۱۳۸۴ آذر ۵, شنبه

جنگ خندستانی

جُنگ ِ خندستانی ( 1) ؛

این نوشته ، بخش ِ نخست از مجموعه ای است به نام " جُنگ خندستانی" که از این پس گاه و بیگاه لا به لای ِ دیگر نوشته های ِ این وبلاگ خواهید خواند . آن چه در " جنگ خندستانی " خواهد آمد گزیده ای ست از نوشتارهای ِ طنزآمیز ِ دیگران ( چه شعر ،چه نثر ) که از دیدگاه من در آفرینش ِ آن ها ذوق و خلاقیت به کار رفته . به هنگام ِ انتخاب ِ آثار ، چندان در بند ِ نامدار بودن یا نبودن ِ آفریننده اش در عرصه ی طنز نویسی نبوده ام . به همین دلیل شما در این جُنگ هم نام کسانی را خواهید خواند که در طنزآوری شهره ی آفاقند و هم اسم کسانی را خواهید دید که در جهان ِ خندستانی تنها کرشمه ای کرده اند و بس . پنهان نمی کنم که در این گزینش ها سلیقه ها و باورهای ِ شخصی ام را دخالت داده ام ، اما از سوی ِ دیگر هیچ اثر ِ نوآورانه ای را به دلیل ِ اختلاف جهان بینی ام با خالقش کنار نگذاشته ام . حرف آخر این که واژه ی "خندستانی" را برابر با"کمدی" ِ لاتین و "طنز"ِ تازی گرفته ام ، ایرانی یا غیر ایرانی بودن ِ هنرمندان برایم معیار نبوده است و در پایان ِ صفحه واژه هایی را که حدس می زده ام دشوارند ، توضیح داده ام.


تصویر زن ؛

بـر ســر در ِ کـاروانـســـــــــرایــی
تصـــویـر ِ زنی بـه گـچ بریـــــدنــــد

اربـاب عمـائم ایـن خبـــــــــر را (1)
از مخبـــــر ِ صـادقی شنـیـــدنـــــد

گفتنـــد: که واشریعتــــــا، خلــق
روی ِ زن ِ بی نقـــــــــاب دیـدنــد!

آسیـمـــه ســر از درون ِ مسجـــد
تـا سـر در ِ آن سـرا دویـدنــــــــــد

ایمــان و امـان به سرعـــت ِ برق
می رفـــت که مومنیـن رسیدنــد

این آب بـبــــــرد، آن یکی خــــاک
یک پیـچـه ز گِل بر او کشیدند (2)

نـامـوس ِ به بـاد رفـتــــــــــه ای را
با یک دو سه مشت گل خریدنــــد

چون شرع ِ نبی از این خطر جست
رفتــنـــــــــــد بـه خـــانه آرمیدنــد


غفلـــت شــده بود خلـق ِ وحشی
چون شیــر ِ درنده می جهیـدنــــد

بی پیـــچـــه زن ِ گشـــــــاده رو را
ماننـــــــــــد ِ نبــــات می مکیدنــد

لب های ِ قشنـگ ِ خوشگلــش را
پاچیـــن ِ عفــــاف می دریدنـــد (3)

بالجملــه تمـــــــام ِ مردم ِ شهــر
در بحـــــــر ِ گنــــاه می تپیـــدنــد

در های ِ بهشت بستـــه می شد
مردم همـه می جهنـمیــدنــــد !

می گشــــت قیـامــــت آشــــکارا
یک بـاره به صـــور می دمیـدند (4)

این است که پیش ِ خالق و خلق
طلاب ِ علــــــــــوم روسفیـدنـــــد

با ایـن علمــــــــــا هنـــــوز مردم
از رونـق ِ مــلک نـا امیـدنـــــــــــد

( ایرج میرزا )



مانده ی بابا ؛


زیبــاتــــر آن چــه مانـــــده ز بـابـا از آن ِ تو
بـد ای بـرادر از من و اعـــــــــــلا از آن ِ تـو

این تاس ِ خالی از من و آن کوزه ای که بود
پـارینــــــه پر ز شهـــــد مصفـا از آن ِ تو (5)

یـابـوی ِ ریسمـــان گســــل ِ میخ کن ز من
مهمیــــــز ِ کلــه تیـــز ِ مطـلا از آن ِ تو (6)

آن دیگ ِ لب شکسته ی ِ صابون پزی ز من
آن چُمچه ی ِ هریســه و حلوا از آن ِ تو (7)

این قوچ ِ شاخ کج که زنــد شاخ از آن ِ من
غوغــــای ِ جنـگ ِ قوچ و تماشـــا از آن ِ تو

این استــــــــر ِ چمـوش ِ لگـدزن از آن ِ من
آن گربــــــــه ی مصــــــاحب ِ بابا از آن ِ تو

از صحــــن ِ خانـه تا به لــب ِ بام از آن ِ من
از بام ِ خانـه تا به ثـریــــــــا از آن ِ تو ! (8)

( وحشی ِ بافقی )

1 ـ ارباب ِ عمائم : عمامه داران ؛ عمائم جمع ِ عمامه است .
2 ـ پیچه : نقاب و حجاب .
3 ـ پاچین : دامن ِ چین دار .
4 ـ صور : شیپور ِ اسرافیل که با دمیدن ِ آن قیامت آغاز می شود.
5 ـ پارینه : پارسال .
6 ـ مهمیز : آلتی فلزی که بر پاشنه ی چکمه وصل کنند و به وسیله ی آن اسب را به حرکت و جست و خیز درآورند .
7 ـ چمچه: کفگیر / هَریسه : غذایی که از گوشت و حبوبات بپزند .
8 ـ ثریا : شش ستاره ی کوچک در آسمان ؛ پروین .
( با استفاده از فرهنگ معین )

















۱۳۸۴ آذر ۲, چهارشنبه

سکو

ســـکـــو

احمدی نژاد : ایران باید سکوی ظهور امام زمان شود . ( جراید )

روی سکو ؛

یک روز داغ و آفتابی ، مردی که لباده و سربند ِ عربی پوشیده بود ، آمد و روی سکوی یک خانه ی قدیمی نشست . هنوز نفس تازه نکرده بود که پیرزنی با زنبیل ِ پلاستیکی از خانه در آمد . با دیدن مرد عرب که داشت خودش را خرت ــ خرت می خاراند اول نگاه ِ چپ چپی کرد و بعد سمعکش را توی گوشش چپاند و پرسید : ... تو کی هستی ؟ مرد گفت : من امام زمان هستم . پیرزن پرسید : تا حالا کجا بودی ؟ مرد جواب داد : گم شده بودم ، حالا پیدا شدم . پیرزن دوباره پرسید : یعنی ظهور کردی ؟ ... امام زمان گفت : شما اینجور حساب کنید . پیرزن دو قدم نزدیک تر آمد و یواشکی گفت : می یای با هم بریم ؟ امام جا خورد : کجا ؟! پیرزن گفت : بازار ...
کسی نیست کمکم کنه ... بعد به زنبیلش اشاره کرد و ادامه داد : پشت ِ سرش بریم قصابی نیم کیلو گوشت ِ شیشکی به حساب خودت برام وردار .
قصابه رو هم گوشمالی بده ... امام پرسید : واسه چی ؟ پیرزن گفت : سری ِ قبل ، تیکه بارم کرد . امام داغ کرد و داد کشید : ما...در ! من ظهور کردم که ظالمین رو قلع و قمع کنم ، ظهور نکردم که زنبیل ِ پیره زنا رو جا به جا کنم . من ظهور کردم که عدالت رو توی زندگی مردم ببرم ، ظهور نکردم که شیشکی توی سفره شون بذارم . من ظهور ... پیرزن سمعک را از گوشش درآورد و راهش را کشید و رفت .

استاد ِ سلمانی ؛

چند روز به همین منوال گذشت تا این که امام زمان را بردند پیش خامنه ای . خامنه ای که مشغول سشوار کشیدن به ریشش بود پرسید : آقا کی باشن ؟ مرد عرب جواب داد : امام زمان ! خامنه ای پرسید : کدوم یکیشون ؟ امام زمان گفت : همون اصل کاری ! خامنه ای گفت : فرمایش ؟ امام گفت : تو در زمان غیبت ، نایب و جانشین من بودی حالا که خودم آمدم مقام ِ ولایت رو بهم برگردون . خامنه ای سشوار را خاموش کرد و پرسید : که چی بشه ؟ امام گفت : که مملکتو اداره کنم . خامنه ای سوال کرد : پلیس ضد شورش داری ؟ امام زمان گفت : اصول دین می پرسی ؟
خامنه ای باز پرسید : داری یا نداری ؟ امام زمان جواب داد : هنوز نه ! خامنه ای گفت : بیچاره پس چه جوری می خوای مملکتو اداره کنی ؟ امام زمان شاکی شد : اوناش به تو مربوط نیس . من حکومتو میخوام . خامنه ای هم انگشت شستش را بالا آورد و گفت : بفرما ! امام زمان داد زد : بر اساس ِ روایات دینی، تو در حال ِ حاضر غاصب حکومت هستی ! خامنه ای سرش را بیخ ِ گوش ِ امام آورد و آهسته گفت : بر اساس روایاتِ تاریخی، تو اصلاً به دنیا نیامده ای ! ...امام زمان با حرارت گفت : "من" صاحب ِ اصلی ِ این مملکتم ... خامنه ای جواب داد : این مملکت بی صاحاب تر از این حرفاست ... و بعد دوباره سشوار را روشن کرد و این بار گرفت به سمت ِ کله ی ِ امام زمان . با شانه ای که در دست داشت اول از طرف ِ راست، فرق امام را باز کرد . بعد موهایش را به هم ریخت و این بار از طرف چپ موها را شانه کرد . پشت بندش دوباره موهای امام را ژولیده کرد و به سمت بالا کشید و مدل کرنلی درست کرد . وقتی از مدل کرنلی خسته شد زلف امام را به طرف پایین شانه کرد و ریخت توی صورتش . آنوقت حسرت به دل گفت : حیف که ماشین اصلاحم خراب شده وگرنه سرت را مدل رپی هم درست می کردم ، یا مدل هیپی . کُپ ِ جوانی های ِ خودمان . امام زمان گفت : مرده شور ِ جوونی های خودتو ببره ، علی تارزن! با زبون خوش قدرتو ول می کنی یا تلفن بزنم به "خدا " بگم ؟ خامنه ای گفت : اگر خدا در دسترس بود و تلفنش جواب داد ، بهش بگو فلانی ــ یعنی من ــ اراده کرده سرم رو از ته بتراشه و بفرستم سربازی ! ... امام زمان دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و زد به چاک .

عافیت باشه آقای رییس جمهور ؛

پرونده ی ِ امام زمان خورده بود به بشکه . یعنی کارش به بن بست رسیده بود . ناچار سطح توقعش را پایین آورد و یک روز صبح رفت به دفتر رییس جمهور . رییس دفتر ِ احمدی نژاد گفت : آقای رییس جمهور تشریف ندارن . امام زمان گفت : کجا رفته ؟ کارمند گفت : رفتن وزارت خانه ی " ایمان " . امام زمان نفهمید که این چه جور وزارت خانه ای ست ،با این همه پرسید : کی می یاد ؟ رییس دفتر جواب داد : معلوم نیست . اگر کاری دارید باید تقاضای ِ کتبی بنویسید . امام زمان گفت : می دونی من کی ام ؟ مرد گفت : فرقی نمی کنه . پیش قانون ِ خدا ، همه با هم برابرن ! امام زمان دندان غروچه ای کرد و گفت : منتظرش می مونم ... و رفت سکویی پیدا کرد و رویش نشست.
ظهر شد اما احمدی نژاد پیدایش نشد . عصر آمد ولی رییس جمهور نیامد . نزدیک ِ غروب دیگر داشت زیر پای امام زمان علف سبز می شد که بالاخره سر و کله ی خادم ملت پیدا شد . خودش را توی قبایی پیچیده بود و از رنگ ِ لبویی اش معلوم بود از جای گرمی آمده . مرتب هم عطسه می کرد . امام زمان معترضانه گفت : از صب تا حالا کجا بودی ؟ احمدی نژاد لبخندی تحویل داد و گفت : گرمابه ! النظافة من الایمان ... امام زمان پرسید : تو حموم دنبال ِ چیزی می گشتی ؟ احمدی نژاد ، مهرورزانه عطسه ای کرد و گفت : برادر ! حمام رفتن به طریق اسلامی قواعدی داره که باید رعایت کرد ... اولش که رفتم لنگ به خودم بستم و دعای ورود به حموم خوندم . توی رختکن ، موقع لباس کندن ، دعای مخصوص رختکن رو خوندم . بعد وارد حموم داغه شدم و دعای حموم داغه رو خوندم . بعدش با سدر و خطمی و گل ِ سرشور خودم رو شستم . اون وقت نوبت دارو کشیدن رسید . از دلاک دارو گرفتم و به تنم مالیدم . دعای مفصلی داشت که اون رو هم خوندم . بعد از شستن دارو و ازاله ی ِ موهای زائد ، دست و پا و سر و ریشم رو حنا گرفتم . صبر کردم تا خوب رنگ بگیره . بعد نوبت ِ غسل جنابت شد دعا خوندم و غسلو انجام دادم . بعد رفتم سراغ غسل های مستحبی . غسل ِ استخاره و غسل ِ آخر ماه و غسل ِ توبه را به جا آوردم . بعد منتظر شدم تا دلاک بیاد و حجامتم کنه. اما هرچی نشستم از دلاک خبری نشد . آخه شاخ ِ حجامتش شکسته بود . دستور دادم چینی بند زن بیارن تا شاخ حجامت رو درست کنه ...و باز عطسه کرد . امام زمان بریده ی روزنامه ای را نشان رییس جمهور داد و گفت : اینجا چی نوشته ؟ احمدی نژاد خواند : "ایران باید سکوی ظهور امام زمان بشود ." امام زمان پرسید : قبولش داری ؟ احمدی نژاد گفت : استغفرالله . امام زمان گفت : من مهدی ِ موعودم ! احمدی نژاد چشم هایش چهارتا شد و گفت : اِ...ه دیدم چه قدر قیافه تون آشناست . بعد دست انداخت گردن امام و چند تا ماچ ِ آبدار از رویش کرد : آقا قربونت برم، با عنایات ِ شما بود که من رییس جمهور شدم . راستی، حال سیصد و سیزده نفر اصحاب تون چطوره ؟ امام زمان جواب داد : حالشون خوب نیست . احمدی نژاد گفت : خدا بد نده ! سرما خوردن ؟ امام زمان ادامه داد : می گن احمدی نژاد مقام شما رو غصب کرده . حالا باید ریاست جمهوری رو به من واگذار کنی ... احمدی نژاد فکری کرد و گفت : صحـــیـــح ! ... اما ... امام زمان پرسید : اما چی ؟ احمدی نژاد گفت : اما شما که امام زمان هستید لابد نامه ای از " امام مکان " دارید؟ امام زمان پرسید : منظورت کیه ؟ احمدی نژاد خبردار ایستاد و با لحن حماسی گفت : حضرت آیت الله خامنه ای دامت افاضاته ... و پشت سرش یک بار دیگر عطسه کرد . امام زمان غضبناک گفت : چرا هذیون میگی مرتیکه ؟ من مافوق اونم ... احمدی نژاد عرض کرد : درسته اما در" مکانی" به اسم ایران دستورات ایشون جاری و ساریه . من بدون اجازه ی آقا حتا مستراحم نمی رم که یک مکان ضروریه ، چه برسه که بخوام ترک خدمت بکنم ... امام زمان، بریده ی روزنامه را گرفت جلوی صورت احمدی نژاد و سوال کرد : مگه این جمله رو خودت نگفتی ؟ احمدی نژاد مفش را بالا کشید : چرا ؛ اما به نظرم خبرنگار غرض ورزی کرده و یک چیزی از خودش نوشته . چون من با کلمه ی " سکو " مخالفم . امام پرسید : چرا ؟ شاخت می زنه ؟ رییس جمهور منتخب ملت جواب داد : چون اگه تصادفاً یه دونه " لار " بهش اضافه بشه، میشه " سکولار " که موجود خطرناکیه ... امام زمان رفت به سمت ِ رییس دفتر احمدی نژاد و گفت : آقا ! شما از این جمله چی می فهمید ؟ " ایران باید سکوی ظهور امام زمان شود " . رییس دفتر درنگی کرد و گفت : به نظر من، منظور ایشون از " سکو " ، سکوهای پرتاب موشکه . یعنی وقتی به حول و قوه ی الهی ، ان شاالله ما به تکنولوژی ِ هسته خرمایی رسیدیم ، شما رو سوار موشک می کنیم و به فضا می فرستیم تا هم انقلاب رو به کائنات صادر کنید ، هم دنیا رو پر از عدل و داد کنید . احمدی نژاد پرید وسط و گفت : آقا ! قبول کنید مملکت ِ ایران برای سلطنت ِ شما خیلی حقیره . شما باید به کل کائنات حکومت کنید . علی الخصوص به کهکشان راه شیری ... امام زمان به طرف رییس جمهور برگشت و گفت : خجالت نکش ! بگو لذت ِ قدرت کورم کرده ! احمدی نژاد عارفانه جواب داد : به قول شهید رجایی: " ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت ." امام زمان دستور داد : قسم بخور که راست میگی! ... احمدی نژاد گفت : به امام زمان قسم ! ... امام زمان روزنامه را مچاله کرد و زیر پایش انداخت و همین طور که رویش ورجه ــ وورجه می کرد گفت : شما آدم نمی شید ! من می رم با ذوالفقار جدم بر می گردم ... بعد برگشت و به طرف در حرکت کرد. احمدی نژاد سرش را پایین انداخت و گفت : شرمنده ... شرمنده ... ولی ...یه لحظه وایسید ... امام زمان یک دفعه برگشت و با خوشحالی پرسید : چی شد ؟ ... پشیمون شدی ؟... می خوای ریاست جمهوریو به من بدی ؟ ... بدون ِ خونریزی ؟ ... احمدی نژاد با چشمان اشکبار گفت : ولی... من به شما "مهر " می ورزم ! ...انگار یک سطل آب یخ روی سر امام زمان ریخته باشند . وا رفت و گفت : غلط می کنی ! ... رییس جمهور با تمام وجودش عطسه کرد .

طاق نصرت ؛

امام زمان بی حال و بی رمق ، رفت به سازمان ِ تربیت بدنی . روزنامه ی مچاله شده را گذاشت جلوی ِ رییس سازمان و گفت : شنیدم شما ورزشکارا خیلی جوونمردین ؟ رییس گفت : خودمونم یه چیزایی شنیدیم .
امام زمان پرسید : چه قدر می گیری خبر ِ این روزنامه رو قبول کنی ؟... رییس روزنامه را گرفت و چند نوبت عینکش را عوض کرد و آن را خواند . بعد گفت : قبولش خیلی بودجه می خواد ... نه نمی شه ... باید براتون طاق نصرتم ببندم ... شرمنده ام . امام زمان گفت : من طاق نصرت نمی خوام . سکوی خودمو می خوام . رییس گفت : متاسفانه مدال ها دو هفته ی پیش توزیع شده و ورزشکارای ما روی ِ سکو رفتن . سکوی خالی هم نداریم . امام زمان پرسید : یعنی من بی موقع ظهور کردم ؟ رییس گفت : شما باید تو مسابقات انتخابی شرکت می کردین . غصه نخورید .ان شاالله سال دیگه ! امام زمان، آستر ِ جیب های خالی اش را نشان داد و گفت : یعنی آبدارچی هم لازم ندارین ؟ رییس گفت : توی روزنامه آگهی می کنیم ... و بعد از جایش بلند شد و با امام زمان دست داد .

باز هم روی سکو ،

امام زمان گرسنه و تشنه آمد و نشست روی همان سکویی که جلوی ِ خانه ی ِ پیرزن بود . مدتی منتظر ماند بلکه پیرزن از خانه بیرون بیاید و از او کاری بخواهد . اما انتظارش نتبجه ای نداد . عاقبت از جا بلند شد و لباس امام زمانی را در آورد و پیراهن و شلوار ِ چروکیده ای را به تن کرد . بعد به طرف کیوسک روزنامه فروشی رفت و یک همشهری خرید . نیازمندی هایش را برداشت و بقیه اش را همراه با لباس عربی ، توی ِ جوب ِ پر از آب انداخت.
دور و برش را نگاه کرد و قاطی ِ جمعیت گم شد ... لباس عربی در جوی ِ آب پیچ و تاب می خورد و جلو می رفت تا این که چند کوچه پایین تر ، یک دست ِ دیگر آن را از آب گرفت .

سرانگشت











۱۳۸۴ آبان ۲۴, سه‌شنبه

هزارپا

هزارپا


می گویند و درست هم می گویند که اگر کسی خوابیده باشد می شود او را بیدار کرد اما اگر کسی خودش را به خواب زده باشد تلاش برای بیدار کردنش سودی ندارد . حالا حکایت "ملک عبدالله " پادشاه ِ مخبط ِ اردن است که بعد از حملات آدمکشانه در کشورش ، در حالی که یک طرفش "قرآن" و یک طرف دیگرش "پرچم اردن" بوده در تلویزیون ظاهر شده و این گونه اظهار فضله کرده است : " اردن به خاطر نقشی که در دفاع از جوهر اسلام به عنوان یک دین ِ میانه رو و اهل تسامح داشته و با کسانی که به نام اسلام بی گناهان را می کشند مبارزه کرده ، هدف قرار گرفته " ... این حرف را اگر یک ایرانی یا یک پاکستانی بر زبان بیاورد می شود به علت ِ ندانستن ِ زبان عربی او را تا حدودی مورد بخشایش قرار داد . می شود بهانه آورد و گفت طرف مسلمان ِ شناسنامه ای است و در سراسر عمرش حتا یک بار هم قرآن را نخوانده و اگر هم خوانده به لحن ِ کینه ورزانه ی ِ آن پی نبرده است . می شود خود را گول زد و گفت آن چه این شخص ِ ساده دل از اسلام و مسلمانی می داند مربوط است به خاطرات ملوس ِ کودکی، به یاس های خوشبوی ِ جانماز مادربزرگ ، به عطر ِ نان ِ سنگکِ داغ ِ خشخاشی و به انگشتر عقیق پدربزرگ . اما وقتی انسان این سخن را از زبان ِ یکی از سیاستمداران ِ مشهور ِ منطقه می شنود به راستی که بر روی سرش اسفناج سبز می شود . آن هم سیاستمداری که به دلیل موقعیت جغرافیایی کشورش ( همسایگی با اسراییل،سوریه و عراق ) مجبور است پخته تر بیندیشد و سنجیده تر سخن بگوید . حقیقت این است که آقای ملک عبدالله که زبان مادری اش هم عربی است باید بداند که طبق نص صریح قرآن مسلمانان " امت واحده " هستند و جمع قرآن و پرچم ملی در یک کادر اقدامی ست احمقانه . باید بداند مسلمانان واقعی ــ که هتل های پنج ستاره ی ایشان را به روی هوا فرستادند ــ یک بیرق بیشتر ندارند و آن بیرق، کوچک ترین شباهتی با پرچم اردن ِ امروز ندارد . خوب است ملک عبدالله ، این مومن ِ مسجد ندیده ، که در دفاع از " جوهر اسلام " پستان به تنور می چسباند و پیاز داغ تفت می دهد بداند که سر و وضع همسر ایشان هیچ گونه مناسبتی با " جوهر اسلام " ندارد . همچنین سر و شکل ِ خود ِ ایشان، وقتی با شورت فوتبالیست ها در استادیوم های ورزشی حاضر می شود .
ملک عبدالله ــ اسلام شناس ِ آفتابه ندیده ــ که مدعی ِ تسامح ِ ذاتی اسلام است و مثل کنه خود را به دنبالچه ی ِ اسلام چسبانده باید بداند که مسلمانان ِ واقعی او را شیادی می دانند که " خون و آبروی مسلمانان اهل سنت را در پیش چشم اعراب بر زمین می ریزد " . همچنین بی پرده پوشی بمب گذاری های انتحاری ِ خود را پاسخ به کسانی می دانند که " دین جدید و دموکراتیک آمریکا را پذیرفته و به خاطر انتقام از اهل سنت ، به طرف صندوق های رای می شتابند " . آیا ملک عبدالله خودش را به خواب زده یا این که خوش گذرانی های عرب مابانه از او موجودی کودن ساخته است ؟ آیا بهتر نیست که سلطان ِ فوتبال پناه به جای نوازش بیضه ی ِ اسلام و چنگ زدن به ریسمان ِ پوسیده ای که احتمالاً طناب دار ِ او خواهد شد، چهار چشمی دروازه ی خودش را بپاید تا مبادا شوت های سهمگین ِ مهاجمان ِ حریف تور دروازه اش را سوراخ سوراخ کند ؟ گاهی وقت ها عاقلانه ترین کار این است که آدم کشک خودش را بلیسد و پشم خودش را بریسد .

ملک عبدالله از " کشتن بی گناهان " سخن می گوید و برایشان دل می سوزاند . بسیار خوب . ما هم از " کشتن بی گناهان " سخن می گوییم و سعی می کنیم رد پای ِ خونین آنان را در تاریخ ِ (دست کم میهن مان) پیدا کنیم و برایشان دل بسوزانیم ... اما مقدمتاً از ایشان سوالی می پرسم . آیا ملک عبدالله خودش را در زمینه ی ِ شناخت جوهر اسلام و آشنایی با ماهیت آن کارشناس تر می داند یا عمربن خطاب و علی بن ابیطالب و عثمان بن عفان را ؟ آیا اینان سردمدارن ، مفسران و گسترانندگان ِ اسلام در زمین هستند یا ملک عبدالله ؟! پاسخ ، ناگفته پیداست . واقعیت این است که وقتی سپاهیان عرب در سال ِ بیست و یک هجری قمری و در زمان عمر بن خطاب به ایران حمله ور شدند ، هشتاد هزار ایرانی ِ بی گناه را از دم تیغ گذراندند تا به " فتح الفتوح " مورد ِ نظرشان نائل آمدند . زنان و مردان ِ بی چاره ای که سهم شان از میانه روی و تسامح اسلامی، رگ های بریده ــ بریده و بدن های پاره ــ پاره بود . کشتگانی که تنها گناه شان ایستادگی در برابر هجوم مشتی بیابانی بود . آیا انجام آن " گناه " (!) مستوجب چنان عقوبتی بود ؟ از دیدگاه اسلامی ، بله صد در صد و بلکه هم بیشتر ! آیا مهاجمان آیین خود را به ایرانیان عرضه کرده بودند و به آن ها فرصت تفکر و آزادی ِ انتخاب داده بودند ؟ نه . اصلاً نیازی به این بازی ها نبود . مگر خود آن ها جز به زخم شمشیر مسلمان شده بودند ؟ عرب های مهاجم بهتر از هر کس به خاطر داشتند که در سیزده سال خلافت ابوبکر چگونه قبایلی که بعد از مرگ محمد از اسلام برگشته بودند تار و مار شده و در خون خود غلتیده بودند . بنابراین آنان پا به راهی بی بازگشت گذاشته بودند . وانگهی برای قحطی زدگان آزمند ، چه چیز بهتر از سرزمینی آباد و پر ناز و نعمت ، زیباتر از بهشتی که در کتاب مقدس شان وعده داده شده بود ؟ بنابراین نتیجه میگیریم که از نظر مهاجمان مسلمان جز فرمانبران و شکست خوردگان بقیه " گناه کار " بودند و هستند .
علی بن ابیطالب که گدایان ِ درگاه بیگانه ، اورا " شاه مردان " می خوانند وقتی در زمان خلافتش مردم " استخر "ِ فارس ــ که گناه شان نپذیرفتن ِ سروری ِ تازیان بود ــ سر به شورش برداشتند ، عبدالله بن عباس را مامور سرکوبی استخریان کرد و او نیز به گفته ی مورخان " عصیان آنان را در سیل خون فرو شست " * ( مردم شهر استخر در ناحیه ی فارس از دلیر ترین مردم ایران زمین بودند که چندین بار ایستادگی های و شورش های بی همانندی علیه تازیان مسلمان انجام دادند . ) واقعاً چه بر سر ما آمده که از میان این همه مرد شریف ، بزرگوار و خردمند " علی" را شاه مردان می دانیم ؟

حیف که از زبان عربی بیزارم ، وگرنه این سه سند تاریخی را برای ملک عبدالله ترجمه می کردم و می فرستادم .
" عثمان ، خلیفه ی سوم ، در سال سی ام هجری ، ربیع بن زیاد را عازم فتح سیستان کرد . حاکم سیستان ، " ایران پسر رستم " بود که تا توانست در برابر سپاهیان ربیع ایستادگی کرد ولی پس از کشت و کشتار زیاد همین که احساس شکست نمود، پیشنهاد صلح کرد و از در تسلیم در آمد . ربیع بن زیاد دستور داد تعداد زیادی از جسد ها را بر روی هم بچینند و تخت بزرگی از آنان مهیا نمایند و روی آن را فرش بیندازند و تعدادی جسد را نشیمنگاه و تعدادی را نیز تکیه گاه کنند . آن گاه خودش با اندام ِ دراز و چهره ی آفتاب سوخته و دندان های درشت و زرد و لب های کلفت ، رفت و بر روی جسد کشته ای نشست و برجسد دیگر تکیه داد ، یاران خویش را نیز فرمان داد تا هریک بر جسد کشته ای نشستند . ایران پسر رستم و بزرگان و موبدان وقتی به نزدیک آنان رسیدند و چشمشان به آن اجساد برهم نهاده و آن قیافه ی وحشتناک ربیع بن زیاد افتاد ، متحیر شدند . ایران با تعجب گفت : می گویند اهریمن در روز به چشم نمی آید ولی من اکنون در روز روشن با چشمان باز دارم اهریمن را می بینم ! ربیع پرسید : ایران چه می گوید ؟ مترجم اظهارات ایران را برایش بازگو کرد . ربیع از شنیدن اظهارات ایران خنده اش گرفت . ایران از دور سلام کرد و گفت : ما روی این تخت نمی آییم چون بسیار زشت و کثیف است ! و در همان پایین تخت با همراهانش نشستند و قرارداد صلح را با شرایط زیر امضا کردند :
ایران پسر رستم هزار غلام وصیف ، یعنی غلامی که تازه موی صورتش درآمده و نزدیک بالغ شدن است ، بخرد و به دست هریک جامی زرین بدهد و به صورت هدیه به نزد خلیفه بفرستد . ایران پسر رستم هر سال هزار هزار درهم از سیستان برای خلیفه بفرستد " **
و اینک سند دوم :
" سلیمان بن عبدالملک،خلیفه ی اموی در سال نود و هشت ِ هجری قمری یزید بن مهلب را حاکم خراسان کرد .یزید بن مهلب پس از استقرار در خراسان در صدد فتح گرگان برآمد ... گرگان را محاصره کرد و در زمان محاصره یکی از فرماندهان او کشته شد . یزید قسم خورد که به انتقام خون ِ فرمانده اش ، آن قدر از مردم گرگان بکشد تا از خون آنان آسیایی به گردش درآید و از آرد آن نان بپزد و بخورد ! به همین جهت پس از فتح گرگان ، مردم شهر را بین سپاهیان خود تقسیم کرد و به هر سپاهی چهار یا پنج تن رسید . قاتلان اسیر ها را بر کنار جویی که به آسیایی می رفت بردند و مانند گوسفند ذبح کردند و از آرد آن آسیا ، طعامی مرتب کردند و پیش یزید آوردند تا بخورد و از عهده ی سوگند خویش بیرون آمد . و فرمود تا در مسافت دو فرسخ دارها زدند و چهار هزار کس دیگر از آن ها بیاویختند . " ***
و حالا سند سوم را بخوانید :
" جزیه مالیات سرانه و خراج مالیات ارضی بود که ذمی ها یعنی کسانی که مسلمان نشده بودند طبق قواعد خاصی ( که نهایت خواری و سرشکستگی را برای مالیات دهنده به همراه داشت ) می بایستی بپردازند . چون رفته رفته میزان این مالیات ها بالا رفت و قدرت پرداخت در مردم کم شد ،ذمی ها برای آن که از پرداخت این باج ها آسوده شوند ، اسلام می آوردند و مزارع خویش را فرو می گذاردند و به شهر ها روی می آوردند . با این حال حجاج بن یوسف همچنان جزیه و خراج را از آن ها مطالبه می کرد ... حجاج برای آن که عواید بیت المال نقصان نپذیرد ، فرمان داد که کسی را رها نکنند تا از ده به شهر کوچ کند و نیز امر کرد که از نومسلمانان همچنان به زور جزیه بستانند ... یکی از عاملین حجاج در اصفهان گردن هرکس را که قادر به پرداخت خراج نبود می زد و سر قربانی را در کیسه ای می گذاشت و روی کیسه می نوشت : فلان پسر فلان دین خود را ادا کرد ! " ****

پس از خواندن این برگه ها که مشتی ست از خروار و اندکی ست از بسیار معلوم می شود که متولیان و بسط دهندگان اسلام واقعی هم از کشته ، پشته می ساختند هم غلامباره بودند و هم در جمع آوری مال بسیار حریص و بی گذشت . آنان که بر خلاف ملک عبدالله جوهر اسلام را درک کرده بودند و برخی با مرکب قلم خود وحی ِ به اصطلاح آسمانی را نگاشته بودند می دانستند که در قاموس اسلام واژه ی "گناه " تنها بهانه ای ست برای از میان برداشتن، چپاول و ترساندن ِ مخالفان . فهمیده بودند "گناهی " اگر وجود دارد فرودست بودن و ضعیف بودن ِ خودشان است که بلافاصله باید از آن توبه کنند ! سازندگان ِ این مذهب به خوبی دریافته بودند که یک جهان بینی بدوی و بیابانی که هیچ گونه آشنایی با دستاوردهای علمی و مدنی ِ عصر خویش ندارد برای آن که خود را بر تمدن های برتر تحمیل کند ابزاری جز فریب ، خشونت ، ارعاب ، بی رحمی و افراط کاری در دست ندارد . برای همین افراط و سخت گیری را اول از خودشان و از عبادات و تکالیف روزانه شان آغاز کردند . آسان گیری و میانه روی نمی تواند اندیشه ای را که هسته ای عقب مانده و ضعیف دارد در کمتر از صد سال بر جهان مسلط کند . البته ناگفته نماند که تسامح ِ ملک عبداللهی ، تحفه ی تازه ای نیست . قبلاً هم سیاست بازانی در ایران و جاهای دیگر دم از آن زده اند . علتش هم سر در گم کردن مخالفان اسلام و لالایی خواندن برای خواباندن دولت های زورمند است . خواباندنی که به مسلمانان درمانده فرصتی می دهد تا آماده ی روز انتقام شوند . در حقیقت تسامح ملک عبدالله و خشونت ابو مصعب الزرقاوی دو روی یک سکه هستند که دیالکتیک ِ اسلامی را می سازند . و این بوقلمون صفتی ریشه های تاریخی و مکتبی دارد . محمد هم در پیمان ِ صلح " حدیبیه " که در آغاز پیغمبری اش با کفار بست ، وقتی خود را در موضع ضعف یافت دستور داد عنوان نبوتش را از متن قرارداد حذف کنند. اما به محض این که دستش به قدرت بند شد فرمان داد تا به بهانه های واهی هفتصد یهودی را ــ که کافر هم نبودند ــ در شهر یثرب گردن زدند .
محمد برای پیروانش سنتی را به یادگار گذاشت : هرجا که تیغش می برید و زورش غلبه می کرد دشمنان را به خاک سیاه می نشاند و هر جا که نمی توانست پیروز شود تسامح اسلامی به خرج می داد و با دادن ثروت و شوکت و مقام به مخالفان سعی می کرد دل های آنان را متوجه اسلام کند . نام این ترفند را هم گذاشته بود " مولفة قلوبهم " . یعنی دادن هرگونه باج و امتیاز به دشمنان ِ قوی دست ، برای آن که نرم دل شوند !
همچنین محمد در اوایل کار که در مکه بود و نیروی زیادی نداشت ( احتمالاً با هدایت ِ سلمان ) به خودش آیه های لطیف شاعرانه وحی می کرد و پس از آن که به مدینه رفت و سپاهیانی فراهم کرد جز آیه های درشت از دهانش درنمی آمد ... بگذریم .
با این حساب و با توجه به اخباری که منابع اطلاعاتی غرب ، از رابطه ی ِ نزدیک ملک عبدالله و ابو مصعب الزرقاوی داده اند مشکل می توان پذیرفت که سخنان ملک عبدالله از سر ِ خامی و بی اطلاعی بوده باشد . بلکه باید آن را حاصل ِ سیاست ورزی های سیاستمداری مسلمان ، زیر ِ چتر ِ سنت اسلامی به شمار آورد . غافل از این که تاریخ مصرف این گونه سخن ها در عرصه ی سیاست جهانی مدت هاست که با ظهور القاعده و سقوط اصلاح طلبان در ایران به پایان رسیده و گزافه هایی از این دست دیگر در بین سیاست مداران غربی خریداری ندارد . آن ها فهمیده اند که " مسلمان " حتا در فلک زده ترین شکلش ، بمبی ست ساعتی که هر لحظه باید منتظر انفجارش بود ... ولی اگر واقعیت چیز دیگری و این سخنان نتیجه ی ِ سطحی نگری ِ یک ذهن عوام زده بوده باشد، پادشاه اردن بهتر است به جای آن که " مرزش " را ببندد " مغزش " را باز کند !

بر خردمندان پوشیده نیست که دین اسلام به عنوان یکی از مهم ترین شاخه های اندیشه ی سامی ، آیینی ست متجاوز ، دغل کار ، دیگرستیز ، درنده خو ، هویت سوز ، آدم کش و اوبارنده ... آیینی ست محبت گریز ، پروارگر ِ رسوا ترین خباثت های بشری ... خود رویی و خودباشی در اندیشه ی سامی هیچ جایی ندارد . خدای ادیان سامی ( یهوه ، پدر و الله ) انسان را له شده و لگد مال ، به خاک افتاده و عزادار دوست می دارد و جالب این است که تمام سیاه کاری هایش را زیر پوششی خیرخواهانه و به منظور رستگار کردن انسان انجام می دهد . خدای ادیان سامی که رابطه اش با آدمی هول انگیز تر از رابطه ی خواجه و بنده است در فرایند ِ ارعاب و تحقیر ، انسان را " مسخ " می کند ؛ درست شبیه گرگور زامزا قهرمان داستان کافکا که یک روز صبح از خواب بلند شد و دید که سوسک شده است . تفکر سامی گذشته از حوزه ی نظری در بخش عملی هم دچار تناقضات و کاستی های فراوان است . برای نمونه قوانین جزایی آن مثل سنگسار ،قطع دست و پا ، یا درآوردن چشم و زدن تازیانه که غیر قابل تغییر و جزمی نیز هستند نمی تواند مورد قبول انسان های آزاد اندیش قرار بگیرد . مهم تر از آن ، احکام اخلاقی است که در ادیان سامی غالباً مشمول نقض غرض است . مثلاً در حالی که در یک جا پیروانش را به صداقت و راستگویی تشویق می کند در جای دیگر با قرار دادن حکم ارتداد کسانی را که صادقانه به برگشتن شان از دین اعتراف کرده اند به قتل تهدید می کند و عملاً آن ها را به ریا کاری می کشاند . این در حقیقت جواب آن دسته از ساده لوحان یا کلاه بردارانی ست که با دستاویز قرار دادن چند توصیه ی ِ ِ اخلاقی ِ جزیی مثل پرهیز از دروغ گویی و اجباری نبودن دین، سعی می کنند کلیت ادیان سامی و از جمله اسلام را متعالی و معنوی نشان دهند . حال باید به این شیپورچی های مردم آزار گفت : آقایان ! یک آیین زمانی می تواند مدعی ِ هواداری از رفتارهای پسندیده باشد که در متافیزیک خود برای تحقق آن ها بستر سازی و ایجاد فضا کرده باشد . وگرنه بر سریر خون نشستن و ادعای مروت کردن ، چبزی ست از مقوله ی دروغ های شاخ دار و شعار های دنبه !

متاسفانه قرن هاست که اندیشه ی سامی جهان را درنوردیده است . همان هزارپایی که موذیانه به همه جا سرکشیده و در هر سوراخی تخم ریزی کرده . هزار پای منحوسی که بیش و کم ، پا در کفش همه ی اقوام و تیره های جهان فرو برده و هرکدام را به نوعی آزرده است . قرن های متوالی ست که جهان زیر چکمه های هزار پاست و به همین دلیل این چنین لکه دار ، خفقان آور و غیر قابل تحمل شده است . اسلام ، بخش بزرگی از آسیا و نیمی از آفریقا را فتح کرده . ( آفریقای سیاه دیرزمانی ست که بین مسلمانان و مسیحیان دست به دست می شود .) مسیحیت ـــ که دست پخت ِ پولوس و ادامه ی آیین یهود است و با " مسیح " تفاوت دارد ـــ نیم دیگری از آفریقا و سراسر اروپا و آمریکا و اقیانوسیه را متصرف شده است و یهودیان را هم اگر می بنینید وطنی اختیار نکرده اند علتش این است که آن ها مالک تمام دنیا هستند و کشور اسراییل برایشان حکم مسافرخانه را دارد . خلاصه آن که جهان امروز اگر نامطلوب و نابهنجار است یکی از علت های مهمش تسلط بی چون و چرای فرهنگ سامی ست که پلشتی ِ آن در بسیاری از مناسبات اقتصادی ، سیاسی و اخلاقی دنیا ریشه دوانیده . بنابراین بر آزادگان است که هرچه ژرف تر اندرونه ی تفکر سامی را بکاوند و با دریافتن ِ حاق و ذات ِ این نگرش پاسخ دهند که چگونه ممکن است تفکری که حوزه ی جغرافیایی ِ آن بر روی نقشه ، کف دستی بیشتر نیست این چنین تمامی دنیا را زیر فرمان خود بگیرد ؟

و اما سخن آخر ؛ نیاکان ما به خوبی می دانستند که از میان بردن یک اندیشه، کاری ست غیرممکن . می دانستند همین که اندیشه از ذهن گذشت جاودانه می شود . چرا که نخست در وجود پیروان خود زیست می کند و اگر پیروانش را هم از بین ببرند لا به لای اندیشه های دیگر به حیات خود ادامه می دهد . بنابراین تنها کاری که می شود با یک اندیشه ی مهاجم کرد تضعیف آن است . برای همین پس از یورش اسلام به ایران ، آن دسته از نیاکان ما که خودفروخته نبودند و نسبت به این آیین ِ پست احساس بیزاری می کردند، اسلام را با گرایش ها و تفکرات التقاطی ِ دیگر آمیختند تا هم آن را مقداری تحمل پذیر کنند و هم درمانده و ناتوانش سازند. آنان هزار پای اسلام را با مشقت بسیار و آسیب فراوان به صورت حشره ای نیمه جان درآوردند و به ما سپردند به این امید که ما ، فرزندان ایشان ، هزارپای شوم را در فلاخنی بگذاریم وبه ریگزار های داغ عربستان پرتاب کنیم ... یعنی به همان دوزخی که از آن آمده است .

سرانگشت

*: تاریخ ایران بعد اسلام / عبدالحسین زرین کوب / چ امیرکبیر/ص350

**: پستوی خاطرات ایرانی ها/ محمد بابک نیا / چ دریا/ ص 80 آآو

***: همان / ص 81

****: همان/ ص 84

۱۳۸۴ آبان ۲۰, جمعه

کمدي شکرگزاري

کمدی ِ شکرگزاری

یکی از خُلق های خوب ما ایرانیان (در امتداد کسالت تاریخی مان ) اعتقاد راسخ و بی چون و چرا به امر قضا و قدر است . به این که هر بلایی سرمان بیاید باز خداوند عالَم جای شکرش را باقی می گذارد و به قول شاعر : خدا گر ز حکمت ببندد دری / ز رحمت گشاید در دیگری ... و لابد می دانید که هیچ چیز بدتر از فضولی کردن در کار خدا ( یا به عبارتی حرکت به سوی دانایی ) نیست . بله دوستان ! دانا شدن نکبت ِ بسیار به همراه دارد و ریشه یابی ِ معضلات آدم را دچار آشفتگی و ریختگی ِ ذهن می کند . در ثانی ، مگر آدمیزاد چند سال می خواهد در این کهنه رباط زندگی کند ؟ دنیا محل گذر است و آخرت سرای جاوید. به قول معروف: سری را که درد نمی کند بیخودی دستمال نمی بندند . مگر نشنیده اید که گفته اند : شکر نعمت نعمتت افزون کند / کفر نعمت از کفت بیرون کند ؟ پس شما هم مثل "سرانگشت" سجده ی شکر به جای آورید و دست از گله و شکایت بردارید و مرتب خودتان ودوستان ِ شکست خورده تان را دلداری دهید . زیاد هم فکر نکنید که فکر کردن برای انسان اول ِ بدبختی ست . حرفم را قبول ندارید ؟ زیر لب می گویید چه شکری ، چه کشکی ، چه پشمی ؟ پس به این نمونه ها توجه کنید :
اگر شما ناراحتید که چرا به جای این که در یکی از دوران های شکوهمند و پر افتخار کشورتان به دنیا بیایید ، در یکی از ادوار سیاه و پلشت ِ آن متولد شده اید باز جای شکرش باقیست که در عصر هجوم مغولان یا حمله ی اعراب پا به جهان نگذاشتید وگرنه مجبور می شدید بی درنگ دو پای ِ دیگر هم قرض کنید و شجاعانه از پیش ِ سربازان دشمن پا به فرار بگذارید . و باز بیشتر جای شکرش باقیست که در دوره ی غارنشینی بشر متولد نشدید که بخواهید با سنگ پاره به شکار ِ ماموت ها بروید و اوقات فراغت تان را به خط خطی کردن ِ در و دیوار ِ غار بگذرانید و باز بیشتر تر (!) خدا را شکر کنید که در دوران ِ پیش از خلقت آدم به دنیا نیامدید و الا ّسراسر عمرتان را تنها و بیکس و کار می ماندید و دست آخر مجبور می شدید با دایناسور ها مکاتبه کنید .همچنین جای شکرش باقیست که در دوران آدم و حوا به دنیا نیامدید وگرنه مجبور بودید با خواهر یا برادر خودتان کارهای ِ بدبد انجام دهید تا نسل بشر باقی بماند .

اگر به این دلیل غصه دار هستید که چرا در یکی از ممالک مترقی دنیا ، مثل سوئد یا سوییس به دنیا نیامدید و در جایی متولد شدید که هیچ کس برای انسان بودنتان حرمتی قائل نیست بروید خدا را شکر کنید که در رواندا و حبشه به دنیا نیامدید یا در بیافرا ، که از شدت گرسنگی دنده های ورقلمبیده تان برای لاشخورهای آسمان پیام های صلح و دوستی بفرستد .

اگر خون ، خونتان را می خورد که چرا عده ای به ظاهر هموطن با بیل و کلنگ و دینامیت به جان میراث تاریخی ِ شما افتاده اند و با چراغ سبز ِ حکومت ِ ایران ستیز ِ جمهوری اسلامی ، اشیا و کتیبه های باستانی را از دل ِ خاک ِ ایران می دزدند و به انیران می فروشند، باز خدا را صد هزار مرتبه شکر کنید که موزه های رم و لندن ( و به خصوص لندن ) پا برجا هستند و این برگه های هویت را تا مدتی نامعلوم برایتان نگهداری می کنند .

اگر افسرده اید که چرا در یک جامعه ی ِ اسلامی به دنیا آمده اید بروید خدا را شکر کنید که ... بروید خدا را شکر کنید که ... ( می خواستم بنویسم بروید خدا را شکر کنید که در میان ِ قبیله ی آدمخواران متولد نشدید ، اما می بینم این حرف ظلمی ست نابخشودنی در حق جامعه ی ِ آدمخواران . زیرا هرچه باشد جماعت آدمخوار، تنها "یک " بار " گوشت ِ تن ِ" شما را می خورد و بعد هم جهت ِ سپاسگزاری ، دور ِ آتش می رقصد و با صدای بلند آواز می خواند ، در صورتی که اسلام و جامعه ی اسلامی ، روزی "هزار" مرتبه " روح و روان ِ" شما را می درد و نابود می کند بدون این که اجازه دهد آوازه ی شما حتا در بیغوله ای بپیچد ... و ایران ِ اندوهگین ِ ما ، پُر است از روان های ِ زخمی ِ گمنام . بنابراین این بند را لطفاً نادیده بگیرید . )

اگر فکر می کنید جهان یک باغ وحش ِ بزرگ است و اهل آن کاری جز دریدن و پاره کردن ِ همدیگر ندارند، شکرگزار باشید که خداوند به شما هم سی و دو دندان ِ تیز عنایت فرموده که در هنگام خود بدون ِ شرم و تردید از آن ها استفاده کنید .

اگر دنیا و کار دنیا را واژگونه و سرنگون می بینید و هیچ امیدی هم به اصلاحش ندارید خدا را صد هزار مرتبه شکر کنید که توانایی ِ بالانس زدن را به شما داده تا گاهگاهی کله معلق بزنید و همه چیز را در جای خود ببینید .

اگر یکی از رفقای نزدیکِ شما اخیراً دوست دخترتان را از چنگتان درآورده و شما مجبورید شب ها را به تنهایی سر کنید و در فراق یار ، آه ِ نمدار بکشید زیاد غصه دار نباشید ؛ چون به هر دکه ی ِ بقالی که سربزنید به سادگی می توانید یک قالب صابون ِ عطری خریداری کنید .

اگر زنی هستید که شوهرتان به شما خیانت می کند و با زن های دیگر سَر و سِر دارد خدا را شکر کنید که شوهران ِ زن های ِ دیگر هم به آن ها خیانت می کنند و سر ِ شما بدون ِ کلاه نمی ماند .

اگر به این نتیجه رسیده اید که " خدا " وجود ندارد و این لفظی ست بی معنا و بی مدلول باز هم خدا را شکر کنید (!) که این واژه هنوز از فرهنگنامه ها حذف نشده وهنوز امکانش وجود دارد که پس از هر شکست، یک نفر در زندگی ِ تان پیدا شود و محض ِ دلداری و تشفی ِ خاطر به شما بگوید: " برو خدا را شکر کن که ..."

اگر به آفرینش ِ خودتان معترضید و فکر می کنید در خلقت تان اشتباهی رخ داده این را بدانید که از لحاظ منطقی امکانش منتفی نبود که شما به هیات جانور دیگری خلق بشوید . مثلاً می شد که به جای " انسان " ، " سوسک " باشید . یا شپش یا زالو یا رتیل ... یا بدتر از آن ها : خمینی ، رفسنجانی ، خلخالی ... پس می بینید که باز جای شکرش باقیست که " انسان " به دنیا آمده اید نه چیز دیگر .

( یادآوری : پس از خواندن بند پایانی ، خواندن ِ نماز ِ آیات بر تمام مسلمین و مسلمات واجب است . )

سرانگشت









۱۳۸۴ آبان ۱۵, یکشنبه

مقایسه

مقایسه ؛

در بهشت ( با فرض وجود داشتن ) چه کسانی را زیارت می کنیم ؟

جواب : حضرت عباس ، عمار یاسر ، بلال حبشی ، صادق خلخالی ، اسدالله لاجوردی ، میثم تمار ، بن لادن ، زینب کبری ،محسن قرائتی ، امام زین العابدین بیمار ، مختار ثقفی ، جک استراو، طیب حاج رضایی ، ملا عمر ،حجت الاسلام ری شهری ، فاطمه کماندو ، سیدحسن نصرالله ، علی اصغر شیرخوار ، آیت الله گیلانی ، سعید حنایی ( جنده کش ) ، عمر خطاب ، شیخ عباس قمی ، محمود احمدی نژاد ، حجت الاسلام فلاحیان ، مسعود ده نمکی ، مسلم ابن عقیل ، آیت الله دستغیب ، حبیب الله عسکر اولادی مسلمان ، خدیجه ، مالک اشتر ، نواب صفوی، حضرت لوط ، محمد علی رجایی ،شیخ فضل الله نوری ، خالد اسلامبولی ، محمد علی کلی و ... امام خمینی

در جهنم ( با فرض دروغ نبودن ) چه کسانی را ملاقات می کنیم ؟

جواب : ژان پل سارتر ، وودی آلن ، فروغ فرخ زاد ، موتسارت ، ساموئل بکت ، شارون استون ، محمد زکریای رازی ، آلن دلون ، پرویز صیاد ، بتهون ، سلمان رشدی ،مونیکا بلوچی ، عبید زاکانی ، جیمز جویس ،کارل مارکس ،
ویرجینیا وولف ، اپیکور ، گوگوش ، لئوناردو داوینچی ، ام کلثوم ، ولتر ، توماس ادیسون ، جنیفر لوپز ، چارلی چاپلین ، گابریل گارسیا مارکز ، فدریکو فلینی ، لویی پاستور ، احمد شاملو ،قمرالملوک وزیری ، سوفوکل ، برتراند راسل ، ویلیام شکسپیر ، کوروساوا ، جرمی آیرونز ، مارگریت دوراس ، بودا ، آنتوان چخوف ، نیکوس کازانتزاکیس، پازولینی ، خیام ، بیلی وایلدر ، بهرام بیضایی، قرة العین ، دیویدهیوم ، هادی خرسندی، باربد ، اوریانا فالاچی ، سلین دیون و صادق هدایت .

سوال : شما کدام یک را ترجیح می دهید ؟ بهشت یا جهنم ؟!
سرانگشت