۱۳۸۴ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

کارگر نه انسان

کارگر نه ، انسان ؛


اگرچه
کارگر حق ِ اعتراض ندارد ، اما بدون ِ شک حق ِ به استعفا رساندن ِ کارفرما را دارد .


سرانگشت

باز هم ادامه

برگزیده ی حکایات عربی رساله ی دلگشا

ترجمه : پرویز اتابکی


51) صوفی یی را گفتند : جُبه ی خویش بفروش . گفت : اگر صیاد دام ِ خود را فروشد به چه چیز صید کند ؟ ( جُبّه : قبا در اینجا دَلق ِ صوفیان .)

52) مردی دعوی ِ خدایی کرد . شهریار ِ وقت به حبسش فرمان داد . مردی بر او بگذشت و گفت : آیا خدا در زندان باشد ؟ گفت : خدا همه حاضر است.

53 ) مردی "شعبی" را از مسح ِ ریش پرسید . گفت : آبیش بر زن . گفت : ترسم که آب به همه جا نرسد . گفت : اگر از این ترسی از سر ِ شب آن را بخیسان . ( شعبی : نام ِ شخصی است )

54 ) مردی بقالی را گفت : اگر پیاز داری به من ده که با آن دهانم را خوشبو سازم . بقال گفت : مگر گُه خورده ای که با پیاز دهانت را خوشبو سازی ؟

55 ) روباه را پرسیدند که در گریز از سگ چند حیلت دانی ؟ گفت : از صد افزون است و نکوتر از همه آن که من و او یکدیگر را نبینیم .

56 ) زنی با شوی می گفت : ای دیوث ! ای بی نوا ! مرد گفت : سپاس خدای را که در این میان مرا گناهی نیست . نخستین از جانب ِ توست و دومین از جانب ِ خدا .

57 ) زنی نزد ِ قاضی رفت و گفت : این شوی حق ِ مرا تباه می سازد و حال آن که من زنی جوانم . مرد گفت : من از آن چه توانم کوتاهی نکنم . زن گفت : من به کمتر از شبی پنج کَرّت راضی نباشم . مرد گفت : مرا بیش از شبی سه کرت یارا نباشد . قاضی گفت : مرا حالی عجب افتاده است . هیچ دعوی نباشد که بر من عرض کنند و چیزی از من بازنستانند . باشد آن دو کرت ِ دیگر را من در [ بر ] گردن گیرم . ( کرّت یا کَر رَت : مرتبه ، مقصود از پنج کرت ، پنج مرتبه هم آغوشی است . / یارا : توانایی / عَرض کنند : عرضه کنند ، ارائه کنند . )

58 ) قاضی ، قوم ِ خود را گفت : ای مردم ! خدای را شکر کنید . شکر کردند و گفتند : این سپاس از بهر ِ چه باشد ؟ گفت : خدای را سپاس دارید که فرشتگان را نجاست مقرر نیست اَرنه بر ما می ریستند و جامه هایمان را می آلودند . ( می ریستند : می ریدند )

59 ) زنی می گفت : فلان، چنان در من می سپوزد که گویی گنجی از گنج های ِ دوران ِ باستان را در دهلیزم می جوید .

60 ) عربی به سفر شد و زیان دیده بازگشت . او را گفتند : چه سود بردی ؟ گفت : ما را از این سفر ، سودی جز شکستن نماز نبود .

61 ) مردی به زنی گفت : می خواهم تو را بچشَم تا دریابم تو شیرین تری یا زن ِ من ؟ گفت : این حدیث از شویم پرس که او من و زن ِ تو هردو را چشیده باشد .

62 ) مردی به امیری قصه برداشت که دختر ِ من زن ِ فلان بنده ی ِ ترک ِ توست و او از قفا در کارش گیرد . امیر آن ترک را بخواند و سبب پرسید . بنده گفت : مرا از ترکستان به مازندران آوردند و از قفا به کار گرفتند ؛ سپس آن که مالک ِ من شد در قفایم نهاد و چون پیش ِ تو آمدم تو نیز خود از قفایم به کار گرفتی ، پس نپنداشتمی که این کار حرام باشد . ( مردی به امیری قصه برداشت : مردی به امیری شکایت کرد / از قَفا به کار گرفتن : از عقب با کسی نزدیکی کردن، قفا : عقب ، کون )

63 ) زنی نزد ِ شُریح ِ قاضی شد و از شوی ِ خود شکایت برد که مرا خرجی ندهد . شوی گفت : من چندان که توانم از او دریغ ندارم . شریح پرسید : چون باشد این ؟ گفت : من به تنها آب توانم داد و او نان نیز خواهد . شریح بخندید و به ایشان احسان کرد .

64 ) ابویزید گفت : دیری بماندم و زنی نیافتم که از من در رنج شود . سرانجام زنی یافتم و اندک اندک در کارش کردم و گفتمش : رخصت فرمایی که بیرون آرم ؟ گفت : پشه ای بر درخت ِ خرما نشست و گفت : اجازت فرمای تا به پرواز درآیم . درخت گفت : نشستن ِ تو را درنیافتم چون باشد که از برخاستن و پروازت آگاه گردم .

( با استفاده از کتاب ِ کلیات عبید زاکانی مقابله شده با نسخه ی عباس اقبال با شرح و تعبیر و ترجمه ی لغات و آیات و عبارات عربی از پرویز اتابکی / از انتشارات کتاب فروشی زوار / چاپ دوم 1343 ــ در شرح برخی واژه ها از فرهنگ معین استفاده شده است . )

پایان .




۱۳۸۴ بهمن ۹, یکشنبه

باز ادامه

36 ) ترسا بچه ای صاحب جمال مسلمان شد . محتسب فرمود که او را ختنه کردند . چون شب درآمد او را بگایید . بامداد ، پدر از پسر پرسید که مسلمانان را چگونه یافتی ؟ گفت : قومی عجیبند ! هرکس که به دین ِ ایشان در می آید روز، کیرش می بُرند و شب کونش می درند ! ( ترسا بچه : کودک ِ مسیحی / صاحب جمال : زیبا / مُحتَسِب : صاحب مقامی در حکومت که در مسایل شرعی ، نهی ِ از منکر می کند . / مسلمانان را چگونه یافتی؟ : نظرت در مورد ِ مسلمانان چیست ؟ )

37 ) موذّنی پیش از صبح بر مناره رفت . ناگاه ریدنش بگرفت . سفالی بیافت ، بر آن برید و به زیر انداخت و گفت : یا اوّل الاوّلین ! سفال بر سر ِ شخصی آمد . گفت : ای مردک ! اوّل الاوّلینت این است ، آخر الآخرینت چه خواهد بود؟ ( یا اول الاولین : خطابی است در بزرگداشت ِ خدا به معنای ِ وجودی که قبل از همه بوده و سایر ِ آفریده ها از ذات ِ او نشات گرفته اند .)

38 ) درویشی گیوه در پا نماز می گزارد . دزدی طمع در گیوه ی ِ او بست . گفت : با گیوه نماز نباشد . درویش دریافت و گفت : اگر نماز نباشد، گیوه باشد .

39 ) سلطان محمود از طلحک پرسید که جنگ در میان ِ مردم چگونه واقع شود ؟ گفت : گه بینی و گه خوری ! گفت : ای مردک! چه گه می خوری ؟ گفت : چنین باشد ، یکی گهی خورَد و آن دیگری جوابی دهد . جنگ میان ِ ایشان واقع شود !

40 ) شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چون است که در زمان ِ خلفا ، مردم دعوی ِ خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند . گفت : مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید نه از پیغامبر .

41 ) فقیهی ، جاحظ را گفت که اگر ریگی از ریگ های ِ حرم ِ کعبه به درون ِ کفش ِ کسی افتد ، به خدا همی نالد تا او را به جای خود برگرداند . گفت : بنالد تا گلویش پاره شود ! گفت : ریگ را گلو نباشد . گفت : پس از کجا نالد؟

42 ) شخصی از فُقاعی ، فُقاع طلبید . او فقاعی ترش و گندیده بدو داد . مرد بخورد و ده دینار در عوض ِ فقاع داد . فقاعی گفت : این بیش از بهای ِ فقاع ِ من است . گفت : من بهای فقاع نمی دهم ، مزد ِ استادی ِ تو می دهم که از کونی چنان فراخ در کوزه ای چنین تنگ ریده ای ! ( فُقاعی : آبجو فروش / فقاع : آبجو )

43 ) زنی و پسرش در صحرایی به دست ِ تُرکی افتادند . هردو را بگایید و برفت . مادر از پسر پرسید که اگر ترک را بینی ، بشناسی ؟ گفت : در زمان ِ مجامعت ، رویش طرف ِ تو بود ؛ تو او را زودتر بشناسی . ( مُجامِعَت : همخوابگی ، در اینجا تجاوز )

44 ) زنی ، خیاطی محمد نام ، معشوق داشت . روزی شوهر با زن مشورت کرد که فردا می خواهم فلان و فلان را به خانه آرم . ترتیبی نیکو می باید کرد. هریکی را نام برد . زن گفت : محمد خیاط را هم بیاور ! او را هم آورد . چون سفره بخوردند ، سماع برخاست . محمد خیاط در خانه رفت و با خاتون به عشرت مشغول شد . شوهر دریافت و در خانه رفت . خواست که او را بگیرد . کیرش به دست ِ او افتاد . چون تَر بود ، نتوانست نگاه داشت . او بجست و شوهر تا در ِ خانه اش در پی ِ او دوید و نرسید . چون باز آمد ضعیفه روی ترش کرده با او سخن نمی گفت . گفت : خاتون ، من چه گناه کرده ام که بی عنایتی می فرمایی ؟ چنان که فرمودی ، محمد خیاط را به خانه آوردم ؛ قوتش دادم ؛ تو جماعش دادی ؛ من کیرش پاک کردم ؛ با خدمتش رفتم ؛ به خانه اش رسانیدم . اگر تقصیری واقع شده است اشارت فرمای تا به عذرخواهی مشغول شوم و اگر خدمتی دیگر باقی ست ، فرمای تا بدان قیام نمایم . ( سفره بخوردند : غذا خوردند / سماع برخاست: بزم به پا شد / محمد خیاط در خانه رفت : محمد خیاط به اتاق رفت ... واژه ی ِ خانه به معنای اتاق هم به کار می رود . / قوت : بر وزن ِ سوت به معنای ِ خوراک / بدان قیام نمایم : آن را انجام دهم . )

45 ) قزوینی خر گم کرده بود ، گِرد ِ شهر می گشت و شُکر می گفت . گفتند : شکر چرا می کنی ؟ گفت : از بهر ِ آن که برخر ننشسته بودم و گرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی .

46 ) شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری ؟ گفت : دلالان را . گفتند : چرا ؟ گفت : از بهر ِ آن که من به سخن ِ دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند ِ دروغ را نیز بدان افزودند .

47 ) شخصی مهمانی را در زیر ـ خانه خوابانید ، نیمه شب صدای ِ خنده ی ِ او را در بالاـ خانه شنید . پرسید که در آن جا چه می کنی ؟ گفت : در خواب غلتیده ام . گفت : مردم از بالا به پایین غلتند ، تو از پایین به بالا غلتی ؟ گفت : من هم به همین می خندم .

48 ) یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست . گفت : اسب دارم اما سیاه است . گفت : مگر اسب ِ سیاه را سوار نشاید شد ؟ گفت : چون نخواهم داد همین بهانه بس است . ( به عاریت خواست : قرض خواست / چون نخواهم داد : چون دلم نمی خواهد بدهم . )

49 ) شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که یخ ِ سلطانیه سردتر است یا یخ ِ اَبهر ؟ گفت : سوال ِ تو از هر دو سرد تر است . ( سلطانیه و ابهر : نام دو شهر )

50 ) سلطان محمود در زمستانی سخت به طلحک گفت که با این جامه ی ِ یک لا در این زمستان چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم ؟ گفت : ای پادشاه تو نیز مانند ِ من کن تا نلرزی . گفت : مگر تو چه کرده ای ؟ گفت : هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام !

... ادامه دارد .

۱۳۸۴ بهمن ۸, شنبه

ادامه

17 ) لولی یی با پسر ِ خود ماجرا می کرد که تو هیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری . چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم کن تا از عمر برخوردار شوی . اگر از من نمی شنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم ِ مرده ریگ ِ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد . ( لولی : کولی ، قرشمال / مُرده ریگ : میراث ِ رها شده و بی وصیت نامه / اِدبار : بدبختی )

18 ) یکی از دیگری پرسید که قلیه را به قاف کنند یا به غین ؟ گفت : قلیه نه به قاف کنند و نه به غین . قلیه به گوشت کنند .

19 ) دهقانی در اصفهان به در ِ خانه ی ِ خواجه بهاء الدین ، صاحب دیوان ِ وقت رفت . با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است ، با تو کاری دارد . با خواجه گفت . به احضار او اشارت کرد . چون درآمد پرسید که تو خدایی ؟ گفت : آری . گفت : چگونه ؟ گفت : حال آن که پیش ، دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم ، نواب ِ تو ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند ، خدا ماند . ( صاحب دیوان : در اینجا ،ناظر مالیه ی دولت / خواجه سرا : نوکر محرم / دهخدا : صاحب ِ ده ، خدا را به معنای ِ دارنده و صاحب اختیار هم به کار می برند . )

20 ) زن ِ طلحک فرزندی زایید . سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است؟ گفت : از درویشان چه زاید ؟ پسری یا دختری . گفت : مگر از بزرگان چه زاید ؟ گفت : ای خداوند ، چیزی زاید بی هنجارگوی و خانه برانداز .

21 ) قزوینی تابستان از بغداد می آمد . گفتند : آن جا چه می کردی ؟ گفت: عرق !

22 ) شخصی دعوی ِ خدایی می کرد . او را به پیش ِ خلیفه بردند . او را گفت : پارسال این جا یکی دعوی ِ پیغمبری می کرد او را بکشتند . گفت : نیک کرده اند که من او را نفرستاده بودم .

23 )شیعی یی در مسجد رفت . نام ِ صحابه دید بر دیوار نوشته . خواست که خیو بر نام ِ ابوبکر و عمر اندازد ، بر نام ِ علی افتاد . سخت برنجید . گفت: تو که پهلوی ِ اینان نشینی ، سزای ِ تو این باشد . ( خیو : بر وزن ِ دیو به معنای ِ آب ِ دهان و تف . )

24 ) پسر ِ خطیب ِ دهی ، بامداد در پایگاه رفت . پدر را دید که خر می گایید . پنداشت همه روزه چنان می کند . روز جمعه ، پدرش بر منبر خطبه می خواند . پسر بر در ِ مسجد رفت و گفت : بابا ، خر را می گایی یا به صحرا برم ؟! ( پایگاه : در اینجا طویله )

25 ) پیرزنی را پرسیدند که دیهی دوست تر داری یا کیری ؟ گفت : من با روستاییان گفت و شنید نمی توانم کرد . ( دیه : همان دِه است )

26 ) شخصی در دهلیز ِ خانه ، زن ِ خود را می گایید و زن گاهگاهی سیلی ِ نرم بر گردن ِ شوهر می زد . درویشی سوال کرد . زن گفت : خیرت باد ! گفت : شما هم در این خانه چیزی می خورید ، به من دهید . زن گفت : من کیر می خورم و شوهرم سیلی . گفت : من رفتم ، این نعمت بدین خاندان ارزانی باد ! ( دهلیز : دالان / درویشی سوال کرد : گدایی چیزی خواست .)

27 ) شخصی پیرزنی را در زمستان می گایید . ناگاه از آن جا بیرون کشید . زنک گفت : چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ببینم تا اندرون ِ کس ِ تو سردتر است یا بیرون .

28 ) شخصی خواست که پف در آتش کند . بادی از کونش بجست . فی الحال پشت در آتشدان کرد . کونش را گفت : اگر تو را تعجیل است بفرمای !

29 ) مادر ِ جُحا بمرد . غساله چون از غسل فارغ شد گفت که مادرت زن ِ بهشتی بود . در آن زمان که او را می شستم می خندید . گفت : او به کس ِ تو و از آن ِ خود می خندید . آن جایگاه که او بود چه جای ِ خنده بود ؟
( جُحا : از شخصیت های ِ فکاهی ِ ادبی . )

30 ) شخصی با بخاری گفت که مدت هاست جماع نمی کنم . گفت : ای جان ِ برادر ! چون نمی کنی ، باری می ده تا صنعت به یکبارگی فراموش نکنی .

31 ) قزوینی با پسرکی قول کرد که یک دینار بدو بدهد و یک نیمه کیر در کونِ او کند . چون بخفت مردک نمام در کونش انداخت . گفت : نه یک نیمه قول کرده بودیم ؟ گفت : من نیمه ی آخر قول کرده بودم .

32 ) مخنثی موی ِ روی می کند . او را منع کردند . گفت : چیزی را که شما بر کون ِ خود رها نمی کنید چرا من بر روی ِ خود رها کنم ؟

33 ) اردبیلی با طبیب گفت : زحمتی دارم ، تدبیر چه باشد ؟ طبیب نبض ِ او بگرفت . گفت : علاج ِ تو آن است که هر روز قلیه ی ِ پنج مرغ ِ فربه و گوشتِ بره ی ِ نر ، مطنجنه کرده مزعفر با عسل می خوری و قی می کنی . گفت : مولانا راستی خوش عقل داری . این که تو می گویی اگر کس ِ دیگر خورده باشد و قی کرده ، من در حال بخورم ! ( زحمت : در این جا درد و بیماری / فَربِه : گوشتالود / مطنجنه : مُ طَن جَ نِه ... قسمی خورش که مرکب است کشمش ( دو برابر ِ مواد ِ دیگر ) ، گردو ، قیسی ، رب انار ، گوشت ِ مرغابی و گاه خرما . [ از فرهنگ معین ] / مُزَعفر : آمیخته با زعفران / قی کردن : استفراغ کردن )

34 ) شخصی پیش ِ دانشمندی رفت و گفت : چون در نماز می ایستم کیرم برمی خیزد . تدبیر چه باشد ؟ گفت : از مرگ ِ پدر و مادر یاد کن . گفت : فایده نمی کند . گفت : نَفَس ِ واپسین . گفت : سودی نمی کند . چندان که از این نوع گفت ، هیچ درنگرفت . دانشمند ملول شد و گفت : ای مردک ! بیا در کون ِ من بسپوز . گفت : من نیز به خدمت ِ مولانا از بهر ِ این آمدم تا هرچه فرماید چنان کنم . ( بِ سُپوز : فرو کن ، سپوختن : فرو کردن ، جماع کردن )

35 ) دخترکی را به شوهر دادند . شب ِ عروسی فریاد بر آورد که من کیر ِ بزرگ را تحمل نتوانم کرد . قرار بر آن دادند که مادر ِ دختر ، کیر ِ داماد را در دست بگیرد و به قدری که تحمل تواند کرد بگذارد و باقی را بیرون رها کند . چون سرش در کار رفت ، دخترک گفت : قدری دیگر رها کن . مادر پاره ای دیگر رها کرد . گفت : قدری دیگر . همچنین می گفت تا تمامت در کار رفت . باز گفت : قدری دیگر . مادر گفت : همین بود . دختر گفت : خدا پدرم را بیامرزد ، راست گفت که دست ِ تو هیچ برکتی ندارد .

... ادامه دارد .

۱۳۸۴ بهمن ۷, جمعه

جنگ خندستانی 6

جُنگ ِ خندستانی (6) ؛

برگزیده ی رساله ی دلگشا

نوشته ی : عـبـیــــــــد زاکــــــــــانـــی
انتخاب و توضیح : سرانگشت


1 ) سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان ِ بورانی پیش آوردند . خوشش آمد ، گفت : بادنجان طعامیست خوش . ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت . چون سیر شد گفت : بادنجان سخت مضر چیزی است . ندیم باز در مضرت ِ بادنجان مبالغتی تمام کرد . سلطان گفت : ای مردک ! نه این زمان مدحش می گفتی ؟ گفت : من ندیم توام نه ندیم بادنجان . مرا چیزی می باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را .

2 ) مولانا شرف الدین دامغانی بر در ِ مسجدی می گذشت . خادم ِ مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و می زد . سگ فریاد می کرد . مولانا در ِ مسجد بگشاد . سگ به در جست . خادم با مولانا عتاب کرد . مولانا گفت : ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد . از بی عقلی به مسجد می آید . ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد می بینید ؟

3 ) اعرابی به حج رفت . در طواف دستارش بربودند . گفت : خدایا ! یک بار که به خانه ی تو آمدم ، فرمودی که دستارم بربودند ، اگر یک بار دیگر مرا این جا بینی ، بفرمای تا دندان هایم بشکنند .

4 ) سلطان محمود سر به زانوی ِ طلحک نهاده بود . گفت : تو دیوثان را چه باشی ؟ گفت : بالش ! ( طلحک : یا تلخک از ظریف طبعان ِ دربار سلطان محمود که کارش خندان ِ دیگران بود و در ادب ِ فارسی نماد حاضرجوابی و هوشمندی است . )

5 ) مخنثی ماری خفته دید . گفت : دریغ مردی و سنگی ! ( مخنث : مرد کونی )

6 ) شخصی امردی ( مخنثی ) به خانه برد و درهم به دستش داد و گفت : بخواب تا برنهم . مرد گفت : من شنیده ام که تو امردان می آوری تا به تو برنهند ؟ گفت : آری ، عمل با من است و دعوی با ایشان . تو نیز بخواب و برو آن چه می خواهی بگوی .

7 ) غلامباره ای غلامی را به خانه برد . غلام تن به آرزوی ِ او در نداد و در بیرون آمدن به گریبان او چسبید که اجرت ِ من بده و ستیزه برخاست . در این اثنا ، کسی از آن جا بگذشت . ماجرا بدو بیان نمودند و او را حکم کردن خواستند . او گفت : پدرم از جدم و جدم از " مزنی " و او از " شافعی " روایت کرد که چون در خلوت ، در بسته شود و پرده فرو هشته ، مَهر واجب گردد . پس تو را نیز بهای لواط شمردن لازم آید . غلامباره دو درهم به غلام داد و به حَکَم گفت : والله جز تو قوادی که به مذهب شافعی و با سند ِ متصل قیادت کند ندیده ام . ( شافعی : از امامان چهاگانه ی اهل سنت / مزنی : از پیروان او / حَکَم : قاضی / قَوّاد : جاکش / قیادت : در اینجا جاکشی )

8 ) قزوینی پیش ِ طبیب رفت و گفت : موی ِ ریشم درد می کند . پرسید که چه خورده ای ؟ گفت : نان و یخ ! گفت : برو بمیر که نه دردت به درد ِ آدمی می ماند و نه خوراکت . ( قزوینی در لطایف ِ عبید نماد ِ نادانی است . )

9 ) طلحک را گفتند : چه می گویی در حق ِ زنی در وقت ِ جماع به شوهر ِ خود می گوید : امان ، مرا کُشتی ! امان مُردم ! گفت : یگذار شوهر بکشد و زن بمیرد . بزه و دیَت ِ آن به گردن ِ من . ( بِزِه : گناه / دیت : تاوان )

10 ) زنی که سر ِ دو شوهر خورده بود ، شوهر ِ سیمش ( سومش ) در مرض موت بود بر او گریه می کرد و می گفت : ای خواجه به کجا می روی ؟ مرا به که می سپاری ؟ گفت : به دیوث ِ چهارمین ! ( خواجه : سرور )

11 ) واعظی بر منبر می گفت که هر که نام ِ آدم و حوا نوشته ، در خانه آویزد ، شیطان بدان خانه درنیاید . طلحک از پای ِ منبر برخاست و گفت : مولانا ! شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ِ ایشان رفت و ایشان را بفریفت چگونه می شود که در خانه ی ِ ما از اسم ایشان بپرهیزد ؟

12 ) زنی در مجلس ِ وعظ به پهلوی ِ معشوق ِ خود افتاد . واعظ ، صفت ِ پَر ِ جبرییل می کرد . زن در میانه ی کار ، گوشه ی ِ چادر را به زانوی ِ معشوق افکند ، دست به کیر ِ او بزد . چون خاسته دید بیخود نعره بزد . واعظ را خوش آمد و گفت : ای عاشقه ی ِ صادقه ! پر جبرییل بر جانت رسید یا بر دلت که چنین آهی عاشقانه از نهادت بیرون آمد ؟ گفت : من پر جبرییل نمی دانم که به دلم رسید یا به جان ، ناگاه بوق ِ اسرافیل به دستم رسید که این آه ِ بی اختیار از من به در آمد .

13 ) زنی ، مخنثی را گفت که بسیار مده که در آن دنیا به زحمت رسی . گفت : تو غم ِ خود بخور که تو را جواب ِ دو سوراخ باید داد و مرا یکی .

14 ) شیرازی در مسجد بنگ می پخت . خادم مسجد بدو رسید و با او در سفاهت آمد . شیرازی در او نگاه کرد . شل بود و کل و کور . نعره ای بکشید . گفت : مردک ! خدا در حق ِ تو چندان لطف نکرده است که تو در حق ِ خانه ی ِ او چندین تعصب می کنی . ( سفاهت : در اینجا تندی / کل : کچل )

15 ) شخصی با طبیبی گفت که حرارتی بر چشمم غالب شده است و خشکی ِ عظیم می کند و سخت تنگ آمده است ، تدبیر چه باشد ؟ گفت : تدبیر ندانم اما همتی بدار که خدا این رنج را از چشم ِ تو بردارد و بر کُس ِ زنِ طبیب نهد .

16 ) قزوینی انگشتری در خانه گم کرد ، در کوچه می طلبید که خانه تاریک است !

... ادامه دارد .

۱۳۸۴ بهمن ۵, چهارشنبه

دوستانه

دوستانه ؛


نوشتن ِ مقاله ی " چهار کلام حرف حسابی " باعث شد که دوستان ِ بسیاری مهربانانه بنده را بنوازند . چون به منظور جلوگیری از سوء استفاده ها در هیچ کجا ـ حتا وبلاگ خودم ـ کامنت نمی گذارم لازم است تا در این جا از عزیزانی که بابت آن مقاله و دو مطلب بعد از آن تشویقم کرده اند خالصانه تشکر کنم . پیش از هر چیز از محمد نازنین تشکر می کنم که سبب نگارش چهار کلام ... شد . همین طور از آریای ِ عزیز بسیار سپاسگزارم که در این مدت برادرانه به من لطف و محبت داشته است . بدون شک آریا در وبلاگستان نام بزرگی ست که امیدوارم بلندی اش به آفتاب برسد . همچنین ویس آبادی ِ مهربان که آن نوشتار را در وبلاگش بازتاباند . ( دخو جان ، بسیار شادمان شدم که نوشتن را از سر گرفتی . دریغ بود نغزنویسی چون تو خاموش بماند . ) از امیر یحیای ِ ارجمند نیز به ویژه سپاسگزارم که نقد ظریفی بر آن مطلب نوشت و مرا از برخی خطاها و سوء تفاهم ها آگاه کرد . ( در پایان پاسخی کوتاه برای این یار گرامی خواهم نوشت . ) به علاوه از سعید آقای ِ قلم و سعید آقای ِ رنگین کلام نیز تشکر می کنم . از ملا حسنی گُل هم متشکرم که از وقتی به کانادا هجرت کرده بانمک تر شده است !

اما بزرگ ترین پوزش را به طنز نویس ِ توانا و دل آگاه استاد عبدالقادر بلوچ بدهکارم . ایشان مدت ها پیش که متاسفانه به دلایلی نمی توانستم پیام ها را بخوانم برایم دو بار کامنت گذاشتند و اظهار لطف کردند . بعد هم که تا امروز وبلاگ ایشان فیلتر شده و خواندن مطالب شان سخت . من پیام های قدیمی را تا دو روز پیش نخوانده بودم تا این که به آرشیو نوشته هایم مراجعه کردم . پس از خواندن پیام های ِ استاد بلوچ هم شرمسار شدم و هم شادمان . شرمسار از این که نتوانستم به هنگام پاسخ شان را بدهم و شادمان از این که فکاهیاتم مورد توجه نویسنده ای با سابقه و برجسته قرار گرفته است . ( راستش بنده خودم را فکاهه نویس می دانم نه طنز نویس . فکاهه نویسی که اگر کارش را جدی بگیرد ممکن است روزی به مقام طنز نویس برسد . ) پیام های ایشان را همواره به عنوان سند افتخار حفظ خواهم کرد .

در پایان از دوستان ناشناسی هم که مهر ورزیده اند قدردانی می کنم و اگر نامی از قلم افتاده عذر می خواهم ... و اما پاسخ آن یار گرامی :

با درود به امیر یحیای عزیز ؛

نخست این که از میزان توجه و حسن نظر شما به نوشته ام بسیار سپاسگزارم . اما با احترام بسیار نکاتی هست که مایلم توضیح دهم . شما دوست گرامی در نقدتان نوشته اید : " و اما حیطه ی اعتقادات فلسفی آن جا که به باورهای دینی ربط پیدا کند ، حیطه ی غیردینی نخواهد بود و حرف غزالی هم جز این نیست که این سه باور فلسفی شما منجر به انکار باورهای مبنایی همان دینی می شود که ادعای التزام به آن را دارید . "
با احترام به دیدگاه شما ، به نظر من بین فلسفه و دین به عنوان دو مقوله رابطه ی تباین برقرار است نه عموم و خصوص من وجه یا مطلق . یعنی این ها دو حیطه ی کاملاً جدا هستند و نمی شود تمام یا پاره ای از احکام یکی را به دیگری سرایت داد . علت هم این است که بر پایه ی مفاهیم مقدس و غیرقابل بازخوانی بنا شده و دیگری بر بنیاد خرد جست و جو گر و شکاک . همچنین درست است که برخی فیلسوفان در ممالک اسلامی به اختیار یا به اجبار خود را ملتزم به اسلام معرفی کرده اند اما تمام آن ها مشمول این حکم نمی شوند . به بیان دیگر بوده اند فیلسوفانی که در سرزمین های اسلامی زیسته اند ولی نه تنها ادعای التزام به اسلام نداشته اند بلکه خلاف آن را هم آشکارا اعلام کرده اند و التبه تاوانش را هم با فقر و زجر و آوارگی و شکنجه پرداخته اند . از جمله ی آن ها می توان محمد زکریای رازی را نام برد که پیش از غزالی می زیست . او کتاب " مخاریق الانبیا " را نوشت و صراحتاً نبوت را رد کرد ، پیامبران را مشتی دروغزن نامید و هیچ گاه نیز ادعای مسلمانی نکرد . آیا او اصلاً به اسلام اعتقادی داشت که باور فلسفی اش منجر به انکار مبانی آن شود ؟ باور به بیهودگی ِ نبوت رد باورهای دینی رازی بود یا انکار مذهب غزالی ؟ آیا اگر غزالی در دوران محمد زکریای رازی زندگی می کرد حکم قتلش در مورد او قابل اجرا نبود ؟ با توجه به این که غزالی نگفته بود" فیلسوفان مسلمان" بلکه بی کم و کاست گفته بود : " فیلسوفان " و همه ی فلاسفه هم مسلمان نبودند .
همچنین پس از عصر غزالی می شود از فیلسوفی دیگر به نام ابن کمونه ، صاحب شبهه ی مشهور در باب توحید واجب الوجود ، اسم برد که او هم بنا بر اکثر قرائن یهودی بود و ادعای التزام به اسلام را نداشت . در حقیقت در این مورد که فرموده اید : " حیطه ی اعتقادات فلسفی آن جا که به باورهای دینی ربط پیدا کند حیطه ی غیر دینی نخواهد بود . " باید پرسید : دین ِ چه کسی ؟ اگر منظور دین مسلمانان است آن ها برای سرکوب مخالفان هر چیزی را به باور های دینی شان ربط می دهند . نتیجه آن که به قول شما ، مشکل حتا غزالی هم نیست بلکه تفکری به نام اسلام است که به خودش اجازه می دهد درباره ی هست و نیست ِ دیگران تصمیم بگیرد . اجازه ای که یک شمن بودایی هرگز به خود نمی دهد .
جالب این است که حکم ارتداد در تاریخ اسلام حتا در مورد کسانی هم که اسلام را نفی نکرده اند ، اجرا شده است . نمونه اش شیخ شهاب الدین سهروردی که بسیاری او را بزرگترین فیلسوف ایرانی در تمام قرون و اعصار می دانند . تا جایی که من خوانده ام شیخ اشراق هیچ گاه مبانی اسلام را رد نکرد . اما استنباط های ِ سطحی از اندیشه ی ِ پیچیده ی ِ او ، همراه با حسادت ها و دشمنی های شخصی و همین طور اغراض سیاسی در قالب ِ فتوای شرعی ِ ارتداد به هم آمیخت و باعث قتل او در 38 سالگی شد . در جهان اسلام برای این که خون انسانی ریخته شود لازم نیست غیرمسلمان باشد .
نوشته اید : " غزالی آن قدر انصاف داشت که تنها در سه مساله حکم به کفر دهد و در سیزده مساله ی باقیمانده مشاییان را صرفاً بدعت گزار بنامد و آن ها را همچنان در داخل مرزهای مسلمانی نگه دارد . " به باور من بهتر آن است که عمل غزالی را به عنوان " کل " نگاه کنیم و اجزایش را از هم سوا نکنیم . غزالی حتا اگر به جای سه مساله در یک مساله هم حکم به ارتداد فلاسفه می داد باز هم آن ها را از مرزهای مسلمانی بیرون می کرد و به دیار مرگ و نیستی و حرمان می فرستاد .

در مورد مماشات ِ ابن سینا ( البته بعد از تکفیرش ) با اهل جمود هم کاملاً حق با شماست . در مورد اختلاف اندیشه های واقعی افلاتون و ارسطو با آن چه دستمایه ی فیلسوفان مشائی در جهان اسلام قرار گرفت می توان مقاله ای مستقل نوشت . اما اجازه بدهید جسارتاً عرض کنم که معتقدم حتا همان عقلانیت ِ شکننده ، نیم بند و پرتعارض به طور مقطعی و تا رسیدن به عصر روشنگری قادر بود تا حدودی دست ِ متشرعان و متعصبان را از عرصه ی حیات اجتماعی ـ سیاسی و حیطه ی زندگی خصوصی ِ مردم کوتاه کند . در این حد ( که البته کم هم نیست ) عقلانیت فلسفی مفید فایده بود و گرنه با اصل سخن شما موافقم و تصدیق می کنم که :

" خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریـــــا می رود دیـــوار کــج "


با فروتنی ، دوستار شما سرانگشت





۱۳۸۴ بهمن ۳, دوشنبه

پهلوان پنبه

پهلوان پنبه ؛


این هم گوشه ای از مجاهدت های ِ تاریخ ساز و خستگی ناپذیر ِ " شاه سلطان حسین " آخرین پادشاه ِ سلسله ی شیعه گستر ِ صفوی که از فرط ِ احساس ِ مسوولیت ، کلید ِ اصفهان را دو دستی به محمود افغان و سپاه ِ جرارش تقدیم کرد .

"... آن خلاصه ی ِ ملوک ِ نیکو سلوک [ شاه سلطان حسین ] از هر طرف، آن ماه وشان ِ سیم اندام [ زنان حرمسرا ] را تماشا می نمود و از هریک که خوشترش می آمد به دست ِ مبارک ِ خود دستش را می گرفت و به مردی و مردانگی او را در میان می خوابانید و پاهای ِ نازک حنای نگار بسته ی ِ او را بر دوش ِ مبارک ِ خود می انداخت و عمود لحمی ِ سخت ِ مانند ِ فولاد ِ خود را بر سپر ِ مدوّر ِ سیمین ِ نازک ِ آن نازنین فرو می کوفت و مجامعتی خسروانه می نمود که لا حول و لا قوة الا بالله ، و آن حجره را لذت خانه می خواندند ... در نیرومندی و زور بازو و قوت ِ سرپنجه و شجاعت و فصاحت و بلاغت و علم و حلم و وسعت ِ حوصله ، فرد ِ کامل و وحید ِ زمان بوده و همیشه با انبساط و نشاط ِ قلب و و سرور ِ خاطر ِ عاطر و مدام بی غم و هَم و خرم و خندان و شادمان بود .
روز و شب در اکل و مجامعت ، بسیار حریص و بی اختیار بوده و به جهت ِ امتحان در یک روز و یک شب ، صد دختر باکره ی ِ ماهرو را فرمود ، موافق ِ شرع انور محمدی به رضای پدرشان و رضا و رغبت ِ خودشان ، از برای وی متعه نمودند و آن پناه ِ مُلک و ملت ، به خاصیت و قوت ِ اکسیر اعظم ، در مدت بیست و چهار ساعت ازاله ی بکارت ِ آن دوشیزگان ِ دلکش ِ طناز و آن لعبتان ِ شکرلب ِ پرناز نمود و باز مانند ِ عزبان ِ مست ، هل من مزید می فرمود و بعد ایشان را به قانون ِ شریعت ِ احمدی مرخص فرمود و همه ی ایشان با صداق ِ شرعی و زینت و اسباب و رخوت ِ نفیسه ای که آن قبله ی عالم به ایشان احسان و اِنعام فرموده بود ، به خانه های ِ خود رفتند و در همه ی ممالک ِ ایران این داستان انتشار یافت و هرکس زنی در حسن و جمال بی نظیر داشت ، با رضا و رغبت ِ تمام او را طلاق می گفت و از روی مصلحت و طلب ِ منفعت ، او را به دربار ِ معدلت بار ِ خاقانی می آورد و او را برای ِ آن یگانه ی ِ آفاق عقد می نمودند با شرایط ِ شرعیه . و آن زبده ی ِ ملوک از آن حوروش محظوظ و متلذذ می شد و او را با شرایط شرعیه مرخص می فرمود و آن زن خرم و خوش از سرکار ِ فیض آثار ِ پادشاهی انتفاع یافته با دولت و نعمت باز به عقد ِ شوهر خود در می آمد .
هرکس دختر بسیار جمیله ای داشت سعی ها می نمود و به عرض ِ محرمان ِ سرادق ِ جاه و جلال ِ خاقانی می رسانید و آن دختر ِ ماه منظر را برای آن ذات ِ نیکو صفات ِ اقدس ، عقد می نمودند با شرایط شرعیه و قواعد ِ ملیه و با کمال خوش طبعی و نیکو خلقی ، با اطوار ِ بسیار خوش و حرکات ِ دلکش ِ رستمانه به یک یورش ، قلعه ی ِ دربسته ی ِ محکم ِ بلورینش را دخل و تصرف می نمود و قفل ِ لعل مانندش را به مفتاح ِ الماس مانند ِ خود می گشود و از طرفین چنان حظ و لذت می یافتند و بدان قسم محظوظ و متلذذ می شدند که به تقریر و تحریر نمی گنجد . زیرا که معجونی پیش از مقاربت بر حشفه ی ِ خود می مالید که فی الفور به خاریدن در می آمد و چون به مقاربت مشغول می شد فرج ِ آن زن نیز از آن دوا به خارش در می آمد و به سبب ِ قوت ِ باهی که آن یگانه ی آفاق داشت ، آورد و بردش بسیار به طول می انجامید و بسیار متحرک بود تا آن که از فرط ِ لذت ، طرفین نزدیک به غش نمودن و بیهوشی می رسیدند و هریک از این زنان و دختران را که آبستن می شدند نگهداری می نمود و الا طلاق می فرمود به قانون ِ شریعت ِ نبوی همه را با انعام و احسان و بخشش و به این شیوه ی مرضیه ،خوش و به این قاعده ی نیکو خشنود می فرمود .
به این مراسم ِ خوب و به این آیین ِ مرغوب ِ مذکور ، ازاله ی بکارت ِ سه هزار دختر ِ ماه روی ، مشکین موی ، لاله عذار ، گل اندام ، بادام چشم ، شکر لب و دخول در دو هزار زن ِ جمیله ی ِ آفتاب لقای ِ سرو بالای ِ نسرین بدن ، نرگس چشم ، طناز ، پرناز ، بلورین غبغب نموده . ماشاالله لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم .
از برکت ِ اکسیر اعظمی که درویش ِ ذوفنون کامل بزرگوار صاحب اسراری به خلد آشیانی ، شاه سلیمان غفرالله له [ پدر شاه سلطان حسین ] پیشکش نموده بود و از آن خلد آشیانی به این فردوس مکانی ، میراث رسیده بود ، به قدر بیست کرور که هر کروری پانصد هزار تومان و هر تومانی ده هزار دینار باشد و بهای هشت مثقال زر ِ ناب و نیز بهای ِ صد و چهل مثقال سیم ناب و نیز هر تومانی ، قیمت ِ بیست خروار دیوانی غله که صد من ِ تبریزی که پنجاه من به وزن شاه و که هر من ِ شاهی ، هزار و دویست و هشتاد مثقال باشد ، خرج ِ تزویج ها و عروسی های ِ خود نموده و به این طریق خلایق را از سرکار ِ فیض آثار ، منتفع می نمود . "

( از کتاب ِ رستم التواریخ نوشته ی محمد هاشم آصف معروف به رستم الحکما ـ تصحیح ، تحشیه و توضیحات و تنظیمات فهرست های متعدد از محمد مشیری ـ برگزیده از صفحات 76 تا 83 )

۱۳۸۴ دی ۳۰, جمعه

گفت و گو

گفت و گو ؛


دوستی از من گلایه کرد که :
شنیده ام فلان فیلم را در سینما دیده ای و نخواسته ای با هم برویم .
گفتم : تنها نبودم .
گفت : با پیرزن ِ رباخوار رفته بودی، راسکل نیکوف ؟*
گفتم : نه با خویشتن ِ خویش بودم ، در معیت ِ سایه ام و با همراهی ِ خایه ام .
گفت : تسلیت می گویم . نمی دانستم " تک دانه " شده ای .
گفتم : عضو کمیته ی تحقیق و تفحص ِ مجلسی ؟ کعب الاحبار ؟
گفت : خودت می گویی : " با همراهی ِ خایه ام " . اگر دو تا داشتی می گفتی ، خایه هایم .
گفتم : وقتی در طرف اول می گویم "سایه ام " در طرف دوم مجبورم بگویم " خایه ام " . اگر بخواهم بگویم " خایه هایم " در طرف اول باید بگویم " سایه هایم " ، آن وقت تو ایراد می گیری: که مگر چند خورشید در آسمان می تواند بتابد تا بشود گفت : " سایه هایم " ؟ ... هر زبانی آهنگ ِ خودش را دارد عزیز . اگر رعایت نکنی نوشته ات زمین می خورد . این چه ربطی به واقعیت دارد ؟!
گفت : خوشا به حالت ! همیشه معنا را قربانی ِ لفظ می کنی ؟
گفتم : شکر خدا بیشتر ِ وقت ها .
گفت : فکر می کردم به خدا اعتقاد نداری .
گفتم : نمایشنامه ای از " آریستوفان " خواندم و هدایت شدم .
گفت : " هملت " را می گویی ؟
گفتم : تقریباً .
گفت : بخوان ببینم !
خواندم :
" دموسنتس : بیا فرار کنیم ! بیا با حداکثر سرعت فرار کنیم !
نیکیاس : هاه ! چه کیفی دارد !
دموسنتس : خیلی کیف دارد . می ترسم این بازی برای پوستم مناسب نباشد .
نیکیاس : یعنی چه ؟
دموستنس : چون این شیطنت ها پوست را چروکیده می کند .
نیکیاس : پس بهترین کار این است که دست به دامن مجسمه ی خدایان شویم .
دموستنس : دامن ِ کدام خدا ؟ مگر خدا را قبول داری ؟
نیکیاس : البته .
دموستنس : چه طور اثبات می کنی ؟
نیکیاس : همین که از من نفرت دارد ، کافی نیست ؟
دموستنس : کاملاً قبول است . بگذریم . موافقی مشکلاتمان را با تماشاگرها مطرح کنیم ؟ " **
گفت : خواننده ها نه تماشاگرها .
گفتم : از توی آن متن پریدی توی ِ این متن ؟
گفت : شاید دو هزار و پانصد سال ِ بعد یک نفر از توی ِ این متن بپرد توی ِ متنی دیگر . جلوی ِ پریدن ِ مردم را نباید گرفت .
گفتم : داری رشوه می دهی تا تهمت ِ " تک دانه " بودن را فراموش کنم ؟
گفت : فعالیت های ِ هسته ای شما شفاف است و همه خبر دارند .
گفتم : پس پرونده ام را مختومه اعلام کن .
گفت : پرونده ی ِ پزشکی شما رفته به شورای ِ تصمیم گیری ِ دکتر فاستوس *** .


سرانگشت

* راسکل نیکوف : قهرمان رمان جنایت و مکافات نوشته ی داستایوفسکی که پیرزن ِ رباخواری را با تبر می کشد .

** بخشی از نمایش نامه ی سلحشوران اثر آریستوفان . ترجمه ی رضا شیرمرز

*** دکتر فاستوس : قهرمان تراژدی ِ فاوست نوشته ی گوته که روحش را به شیطان فروخت .



۱۳۸۴ دی ۲۹, پنجشنبه

چهار کلام حرف حسابی

چهار کلام حرف حسابی ؛


در این نوبت قصد دارم برخلاف شیوه ی مرضیه ام که هجو و هزل و فکاهه است مطلبی جدی بنویسم . ( البته اگر بتوانم خودم را نگه دارم .) آخر کی گفته که من همیشه باید دری وری بنویسم ؟ گاهی وقت ها بنده هم به سرم می زند که معقول و متین و مودب باشم . ( به قول سید در فیلم گوزن ها : بابا گاهی وقتا مام آدمیم ! ) سالی یکی دو مرتبه که به جایی بر نمی خورد . آدم که شاقولوس نمی گیرد . تازه اعتباری را که با نوشتن ِ پنجاه تا یادداشت ِ کمدی به دست نیاورده ای می توانی با نگارش ِ یک مطلب جدی به دست بیاوری . چه چیزی ازاین بهتر ؟ مرگ می خواهی برو گیلان . گیلان هم نخواستی برو میلان . بالاخره ما هم دلمان می خواهد جزو زندگان باشیم و حتماً می دانید آرزو بر جوانان که هیچ ، حتا بر پیر و پاتال ها هم عیب نیست .

راستش را بخواهید انگیزه ی نوشتن این مطلب اظهار نظری ست که دوستِ نازنینم " محمد " در وبلاگش در مورد مصباح یزدی کرده است . این اظهار نظر باعث شده تا سه تن از بهترین و خوش فکرترین وبلاگ نویسانی که می شناسم در مورد آن واکنش نشان دهند . این سه تن عبارتند از : ویس آبادیِ عزیز ، آریای ِ گرامی و امیر یحیای ِ ارجمند . آن ها پس از خواندن مطلب ِ محمد برایش کامنت گذاشته اند و موضع ِ خودشان را اعلام کرده اند . بر همین پایه شاید بهتر بود که من هم به شیوه ی آنان عمل می کردم . اما از آن جا که تصمیم گرفته ام در جایی کامنت نگذارم بهتر دیدم که دیدگاهم را به صورت ِ مقاله ای مستقل ارائه دهم . چون شما خوانندگان محترم ممکن است در جریان چند و چون مسئله نباشید در آغاز اظهار نظر های دوستان را می آورم و بعد نکات خودم را می نویسم . با این توضیح که مقصود ِ نوشته ی حاضر ، رد یا تکذیب هیچ کدام از گرامیان نیست و تنها اظهار نظری ست در کنار ِ بقیه ی ِ اظهار نظر ها .

" محمد : دکتر سروش می گوید مصباح یزدی نه فقیه است نه حکیم اسلامی . پس مصباح یزدی چیست ؟ من با سروش موافقم که مصباح نه این است و نه آن ، اما با دیدی مثبت ناچارم اعتراف کنم که مصباح یزدی فراتر و بالاتر از این دو است . او متکلمی بزرگ است که قرن ها هم چو او دیده نشده است . با احتیاط می گویم مصباح وارث غزالی است با همان دغدغه ها و همان نیرومندی .
امیر یحیا : مصباح را شاید بتوان وارث ابن تیمیّه نامید با همان دغدغه های سلفی . اما قیاس او از حیث انگیزه و توانایی علمی با متفکر باطن گرایی چون غزالی سهو بوده و مایه ی شگفتی است .
ویس آبادی : غزالی درد حقیقت داشت و در آرزوی این معشوق بماند . اما مصباح مانند معتزله در کنف حمایت خلفای عباسی به دنبال قدرت است و بس . او درد حقیقت ندارد . متعصبی است . البته بی مایه نیست اما هرگز مقام شک غزالی را دارا نیست . او یک میلیون را کشته می پسندد برای عقیدتی که محتمل است ... پوچ باشد .
آریا : آقا جان ، محمد عزیز این مصباح نه غزالی می باشد نه ابن تیمیه . این خبیثی بی مانند است که مجنون ِ میلیارد ها بشکه خونریزی است تا بتوانه عقده های یه عمر حقارت و قدرت پرستی خودش و همپالکی هایش را ترضیه کند . نه مغزی داره که محتوایی درش جا بگیره نه شعوری داره که حماقت های خودش را تمیز و تشخیص دهد . او یک آخوند ابله تمام عیار است و بس .
محمد : اگر غزالی در آرزوی معشوق مانده باشد شک ندارم مصباح به معشوق خود رسیده است . در هر صورت من او را جدی می گیرم .
ویس آبادی : من هم او را جدی می گیرم اما دور است با غزالی از یک قبیله باشد . یقینی دارد که تعبیر دیگرش همین باشد که معشوق را در بر دارد . دغدغه های او با ابومحمد یکی نیست . وارث تفکر او نیست و الا جدی و معشوق در بر که هست و قابل انکار نیست . "

پیشگفتار : هرکدام از ما در مقام آفریننده و سازنده هنگامی که خواسته های ذهنی و تمنیات ِ درونی ِ خود را بر زبان یا به روی کاغذ می آوریم در حقیقت جهان آرمانی مان را ترسیم و تصویر می کنیم . جهانی که ممکن است و می تواند کوچک ترین نسبتی با عالم واقع نداشته باشد . مطلوب ما حتا در صورت ِ گسست ِ کامل از واقعیت ، به خودی ِ خود واجد ِ ارزش است . چرا که درانداختن ِ " طرحی نو " را گواهی می دهد . پس در مقام آفرینندگی ، پایبندی ِ ما به واقعیت ها یا به قولِ ویتگنشتاین " فکت ها " محلی از اعراب ندارد . اما وقتی که از دریچه ی ِ بیننده و گزارشگر به جهان و اتفاقات ِ آن نگاه می کنیم ، ناگزیر به بیان واقعیات اعم از مطلوب یا نامطلوب هستیم . در این مقام مجبوریم بدون دستکاری ِ فکت ها و با کمک وجدان ِ خویش ( که آن را عقلانیت ِ برکنار از سودپرستی تعریف کرده اند ) تنها واقعیات را گزارش کنیم . با این توضیح که "بیان واقعیت " هرگز به معنای ِ " قبول ِ حقانیت ِ آن " نیست . در ادامه شایان توجه است هرچند بسیاری و از جمله نگارنده معتقدند که رهایی ِ مطلق از دغدغه ها ، زاویه دیدهای ِ شخصی و ضمیر ناخود آگاه امری نزدیک به محال است اما هدف ِ فرد در این مقام باید کوشش برای ارائه ی ِ گزارشی با حداقل جانبداری باشد .
با این توضیحات در مورد مصباح یزدی فکر می کنم که او را باید به عنوان پدیده ای مستقل بررسی کرد . پدیده ای که ممکن است از بعضی جهات با برخی پدیده های دیگر ( از جمله شخصیت هایی چون ابن تیمیّه و غزالی ) وجوه مشترک داشته باشد و در همان حال با آن ها جداسری پیدا کند . اینک نکاتی چند در این باره :

1 ـ فقیه اهل سنت ، ابوالعباس تقی الدین احمد ابن عبدالحلیم معروف به ابن تیمیّه ( 728 ـ 661 ) برای این که از نفوذ عقل و دخالت فلسفه در دین جلوگیری کند کتابی مفصل به رشته ی تحریر درآورده است به نام ِ " الرّد علی منطقیین " . او در این کتاب که اتفاقاً به شیوه ی استدلالی نوشته شده می گوید انسان هیچ گاه به ایمان واقعی دست نمی یابد مگر این که به پیامبر اسلام ایمان جازم و بدون قید و شرط پیدا کند . به بیان دیگر از نظر ابن تیمیّه ایمان جازم فقط در صورتی به دست می آید که انسان سخن پیغمبر را حتا اگر مخالف عقل ِ صریح باشد بپذیرد . او می گوید دلیل تقدم شرع بر عقل این است که همه ی آن چه در شرع وارد شده مورد ِ تصدیق عقل قرار گرفته ولی همه ی آن چه عقل آن را می پذیرد مورد تصدیق شرع نیست . فقیه اهل سنت راهبری ِ عقل را تنها تا جایی مجاز می داند که به مرتبت پیامبر اسلام در تولیّت ِ درک و وصول به حقایق پی می برد . پس از این وقوف عقل به خودی ِ خود عزل می شود و همه چیز به ایمان واگذار می گردد . طبق مثال ِ ابن تیمیّه در کتاب ِ الرد علی منطقیین عقل به فردی عامی می ماند که عامی ِ دیگری را تا رسیدن به مجتهد جامع الشرایط راهنمایی می کند و به اصطلاح دست ِ او را در دست مجتهد می گذارد . تا پیش از رسیدن به این مرحله عامی ِ اول باید احکام ِ عامی ِ دوم را بپذیرد اما به محض ِ شناسایی ِ مجتهد جامع الشرایط ، عامی ِ دوم برکنار می شود و حکم ، حکم ِ عالم دینی ست . ( که از دیدگاه ابن تیمیّه همانا اعتقاد بی چون و چرا به پیامبر اسلام است .)
او در جایی دیگر دلیل عقلی را به دو بخش تقسیم می کند :
بخش اول نوعی ادله ی عقلی ست که به وسیله ی ِ آن می توان به اثبات نبوت و صدق سخنان پیغمبر دست یافت و بخش دوم نوع دیگری از ادله ی عقلی ست که احتمالاً با ادله ی نقلی و ظواهر شرع در تعارض قرار می گیرد . او آشکارا اعلام می کند :" عقلی که با دلیل نقلی در تعارض واقع می شود غیر از عقلی ست که صدق گفتار رسول خدا (ص) به وسیله ی آن ثابت می گردد . " بنابراین ابن تیمیّه برای عقل " تعدد نوعی " یا "تعدد شخصی " قائل می شود . او اختلاف میان این دو نوع عقل را از باب تعارض می داند نه از مقوله ی تناقض و همان طور که می دانید در باب تعارض ِ ادله همواره آن دلیلی که قوی تر است مقدم داشته می شود ولی در باب تناقض سخن از قوی و ضعیف نیست بلکه پیوسته یکی از دو طرف صادق است و طرف دیگر کاذب .
با این توضیحات معلوم می شود که ابن تیمیّه نقل را بر عقل ترجیح می دهد درست مانند مصباح یزدی که ایمان را برتر از عقل می داند و ضامن سعادت انسان . به علاوه ابن تیمیه در برخی از نوشته هایش عقل را عَرَضی می داند و ارزش ِ آن را تا سرحد غریزه کاهش می دهد . برای این دو تن عقل در واقع ابزاری ست که حداکثر انسان را تا آستانه ی ایمان می رساند . آن ها عقل را به خاطر خود ِ عقل نمی خواهند و این شباهتی ست که میان ابن تیمیه و مصباح یزدی وجود دارد . هرچند که مصباح برای عقل تعدد نوعی قائل نیست و این اختلاف ِ آن دو ست . مصباح معتقد است که عقل اگر " درست " به کار گرفته شود ( و این کلمه ی ِ " درست " از نظر من بسیار قابل مناقشه است ) ستیزه ای با نقل پیدا نمی کند و هرجا اختلافی میان عقل و نقل پیدا شود باید آن را از مقوله ی ِ القائات ِ شیطانی و نفسانی دانست . ( برای آگاهی بیشتر در مورد ابن تیمیه ، نگاه کنید به کتاب ِ : ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام نوشته ی دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی ، جلد اول ، مقاله ی اول )

2 ـ ابن تیمیّه تحقق ِ " کلی " را نمی پذیرد و از این نظر همچون نومینالیست ها می اندیشد در صورتی که مصباح یزدی وجود " کلی " را آن هم به شیوه ی ِ مشائی قبول دارد .

3 ـ حجت الاسلام زین الدین ابوحامد امام محمد غزالی به سال 450 هجری قمری در شهر توس به دنیا آمد و پنجاه و پنج سال ِ بعد در همان شهر بدرود حیات گفت . او به یاری هوش فراوان و فهم نیرومند خود به سرعت مقدمات علوم را گذراند و در سی سالگی در همه ی علوم متعارف زمان خود به حد کمال رسید . غزالی در سال 478 به خدمت خواجه نظام الملک وزیر مقتدر ملکشاه سلجوقی در آمد و چندی بعد در حالی مقام استادی نظامیه ی بغداد را به دست آورد که جوان ترین مدرس آن مدرسه بود . او چهار سال در نظامیه ی بغداد به تدریس مشغول بود و در همان حال آرای ِ فلاسفه را نیز مطالعه می کرد . در این دوران و پیش از آن غزالی کتاب های نافذی نوشت . موضوع کتاب های او بیشتر : اخلاق ، تصوف ، عرفان ، فقه ، اصول فقه و علم کلام بود . از جمله ی نوشته های غزالی یکی " مقاصد الفلاسفه " است که در آن با زبانی گویا و بیانی شیوا جوهر فلسفه ی یونانی و اندیشه ی حکمایی چون فارابی و ابن سینا را شرح داده است . تسلط غزالی در درک مفاهیم فلسفی و مهم تر از آن قدرت بیان او در تفهیم نظرات دشوار فلاسفه به خوانندگان تا حدی است که برخی کتاب " مقاصد الفلاسفه " را خودآموز فلسفه ی مشاء دانسته اند. اما جنجالی ترین ، کوبنده ترین و دوران ساز ترین اثر غزالی کتابی ست که یک سال پس از " مقاصد الفلاسفه " به رشته ی تحریر درآورد . این کتاب " تهافت الفلاسفه " ( تناقض گویی های فیلسوفان ) نام دارد . غزالی با نگارش ِ " تهافت " کمر جریان ِ حکمت مشاء را در ایران برای همیشه شکست و سرزمین آباد ِ آن را تبدیل به کویر بایر کرد . او در " تهافت ..." علوم فلاسفه را به ریاضیات ، منطقیات ، طبیعیات و الهیات بخش بندی کرد و گفت: در مسائل ریاضی چیزی که برخلاف عقل باشد وجود ندارد بنابراین انکار آن مسائل امکان پذیر نیست . در مسائل منطقی مطالب نادرست ناچیز و در مسائل طبیعی درست و نادرست به هم آمیخته است . اما در الهیات اکثر عقاید فیلسوفان نادرست است و آنان در این باب مغالطه کرده اند و دیگران را نیز به غلط و اشتباه انداخته اند چرا که مسائل الهی را با اصول ِ اطمینان بخش ِ هندسه و منطق ملازم گرفته اند در صورتی که چنین ملازمه ای وجود ندارد . غزالی با این مقدمه وارد اصل موضوع شد و تناقض گویی های فلاسفه را در بیست موضوع بر شمرد و در ســــه مسـالــه فتـــــوا به کـفـــر و ارتــــــداد فلاسفــه داد و ریختــن خـــون آنـــان را جـایــــز دانـســـت . آن سه مساله عبارتند از :
الف ـ مساله ی ِ معاد و این که فیلسوفان معاد جسمانی را باور ندارند .
ب ـ مساله ی علم خداوند به امور جزئی که فلاسفه آن را به نحو کلی می دانند .
ج ـ مساله ی ازلی بودن جهان و این که برخلاف آموزه های دینی به اعتقاد فلاسفه ، عالم قدیم ِ زمانی ست .
آری دوستان ! امام محمد غزالی با استفاده از حربه ای به نام فتوای شرعی ، قاعده ی بازی را زیر پا گذاشت و آیین آزادگی را فراموش کرد . او با تقدیم مجوز شرعی، دست ِ متعصبان و سیاست پیشگان را در کشتن مخالفان و متفکران باز گذاشت و پاسخ ِ اندیشه را به تیغ ِ آبدار محول کرد . از این نظر مصباح یزدی میراث دار غزالی ست . چرا که او هم در سخنرانی هایش مومنان را به مجازات مرتدان فرا می خواند . ارعاب و امحاءِ مخالفان از وجوه ِ مشترک غزالی و مصباح یزدی ست .

4 ـ تاریخ نویسان برای غزالی دو دوره ی زندگی قائل شده اند . دوره ی اول که وصف ِ آن در شماره ی قبل آمد و دوره ی دوم که روزگار ِ پریشیدگی های ِ روانی ِ غزالی بوده است . در این دوران غزالی به سبب ِ دگرگونی های روانی هر آنچه آموخته بود جز قیل و قال ندانست ، مقام استادی ِ دارالعلم را پوچ شمرد و در جامه ی درویشان به سیر ِ آفاق و انفس پرداخت . او حدود هشت سال به صورت ناشناس در بیت المقدس و حجاز به سر برد و دو سال هم در مسجد جامع دمشق معتکف بود و در خلوت به عبادت و تصنیف می پرداخت . در این دوران که دوره ی ِ دوم زندگی غزالی ست او بیشتر زاهدی صاحب ورع است تا متفکری طرفدار ِ جدل و اگر اندکی خوشنامی در تاریخ تفکر برایش مانده حاصل همین دوران است که دور نیست ریشه در عهد ِ کودکی اش داشته باشد . چرا که مشهور است پدر غزالی که ریسنده ای تنگدست اما پرهیزگار بود جز از دسترنج خویش نان نمی خورد و پیوسته او و برادرش احمد را به زهد تشویق می کرد . غزالی در سال های پایانی ِ زندگی به تصوف روی آورد و از مناظرات فقهی ، کلامی و فلسفی کناره گرفت . از این نظر مصباح یزدی بیشتر شبیه ِ غزالی ِ اول است تا غزالی ِ دوم .

5 ـ در کتاب ِ " فضائل الانام " مشهور به نامه های فارسی غزالی ، نامه ای مهم به چشم می خورد که غزالی در اواخر عمر یعنی در سن 53 سالگی در پاسخ به سلطان سنجر سلجوقی نوشته است . حکایت این است که برخی از قشریون نزد سلطان سنجر می روند و شکایت می کنند که غزالی جسارت نموده و به آرای ابوحنیفه انتقاد کرده است و پیرو فلسفه ی یونانی و نور زرتشتی شده . سلطان ِ سنی مذهب ، خشمگین می شود و غزالی را احظار می کند تا به دربار بیاید و در این باره توضیح بدهد . غزالی نامه ای می نویسد و از آمدن ِ به دربار عذر می خواهد . در این نامه می توان میل ِ غزالی را به گوشه نشینی و برکنار ماندن از مناسبات سیاسی آشکارا مشاهده کرد . به دلیل اهمیتی که این نامه در نشان دادن حال و هوای ِ مستولی بر جان ِ غزالی در دوره ی ِ دوم زندگانی اش دارد ، مکتوب ِ او را عیناً نقل می کنم :
" بدان که این داعی 53 سال عمر گذاشته ، 40 سال در دریای علوم غواصی کرد تا به جایی رسید که سخن وی از اندازه ی فهم بیشتر اهل روزگار درگذشت. 20 سال در ایام سلطان شهید روزگار گذرانید و از وی به اصفهان و بغداد اقبال ها دید و چند بار میان سلطان و امیرالمومنین، رسول بود در کارهای ِ بزرگ و در علم دین نزدیک به هفتاد کتاب تصنیف کرد . پس دنیا را چنان که بود بدید . جملگی بینداخت و مدتی در بیت المقدس و مکه مقام کرد و بر سر مشهد ابراهیم خلیل صلوات الله علیه ، عهد کرد که پیش ِ هیچ سلطان نرود و مال سلطان نگیرد و مناظره و تعصب نکند و اکنون دوازده سال است تا بدین عهد وفا کرده و امیرالمومنین و دیگر سلاطین او را معزز داشتند. اکنون شنیدم که از مجلس ِ عالی اشارتی رفته است به حاضر آمدن . فرمان را به مشهد رضا آمدم و نگه داشت ِ عهد ِ خلیل را به لشگرگاه نیامدم و بر سر ِ این مشهد می گویم که : ای فرزند رسول ! شفیع باش تا ایزد تعالی مَلِک ِ اسلام را در مملکت ِ دنیا از درجه ی ِ پدران ِ خویش بگذراند و در مملکت ِ آخرت به مرتبه ی ِ سلیمان علیه السلام رساند که هم ملک بود و هم پیغامبر . و توفیقش ده تا حرمت ِ عهد خلیل را نگاه دارد و دل ِ کسی را که روی از خلق بگردانید و به خدا عّز شانه آورد، بشولیده نکند و چنین دانستم که این نزدیک ِ مجلس ِ عالی پسندیده و مقبول تر خواهد بود از آمدن ِ به شخص و کالبد و آن کاری بی فایده است و این کاری است که روی در حق تعالی دارد و اگر چنان چه پسندیده است، فمرحبا و اگر به خلافِ این است در عُهده یِ عهد شکستن نباشیم که فرمان سلطان به اضطرار لازم بود ، فرمان را به ضرورت منقاد باشم حق تعالی بر زبان و دل ِ آن عزیز راناد که فردا در قیامت از آن خجل نباشد و امروز اسلام را از آن ضعف و شکستگی پیدا نشود . والسلام . " ( نامه ی غزالی برگرفته از کتاب ِ : ارسطوی بغداد نوشته ی دکتر محمد رضا فشاهی صص 134 و 135 )

6 ـ این که غزالی یا هرکس دیگر کوبنده ترین نقدها را به اندیشه ی ِ دیگری وارد کند به خودی ِ خود نه تنها هیچ ایرادی ندارد بلکه باعث ِ به میان افتادن ِ مباحث جدید و دستیابی به یافته های تازه نیز می شود . نقد غزالی به فلسفه هرچند موشکافانه و عمیق بود اما به هیچ وجه قادر نبود اساس ِ حکمت عقلی و اندیشه ی استدلالی را ویران کند . آن چه تا قرن ها باعث ِ نابودی ِ رویکرد ِ عقلی در ایران شد هراسی بود که فتوای ِ شرعی ِ غزالی در مقام حجت الاسلامی با پشتوانه ی ِ قدرت ِ سیاسی در دل های متفکران انداخته بود . " بیم ِ جان " توجیه کننده ی ِ بسیاری از وارونه گویی ها و فراهم سازنده ی ِ انبوهی از در خود چکیدن هاست . بنابراین انتقاد من به غزالی این نیست که چرا فیلسوفان را نقد کرد ، بلکه این است که چرا قواعد ِ بازی را زیر پا گذاشت و در یک حیطه ی ِ غیر دینی حکم ِ دینی صادر کرد ؟ مگر خود او پیش تر، از ضرورت ِ ملازمه میان مبانی ِ علوم سخن نگفته و فیلسوفان را به دلیل خلط مباحث نکوهش نکرده بود ؟

7 ـ غزالی آیین نوروز را خرافه ی گبریان می دانست و خواهان برچیده شدن ِ این جشن ملی بود . درست مانند مصباح یزدی که آیین های ایرانی را خاری در چشم خویش و هم اندیشانش می داند .

8 ـ به نظر نمی آید که مقام شک غزالی ، مقام ِ شک ِ اصیل باشد . شک غزالی را بیشتر می توان در رده ی ِ " شک ِ متدیک " یا " شک روش مند " قرار داد . در شک متدیک متفکر به مبانی ِ اندیشه ِ خود شک می کند اما نه برای ِ این که آن مبانی را تغییر دهد بل بدان منظور که از منظری دیگر و با ساختاری نوین دوباره همان مبانی را بازآفرینی کند . به این معنا شک ِ غزالی با شک دکارت قابل مقایسه است . چرا که غزالی احتمالاً از پایان ِ کار شک خویش آگاه بوده است . او هیچ گاه ملحد یا دهری نشد بلکه همیشه به وحی قرآنی اعتقاد داشت و از منظری دیگر پس از گذراندن دوران شکاکیت ، همین اعتقاد را برای خود بازسازی کرد . به کسانی که شک غزالی را " ویران گر " قلمداد کرده اند می توان گفت اگر منظور شما از ویرانی، انهدام ِ خانه و کاشانه است، آری، اما اگر مقصودتان ویران شدن ِ مبانی ِ اعتقادی ست ، چنین چیزی در زندگی غزالی دیده نمی شود . لطفاً به عبارات زیر که از کتاب ِ " المنقذ من الضلال " نوشته ی غزالی انتخاب و خلاصه شده است دقت کنید . آیا شما را به یاد تاملات اول و سوم دکارت نمی اندازد ؟
" با خود گفتم خواسته ی من علم به حقایق است پس نخست باید بدانم علم چیست ؟ از این جا بر من روشن شد که علم حقیقی آن است که با یقین همراه باشد ، به گونه ای که هیچ شکی به آن راه نیابد مانند آن که ده از سه بیشتر است . حال اگر کسی بگوید بیشتر از ده است به دلیل ِ آن که من سنگ را به زر و عصا را به اژدها تبدیل می کنم و من چنین کاری را از او ببینم در معرفت ِ من شکی پدید نمی آید اما ممکن است از کار او دچار شگفتی شوم . پس دانستم که هر علمی که به این پایه از یقین نرسیده باشد درخور ِ اعتماد نیست . پس بر آن شدم که چنین علمی بیابم . چون من به دانش های خود نگریستم دیدم این گونه نیستند . با خود گفتم حسیات و ضروریات دارای چنین ویژگی و صفتی هستند ولی چون دقت کردم دیدم احتمال خطا بودن ِ محسوسات نیز زیاد است و نمی توان به درستی ِ آن ها اعتماد و اطمینان داشت زیرا حس باصره که قوی ترین اندام های حسی است چون به سایه می نگرد آن را ساکن می بیند و به عدم حرکت ِ آن حکم می کند در حالی که متحرک است و ستارگان آسمان را بسیار خرد و کوچک می بیند در حالی که از زمین بزرگ ترند . پس با خود گفتم تنها به عقلیاتی که اولیات هستند می توان اعتماد کرد اما محسوسات به من گفتند پیش از آن که حاکم ِ عقل در تو پدید آید مرا درست می دانستی و چون حکومت ِ عقل در میان آمد مرا باطل شمردی . حال اگر حاکمی برتر از عقل باشد که اولیات را باطل شمرد چه جواب خواهی داد ؟ آیا باز هم به آن ها اعتماد خواهی کرد ؟ آیا امکان ندارد حالتی برای آدمی پدید آید که این معقولات باطل جلوه کند ؟ همان گونه که در بیداری، بسیاری از چیزها که در خواب به وجود آن ها اعتماد داریم باطل می شوند . از کجا همان گونه که صوفیه ادعا می کنند برای انسان حالتی نباشد که این عقلیات که به عنوان اولیات جلوه می کنند باطل به نظر آیند ؟ شاید این همان مرگی باشد که پیغمبر اکرم (ص) فرموده است : الناس نیامٌ اذا ماتو النتبهوا ، مردمان خفتگانند چون بمیرند بیدار شوند . ... من با این خیالات نزدیک دو ماه دچار حالت ِ سوفستاییان بودم تا آن که خدای تعالی مرا از این بیماری شفا بخشید . بار دیگر به ضروریات ِ عقلی یقین حاصل کردم ولی نه از طریق دلیل بلکه به نوری که خدای تعالی در دل من افکند ... "
اما در مورد مصباح یزدی تا جایی که من می دانم او هرگز دچار شک نشده است؛ نه شک ِ اصیل و نه شک ِ متدیک . مصباح یزدی سال های ِ سال است که در عزم خود یعنی به جلوه در آوردن ِ یک حکومت ِ صد در صد اسلامی ، راسخ بوده است .

9 ـ اگر منظور از " باطن گرایی " توجه به احوال درونی و افعال جوانحی باشد تا حد زیادی می توان غزالی را باطن گرا نامید اما اگر مراد از آن تعلق به فرقه ی باطنیه باشد باید گفت که غزالی متکلمی اهل سنت و اشعری مذهب بود . او دو کتاب ِ " فضائح الباطنیه " و " المستظهری " را علیه باطنیان و در رد ِ عقاید آنان نوشت . غزالی ِ سنی مذهب و مصباح ِ شیعه ی ِ دوازده امامی هر دو بدون شک با فرقه ی باطنیه ( اسماعیلیه ) در تضاد هستند و هرکدام از دیدگاه خودشان باطنیان را بی بهره از دین ِ راستین و اهل بدعت می دانند . همچنین فراموش نکنیم که در حکومت جمهوری اسلامی نه تنها صاحبان ِ دیگر ادیان تحت ِ آزار و ستم بوده و هستند بلکه غیر از پیروان ِ شیعه ی اثنی عشری ، باورمندان ِ سایر ِ فرقه های ِ اسلامی نیز در آرامش و گشایش به سر نمی برند .

10 ـ متکلم کیست و چه فرقی با فیلسوف دارد ؟
متکلم ، متفکر دینداری ست که دفاع از اصول دین را بر خود واجب دانسته . او سعی می کند با روش های عقلی و منطقی به منکران ِ دین نشان دهد که گزاره های دینی و مذهبی منافاتی با عقل ِ سلیم ندارند . متکلم سه کار با گزاره های دینی انجام می دهد : الف ـ آن ها را تفسیر می کند . ب ـ آن ها را توجیه می کند یا به بیان دیگر از آن ها دفاع می کند . ج ـ می کوشد گزاره های دینی را بر حسب اهمیت شان در یک نظام سازگار و منسجم به صورت منظومه ای عقلانی ارائه کند .
اما فرق متکلم با فیلسوف در این است که متکلم، درستی ِ گزاره ها و دستور های ِ دینی را از پیش ، فرض گرفته است . به بیان دیگر متکلم از قبل تعهدی نسبت به دفاع از دین به خویش سپرده در حالی که فیلسوف به هیچ کس و هیچ چیز جز " حقیقت " وامدار و متعهد نیست . مقصد نهایی فیلسوف در سیر اندیشگی ِ خویش نامعلوم است در حالی که آغاز و انجام ِ کار متکلم از قبل تعیین شده است .
بنابراین توضیح، می توان گفت که نه مصباح یزدی فیلسوف است و نه غزالی ؛ هرچند که هردوی ِ آن ها با اندیشه های ِ فلسفی آشنایند . مصباح یزدی به گواهی دو جلد " آموزش فلسفه " اش جوهر فلسفه ی غرب را به طور اجمالی می شناسد . گرچه عمق ِ آشنایی ِ او با فرهنگ و فلسفه ی مغرب زمین از بسیاری از همعصرانش از جمله دکتر سید جواد طباطبایی ، عبدالکریم رشیدیان ، داریوش آشوری و دکتر سروش کمتر است اما باید اذعان کرد مصباح یزدی از معدود حوزویانی ست که علاوه بر مباحث هستی شناسی با مقوله ی ِ شناخت شناسی نیز ـ که مبحث نسبتاً جدیدی در فلسفه است ـ آشنایی دارد همچنین به شهادت ِ مناظره ی تلویزیونی اش با حجتی کرمانی ، آداب طرح ِ بحث و ترفند ِبه زانو درآوردن ِ حریف را خوب می داند . با این همه وسعت ِ معلومات او نسبت به عصر خویش با میزان ِ معلومات غزالی نسبت به دوران خود قابل مقایسه نیست و کمتر است .

11 ـ مصباح یزدی و امام محمد غزالی را نه فیلسوف که باید متکلم به شمار آورد . آن ها چون دیگر متکلمان جرات ِ مواجهه ی ِ عریان و بی قید و شرط با خویشتن ِ خویش را ندارند . غزالی که پهلوان ِ میدان ِ مناظره می بود هر بار در مصاف با خود شکست خورده و درهم ریخته بر جای می ماند . او و مصباح یزدی هیچ کدام موهبت ِ " فلسفیدن " را به دست نیاورده اند . نگرانی ِ مشترک ِ آن ها نه " حقیقت " که " قدرت " است . با این تفاوت که غزالی دل نگرانِ شکسته شدن ِ قدرت ِ شریعت بود و مصباح یزدی دلواپس ِ از دست رفتن ِ قدرت ِ حکومت است .
از نگاه ِ ایشان فضیلت ِ آدمی نه در آزادی و آزادگی که در تعبد و سجود در برابر ِ بُت ِ ناپیدایی ست که آن ها خدایش می پندارند .

12 ـ نقد غزالی در تاریخ اندیشه لااقل این دستاورد را داشت که نشان داد میان عقل ِ یونانی و وحی ِ قرآنی، ناسازگاری ِ مبنایی وجود دارد و الهیات و فلسفه با هم قابل ِ جمع نیستند .

13 ـ اما بزرگترین کار مصباح یزدی مشارکت در تاسیس " مدرسه ی حقانی" است . مصباح یزدی از سال ها پیش به فراست دریافته بود که طلبه های ِ "حوزه ی علمیه" پس از گذراندن ِ دوره های مورد نظر سرانجام به دو گروه تقسیم می شوند . اول، گروهی که در مطالعه ی کتب غرق می شوند و گوشه نشینی اختیار می کنند و تارک دنیا می شوند . دوم، دسته ای که تن پروری و شهوت رانی را پیشه می کنند و هیچ چیز را جدی نمی گیرند . روشن است که چنین مردانی یا وارد کارهای سیاسی نمی شوند یا اگر وارد شوند به دلیل ِ پرهیزگاری یا راحت طلبی مقام های ِ کلیدی را به دست نمی گیرند و اگر هم بگیرند نیازمند ِ قیمی هستند که آن ها را راهنمایی و مسوولیت ِ تصمیمات ِ مهم را قبول کند . این فضای ِ تربیتی بستر مناسبی برای برآوردن ِ آمال ِ سیاسی مصباح نبود . بنابراین او مدرسه ی دینی ِ حقانی را در شهر قم تاسیس کرد و خودش در آنجا به عنوان ِ مدرس و برنامه ریز مشغول به کار شد . در مدرسه ی حقانی بر خلاف ِ حوزه های علمیه، طلبه ها پشت میز و نیمکت می نشینند ، ورزش می کنند و زبان خارجی و علوم جدید یاد می گیرند . در این مدرسه حس ِ مبارزه خواهی و لبه ی ِ جاه طلبی ِ شاگردان، تیز نگه داشته می شود و برعکس حوزه های علمیه که در آن ها بی برنامگی ، زاهدنمایی و شلختگی جریان دارد در مدرسه ی حقانی انضباط و سخت کوشی حرف اول را می زند . مصباح یزدی با مدرسه ی حقانی نشان داد که به تربیت نیروی انسانی و کار تشکیلاتی اعتقاد دارد و لزوم آن را درک می کند . آن چه در نزد بقیه ی ِ همطرازانش دیده نشده است . لابد می گویید مصباح یزدی مهره ای مزدور از مهره های جمهوری اسلامی است . می پذیرم و در آن هیچ شکی ندارم . ولی مگر مکارم شیرازی ، فاضل لنکرانی و موسوی اردبیلی از وابستگان جمهوری اسلامی نبوده و نیستند ؟ آیا آن ها توانسته اند افرادی کلیدی و بی محابا برای نظام اسلامی شان تربیت کنند ؟ افرادی که پیوستگی ِ تشکیلاتی با هم داشته باشند و در تصمیم گیری های خطیر مشارکت کنند ؟
نظری کوتاه به نام و بخشی از سوابق ِ چهار تن از دست پروردگان مصباح یزدی و شاگردان سابق مدرسه ی حقانی تا حدودی این نکته را معلوم می کند :
علی فلاحیان : دو دوره وزیر اطلاعات در دولت هاشمی رفسنجانی ـ از عاملان ِ اصلی قتل دگراندیشان ـ عضو فعلی خبرگان رهبری .
روح الله حسینیان : اولین جانشین دادستان انقلاب اسلامی در وزارت اطلاعات ـ عضو سابق هیات منصفه ی دادگاه مطبوعات ـ قاضی قوه ی قضاییه ـ عضو هیات منصفه ی دادگاه ویژه ی روحانیت ـ رییس سازمان اسناد انقلاب اسلامی .
مصطفی پورمحمدی : دو دوره معاون امنیتی وزارت اطلاعات در دولت هاشمی رفسنجانی ـ قائم مقام سابق وزارت اطلاعات ـ رییس سابق کمیته ی ضد جاسوسی ـ رییس" قطاع ارزیابی و گزینش" وزارت اطلاعات در مورد قتل های زنجیره ای و حذف مخالفان . وظیفه ی این کمیته ارزیابی ِ عملکرد شخصیت های سیاسی ، فرهنگی ، هنری ، علمی و مذهبی کشور در داخل و خارج از ایران ، به منظور بررسی ِ آثار تخریبی ِ فعالیت های ِ آن ها بر نظام حاکمیت دینی بود ـ وزیر کشور در کابینه ی احمدی نژاد .
محسنی اژه ای : قاضی ِ سابق و عالیرتبه ی قوه ی قضاییه و دادگاه ویژه ی روحانیت و از گردانندگان اصلی قوه ی قضاییه در دوران آیت الله یزدی و هاشمی شاهرودی ـ وزیر اطلاعات در دولت احمدی نژاد .
مصباح یزدی در کنار تربیت عناصر بی رحم قضایی و امنیتی ـ آن هم برای حکومتی که ماهیتش پلیسی و سرکوب گر است ـ در بخش تئوریک هم شاگردانی چون حجت الاسلام غرویان پرورش داد که هدف آن ها به پیروی از استادشان تبدیل ِ همه جانبه ی ِ جمهوری اسلامی به حکومت اسلامی است . مصباح یزدی آموزگار صبور و توانایی ست . او بهترین افراد را برای نظام ایده آلش تربیت کرده است . کاری که نه غزالی برای سلسله ی سلجوقی انجام داد و نه ابن تیمیّه برای خلفای عباسی .

14 ـ این که مصباح یزدی منطق می داند سخنی درست است و این که بسیاری از مخالفان او در حکومت ، حتا از طرح ابتدایی ترین مسائل به شیوه ی منطقی عاجزند ، سخنی درست تر . اما فراموش نباید کرد آن منطقی که مصباح یزدی می داند منطق قدیم یا منطق ارسطویی ست . یعنی همان منطقی که با آغاز دوره ی مدرن در اروپا ، نقد های بسیاری بر آن وارد شد و کاستی ها و نارسایی های ِ آن مورد توجه قرار گرفت . از جمله ی منتقدان ِ منطق ارسطو می توان " فرانسیس بیکن " را نام برد. او در مقابل آرای منطقی ارسطو کتاب ِ " ارغنون جدید " را نوشت و طی آن روش استقراء را جایگزین ِ قیاس کرد . بیکن سه ایراد ِ اساسی به استقرای ارسطویی گرفت : الف ـ استقرای ارسطو به شمارش ِ ساده بسنده می کند و به خصوصیات ذاتی ِ افراد نمی پردازد . ب ـ ارسطو از داده های ناموثق استفاده می کند و جمع آوری ِ اطلاعات نزد او کافی و وافی به مقصود نیست . ج ـ ارسطو پس از برشمردن ِ مواردی اندک ویژگی ِ مورد ِ نظر خودش را تعمیم می دهد .
همچنین می توان انتقاد های " گوتلوب فرگه " بنیان گذار منطق جدید یا منطق ریاضی را یادآوری کرد که می گوید : در متافیریک ارسطو همیشه جوهر ، عَرَض است و در منطق ِ قدیم ما همواره می خواهیم بین ِ موضوع ( جوهر ) و محمول (عرض) اتحاد برقرار کنیم . مثلاً وقتی می گوییم " انسان خندان است " به آسانی خندان بودن را به انسان نسبت می دهیم بدون این که هیچ دلیل محکمی در دست داشته باشیم . دیگر این که در منطق ارسطو هرگاه بگوییم " سقراط ( یا هر آدم مشخص دیگر ) دانا است " گام به گام از سوی جوهر ِ فرد به طرف ِ جوهر نوع پیش می رویم . یعنی به سوی ِ مفهوم ها و کلی ها حرکت می کنیم و به همین دلیل سقراط ( یا هر آدم مشخص دیگر ) را عملاً کنار می گذاریم .
این ها دو نمونه از اشکالاتی بود که منطق دانان دنیای ِ جدید به ارسطو وارد کرده اند . افزون بر بیکن و فرگه متفکران دیگری هم ایراد گرفته اند که منطق ِ ارسطو " خود نقد " نیست و در زمان خود تنها برای مقابله با سوفستاییان ابداع شده است . آن ها امروز منطق صوری را یک شی عتیقه ، متعلق به موزه ی ِ تاریخ ِ تفکر به شمار می آورند . علاوه بر این عنوان می کنند که در منطق ارسطو ، تحلیل که یک تقسیم فرضی و ذهنی ست با تجزیه که تقسیمی خارجی ست یکی گرفته شده .
مصباح یزدی منطق های ِ جدید و غیر ارسطویی را که باعث ِ پیشرفت های ِ عظیم در دوران جدید شده نه می داند و نه به رسمیت می شناسد . چرا که به محض پذیرش این منطق ها ، متافیزیک ِ ذهنش فرو می ریزد و باید بر خاکستر ِ جزمیات خود بنشیند . اما این که هنوز در سال های ِ پایانی ِ قرن بیستم و سال های آغازین ِ قرن بیست و یکم در کشوری می توان با تکیه بر منطق ارسطویی برای حکومت گران نظریه پردازی کرد، نشانگر ِ واپس ماندگی مناسبات سیاسی و کهنه بودن ِ ساختار های اساسی ِ آن جامعه است .

15 ـ هم مصباح یزدی و هم غزالی متفکرانی برآمده از فرهنگ سامی هستند . آن ها حتا اگر ژرف اندیش هم باشند در عمق نگاهشان واپس گرایی و سرکوب ِ انسانیت موج می زند . ایشان دشمن فرهنگ ایران و مردم ایران هستند ... از دشمنان ِ ایران و ایرانی نباید قهرمان ساخت .

16 ـ به باور من رونق ِ اندیشه ی سامی و ادیان ابراهیمی در کشف ِ جاذبه ی ِ شرارت و کاربرد بی مانند ِ نیروی شر نهفته است . اندیشه ی ِ سامی به خوبی مفهوم ِ " شر " را فهم و کاربست ِ آن را ساختارمند کرده است . بنابراین توانسته جهان بینی های ِ دیگری را که بنیادشان بر مفاهیم دیگر است فعلا ً از میدان به در کند . اما روزی بشریت پوست خواهد انداخت و شرارت ، جذابیت ِ خود را برای انسان از دست خواهد داد . در آن روز اندیشه ی ایرانی که بنیادش بر شناسایی ِ " نیک " قرار دارد مجال شکفتگی پیدا خواهد کرد . اندیشه ی ایرانی یعنی همان اندیشه ی بلندی که جهان را آباد و مردمان را شاد می خواهد . به امید آن روز !


سرانگشت








۱۳۸۴ دی ۲۶, دوشنبه

۱۳۸۴ دی ۲۴, شنبه

بولگاکف

بولگاکف ؛


" این وظیفه ی من است که در مقام یک نویسنده بر ضد سانسور قد علم کنم و با آن بجنگم ... هر طنز پردازی باید نظام را زیر سوال ببرد ... آنان مدیحه سرایان و چاکران حلقه به گوش را بر کشیده و اندیشه ی هنری را کشته اند . "


میخاییل بولکاکف نویسنده ی بزرگ روس و خالق آثاری چون مرشد و مارگریتا ، دل ِ سگ و برف سیاه .

۱۳۸۴ دی ۲۱, چهارشنبه

عید قربان

عید قربان ؛


عیـد قربــــــان بیـــامد ای ســـــلاخ !
باز با شاعــــران شـــدی سرشــــاخ

عیــــــــد ِ آدمخــــوران ِ آنگــــــــــــولا
عیــــــــد ِ خفـــاش و هم دراکــــــولا

جشن ِ درّنـــــــدگان ِ خــون آشـــام
عیـد پیغمبــــــــران ِ آتش کـــــــــام

عیــــد ِ دنـــــــــدان و عیـــــــد آرواره
عیــد توپ و تفنـــگ و خمپـــــــــــاره

عیــــــد قربانیـــــــــــان ِ جـان بر لــب
عیــــــــد جلاد و عیـــــــد میر غضــب

عیـــــد گرگ و گلولـــــه و تمســــــاح
عیـــــد خــاص ِ خمیـنی و مصبــــــاح

عیــــــد موســــا و عیـــد ابراهیـــــم
عیــــــد آن ها که ما نمی خواهیـــم

عیــــــد جــانی شــدن به آســـانی
کشتـــــن عاطفــــــــــه ز نـادانـــی

عیـــــــــد لحظـه شمـاری ِ اعـــــدام
عیـــــــــد احکـــــــام جاری ِ اســلام

عیـــــــــد نسیـــــــان ِ دوده و پیونــد
عیـــــــــد دستــــــور ِ کشتن ِ فرزنــد

لذت ِ خــــــــون جـهیـــــــدن از گردن
شهـوت سـر ندیــــــــدن از گــــــردن

عیـــد الاعیـــــــــاد امـــت ِ ســــامی
امــت ِ خشــــم و کینــــــه را حـامی

عیــــد ِ از خـون ِ دیگــــران سرمسـت
عیــــد ِ درماندگــــان چشـم به دست

عیـــــد ِ آن هــا کـــه مـدت یک ســال
گوشــــت نادیده انــــــد جز به خیـــال

* * * *

عیـــــد قربـــــان بیامد ای قصـــــاب !
بس کن این رخوت و کسالت و خواب

پاشــو و دشنـــــــه را مهیـــــــا کـن
سنت ِ دین احمــــــد احیــــــــــا کن

بعـــــــد با احتســـــــاب ِ وضعیّـــــت
ذبح کـــــــن بره را بـــــه این نیــــّت

کـــــــــه خـدای ِ کریم تـــــــان روزی
از ســر ِ التیـــــــــام و دلـســـــــوزی

بسپــــــــارد تمـــــام ِ دشمــن هــا
به لب ِ تیـــــــغ ِ آبـــــــدار ِ شـــــما

تا کــه در منتــــهای ِ دلسنــــــــگی
خاک از خون شـــــــان کنـی رنگــی

هان ! مگو حرف ِ من نباشــد راست
چشم و چار دروغگــــــو رسواست !


سرانگشت









۱۳۸۴ دی ۱۹, دوشنبه

چشم بندی

چشم بندی ؛


"اول ذی حجه به عنوان روز ازدواج معرفی شد . " ( روزی نامه ی همشهری به تاریخ پنجشنبه 15 دی ماه 84 )

هردم از این باغ بری می رسد ... کره خر ِ سگ پدری می رسد ... بله . این هم یکی از آخرین چشم بندی های جمهوری اسهالی . حالا اول ذی حجه چه خبر بوده ؟ هیچی . هزار و چهارصد سال پیش در چنین روزی فاطمه ی زهرا به وسیله ی علی ابن ابیطالب سانفرانسیسکو شده ... به ما چه مربوط است ؟ از سوسمارهای جزیرة العرب بپرسید .
اگر یادتان باشد این حکومت ، وقت و بی وقت دربوق های تبلیغاتی اش می دمید و با اراجیفی از قبیل ِ : ازدواج سنت رسول الله است ، هرکس ازدواج کند نیمی از دینش را نجات داده ، هرکس از ترس مخارج زندگی از ازدواج روگردان شود به خدا شرک ورزیده و ... مراسم ازدواج های عریض و طویل دانشجویی برگزار می کرد و هزاران دختر و پسر را که از تمام شرایط ازدواج فقط آلت تناسلی اش را داشتند به حجله ی ِ ای یار مبارک بادا می فرستاد .
با گذشت ِ زمان بر زوج های ِ در حال فعالیت معلوم شد که برای دیدن ِ تصویر ِ زندگی ، چیزی بیش آنتن و دیش مورد نیاز است . ( منظور از آنتن همان سرمایه ی اولیه ی شاداماد است و مراد از دیش تنها جهیزیه ی عروس خانوم.) زن و شوهر های کیلویی به زودی فهمیدند که برای چرخاندن چرخ های زندگی باید از صبح تا شب عرق ریخت و تشکیل خانواده به این مفتی ها که می گویند نیست . این شد که ماه عسل به سرعت جای خود را به ماه حنظل داد و فحش و کتک کاری جانشین بوس و کنار شد . بر طبق اعلام های رسمی ، بیشتر ازدواج های دانشجویی طی ِ سال های اخیر در کمتر از یک سال به طلاق انجامیده است . البته حکومت در این ماجراها نه تنها زیان نکرده که طبق معمول دو سره بار کرده است . یعنی از طرفی نه تنها برای تامین آتیه ی ِ جوانان و ایجاد شغل و مسکن و پایداری زندگی مشترک آنها کاری انجام نداده بلکه یکی ـ دو سال هم وقت و نیروی قشر جوان را تلف کرده و آنان را از معترض بالقوه تبدیل به منفعل بالفعل کرده است . خلاصه این که حکومت اسلام پناه مدتی سبب ساز سرگرمی و خوشگذرانی جوانان شده و بابت این پااندازی هم مزد خوبی دریافت کرده است . به این ترتیب هم حکومت راضی ، هم جوان ها راضی و در نتیجه کله ی پدر ناراضی ! فقط احتمالاً این وسط می مانند تعدادی کودک ناخوانده که اگر شانس بیاورند می شوند بچه های طلاق و اگر هم شانس نیاورند می شوند کودکان خیابانی .


سرانگشت

۱۳۸۴ دی ۱۸, یکشنبه

خیر نبینی حمومی

خیر نبینی حمومی ؛


در روزگار قدیم خانه ها حمام نداشت و مردم به گرمابه های عمومی می رفتند . گرمابه ها بیشتر در بازار یا نقاط پر رفت و آمد شهر ساخته می شد و حمامی هم آدم پر مشغله ای بود . نیمه های شب باید از رختخواب بلند می شد و برای تون ِ حمام سوخت آماده می کرد تا وقتی مردم صبح زود به حمام می آیند ، آب ، گرم باشد . از آن جا که زحمات شبانه روزی ِ حمامی ها درآمد ِ کمی برایشان داشت ، بعضی از آن ها به فکر افزایش بهره وری و بهینه سازی ِ شغلی افتادند . به این ترتیب که با دزدان و راهزنان قرارداد کاری امضا کردند و پنهانی در غارت اموال مشتریان با آنان همدست شدند . روش کار هم به این صورت بود : هنگامی که مشتریان در بی دفاع ترین وضعیت ممکن یعنی در حالت عریانی بودند و بی خبر از همه جا منزل مادی را رُفت و روب می کردند ، طایفه ی دزدان با گرا و اشاره های حمامی وارد می شدند و همه ی اشیاء قیمتی و بقچه های لباس مشتریان را سرقت می کردند . بعد هم برای این که اخلاق حرفه ای را به جا آورده باشند حمامی را طناب پیچ می کردند و با دلی شاد و ضمیری آرام و قلبی مطمئن محوطه ی حمام را ترک می کردند . از این جا به بعد دیگر نوبت ِ حمامی بود که با کولی بازی و اشک و آه وانمود کند که مظلوم واقع شده و دامن کسب و کارش لکه دار شده است . بیشتر وقت ها همه چیز به خوبی انجام می شد و هیچ کدام از مشتریانِ کشف عورت شده ، شک شان به حمامی نمی رفت . اما گاهی نیز پیش می آمد که حمامی دوره ی بازیگری اش را به خوبی نگذرانده بود و در هنگام ایفای نقش، بند گاف را به آب می داد . در این موقع بود که مشتریان، حمامی را دوره می کردند، رادارهایشان را به سمت او تنظیم می کردند و در حالی که دسته جمعی دنبه هایشان را می لرزاندند ، دم می گرفتند که : خیر نبینی حمومی لنگ و قطیفه ام رو بردن !
این تقارن سعد باعث شده بود که همیشه حمامی ، راهزن را تداعی کند و راهزن ، حمامی را . به طوری که مردم ناخودآگاه اگر می خواستند راهزن را دشنام دهند به حمامی فحش می دادند و اگر دلشان از دست حمامی پر بود باز هم به حمامی بد و بیراه می گفتند . به همین دلیل حمامی هایی که به دنبال نام نیک بودند و می خواستند نام شان در خزینه ی تاریخ با داروی نظافت شسته نشود، قطعه شعری را با خط خرچنگ قورباغه می نوشتند و بالای سرشان آویزان می کردند . آن قطعه شعر از این قرار بود :

هرکه دارد امانتی موجود
بسپارد به بنده وقت ورود
نسپارد ، اگر شود مفقود
بنده مسوول آن نخواهد بود

علیرغم این شعر و غزل ها ، مشارکت ِ میان دزد و حمامی بعدها نیز ادامه یافت . حتا موقعی که خانه ها آب لوله کشی و در پی ِ آن حمام اختصاصی پیدا کردند باز این ائتلاف مقدس شکسته نشد . فقط تنها فرقی که پیدا کرد از صحنه ی اجتماعی به صحنه ی سیاسی منتقل شد .
وقتی در این روزها می شنویم که شاهرودی رییس قوه ی قضاییه بر لزوم امنیت سرمایه گذاران و پرهیز از اعلام بی پروای نام به اصطلاح مفسدان اقتصادی تاکید می کند و در مقابل مجلس و دولت با اصلاحات ساختاری در اقتصاد مخالفت می کنند و راه حل مشکلات کشور را تنبیه متخلفان اقتصادی عنوان می کنند ، از خودمان می پرسیم مگر این قوه ی قضاییه نبود که در دوران مثلاً توسعه ی سیاسی کارآمد ترین حربه علیه آزادی های قانونی افراد بود ؟ مگر قوه ی قضاییه و قاضی مرتضوی اش صداهای مخالف را خفه نمی کردند و معتقد نبودند که باید فضا را برای فعالیت ضد انقلاب ناامن کرد ؟ مگر قوه ی قضاییه سرمایه های فاضل خداداد و امثال او را بالا نکشید و خودشان را به اعدام محکوم نکرد ؟ مگر در سرکوب کرباسچی و کارگزارانش همین قوه ی قضاییه فعال ما یشاء نبود ؟ در آن روز دولت های خاتمی و هاشمی نقش حمامی ِ امین را بازی می کردند و قوه ی قضاییه رل ِ راهزن ِ بی رحم را ایفاگر بود و امروز قوه ی قضاییه برای سرمایه داران داخلی و خارجی مشت مشت دانه می پاشد و دولت و مجلس علوی شعار در کمین نشسته تا پول های بی زبان را ضبط کند . نگران نباشید ، سهم قوه ی قضاییه را هم می فرستد . هرچه باشد دزد و حمامی با هم شریکند .


سرانگشت

۱۳۸۴ دی ۱۴, چهارشنبه

خالی خالی

خالی خالی ؛


اینک گزیده ی پنج ـ شش صفحه از کتاب " خاطرات آیت الله خلخالی " انقلابی ِ متقدم و اصلاح طلب ِ متاخر برای فراموش نکردن تـــاریـــــــخ .

"
محاکمه و مجازات سردمداران رژیم ( پهلوی )

امام ، حکومت و قضاوت شرعیه را به اینجانب محول فرمود تا طبق ضوابط شرعی ، مجرمین طاغوتی را محاکمه و به جزای اعمال شان برسانم . البته چنین حکمی برای آقایان : احمد جنتی و انواری و ربانی شیرازی هم صادر شد . حضرت آقای جنتی ، در اهواز و تهران ، چند نفر از طاغوتیان را محاکمه و به اعدام محکوم کرد ؛ اما آقای انواری و آقای ربانی دخالتی نکردند . این سه نفر از مفاخر اسلام و از روحانیون مبارز و در پیشبرد انقلاب ، ثابت قدم بودند .
اینجانب ، پس از دریافت حکم ، به محاکمه ی مجرمین درجه یک پرداختم . اولین کسانی که در دادگاه محاکمه ( شدند ) و به جزای عمل خود رسیدند عبارت بودند از : نعمت الله نصیری ، رییس سازمان ساواک و خسروداد ، فرمانده ی ِ هوانیروز و ناجی ، فرمانده ی نظامی و رحیمی فرماندار نظامی تهران و رییس شهربانی کل کشور . این چهار نفر در شب 24 بهمن ماه 1357 در مدرسه ی رفاه اعدام شدند و حکم اعدام آن ها را اینجانب صادر کردم . در آن شب من تعداد 24 نفر را محکوم کرده بودم که به علت دخالت ها ، فقط دستور اعدام چهار نفر یاد شده را صادر کردم . آن ها در پشت بام مدرسه ی رفاه ، اعدام شدند و این اولین اعدام ما بود . البته من با خوردن خون ِ دل ، سرانجام توانستم در جا همان 24 نفر را به تدریج اعدام کنم . سالارجاف نیز در میان آن ها بود . سالارجاف اینجانب را وصی خود قرار داد و گفت : هفده هزار تومان پول دارم ، آن را برای من خیرات کن ، زیرا ورثه ی من ، افرادی ناجور هستند و اهل نماز و روزه نیستند . پس از اعدام او ، پول ها را شمردیم ، حدود بیست هزار تومان بود . یک ساعت طلا هم داشت که آن را مبلغ هفت هزار تومان فروختیم و جمع پول ها را خرج فقرا کردیم .
افرادی که در دادگاه های انقلاب با حکم اینجانب اعدام شدند ، از مهره های اصلی ِ دستگاه و نظام شاهنشاهی بودند و من هیچ گونه رحمی به آن ها نکردم ؛ زیرا " ترحم بر پلنگ تیز دندان ، ستمکاری بود بر گوسفندان " . من رنج ( و ) حرمان ملت ایران را که به دست همین سفاکان بر آن ها تحمیل شده بود دیده بودم . زندان و شکنجه و تیرباران مبارزین و نابودی نسل جوان این مرز و بوم و به انحطاط کشیده شدن یک نسل و تضعیف فرهنگ اسلامی ِ مردم باشرف ایران در طول 57 سال حکومت دودمان ننگین پهلوی ؛ به ویژه پس از 15 خرداد 1343 ( 1342 ) به دست این ستمکاران صورت گرفته بود . در زیر سایه ی شوم این نامردان ، دست فراماسون ها و بهایی ها و ایادی بیگانه بر جان و مال این ملت باز بود . به کمک همین ایادی فراماسونی بود که سرمایه های این مملکت به دست ابرقدرت ها به غارت می رفت و ملت از هستی ساقط می شد .
آن ها کشاورزی و دامداری و صنعت مملکت را به نابودی کشیدند . وابستگان به دودمان پهلوی ، برای حفظ و تداوم زندگی انگلی خود ، یک ملت را به زنجیر کشیدند ، خوردند ، چاپیدند ، به یغما بردند و در داخل و خارج مشغول عیاشی شدند . اسلام به دست همین افراد در ایران به انزوا کشیده شده بود . اسراییل در نتیجه ی این عملکرد ، در منطقه رشد کرده بود . آمریکا از این راه توانسته بود کشور ما را در اختیار بگیرد . نفت ایران با تایید و تجویز این ها ، برای سرکوب مردم منطقه و تداوم جنگ در ویتنام ، به ماشین جنگی اسراییل و آمریکا ریخته می شد .
در 15 خرداد 1342 ، حدود پانزده هزار نفر در خیابان ها و یا در زندان ها کشته شدند . این عاملین فساد با اسلام و قرآن مخالف بودند و ارتشی می خواستند که در داخل ایران ملت را سرکوب ( کند ) و در عمان و مسقط و ظفار ، اعراب مسلمان را به خاک و خون بکشد . به جای ایجاد کارخانه ها و حل مسئله ی مسکن و زمین و آب و برق و فرهنگ و مدرسه ، تعداد عیاش خانه ها و کازینو ها و قمارخانه های مدرن و استخرهای شنای مختلط زن و مرد و همچنین ، فیلم ها و مجله ها و روزنامه های ننگین و مبتذل ، برای به انحطاط کشاندن این ملت مسلمان ، در سطحی وسیع ، گسترش می یافت . آقای هویدا برای مجله ای که آدرس فواحش را چاپ می کرد پیام تبریک می فرستاد . ... همین رجال بودند که دستور تبعید مرجع تقلید مسلمین ، یعنی امام خمینی را از ایران به ترکیه صادر کردند . همین رجال بودند که وسایل عیش و نوش و مشروب و قمار و هرزگی و زن بارگی و حتا تریاک و هرویین را برای نابودی نسل جوان به طور وفور در اختیار آنان گذاشتند . آن ها بودند که کشف حجاب در ایران را تایید و به مرحله ی عمل درآوردند و فرهنگ منحط غربی را به جای فرهنگ اسلامی رواج دادند . این خودفروختگان، اسراییل را به رسمیت شناختند و خون فلسطینی ها را به هدر دادند . همین رجال بودند که برای تقرب به آمریکا و روسای جمهور آن ، ایران را به بازار مصرف اجناس بنجل آن ها و اروپایی ها تبدیل کرده بودند .... همه ی افرادی که در دادگاه های انقلاب محکوم به اعدام شدند از مصادیق بارز " مفسد فی الارض " بودند و تحت همین عنوان هم اعدام شدند . این عنوان از آیات قرآن گرفته شده و آن آیات چنین است :
انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله یشعون فی الارض فساداً اَن یقتلوا او یصلبوا او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف او ینفقوا من الارض ذلک لهم خزی فی الدنیا و لهم فی الاخرة عذاب عظیم / الا الذین تابوا من قبل ان تقدروا علیهم فاعلموا ان الله غفور رحیم ( مائده 38 و 39 )
مفسد فی الارض یعنی کسی که به گسترش فساد در روی زمین بکوشد و به توسعه ی آن کمک کند ... من عقیده داشتم و حالا هم معتقدم که تمام وکلای مجلسین شورا و سنا و همه ی استانداران و روسای ساواک که از سال 42 به بعد و پس از تحریم امام بر سر کار بودند ، محکوم به اعدام می باشند . در حالی که عده ی انگشت شماری از آنان اعدام شدند و اکثراً جان سالم به در بردند و در داخل و خارج مشغول توطئه علیه جمهوری اسلامی ایران هستند . مدیران کل در وزارت خانه ها که خود عامل اصلی بقای دستگاه بودند و به خاطر تقرب به شاه و خانواده ی او به هر ذلتی تن می دادند ، محکوم هستند . ما همه ی ساواکی ها را مجازات نکردیم . آن در هر فرصت مناسب به ملت ضربه می زنند و دلیل آن کشف توطئه های پی در پی در ایران می باشد .
خلاصه این که همه ی افرادی که از همان اوایل تاسیس دادگاه های انقلاب اسلامی و در زندان قصر به حکم اینجانب اعدام شدند مفسد فی الارض بوده و به حکم قرآن خونشان هدر بود . آنان یا از هزار فامیل بودند یا از وابستگان به دودمان پهلوی . یا فراماسون بودند یا ساواکی و ایران فروش و جامعه بر باد ده . نمی شد یکی از آن ها را به حکم قرآن تبرئه کرد . تعداد بی شماری از همین افراد ، با زد و بند دولت موقت و شخص آقای بازرگان تبرئه شدند . آن ها پس از چندی ، از ایران فرار کردند و مشغول توطئه شدند . این تحرکات ضد انقلابی هنوز هم ادامه دارد . مقامات مسوول ، اینک پی برده اند که حق با ما بوده و شاید افسوس می خورند که چرا به اینجانب کمک نکردند تا ضد انقلاب به کلی از ایران ریشه کن شود . "

( گزیده ی صفحات 351 تا 356 از کتاب خاطرات آیت الله خلخالی ، اولین حاکم شرع دادگاه های انقلاب به قلم خود او ؛ نشر سایه ، چاپ 1379 )

۱۳۸۴ دی ۱۲, دوشنبه

(5)جنگ خندستانی

جنگ خندستانی (5) ؛


قضیه ی ِ
احساسات غیرقابل انتشار ؛

از : صادق هدایت ــ مسعود فرزاد

من از بچگی در بخت آزمایی بدشانس بودم
اما این بار زد و جایزه ی ِ اول را من بردم !
فرداش، یک جوان ِ یالقوز یکهو به من کرد سلام
گفت: " بنده مخبر جریده ی فریده ی آسیام ؛
موقع را مغتنم شمرده آمده ام تا در این موقع،
بپرسم احساسات شما بر چه قسمه ؟
چه آرزوهایی در دل ِ خود می پرورید ؟
با این پول هنگفت چه خیالاتی دارید ؟
آن را به چه دردهای ِ عام المنفعه خواهید زد ؟
به کدام ایده آل های اجتماعی خدمت خواهید کرد؟
تا شرح آن انتشار یابد در جریده ی آسیا
شما حاصل کنید وجهه ی ملی در دنیا "
گفتم : "احساسات مزبور از این قرار است :
اولن چشمم از دیدن ریخت تو بیزار است!
می خواهم در زیر سرت تن نباشد ،
تا این قدر اسباب زحمت من نباشد .
من فضول احساسات نخواسته بودم ،
همیشه احساسات ِ بی فضول داشته بودم !
پولی ست از هیچ کجا دزدیده نشده ،
حق و حسابی گیر من اومده .
به هر دردی دلم بخواد می زنمش ،
هر طوری هوس کردم خرج می کنمش .
یک دینارش را نه خیرات می دم نه صدقه ،
تا چشم گدا گشنه ها در آد از حدقه !
عجالتن قرض و قوله هام را پاک می کنم ،
یه خونه در شهر یکی در شمرون می خرم .
یه سالن رقص ، یه کتابخونه ،
دایر می کنم تو هر دوتا خونه ؛
اثاثیه ی آخرین مد ،با اتومبیل ،
لباس های شیک و عالی از هر قبیل ،
دستگاه عکاسی و تفنگ ِ شیکاری
بولداگِ انگلیسی و اسب ِ سواری .
داد دل از زن و اغذیه می گیرم ،
هر شب هم خواب های شیرین می بینم !
چند تا رفیقام را که نسبتن آدمند ،
دعوت می کنم برام خوش صحبتی کنند .
دیگه احدی را پیش خودم راه نمی دم ، سلام علیک خودم را با دیگران می برم !
اون وقت اگه تو جلوی من اومدی ، نیومدی،
الان هم زود راهتو بکش برو خوش اومدی !"

*
گفت : الحق مصرفی بهتر از این برای پول لاتار نیست .
اما افسوس احساسات شما قابل انتشار نیست !