۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه

بابک ِ بیات ... پس از یک سال


بابک ِ بیات آهنگسازی بود که در ژرفنای ِ آهنگ هایش ، حادثه ای در شـُرف ِ وقوع بود . اتفاقی می افتاد و زخمی دهان باز می کرد . اندوه و حسرت و تنهایی ِ انسان و مهمتر از آن ها عظمت و سرگشتگی و ترس و لرزش ، پشت ِ نت های ِ ملتهب ِ او به هم می رسید . نخستین بار او را بر روی ِ صدای ِ تلخ ِ شاملو کشف کردم . " چیدن ِ سپیده دم " و " سکوت سرشار از ناگفته هاست " . چیزی عمیق تر و اندوه بار تر از گریه در نوایش بود . در گستره ای وسیع نوسان می کرد و سایقه های ِ بشری را به آه و ناله فرو نمی کاست . سپس در فیلم های ِ " شاید وقتی دیگر " و " مسافران " بازشنوی اش کردم . کابوس ِ کیان و صحنه ی ِ ورود ِ مسافران ، عالی بود . بدخواهان می گفتند در " شاید وقتی دیگر " از روی ِ دست ِ برنارد هرمن و " سرگیجه " نگاه کرده . و هیچ گاه نمی گفتند که او ، خود در چه روزگار ِ سرگیجه آوری زندگی می کرد . در روزگار و سرزمینی که انسان ِ پرسنده و رها از سلطه ی ِ باسمه ها ، بی پناه ترین است . در روزگار و سرزمینی که خواسته های ِ روشنفکرانه به سختی سیاست می شود .

دریغادریغ که بابک ِ بیات در سال های ِ پایانی عمر از فضای ِ اندیشمندانه فاصله گرفت و به دنیای ِ رسمی و حکومتی نزدیک شد . دنیایی که سنخیتی با آن نداشت . به کسانی خدمت کرد که همواره کارنامه ی ِ دگرباشنده ی ِ او را پیش ِ چشم داشتند و در روزهای ِ سخت ِ بیماری، تنها رهایش کردند . او با تیشه به جان ِ ریشه ی ِ خود افتاد . آخر شما بگویید هنرمندی که در دنیای ِ درونش آرامش و اطمینان ِ مومنانه صورت نمی بندد ، چگونه می تواند آهنگساز ِ سریال های ِ مذهبی باشد ؟ یا هنرمندی که ... بگذریم !

بابک ِ بیات هرچه بود یا نبود مرا به کشف ِ ساحت های ِ تازه برد . دو کانون ِ ملتهب ِ موسیقی ِ او در نگاه ِ من ، یکی اندوه ِ از دست دادن و دیگری هراس ِ از دست رفتن بود ... تا کنون هیچ آهنگساز ِ ایرانی ماننده ی ِ او به عمق ِ جانم چنگ نینداخته است .


سرانگشت

توضیح : این یادداشت را یک سال پیش در بامداد ِ هشتم ِ آذرماه 1385 درست پس از شنیدن ِ خبر ِ درگذشت ِ بابک ِ بیات نوشتم . آن روزها وبلاگ ِ " انگشت " بسته بود . نوشته را در پیامجای ِ ( کامنت دانی ) وبلاگ ِ دوست ِ عزیزم، عالیجناب دخــو به چاپ رساندم . و حالا با اندکی تغییر ، همان است پس از یک سال .

۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

ریدکان ِ * نمایش یا آخوند به مثابه ِ بازیگر ِ مولف

برای ِ یک بار هم شده بد نیست بررسی کنیم چرا و چگونه جماعت ِ آخوند می تواند این اندازه گوش ِ مفت برای ِ دهان ِ یاوه گویش استخدام کند ؟ انبوهی را چین به چین پای ِ منبر بنشاند و از یک تا چند ساعت علاف ِ اراجیفش کند . چه جادویی در کار ِ کلم به سر ها است ؟ چرا جماعت از پای منبر هـُردود نمی کشند و جایی دیگر خراب نمی شوند ؟ مُخشان تاب دارد یا جاذبه ای در حرف های ِ آن لندهور پیدا کرده اند که به زمین وصله شده اند ؟ به نظرم برای ِ بررسی ِ موضوع ، بد نیست همین ابتدا دریچه ای تازه به بحث باز کنیم و یک چیز را فرض بگیریم . این که هر وعظ و هر منبر ، یک اتفاق ِ دراماتیک است . فیل هوا کردن است . معرکه ای است که مرشد و افعی ِ خودش را دارد . اصلاً تا چیزی دراماتیک نباشد و برخورد و کشمکش نداشته باشد، جاذبه ایجاد نمی کند . اگرچه این کار، توهین به هنر و اندیشه است ولی من ناگزیر رویم را به دیوار می کنم و منبر را همچون سن ِ تئاتر در نظر می گیرم و آخوند را چونان بازیگری که مدت زمانی تماشاگرانش را مجذوب می کند .

اگر شما هم در مملکت ِ امام ِ زمان زندگی می کنید لابد می دانید که اینجا هنوز آدمیزاد را در ملاء عام یعنی پیش ِ چشم ِ صغیر و کبیر با طناب یا جرثقیل بالا می کشند و اعدام می کنند تا احکام ِ اسلام ِ چرک و چروک را به اجرا در آورند . و باز لابد می دانید که از شب ِ قبل آدم های ِ فله ای مثل ِ مور و ملخ در میدانچه ها و خیابان های ِ اطراف غُل می زنند و برای ِ به دست آوردن ِ "جای ِ حسابی" سر و دست می شکنند . "جای ِ حسابی" هم محل ِ بی سر ِ خری است که بشود جان کندن ِ اعدامی را پاک و پاکیزه تماشا کرد . تماشا کرد و در ترس و رنج ِ اعدامی شریک شد ؛ لذت برد ، هیجان زده شد ، عقده گشایی کرد و دست ِ آخر به رقت ِ قلب و صفای ِ باطن رسید ! تجربه ای تازه به دست آورد و پس از خفه شدن ِ اعدامی از این که جای ِ او نبود، نفس ِ راحت کشید و عرق ِ سرد را از پیشانی پاک کرد .

چرا دیدن ِ مراسم ِ اعدام این اندازه طرفدار دارد ؟ برای ِ این که اتفاقی دراماتیک است . نمایشی است که جهت ِ تفریح و عبرت ِ عوام ترتیب داده شده . حقوق ِ بشر چه قاقی است ؟! حماسه ی ِ انسان کدام است ؟ مردم سرگرمی می خواهند و بهتر از اعدام هم نمی شود در مملکت ِ اسلامی، سرگرمی ِ عبرت آموز درست کرد .
این نمایش در ضمن به قواعد ِ درام ، بی اعتنا نیست . " آدم خوبه " و " آدم بده " دارد . طرف ِ خیر و طرف ِ شر دارد . مقدمه و کشمکش و تضاد و برخورد و آه و اشک و نتیجه ی ِ اخلاقی دارد . طرف ِ خوب یا قهرمانش، دادگستری و حکومت ِ اسلامی و لابد قاضی مرتضوی است و طرف ِ خبیث و نابکارش مجرمی که مامور ِ قانون پیش از اعدام، سیاهه ی ِ اعمالش را برای ِ تشنگان ِ عقده ی ِ دراماتیک می خواند !
نمایش، در پرده ی ِ اول به معرفی ِ مجرم و سابقه و اعمالش می پردازد و احساس بیزاری و انتقام را در تماشاچیان ِ بی خبر از همه جا بر می انگیزد . در پرده ی ِ دوم عجز و لابه ی ِ اعدامی یا خانواده اش و بی اعتنایی ِ مجریان ِ شریف ِ قانون را شاهدیم و در پرده ی ِ سوم عدالت اجرا می شود ! مرگ ِ تراژیک ِ ضدِ قهرمان، پایان ِ نمایش است و به دنبال ِ آن تماشاگران با ریختن ِ صدقه بهای ِ بلیت شان را با خشنودی می پردازند . اما گاه می شود که در آخرین دم ، مجرم بخشوده می شود و نمایش حالت ِ هپی اند به خودش می گیرد ... چاره ای نیست . همیشه که نباید تماشاچی راضی به خانه بازگردد . برخی درام ها " قربانی " ندارند و متاسفانه باید این واقعیت ِ تلخ را تاب آورد ! مثلاً در مسابقه ی ِ فوتبال ـ که آنهم اتفاقی دراماتیک است ـ ممکن است بازی در دقیقه ی ِ نود مساوی شود . آن وقت تماشاگری که تیم ِ محبوبش تا نزدیک ِ سوت ِ پایان جلو بوده، فرصتی تاریخی را از دست داده است . چرا که نتوانسته نود دقیقه دست از دهان بردارد و مربی ِ خودی و بازیکن ِ حریف را فحش باران کند !
برگردیم به پای ِ منبر و از زاویه ای دراماتیک دلایل ِ جذابیت ِ آخوند و همچنین مست و مبهوت شدن ِ جماعت را یکی یکی بررسی کنیم . باید کوشید و نشان داد که اگر غربی ها " شو گرلز " یا دختران ِ نمایش دارند ، ما هم پسران ِ نمایش داریم !

اول : نشستن ِ خدا بر کرسی ِ نمایشنامه نویسی ؛

اگر به کسی که دستی ـ حتا از دور ـ بر آتش ِ هنر ِ تئاتر دارد بگویند فلان نمایشنامه را ویلیام شکسپیر نوشته به آنی خودش را به سالن ِ نمایش می رساند ، بلیت می خرد و در طول ِ اجرا مژه نمی زند مبادا لحظه ای را از دست بدهد . نه دچار ِ ملال می شود ، نه خواب به سراغش می آید و نه تنگش می گیرد . در واقع لزوماً جوش و جوهر ِ نمایش نیست که تماشاچی را دنباله گیر و علاقمند می کند، بلکه صلابت و سنگینی ِ اسم شکسپیر است که چهار ساعت رفیق ِ ما را بر صندلی میخکوب نگه می دارد . حال اگر همان تیارت را آدم ِ کم اصل یا بی نام و نشانی قلمی کرده بود حاشا که زید ِ مربوطه قدمی به سمت ِ تماشاخانه برمی داشت ؛ اگر هم می رفت احتمالاً بعد از یک ساعت خمیازه و اطوار به هوای ِ پاپ کورن سالن را ترک می کرد . پس اسم های ِ بزرگ یا اسم هایی که به هر دلیل توی ِ بوقند ، بنی آدم را به معرکه می کشانند و از آن مهم تر، در معرکه نگه می دارند؛ حتا اگر بازی ِ آکتورها چنگی به دل نزند و رژیسور ِ نمایش مالی نباشد . حتا اگر لباس ها به تن ِ هنرپیشه ها گریه کند و دکور را با مقوا ساخته باشند باز طرف ِ مربوطه سالن را ترک نمی کند . زهره ی ِ ترک کردن ندارد . اول از خودش رودربایستی می کند که شاید بی شعور است که نمی فهمد و بعد از رفقایش خجالت می کشد که پشت ِ سرش ریگ بچینند: حتماً بی شعور است و نمی فهمد ! بنابراین خودش را سفت می گیرد و انواع ِ تلقین را اماله می کند تا احساس ِ بدی در وجودش تولید نشود . آخر دیدن ِ نمایشی از شکسپیر هرچقدر بی فایده باشد این منفعت را دارد که آدمیزاد می تواند پیش ِ دایی گرگعلی و عمه چغندر قمپز در کند که هملت را دیده ، با اتللو عکس گرفته و به دزدمونا شماره تلفن داده است .

حال اگر فرد ِ مورد ِ بحث، آدم ِ هنرنشناسی باشد که زیر ِ تاثیر ِ تبلیغات، عاشق ِ شکسپیر شده ، وضع بدتر است . در این صورت او کاری ندارد که بازیگر ِ نقش ِ هملت کیست و چه مایه استعداد دارد . او بازیگر را عین ِ هملت و هملت را مساوی با شکسپیر قرار می دهد و درست و غلطش را می بلعد .
هرچند محتوای ِ نمایشنامه های ِ شکسپیر عالی و درونمایه ی ِ کتاب ِ مقدس نازل است اما چون معرفتی در میان نیست ، همین ماجرا با شدت ِ بسیار بیشتری در مورد ِ پامنبری ها نیز اتفاق می افتد . با این تفاوت که خداوند ِ متعال از نوشتن ِ دیالوگ عاجز است و تنها مونولوگ می نویسد . پامنبری معتقد است حرف هایی که از دو لب ِ واعظ بیرون می آید ، کلمات ِ الاهی است . از وجودی متعالی صادر شده . پس باید همه تن، گوش شد و روزنه های ِ وجود را گشود . در اینجا نویسنده ی ِ نمایش نامه خدایی است که منبری ها مدعیان ِ وجودش هستند و پامنبری ها معتقدان به وجودش . پس اگر آخوند نقشش را خوب بازی کند ـ که معمولاً می کند ـ می تواند با " کلمات " یکی شود . او به احساسات ِ جماعت چنگ می زند و از دگم هایشان ، پلکان می سازد و بالا و بالاتر می رود تا از نظرها محو می گردد و به خدا می رسد . پرسش این است که آیا چنین مومنانی می توانند از پای ِ صحبت ِ " خدا " بلند شوند ؟ آیا می توانند محضر ِ " خدا " را ترک کنند ؟

دوم : معجزه ی ِ کلم ؛

بعد از معجزه ی ِ سیب چشممان به معجزه ی ِ کلم روشن شد ! کلم پیچی که آخوندها بر سر می گذارند و عبایی که بر دوش می اندازند ـ به خصوص اگر مشکی باشد ـ آنان را در چشم ِ مردم ِ عقب نگه داشته شده یا به قول ِ خودشان "عوام الناس" متمایز و ممتاز می کند ؛ درست مثل ِ حالتی که در آن سرسپرده ی ِ هنرنشناس ایجاد می شود وقتی به هنگام ِ آنتراکت، شاه ریچارد را می بیند که با یال و کوپالش به تالار ِ پهلویی آمده تا یک نخ سیگار دود کند ... طراحی ِ لباس در موثر افتادن ِ سخن ِ ملایان اهمیت ِ به سزا دارد . آخوند، لباسی به تن دارد که قرن ها گفته اند بر تن ِ پیغمبر و امام و چه و چه بوده . نفوذ ِ حرف ِ ملایان بر پیشینه ی ِ تاریخی ِ لباس شان مبتنی است . اگر همان حرف ها را یک آدم ِ ساده پوش به گروه ِ مومنان بزند تاثیر ِ کمتری دارد .

سوم : مگس ِ عقل و امشی ِ روایات ؛

آخوند معتقد است که بیشتر ِ مردم و به ویژه مخاطبان ِ او از تفکر ِ عمیق بیزارند . بنابراین وبال ِ اندیشه را از گردن ِ آنها بر می دارد . بر بالای ِ منبر می کوشد مسایل ِ هستی را ساده کند و همه چیز را در حد ِ چند گزاره ی ِ مطلق فرو بکاهد . می کوشد وانمود کند که فقه و کتاب و سنتش پاسخ ِ همه ی ِ سوالات ِ را در آستین دارد و باز سعی می کند ثابت کند تا پایان ِ جهان هیچ پرسش ِ تازه ای برای ِ انسان مطرح نمی شود . تلاش می کند عقل ِ نقاد و مزاحم را با امشی ِ روایات فراری دهد و زمینه را برای ِ پرواز به سوی ِ ماوراء الطبیعه فراهم کند .
آسان و شیرین سخن می گوید و از آوردن ِ مطالب ِ سنگین پرهیز می کند . شور طلب می کند، نه شعور . هر دم مراقب است تا شنوندگانش رودل ِ ذهنی نکنند . به همین جهت از مثل و متـَــل و خاطره و داستان های ِ خاله خشتکی استفاده می کند . و نیز از علوم ِ غریبه و جفر و کیمیا و لیمیا و سیمیا تا دسته گل هایی که غول ها و شیاطین و نسناس و جنیان به آب می دهند حکایت های عبرت آموز در چنته دارد . اگر از دانش ِ نو و فلسفه هم چیزی به خطابه بیامیزد در حکم ِ فلفل و زردچوبه است ؛ بیشتر از آن را نه می داند و نه صلاح می داند که بگوید . آخوند می فهمد که مار، کشیدنی است نه نوشتنی !

چهارم : حضور بر صحنه با همه ی ِ ابعاد ِ بشری ؛

آخوند از ایفای ِ تمام ِ حالات ِ انسانی برای ِ همراه کردن ِ مخاطبش استفاده می کند . می خندد ، گریه می کند ، خودش را به غش و ضعف می زند، خلاصه جنبه ای از وجودش نیست که جراحی کند و دور بریزد . می داند که مخاطبان باید با او همدلی کنند و با قهرمانان ِ افسانه هایش همذات پنداری . می داند که آدم ها تنها با شبکه ی ِ پیچیده ای از اعصاب ِ زنده احساس ِ همدلی می کنند ، نه با مشتی سیم و فیوز ِ سوخته . به هنگام ِ گفتن ِ افسانه ها، فراز و فرود های ِ دراماتیک را رعایت می کند . مونوتون سخن نمی گوید که پامنبری ها خسته شوند . بدون ِ این که بداند ( شاید هم بداند!) در نقش آفرینی اش هم از ترفند ِ ارستو استفاده می کند هم از شیوه ی ِ برشت ! هم واقعه را نشان می دهد ( ارستویی ) ، هم واقعه را روایت می کند ( برشتی ) . هرجا لازم باشد به وحدت ِ زمان و مکان و موضوع پای بند است و هرجا اقتضا کند همه ی ِ وحدت ها را زیر ِ پا می گذارد ! اینجاست که آخوند به بازیگر ِ مولف نزدیک می شود . یعنی با این که متن ِ از پیش نوشته ای در دست دارد ، نقش را از فیلتر ِ وجود ِ خود نیز عبور می دهد و به آن صورت ِ تازه ای می بخشد . اما مهم ترین نکته این که ملا با همه ی جنبه های ِ انسانی اش بر صحنه می آید و برای ِ نزدیک ساختن ِ خود به مخاطب ، از نشان دادن ِ نقاط ِ ضعفش ابایی ندارد . برعکس ِ بسیاری از چپ گرایان ِ وطنی که در جلوت، یُبس و تک بعدی اند . روبات هایی هستند که نه دچار ِ هیجان می شوند ، نه می خندند و نه گریه می کنند . آنان حتا از کوکوی ِ ساعت هم بی روح ترند . بیشتر به شماره تلفن ِ زمان گو شبیه اند ؛ ساعت، بیست و سه و هجده دقیقه ... ساعت، بیست و سه و هجده دقیقه ... ساعت، بیست و سه و هجده دقیقه !

پنجم : کباب پخته نگردد مگر به گردیدن ؛

حتا آقای ِ هالو هم فهمیده بود که " سفر، مرد را پخته می کند !" در قدیم گروه های ِ سیار ِ تئاتری از شهری به شهری می رفتند تا نمایش ِ خود را برای ِ مردمان ِ دور و نزدیک اجرا کنند . همین ماموریت را طلبه ها نیز از جانب ِ حوزه های ِ علمیه پیدا می کنند . آن ها تابستان ها به شهرها و روستاهای ِ مختلف می روند و به این کار " تبلیغ رفتن " می گویند . در این سفرهای ِ تبلیغی جوجه آخوندها تجربه های ِ زیادی به دست می آورند که پس از بیرون آمدن از تخم به دردشان می خورد . با هفتاد و دو ملت نشست و برخاست می کنند و ایراد ِ خطابه را در انواع و اقسام ِ مجلس ها فرا می گیرند. از این راه نخست روان ِ جامعه را می شناسند و سپس در می یابند در هر مجلس چه بگویند و چگونه بگویند که کارگر بیفتد . کم کم به جایی می رسند که می توانند با احاطه بر حال و هوای ِ مجلس ، مخاطبان را هیپتوتیزم کنند و ذهن ِ آنان را به هرکجا که می خواهند بکشند . اینجاست که من نمی توانم با سخن ِ سقراط همداستان شوم که گفت : ..." قدرت ِ سخنوران از همه کس کمتر است . " **


سرانگشت

*ریدک : پسر / ریدکان : پسران

** دوره ی آثار ِ افلاتون / ترجمه ی : محمد حسن لطفی / جلد ِ اول / رساله ی ِ گرگیاس ص 273




۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

کسب ِ جمعیت از آن زلف ِ پریشان کردم *

آیا می توان عشقی بزرگتر از عشق ِ افلاتون به سقراط پیدا کرد ؟

* * * * *

کاشفان ِ شوکران ، کاشفان ِ استعدادهای ِ ما هستند !

* * * * *

کشمکش های ِ درونی ِ ترومن کاپوتی ، کشمکش های ِ بیش از حد ِ او اجازه نداد که نقطه ی ِ پایانی بر داستان هایش بگذارد . پس اصالت را نه به آرامش می دهم ، نه به کشمکش و آشوب ( کائوس ) . برای ِ انسان هیچ چیز به خودی ِ خود ، اصالت ندارد ؛ بلکه " چیز " در " کس " اصالت می یابد .

* * * * *

خردمند کسی است که در جوانی و با وجود ِ کم تجربگی درست را از نادرست بازشناسد ، وگرنه در پیرسالی عاقل شدن دشوار نیست .

* * * * *

جالب است که اگر بیش از یک میزان ِ معیّن ، دروغ بگوییم ، وجود ِ خودمان هم از یک وجود ِ واقعی تبدیل به یک وجود ِ دروغین می شود ! مردم ، آشنایان و حتا نزدیکان به رفتار و گفتار ِ ما استناد نمی کنند . از قول ِ ما چیزی نمی گویند و در خاطره هایشان یادمان نمی کنند . چرا که حضور ِ ما را بی اعتبار کننده ی ِ خاطراتشان می شمرند و وجود ِ ما را باطل کننده ی ِ استقراهایشان ! گویی مرجعیت ِ مان را از دست می دهیم . از تجربه ی ِ زیسته ی ِ دیگران بیرون می افتیم و وجود ِ واقعی مان به ساحت ِ مجاز رانده می شود . واقعیت ِ وجودمان گم می شود . موجودی می شویم غیر ِ قابل ِ استناد ، بیرون از خاطره های ِ فردی و جمعی و درنتیجه : فراموش شده !

* * * * *

برای ِ آن پیرزن ؛

هیچ حسی به من نگفت که این دیدار ِ واپسین است . می گویند ملاقات ِ پایانی را حال و هوای ِ دیگری است و درباره ی ِ تو اینطور نبود . دیدارمان بی روح بود و نیم بند و مختصر ؛ خداحافظی ِ مان نیمه کاره و دیگر تمام ... هیچ حسی به من نگفت که این دیدار ِ واپسین است وگرنه مثل ِ فیلم ها، مثل ِ مهر ورزان ِ سینما، می ایستادم و دور شدنت را تماشا می کردم . تا آنجا که ممکن بود . تا آنجا که چشمانم می دید . با نگاهی که هردم به پایت می پیچید تا دورتر نشوی . می گویند سینما بی رحم است . اما دستِ کم درمورد ِ مرگ و جدایی، غمخوار تر از " واقعیت " است .

* از حافظ
سرانگشت


۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

حالا من می پرسم

احمدی نژاد : "نامه ی ِ من به سرکوزی بی ادبانه نبود ."

نامه ی ِ دوم ِ احمدی نژاد به سرکوزی :
دعای ِ فرج : بسم الله الرحمن الرحیم . الهم کن لولیک الحجة بن الحسن . صلواتک علیه و علی آبائه . فی هذه الساعه . و فی کل الساعه . ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعا . و تمتعه فیها طویلا . برحمتک یا ارحم الراحمین .

آقای سرکوزی ! سلام علیکم !
شما در دنیا اعلام کرده اید که نامه ی ِ احمدی نژاد بی ادبانه بوده و به دفترتان دستور داده اید، کاغذ ِ رییس جمهور ِ ایران ِ اسلامی را بی جواب بگذارد . حالا من می پرسم ؛ مگر رفتار ِ شما با مردمتان مودبانه است ؟ مگر رفتار ِ شما با ما مودبانه است ؟ مگر رفتار شما با حاج خانمتان مودبانه است ؟ همه ی ِ عالم می دانند که حاج خانم ِ شما پالانش کج بود ... می شنگید ... شما که می دانستید چرا زودتر طلاقش ندادید ؟ آیا این ادب است ؛ این تربیت است که آدم، خانمی را بنشاند ؟ این ادب و تربیت است که آدم به روزنامه ها و تلویزیون ها اجازه بدهد مسائل ِ ناموسی و ناموسش را پخش کنند ؟ چرا تعطیلشان نکردید ؟ چرا تعزیرشان نکردید ؟ شما که این همه در فعالیت های ِ هسته ای ِ ما دخالت می کنید چرا مواظب ِ هسته خرمای ِ خودتان نیستید ؟
از این گذشته ما همیشه گفته ایم که در غرب ، زن در حکم ِ کالا است و شان و کرامت ِ انسانی اش حفظ نمی شود . فرهنگ ِ غرب از زنان استفاده ی ِ ابزاری می کند . برخلاف ِ دین ِ مبین ِ اسلام که به زنان شخصیت داد و آنان را از زنده به گور شدن رهانید . اما شما هم مثل ِ تمام ِ غربیان کرامت ِ زن را پایمال کردید . او را ابزار قرار دادید . قبل از انتخابات از جذابیت های ِ حاج خانم استفاده یا سوء استفاده کردید و پس از امضای ِ حکم ِ ریاست جمهوری، طلاق نامه اش را امضا کردید و به دستش دادید .

آقای ِ رییس جمهور ! دانشمندان ِ هسته ای ِ ایران به ما گزارش داده اند که یکی از قلم به دستان ِ کشور ِ شما فردی بوده موسوم به مارکی دوصاد . این فرد ِ معلوم الحال در کشور ِ شما مطالب ِ مستهجن می نوشته و بنیاد ِ اخلاقی ِ خانواده ها را سست می کرده . متاسفانه طلاق ، ناهنجاری و بی اخلاقی که زندگی ِ شما هم یکی از نمونه های ِ آن است در غرب و به خصوص در فرانسه بیداد می کند و این یکی از نگرانی های ِ بزرگ ِ ماست . ملت ِ ایران نگران است مبادا این ابتذال ، انحطاط و بی فرهنگی از فرانسه به فلسطین ِ عزیز نفوذ کند و جوانان ِ مبارز ِ آن سرزمین را فاسد نماید . حالا من می پرسم ، آیا صرف ِ این که اجازه دادید چنین فردی در کشور ِ شما " وجود " داشته باشد ، بی ادبی نیست ؟ آیا بی ادبی همان اخلاق ِ لیبرال دموکرات ها نیست ؟ چرا کتابهایش را خمیر نکردید ؟ اروپاییان که سابقه ی ِ درازی در کتاب سوزی دارند ! مگر شما نبودید که در قرون ِ وسطا کتاب های ِ متفکرانتان را می سوزاندید و خودشان را گرفتار ِ دادگاه ِ تفتیش ِ عقاید می کردید ؟ حالا چرا با این فرد ِ بی ادب، برخورد نمی کنید ؟ این نشان نمی دهد که خودتان طالب ِ حرف های ِ بی ادبی هستید ؟! آیا رفتار ِ شما در افشای ِ زندگی ِ خصوصی ِ رقیب ِ انتخاباتی تان ضعیفه سجوییل روآیال اخلاقی و مودبانه بود ؟
از آن گذشته اصلاً در نام ِ این عنصر ِ معلوم الحال ، مارکی دوصاد ، بی ادبی خوابیده . پیامبر ِ اسلام حضرت ِ ختمی مرتبت محمد ِ مصطفی ( ص ) با آن مقام ِ بلند ِ الهی فقط یک " صاد " دارد ؛ محمد (ص) . اما این قلم به دست ِ مزدور دو تا "صاد " دارد ؛ (ص) (ص) . یک صاد ِ اضافی را از کجا آورده ؟ آیا این اهانت به مسلمانان نیست ؟ نخواسته خودش را از پیامبر ِ اسلام بالاتر نشان دهد ؟ آیا در کشور ِ شما قانون ِ " از کجا آورده ای " اجرا می شود ؟ شما چرا اسم ِ این فرد را عوض نمی کنید ؟ از تجربه ی ِ انقلاب ِ اسلامی در ایران درس بگیرید ! مگر نمی دانید ما پس از انقلاب ِ اسلامی، تمام ِ نام های ِ طاغوتی را حتا از خیابان ها و کوچه ها محو کردیم و به جایش از اسمای ِ الهی و ارزشی استفاده کردیم ؟

آقای ِ سرکوزی ! عدالت ، عدالت و عدالت ! این نصیحت ِ من به شماست . شما از خدا دور افتاده اید و بنابراین از عدالت هم دور افتاده اید . در کشور ِ شما هر روز اعتصاب های ِ صنفی اوج می گیرد . اتحادیه های ِ کارگری و اقلیت های ِ مذهبی و نژادی بر ظلمی که به آنها می رود اعتراض می کنند . چرا به فکر ِ حل ِ مشکلات ِ کشورتان نیستید ؟ چرا به فکر ِ حل ِ معضل ِِ حقوق ِ بشر در کشورتان نیستید ؟! مگر رانندگان ِ کامیون ، بنده ی ِ خدا نیستند ؟ چرا این قدر اعتصاب می کنند ؟ حالا من می پرسم آیا در ایران ِ اسلامی کسی به دلیل ِ نارضایتی اعتصاب می کند ؟ آیا کسی هست که بخواهد سر ِ کارش نرود ؟ آن وقت شما به جای ِ این که سر ِ جایتان بنشینید و مشکلات ِ مردم را حل کنید مدام مسافرت می کنید . به اسراییل ِ پلید و آمریکای ِ جهانخوار ، لبخند می زنید . حالا من می پرسم، آیا این مسافرت ها اسراف و هزینه کردن از بیت المال و از جیب ِ مردم ِ فرانسه نیست ؟ رییس جمهور چرا باید اینهمه سفر کند ؟ حالا چه سفر ِ استانی چه سفر ِ خارجی ؟

آقای ِ رییس جمهور ! شما چشمتان را بر روی ِ واقعیت ها بسته اید و مشکلاتتان را فرافکنی می کنید .اما بدانید که روزی بزرگترین انسان و خلاصه ی ِ خلقت خواهد آمد و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد در حالی که از ظلم و جور پر شده است . نام ِ او امام ِ زمان ، حضرت ِ مهدی (عج ) است . ظهور ِ او ، پایان ِ شماست . اما هنوز هم دیر نشده و هیچ وقت برای ِ توبه دیر نیست . حتا شما هم می توانید در رکاب ِ آقا امام ِ زمان شمشیر بزنید . کافی ست عبد و عبید شوید و دست از طغیان و فساد بردارید . به پیوست ِ این نامه برای ِ دومین بار فهرست ِ کتاب هایی را برایتان می فرستم که مطالعه ی ِ آنها زمینه ی ِ دخول ِ شما را از باب ِ توبه و تشرف به دین ِ حنیف ِ اسلام و به خصوص مذهب ِ شیعه ی ِ اثنی عشری فراهم می کند . مطالعه ی ِ این کتاب ها کمک می کند تا به خیل ِ منتظران ِ مهدی موعود بپیوندید و آخرت ِ خود را تضمین کنید .
آقای ِ سرکوزی ! یک بار ِ دیگر نامه ی ِ اول من را که دفترتان مصادره کرده ، بخوانید . آیا در آن نامه چیزی به غیر از این ها نوشته بودم ؟! ... امضا : محمود احمدی نژاد

لیست ِ کتاب های ِ معرفی شده به ریس جمهور ِ فرانسه :
1 ـ قرآن کریم 2 ـ نهج البلاغه 3 ـ صحیفه ی سجادیه 4 ـ دوره ی کامل ِ بحار الانوار 5 ـ منتهی الآمال 6 ـ حلیة المتقین 7 ـ ولایت فقیه 8 ـ تحریرالوسیله 9 ـ آداب الصلاة 10 ـ اصول ِ کافی 11 ـ غایة المنی 12 ـ توضیح المسایل حضرت ِ امام خمینی 13 ـ الرواشیح السماویه فی شرح الاحادیث الامامیه و ...
... نام ِ بقیه ی ِ کتاب ها را دستگاه ِ فکس ِ کاخ ِ الیزه به علت ِ قطع ِ برق دریافت نکرده .


سرانگشت



۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

آناتول فرانس و جزیره ی ِ پنگوئن ها


متاسفانه فرهنگ و نوشته هایی که امروز در دانشگاه های ِ ایران معرفی ، تبلیغ و تدریس می شود در خود نشانی از روشنگری ندارد . این آثار حتا اگر غربی باشد یا به خامه ی ِ متفکران ِ متالّه ( غرق در الاهیات ) یا به دست ِ فیلسوفان ِ جزم اندیش نوشته شده است . آنچه جایش خالی است آزادی دوستی ، چالش ِ مذهب ، به پرسش گرفتن ِ دگم ها و نقد ِ استبداد است .
چندی پیش در یک سالنامه ی ِ قدیمی که روزنامه ی ِ اطلاعات به سال 1342 خورشیدی منتشر کرده ، به خلاصه ای از رمان ِ " جزیره ی ِ پنگوئن ها " نوشته ی ِ آناتول فرانس بر خوردم . این خلاصه را مترجم ِ کتاب ، زنده یاد محمد ِ قاضی نوشته بود . قاضی جزیره ی ِ پنگوئن ها را در شمار ِ شاهکارهای ِ ادبی آورده و نویسنده اش را به جهت ِ " روشن بینی " و " سبک ِ دلکش و سهل و ممتنع" ، " سلطان ِ نثر ِ فرانسه" نامیده بود . بعد از خواندن ِ فشرده ی ِ کتاب ، جانمایه ی ِ اثر در نگاهم عالی و شایسته ی ِ درنگ آمد . روشن بود که آن را در کتابفروشی ها نمی توان پیدا کرد؛ پس دنبالش نرفتم . زیرا می دانستم چنین کتابی پس از انقلاب ِ 57 اجازه ی ِ تجدید ِ چاپ نمی یابد . گفتنی است جزیره ی ِ پنگوئن ها نخستین بار در سال 1330 در ایران ترجمه و منتشر شده و در همان سال ها به چاپ ِ دوم رسیده است .
در اینجا نخست زندگینامه ی ِ آناتول فرانس را که محمد ِ قاضی او را " سلطان ِ نثر ِ فرانسه " نامیده از سایت ِ برندگان ِ جایزه ی ِ نوبل ِ ادبی می آورم و سپس خلاصه ی ِ رمان ِ جزیره ی ِ پنگوئن ها که در سالنامه ی ِ روزنامه ی ِ اطلاعات به چاپ رسیده ... سرانگشت

زندگینامه ی ِ آناتول فرانس :
«آناتول فرانس» نويسنده و منتقد ِ بزرگ ِ فرانسوى است كه از جمله اديبان ِ برجسته و تاثيرگذار اواخر قرن ۱۹ و اوايل قرن ۲۰ فرانسه به شمار مى رود. او در سال ۱۹۲۱ جايزه ی ِ نوبل ادبى را از آن خود كرد. او از همان ابتدا روحيه اى ضد ِ مذهب داشت كه در همان آثار ِ اوليه اش عيان است. به تدريج «فرانس» به ضديت با نمادهاى بورژوازى پرداخت كه در نهايت به حمايت ِ او از حزب كمونيست ِ فرانسه منجر شد. آثار و نوشته هاى ِ او در سال ۱۹۲۱ در زمره ی ِ كتب ِ ممنوع الانتشار ِ كليساى ِ كاتوليک ايتاليا قرار گرفت.http://sharghnewspaper.com/850217/html/189720.jpg «آناتول فرانس» با نام ِ واقعى ِ «ژاک آناتول فرانسوا تيبالت» در آوريل سال ۱۸۴۴ در پاريس ديده به جهان گشود. پدرش صاحب ِ يک كتابفروشى ِ بزرگ به نام «كتابخانه ی فرانسه» بود و الهام بخش ِ اين نويسنده ی ِ بزرگ در برگزيدن ِ نام ِ مستعار ِ ادبى ِ خود شد. «فرانس» از همان اوان ِ كودكى، كتابخوان و اهل ِ مطالعه بود با اين حال در مدرسه دانش آموزى متوسط بود. او در خلال ِ دوره ی ِ دبيرستان عقايدى ضدمبلغان ِ دينى پيدا كرد كه تا آخر ِ عمر همراه او بود و حتا به مخالفت ِ شديد او با كليسا و تئورى هاى ِ مذهبى منجر شد. سال هاى ِ جوانى ِ «فرانس» همان طور كه در «كتاب ِ دوست من» مى نويسد درخوشى گذشت، با اينكه او در امتحان ِ دوم ِ دبيرستان چندين بار مردود شده بود و عاقبت در ۲۰سالگى آن را پشت سر گذاشت. او سپس مدتى را به عنوان ِ دستيار پدرش در كتابخانه فعاليت كرد و اندک زمانى را نيز نزد ِ يک انتشاراتى مشغول به كار شد. با از كارافتادگى ِ پدر، «فرانس» به مشاغل ِ گوناگونى پرداخت و مدتى را نيز به تصحيح ِ كتب گذراند. او در اين هنگام به عضويت ِ گروه شاعران ِ پارناسى درآمد و در جوامع ِ ادبى صاحب ِ شهرت شد. در سال ۱۸۷۵ روزنامه اى فرانسوى از «فرانس» براى ِ نوشتن ِ نقدهايى بر آثار ِ نويسندگان ِ معاصر دعوت به عمل آورد و او يک سال بعد اين پيشنهاد را پذيرفت و ستون ِ نقد ِ ادبى ِ خود را هفته اى يک بار منتشر كرد و تا ۳ سال نوشتن ِ اين ستون را ادامه داد كه بعدها مجموعه ی ِ ۴ جلدى ِ آن گردآورى و منتشر شد. در سال ،۱۹۷۶ «فرانس» به كمک ِ يكى از شاعران ِ برجسته ی ِ گروه به نام ِ «لوكنت دوليزل» توانست در كتابخانه ی ِ مجلس ِ فرانسه صاحب ِ شغلى شود كه ۱۴ سال به آن مشغول بود. او به اصرار ِ دوست ِ شاعر ِ خود، اولين مجموعه شعرش را در سال ِ ۱۸۷۹ به چاپ رسانيد.«فرانس» در مقام يک رمان نويس، كار خود را با نگاشتن ِ «جنايت هاى ِ سيلوستر فوبارد» به سال ۱۸۸۱ آغاز كرد. در اولين گام «فرانس» طعم موفقيت را چشيد چرا كه نثر ِ غنى و ساختار ِ قوى ِ داستان، بسيارى را به تحسين واداشت و جايزه آكادمى ِ ادبيات ِ فرانسه را براى ِ او به ارمغان آورد. او در خلال ِ سال هاى ِ ۱۸۹۷ تا ۱۹۰۱ چهار جلد رمان تحت عنوان ِ «تاريخ ِ معاصر» به رشته ی ِ تحرير درآورد. «فرانس» در سال ۱۸۹۰ از شغل ِ خود استعفا داد و در سال ۱۸۹۶ به رياست ِ آكادمى ِ ادبى ِ فرانسه انتخاب شد. سال هاى ِ آخر عمر ِ «فرانس» بيشتر در سايه ی ِ مشكلات ِ شخصى اش گذشت. همسر ِ دومش در سال ۱۹۱۰ از دنيا رفت و ۷ سال بعد دخترش «سوزان» جان ِ خود را از دست داد و در سال ۱۹۱۱ معشوقه ی ِ آمريكايى اش خودكشى كرد. او كه در اين سال ها زنان را مايه ی ِ رنج خود مى ديد در يكى از آثار ِ خود مى نويسد: «داروهاى زيادى براى به حرف آوردن زنان وجود دارد اما هيچ دوايى آنها را ساكت نخواهد كرد.» در ميان آثار برگزيده «فرانس» مى توان به «جزيره پنگوئن ها» اشاره كرد. همچنين «زندگى ِ ژاندارک»، «شورش فرشتگان» و «خدايان تشنه اند» نيز از آن جمله اند. «آناتول فرانس» در ۱۲ اكتبر ۱۹۲۴ ديده از جهان فروبست. مراسم تدفين او مملو از شخصيت هاى برجسته ی ِ حكومتى بود. نكته ی ِ جالب اينكه سخنرانى مراسم به شاعر ِ برجسته «پل والرى» محول شد و او به جاى ِ تعاريف معمول در چنين مراسمى به شدت به آثار و عقايد «فرانس» حمله كرد. [ از نوشته های ِ اوست : ]1.بالتازار2.تاتيس 3. جلد ِ صدف4. بريان پزی ِ ملكه ی ِ صبا5. زنبق ِ سرخ 6. مستی ِ خاموش ِ تفكر 7. باغ ِ اپيكور8. قضيه ی ِ كرنكوبيل9. كليسا و جمهوری10. به طرف يک عصر نوين11. سرگذشت ِ مضحک 12. بر سنگ ِ سفيد 13. جزيره ی ِ پنگوئن ها 14. هفت زن ِ ريش آبی15. زندگی ِ ژاندارک16. خدايان تشنه اند17. عصيان ِ فرشتگان 18. راه ِ افتخار19. پير ِ كوچک 20. بهار ِ زندگی

جـزیـــــره ی ِ پنـــگوئــــــن هــــــــا ( خلاصه ای از محمد ِ قاضی ) :

" چنان که گفتیم این کتاب یک تاریخ ِ پر طنز و کنایه از ملت ِ فرانسه است که از بدو ِ پیدایش ِ این ملت با توجه به افسانه ها و حکایات ِ اساطیری شروع می شود و فصل ِ آخر ِ آن نیز پیش بینی هایی درباره یِ اوج ِ سرمایه داری و نزولِ آن به وجهی عجیب و خیال انگیز می باشد . نویسنده در مقدمه ی ِ کتاب می نویسد که من می خواستم برای ِ ملت ِ پنگوئن تاریخی بنویسم اما نه به سبک و شیوه ی ِ مورخین ِ سلف . می خواستم حقایقی درباره یِ زمامداران ِ این ملت و عقاید ِ مذهبی ِ ایشان و درباره یِ توده ها که تا کنون در هر تاریخی نادیده گرفته شده اند بنگارم و به همین منظور به استادان ِ فن ِ تاریخ نویسی که در دانشگاه بر کرسی ِ استادی تکیه زده اند مراجعه کردم و قصد ِ خود را با ایشان در میان گذاشتم ولی ایشان به من گفتند که اگر می خواهم مقامم در جامعه محفوظ باشد و خللی به آزادی و زندگی ام وارد نیاید از نوشتن ِ مطالبی که ممکن است توهین به مذهب و پایه ی ِ احساسات ِ ملی باشد ، اجتناب ورزم و از تحقیقات ِ نوظهور خودداری کنم و همان مطالب را بنویسم که مورخین ِ دیگر نوشته اند . من نیز نصایح ِ پدرانه ی ِ ایشان را به کار بستم و به نوشتن ِ این تاریخ پرداختم [!].
سپس می گوید : " فرق نمی کند که من تاریخ ِ ملت ِ پنگوئن را بنویسم یا ملت ِ دیگری . زیرا تاریخ ِ ملت ها همه به هم شبیه است و صحنه های ِ آن با اختلاف ِ بسیار ناچیز در هر جا تکرار شده است . زیرا زندگی ِ هر ملتی رشته ی ِ پیوسته ای از جنایات و فلاکت ها و دیوانگی های ِ مردم ِ آن است و زندگی ِ قوم ِ پنگوئن نیز از این قاعده ی ِ کلی خارج نیست . "
فصل ِ اول از کتاب ِ اول درباره ی ِ مبادی است . سن مائل، کشیش ِ پیر ِ صد ساله که دیگر چشمش به خوبی نمی بیند به اغوای ِ شیطان قایق ِ خود را مجهز می کند و به دریا می نشیبند . توفانی مهیب برمی خیزد و قایق را با خود به سواحل ِ قطب ِ شمال می برد . فصل ِ بهار ِ قطبی و آغاز ِ عشق ِ مرغان ِ پنگوئن شروع شده است . دسته دسته مرغان بر سر ِ یخ ها و سنگ های ِ قطبی ایستاده اند و زمزمه می کنند . مائل ِ کشیش به تصور ِ این که مرغان آدمیزاد و از بت پرستان ِ شمال هستند آنان را به دین ِ مسیح در می آورد و غسل ِ تعمید می دهد . این خبر در بهشت هنگامه ای بر پا می کند و خداوند انجمنی از روحانیون و پاپ های ِ درجه اول تشکیل می دهد تا درباره ی ِ این کار ِ احمقانه ی ِ سن مائل ِ پیر ِ خرفت داوری کنند . بحثی جالب در جلسات ِ مکرر ِ انجمن ِ بهشت در می گیرد و بالاخره این راه ِ حل پیشنهاد می شود که مرغان را تبدیل به آدم کنند . به سن مائل فرمان داده می شود که به نام ِ خدا مرغان ِ قطبی را آدم کند و جزیره ی ِ ایشان را به نواحی ِ معتدله بکشد . مائل که متوجه ِ خطای ِ مضحک ِ خود شده است به اسم ِ اعظم مجهز می شود و جزیره ی مرغان ِ قطبی را با ریسمانی به دنبال ِ قایق ِ خود به نواحی ِ معتدله می کشد .
از این جا زندگی ِ انسان از بدو ِ توحش و برهنگی شروع می شود . مبادی پایان یافته است و دوره ی ِ ازمنه ی ِ قدیم آغاز می یابد . بحثی درباره ی ِ چگونگی ِ پیدایش ِ حجاب زینت بخش ِ این قسمت از کتاب است . فصلی دیگر به تجدید ِ مزارع و مبنای ِ مالکیت اختصاص دارد . سپس مجالس ِ اولیه و تشکیل ِ دولت را مورد ِ بحث قرار می دهد . داستان ِ زیبای ِ اژدهای ِ آلکا قصه ی ِ بسیار جالب ِ شیرینی است که با نتیجه ای بسیار آموزنده و عالی خاتمه می یابد . مردی شیاد و نیرومند به کمک ِ دخترکی هرجایی توطئه ای علیه ِ ملت می چینند و برای ِ او یک اژدهای ِ مصنوعی می سازند که هر شب مال و حشم ِ آن ها را به یغما می برد . عرصه بر مردم تنگ شده است . دست به دامان ِ کشیشان می زنند و علاج ِ این بلای ِ خانمانسوز را از کلیسا می خواهند . آن زن ِ هرجایی خود را دختری باکره و مقدس به کلیسا معرفی می کند و حاضر می شود که با یک کشیش ِ جوان و معصوم بنا به معتقداتی که راجع به جنگ با اژدها شایع بوده است به جنگ ِ اژدها برود . زن ِ هرجایی و پهلوان ِ یغماگر با این توطئه به کمک ِ هم اژدها را می کشند ولی به پاداش ِ این خدمت (!) بر قوم ِ پنگوئن فرمانروایی می کنند . بدین گونه نخستین سلسله ی ِ پادشاهان ِ پنگوئن به نام ِ سلسله ی ِ دراکو تشکیل می شود و دراکو به معنی ِ اژدها است . پادشاهان ِ این سلسله به یادبود ِ خدمتی که به قوم ِ پنگوئن کرده و او را از شر ِ اژدهای ِ خونخوار نجات داده بودند تاجی به شکل ِ سر ِ اژدها به سر می گذاشتند . از اینجا تاریخ ِ قرون ِ وسطی شروع می شود .
سلسله ی دراکو مثل ِ همه ی ِ پادشاهان ِ سلف خصوصیاتی دارند . یکی تمام ِ اعقاب و خویشاوندان ِ خود را می کشد تا در سلطنت بلامنازع باشد و یکی خواننده ای را به جرم ِ این که از او بهتر خوانده است به دار می آویزد . یکی لشکر به کشور ِ همسایه می کشد و شهرها و آبادی ها را خراب می کند و با خروارها غنیمت و تاراج باز می گردد و یکی چنان از دشمن شکست می خورد که از کشورش به جز اتاق خوابش جایی برای ِ او باقی نمی ماند .
آنگاه به ازمنه ی ِ جدید می رسد و به وقایع ِ انقلاب ِ فرانسه اشاره می کند . مردم در انقلاب به هیجان آمده اند و کاخ ِ پادشاهان و اماکن ِ مقدس را آتش می زنند . در این میان زن و شوهری به نام ِ آقای ِ روکن و بانو روکین که با نظری فیلسوفانه به این حرکات ِ تب آلود ِ ملت می نگریستند ، حدس می زنند که ملت بدون ِ مقدسات پابرجا نخواهد بود و بالاخره از کرده پشیمان خواهد شد و به دنبال ِ اماکن ِ مقدسی که خراب کرده است بازخواهد گشت . فوراً مشتی خاکستر و چند تکه استخوان و چند پارچه ی ِ کهنه را در میان ِ کوزه ی ِ کوچکی مخفی می کنند تا روزی که آب ها از آسیاب افتاد به نام ِ یکی از مقدسین خواب نما شوند و زیارتگاه ِ جدیدی برای ِ ملت احیا کنند . پس از آن آناتول فرانس از " ترنکو " که اسم ِ مستعاری برای ِ ناپلئون است یاد می کند و نتیجه می گیرد که این فاتح ِ نامدار جز گرسنگی و فقر و بدبختی ارمغانی برای ِ ملت نداشت و پس از آن همه کشور گشایی عاقبت مقداری از خاک ِ اصلی ِ کشور ِ خود را نیز از دست داد .
آنگاه داستانی از توطئه ی ِ سلطنت طلبان ِ فرانسه و قیام ِ آنها علیه ِ جمهوری مطرح می شود . نقش ِ خرابکارانه ی ِ کشیشان و بازرگانان متمول و اشراف زادگان و نجبا علیه ِ ملت و علیه ِ جمهوری قابل ِ توجه و دقت است .
پس از آن داستان ِ دریفوس آن افسر ِ یهودی [مطرح می شود ] که بنا به اختلاف ِ موجود بین ِ طبقات ِ بورژوازی ِ فرانسه و به خاطر ِ حفظ ِ ثروت ِ سرمایه داران در مقابل ِ خطر ِ نفوذ ِ یهودیان ، [ بی گناه متهم می شود] . دریفوس افسری بود که بی گناه متهم شد به این که اسناد ِ نظامی ِ کشور ِ فرانسه را به انگلستان فروخته و برای ِ آن کشور جاسوسی کرده است . در این قضیه ارتش در خدمت ِ سرمایه داران بود و هم او برای ِ دریفوس پرونده سازی می کرد . آناتول فرانس این قضیه را به نام ِ" پیروت " که همان دریفوس است مطرح می کند . و امیل زولا نویسنده ی ِ بزرگ ِ فرانسه را در نام ِ مستعار ِ " کلمبان " به یاری ِ او می آورد . مبارزه ی ِ کلمبان در رسوا کردن ِ دشمنان ِ پیروت به قدری جالب و قوی است که خواننده را غرق ِ تحسین می کند . کلمبان برای ِ اثبات ِ بی گناهی ِ پیروت از هیچ کوششی فروگذار نمی کند . کتک ها می خورد و توهین ها و ناسزاها می شنود ولی آخر حرف ِ خود را به کرسی می نشاند و پیروت را نجات می دهد و از او اعاده ی ِ حیثیت می کند .
کتاب ِ هفتم ِ جزیره ی ِ پنگوئن ها به حکومت ِ اشرافی و بورژوازی ِ فرانسه و به افتضاحات ِ کابینه های ِ متعدد ِ آن اختصاص دارد . نقشه ی ِ این افتضاحات و این بی آبرویی ها در سالن های ِ مخصوصی که بانوان ِ متشخص اداره می کنند ریخته می شود . " هیپولیت سره " نماینده ی ِ جوان ِ مجلس ِ شورای ِ ملی که بعدها وزیر ِ پست و تلگراف می شود با دختر ِ زیبای ِ مادام کلارانس ازدواج می کند . " الین " شوهرش را فریب می دهد و با نخست وزیر ِ جوان به نام ِ " ویزیز " روابط ِ نامشروعی پیدا می کند . تمام ِ کارهای ِ سیاسی و اداری ِ کشور تحت الشعاع ِ این عشقبازی قرار می گیرد . دولت با همین حرکات ِ جلف و سبک و پرداختن به چنین امور ِ سرسری و بیهوده چنان به خواب ِ خرگوشی فرو می رود که در اولین نایره ی ِ جنگ ِ جهانگیر ِ اول غافلگیر می شود و دشمن کشور را اشغال می کند .

در کتاب ِ هشتم صحبت از تصور ِ زمان ِ آینده است که سرمایه داری به اوج ِ ترقی ِ خود رسیده است و جهان را به لب ِ پرتگاه ِ جنگ می کشاند [ کشانده ]. تروریست های ِ کارگر برای ِ واژگون کردن ِ این بساط ِ ظلم و جور ، دست به کشتار و خرابکاری زده اند و بالاخره بساط ِ تمدن واژگون می شود و بشریت به بربریت ِ قدیم باز می گردد . "

می توانید در همین زمینه بخوانید :

ـ داستان ِ ترجمه ی ِ جزیره ی ِ پنگوئن ها به روایت ِ محمد ِ قاضی
ـ نگاهی دیگر به آناتول فرانس
ـ نگاهی دیگر به جزیره ی ِ پنگوئن ها

۱۳۸۶ آبان ۲۵, جمعه

دو نعمت


اولاد ِ آدم از دو نعمت برخوردارند که بدون ِ آن دو روزگارشان جهنم می شد . اول طعنه و طنز ؛ دوم ترحم ... آناتول فرانس

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

آریا ، از زبان ِ آریا

از ویژگی های ِ وبلاگ نویسی در زیر ِ شمشیر ِ امام ِ زمان یکی هم این که نمی توانی نام ِ خودت را پای ِ ارتکاب هایت بگذاری . فرقی ندارد کجای ِ عالم باشی . هرجا باشی امام ِ زمان نمی گذارد احساس ِ تنهایی کنی ! بنابراین اسم ِ مستعاری برمی گزینی و شش دانگ اعتبار ِ نوشته هایت را که خون ِ جگر ِ توست ، به نامش سند می زنی . حاصل ِ ذوق و جست و جویت را به کالبدی می دهی که جز توست و ممکن است فردا روز جان های ِ دیگری در آن حلول کنند ! هر کسی به غیر از خودت ! بگذریم .
بسیاری از شما دوست ِ اندیشمند ِ من، آریا برزن ِ زاگرسی را می شناسید . وبلاگ نویس ِ پر شوری که می کوشد جهان را تنها با اندیشه ی ِ خویش بسنجد و دریابد . او هم مانند ِ دیگر دوستان ِ عزیزم مخلوق ، ویس آبادی و خلبان ِ کور ، هوده ی ِ درنگ ها، دردها و شکفتن هایش را با نام ِ مستعار چاپ می کند . آریا هم مثل ِ ما به دلیل ِ امنیتی در نوشته هایش مسایل ِ خصوصی را کمتر بازگو می کند و من می دانم این تنگنا برای ِ متفکری چون او که تجربه های ِ شخصی و دریافت های ِ خصوصی را پایه و مایه ی ِ شناخت می داند تا چه اندازه رنج آور و مخل است .
اما همه ی ِ این ها را گفتم تا بگویم به تازگی وبسایت ِ ادبیات و فرهنگ با آریای ِ عزیز گفت و گویی انجام داده . مصاحبه کننده، دبیر ِ جامعه و سیاست و گفت و گو با اهل ِ نظر ِ وبسایت و شخصی است به نام ِ م . ساقی . ( احتمالاً یک اسم مستعار دیگر ... در این چهار خط ، چقدر اسم مستعار آوردم : مخلوق ، آریا ، ویس آبادی ، خلبان ِ کور ، میم ساقی و قس علیهذا ... به خصوص این آخری " قس علیهذا " که خیلی مستعار است ! سه ـ چهار سطر پایین تر هم اسم ِ مستعار ِ خودم خواهد آمد !) . ویژگی ِ گفت و گو این است که آریا علاوه بر بیان ِ دیدگاه های ِ نظری قدری هم وارد ِ زندگی ِ خودش می شود . البته تا جایی که دشمن شاد نشود !
با سپاس از آریای ِ گرامی که این گفت و گو را برایم فرستاد ... سرانگشت!


گفت و گو با آقای « آریابرزن زاگرسی »؛ نویسنده و پژوهشگر

بیا تا دی کنیم امروز، فردای قیامت را ( بیدل دهلوی )

- با درود فراوان به شما که دعوت ما را پذیرفتید.

*آقای زاگرسی کمی از خودتان بگویید.

وقتی می خوام در باره ی خودم، سخن بگویم، می مانم که چه باید گفت؟ و از چه چیزهایی باید حکایتها کرد؟. و چه چیزهایی اصلا ارزش گفتن دارند؟. معمولا انسانها یا از روی عادت یا از روی آنچه که معمول و مرسوم است در باره ی خودشون حرفهایی را بر زبان می رانند. من امّا نمی دانم کدام یک از ابعاد خودم را به دیگران معرفی کنم. چونکه هر بُعدی و گوشه ای را که بخواهم در کلماتم بر زبان برانم، خود به خود، ابعاد دیگرم در تاریکی می مانند و نمی توانم چهره ای تمام عیار از خودم عرضه کنم. اگه خودم را « تمام رِخ و عریان » نیز جلوه دهم، آخرش بخشی از من ، پنهان از انظار دیگران می ماند. انسان دوست داره، زیباترین ابعاد شخصیّت وجودی خودش را در معرض دیگران بگذارد. مثل میوه فروشانی که برای فروش میوه های خود، دستمالی به دست گرفته اند و تلاش می کنند تمام ظواهر میوه ها را بسابند و بسابند و برّاق کنند و سپس در زیر نورهای مخصوص، آنها را عرضه کنند تا هم، آب از دهان مشتریها بریزند، هم مارک اعلاء بودن و فروش میوه های دکّان خود را تضمین کرده باشند. ولی من حسّ می کنم و بر این اندیشه ام که انسان را باید بدانگونه که هست در تمام ابعاد وجودیش دید و شناخت و ارزشیابی کرد. حتّا معتقدم اگر قرار است انسانی را محاکمه ی قضایی کنند، حال به هر جُرمی که می خواهد باشد، نیک است قُضات و داوران در تصمیم گیری و اجرای حُکم، مجموعه ی رفتارهای نیک و ستودنی انسان مُجرم را نیز مدّ نظر بگیرند؛ ولو چنان رفتارهایی، ریختن یک سطل آب به پای درختی در بیابانها بوده باشد.

چه بسا آنچه در وجود من، برای دیگران، زشت و پلشت و ناخوشایند و بی مزه می نمایاند، بهترین رانه ای باشد که مرا به زیبائیها و زیبامنشیها بیانگیزانند. کسی چه می داند؟. آنچه در باره ی خودم می توانم بگویم، گفتن آن چیزهائیست که مثل « نبش قبر عزیزان خود » می باشد. نه برای اینکه چنین کاری، عجیب و نامانوس است؛ بلکه فقط به دلیل زجر آور و آزارنده بودن نفس کار می باشد. منظورم سخن گفتن در باره ی تجربیاتیست که آدم دوست داره و ترجیح می دهد آنها را در قبرستانهای متروک « روان و ذهنیّت خودش » بدون هیچ ردّ و نشانی، گم و گور کنه؛ به جای آنکه بر زبان و قلم جاری کنه. من بر اساس حکایت مادرم، در یک شب بسیار سرد زمستانی و یخبندان استخوان ترکاننده در بهمن ماه به دنیا اومدم. اونم در مطّب پزشک و به روش سزارین!. در خانواده ای شلوغ و پُر جمعیّت و بسیار فقیر از لحاظ امکانهای معیشتی و مادّی. با زاییده شدنم به جمع دوازده نفره ی خواهران و برادرانم پیوستم!. چهار تا از خواهر و برادرانم در همان اوان کودکی به دلیل امراض عجیب و غریب، جان باختند. من فرزند هفتم خانواده هستم. شناسنامه ام را شش ماه بعد از تولّدم از « اداره ی سجل احوالات مرکز استان » برایم گرفته بودند. طبق حکایت مادرم، من 45 سالم می باشه و طبق شناسنامه ی رسمی ام، چهل و چهار ساله هستم.

نخستین قصّه گو در زندگی ام، مادرم بود که با حالتی جادویی و اسرار آمیز، قصّه های جور واجور را برای خواب کردنم نجوا می کرد. از قصّه ی « خورشید آفرین و فلک ناز » گرفته تا « امیر ارسلان نامدار و داستان جمشید جم و ضحّاک ماردوش و رستم و سهراب » و دهها داستان و قصّه های شیوا و تاثیر گذار دیگر. مادرم با قصّه گویی هایش مرا به ناکجا آبادهایی می بُرد که از هر واقعیّتی، ملموس تر و حسّی تر بودند. سفر به جهان رویاها و خیالات انگیزشی. تحصیّلات ابتدائی ام را تا دیپلم متوسطه در همون زادگاهم گذراندم تا اینکه طاعون نکبت بار انقلاب، دامنگیر من نیز شد و راهی برایم نمانده بود؛ سوای گریز از تیغ خونریز حکومتگران ستمگر و جلّاد حاکم بر آن وطنی که با تمام تار و پودم، آن را دوست می دارم؛ ولو در دست بی لیاقترینها به خرابه ای ملعون و زشت سیما، تبدیل شده باشد. با اقامت ناخواسته و اجباری در غربت، تلاش کردم که خودم را در مقام « یک ایرانی » بشناسم. این بود که برغم تمام آن خاموشیها و گوشه نشینیهایی که از کودکی به آنها خو گرفته بودم، این بار بر آن شدم که با جدّیت و پشتکار به کند و کاو در باره ی چیزی رو آورم که « چیستی ایرانی بودن مرا » رقم می زد. عطش آموختن و جستجو و فرو ریختن سیلاب پرسشها در اعماق وجودم باعث شدند که به هر گوشه ای برای یافتن پاسخ، سر بزنم. دریغا که هیچ کجا، پاسخی در خور نیافتم؛ زیرا آنچه مرا بی قرار و نا آرام و شعله ور می کرد، پاسخها نبودند؛ بلکه خود پرسشها بودند که وجودم را دم به دم، ملتهب و حیران و شکّاک نگاه می داشتند و حسرت یافتن پاسخ را می طلبیدند و خواب و آرامش را از من می ربودند.

برای یافتن پاسخهایم به دانشکده های فلسفه و تئولوژی و ادبیّات و تاریخ و هنر و حقوق و زبانهای بیگانه رفتم؛ ولی هر بار، سرخورده و نا امید بازگشتم به سوی خودم و غرق در انجماد سردسیر پاسخهای نارسا ماندم. چیزی در من بود و هنوز هست که از اعماق وجودم می سوخت و آتشفشان وار، خودش را بر سطح ذهنیّت و آگاهبودم با شور و اشتیاق می گستراند و در تار و پود رگهای وجودم، مثل خون، پیچ و تاب می خورد. تصوّر می کردم که در دانشکده های فلسفه و تئولوژی و امثالهم می توانم پاسخ پرسشهایم را بیابم؛ ولی افسوس که آنچه تجربه کردم، « اصول خشک مدرّسی و تعلیمی » بود که مرا از هر نوع درس تعلیمی و آتوریته ای و بی روح، دلزده کرد و گسلاند. من آرزومند انگیزنده گانی بودم که « اهریمن وار، بسان سقراط »، مرا در یافتن پاسخهایم به سعی و کوشش خودم و به قوّه ی مغز و شعور و نیروی تمییز و تشخیص فردی ام، یاور و مددکار باشند؛ نه اینکه باری بر دوش ذهنیّت و روانم شوند. بعد از پشت کردن به دروس تعلیمی / تدریسی دانشکده ها، وقتی زندگینامه ی متفکّران و فیلسوفان نامدار و تاثیر گذار را مطالعه می کردم و می دیدم کثیری از آنها، همین تجربه ی مرا از دروس دانشکده ها داشته اند، فهمیدم که گریختنم از « کلاسهای مدرّسی دانشکده ها »، کار بسیار خردمندانه ای بوده است، هر چند تا همین امروز، مجبور بوده ام کفّاره ی سرزنشها و نکوهشهای خانواده و اطرافیانم را برایم چنان کاری تاب آورم. ولی خُب! من در جستجوی چیز دیگری بودم و هنوز نیز هستم.

1- بفرمایید از چه زمانی کار فرهنگی و ادبی را آغاز کردید؟ آیا اولین نوشته هایتان را هنوز بیاد دارید؟

نخستین نوشته ام، توصیفی بود از مناظر روستای زادگاهم. با اشتیاقی خاصّ و مهری که به طبیعت داشتم. کلاس پنجم دبستان بودم. ولی دیگه چیزی ننوشتم تا یک سال قبل از انقلاب که به نمایشنامه نویسی علاقه پیدا کردم و نمایشنامه ای به اسم « مش حسن قهوه چی » نوشتم و با همین نمایشنامه در سطح استان، مقام اول را نصیب خودم کردم و پاداشمم نیز، رفتن به اردوهای رامسر بود. بعدش که دیگه دوران سیاه انقلاب بود و حدیث سوختنهایی که هنوز پایانی برای آنها نیست. در آن سالهای سیاه تا لحظه ی خروجم از میهن، هیچ چیزی ننوشتم و فقط مطالعه به دنبال مطالعه بود که اوقات مرا صفا آمیز می آراست.

2- مشوّقان شما در این مسیر چه کسانی بودند؟

من، هیچ وقت، مشوّقی نداشتم. کاشفین استعداد داشتم، ولی مشوّق و راهنما و سنجشگر و پرورنده ی استعدادهایم، اصلا و ابدا. شاید علّتش به این برمی گرده که من، انسانی تکرو و جمع گریز و ضدّ آتوریته و تلخگو و گوشه نشین و خیلی کم حرف هستم. همینطور مجیز هیچکس را نگفتن و در مجامع مختلف، شرکت نکردن و اهل ساخت و پاختهای محفلی و فرقه ای و حزبی و سازمانی نبودن. شاید!. نمی دانم. یادم نمی رود اون شب زمستانی را که داشتم کتاب « ربه کا »، نوشته ی « دافنه دوموریه » را با ولع و کنجکاوی می خواندم و آنچنان غرق در کتاب شده بودم که فقط مشت و لگد و فحش و فحشکاری برادرم، مرا به خود آورد. یه دفعه متوجّه شدم که ساعت سه نیمه شب می باشه و من از شوق مطالعه، اصلا خواب به چشمانم راه نیافته بود. چه کتک مفصّلی خوردم!. ولی هیچوقت شور و اشتیاق و مهر به کتاب و مطالعه تا همین امروز از وجودم، رخت بر نبست که نبست. چه غذاهایی که به دلیل غرق شدن در بحر مطالعه ی کتابها سوزوندم و شکم گشنه سر به بالین گذاشتم. چه مسیرهای عوضی و طول و دراز و سرگردانی که با قطارها و اتوبوسها پیمودم و هنوز می پیمایم. چه خریدهای اشتباهی که کردم و هنوز گرفتار چنین خریدهایی هستم. امان از غرق مطالعه شدن و سیر و سیاحت در افکار رُباینده!. هر پولی که اجرت کارهایم می گرفتم، فقط خرج خرید کتاب می کردم و کتاب و کتاب و نشریه. یه دبیر تاریخ داشتم در دوران دبیرستان که خیلی انسان شریفی بود. یه روز مرا به تصادف که دنبال کاری رفته بودم در چهارباغ اصفهان دید. به زور، دستم را گرفت و گفت همراه من بیا!. هر چقدر گفتم کجا می خواهی مرا ببری، گفت فضولی نکن!. فقط همراه من بیا!. مرا برد به یه کتابفروشی بزرگ و یازده جلد کتاب قطور در باره ی تاریخ ایران و جهان برایم خرید. هر چقدر خواهش و التماس که من نمی تونم اینها را قبول کنم، گفت اگه نگیری. پدرت را می سوزونم!. من محبور بودم سالها از ترس برادرانم، کتابهایم را مخفی بخرم و مخفی بخونم و مخفی نیز بکنم. انگار که مخفیکاری، یه سنّت دیر پایی در جامعه ی ایرانی باشه! و فقط صفت بارز حکومتهای مستبد و زورگو و ستمگر نیست. تنها کسی که استعداد های مرا تمییز و تشخیص داد و همچون ستاره ای نورانی در آسمان زندگی ام درخشید و ناگهان، ناپدید شد، آموزگار زبان انگلیسی بود که وصف ماجرایش را در جُستار « جویباری از دردهای شعله ور » نوشته ام. شاید از کژبختی یا شاید هم، خوشبختی سرنوشتم باشد که هیچ مشوّقی ندارم. البته لعن و نفرین کنها کم نیستند! و وجودشان با این زبانی که من دارم، اجتناب ناپذیر می باشد. ولی اینها نیز در ردیف همان نامشوّقان متکلّم به شمار می آیند. بگذریم. آنقدرها که از مطالعه، لذّت می برم با نوشتن، چندان میانه ای ندارم و تمام آرزویم اینه که وقت برای مطالعه، بیشتر و بیشتر داشته باشم. چنین آرزویی نیز در این دنیای شتاب آمیز لحظه ها و مسائل « بقاء و روزمره گی »، باور کنید در حُکم یافتن گنج رایگان و باد آورده می باشه.


3- شما با نوشتن بدنبال چه هستید؟

با نوشتن به دنبال واقعیّت پذیر کردن مطلق هیچ چیز خاصّی نیستم. نوشتن برایم، تفنّن نیز نیست. منبع درآمد و شهرت نیز به حساب نمی آید. اساسا نوشتن در سرزمین ما، گونه ای رفتن به هفتخوان آزمونهای مملوّ از خطر و شگفتیها و ناممکنها و ملعونیّتها و ذلیل شدنها و تنهائیهاست. گونه ای نوشتن سناریو برای زندگی فردی خود با سرانجامی نامعلوم و غافلگیر کننده است؛ بویژه اگر در دامنه ی فلسفیدن و سنجشگری سراسر آن گستره ای باشد که تمام هم وطنان انسان در آن می زییند و تنفّس می کنند. کسی که به فلسفیدن رو می آورد، تراژدی زندگی فردی خودش را نیز رقم می زند.من با نوشته هایم در آرزوی ساختن جهانی هستم که روز به روز، تمام موکّلان و مروّجان مذاهب و ایدئولوژیها و امثالهم دارند خشت به خشت آن را رو به ویرانی و نیستی سوق می دهند. می خواهم جهانی را با نوشته های خودم بیافرینم و بیارایم که نه تنها شایسته ی زیستن برای فردیّت خودم باشم؛ بلکه اگر تنابنده ای گذرش به « جهانخانه ی من » افتاد، احساس امنیّت و آسوده گی و شادمانی و آزادی و خوشی داشته باشد. نوشتن برایم، آهنگسازی پر شور و حال و رامشگری در جهانیست که آلوده ی مارش عزا و جنگ می باشد و جانهای آزاده ای همچون من در این بینابین، هیچ منفذگاهی به سوی « آزاد زیستی و آزاد اندیشی » نمی بینند که نمی بینند.

4 - آقای زاگرسی از آخرین کتاب در دست انتشارتان برای خوانندگان بگویید.

در طول سالهای غربت – محکومی، موفقّ شدم فقط یکی از کتابهایم را با سرمایه ی خودم منتشر کنم و در حوزه ی بسیار معدودی از خوانندگان علاقه مند، پخش کنم. تا امروز نیز یادداشتهای مختلف و پراکنده و نصف و نیمه داشته ام که روی هم تلنبار شده اند و الان مدّتیه، همّت کرده ام و دارم نم نم، آنها را جمع آوری و ویراسته و مرّتب می کنم. چاپ و پخش آنها از عهده ام بیرون است؛ زیرا نه هزینه اش را دارم نه امکاناتش را نه روابط آنچنانی با لابیرنت انتشار. ولی اگر روزی روزگاری، وطن، وطن شد و ناشران دلسوز و فرهنگپروری وجود داشته باشند، شاید کسی یا کسانی پیدا شوند که به انتشار آنها ساعی و راغب شوند؛ و گر نه اینها نیز بسان « طعمه ی غزواتی که ایرانزمین باشد »، به آسیاب زمان خواهند ریخت و جزء کتابهای سوخته به حساب خواهند آمد. گردآوری همین یادداشتها و پیرایش آنها در این هول و ولای وانفسای غربت و زنده بودنهای تعجیلی / اضطراری، خودش بسیار وقت می برد و باور کنید، نوشته ای که ارزش مانده گاری و خواندن داشته باشه، نوشتنش در چنین وضعیّتهایی، شقّ القمر کردنه!. حدس می زنم اگه تمام نوشته هایم را با حذف و حک و اصلاح بتونم مرتّب و منظّم بکنم، چیزی در حدود پانزده الی هفده جلد کتاب دویست و پنجاه صفحه ای بشوند. بسیاری از آنچه را که نوشته ام نیز حذف و به دور خواهم ریخت. با پُرگویی و تکرار نویسی، چندان میانه ی خوبی ندارم. ممکن است ناخودآگاه، در نوشته هایم، بسیاری جاها، مطلبی را تکرار کرده باشم. برای همین نیز، ترجیح می دهم به جای افزودن بر فضای اغتشاش و هرج و مرج نویسی، بکوشم آن چه را نوشته ام، پاکیزه و سلیس و روان و دلچسب در اختیار دیگران بگذارم. به قول معروف: « در خانه، اگر کس هست، یک حرف، بس است!. ».

5- چه انگیزه ای باعث شد تا نوشتن را جدّی بگیرید؟

تاریخ فلاکتبار و فاجعه آمیز ایران و حکومتگرانی که تمام همّ و غمشون فقط سرکوب و غارت و تجاوز و زورگویی و ستم و اجحاف و کُشتار و خونریزی و ساختن اسارتگاه و زندان و محبس و شکنجه گاه و امثالهم در حقّ ایرانیان بوده است و همچنان می باشد. نوعی احساس مسئولیّت و مدیونی به مام وطن که اینقدر مهربان و با گذشت و شایسته ی درودها می باشد؛ ولی نود و نه درصد حاکمان بر آن، هیچگاه شعور قدر دانی و پروررش آن را نداشتند و هنوز نیز ندارند. البته این را بگویم که برای من، هیچ چیزی در جهان آدمیان، شاید جدّی تر از خود آدمها نباشند. من دوست داشتم، چنین جدیّتی را در زندگی فردی خودم آزمایش کنم و به محک بزنم. نتیجه این شد که داستان « جدیّتهای من »، حکایت قمار باخته ای هستند که شوق بازی را در وجودم، سوزان و آتش افروز نگه داشته اند؛ نه حسرت بازپس گرفتن تمام آن چیزهایی که تا امروز باخته ام. نوشتنهای جدّی ام همانا « شوخکاریهای شادخوارانه و بازیگوشهای طنز آمیز » با تمام « جدیّتهای جبری روزگار » می باشند.

6- کتاب جدید شما با کتابهای دیگر شما چه تفاوتی دارد؟ (اگر در دست انتشار دارید)

تفاوت کتابهای یک نویسنده مثل تفاوت فرزندان همان نویسنده می باشند. بهره ای از او را دارند؛ ولی هر کدام نیز خصوصیّات خود را دارند. کتابهای ناتمام من، هیچ تفاوت چشمگیر و ضدّ پرنسیپی وجودم در آنها نیست؛ زیرا در هر کدام از آنها، بخشی از تامّلاتم را عبارت بندی کرده ام . شاید با کنار هم گذاشتن پازل کتابهایم بتوان سیمای مسائل فکری نویسنده ی آنها را دریافت و شناخت. با پاره اندیشه ها و جُستارهایم می خواهم آن چیزی را بر زبان و کلام، پدیدار کنم و بشناسم که هزاره ها در وجود « من تاریخی / فرهنگی ام »، محکوم و اسیر مانده بود. تفاوتی اگر هست، تفاوت تجربیّات من نوعی در مقام فردیّت و سپس در مقام « انسان ایرانی » با دیگر هموطنانم و دیگر انسانهای کره زمین می باشد. همین.

7- چه زمان وارد بازار خواهد شد؟

کدام بازار؟. و کدام خواننده؟. و کدام ناشر مسئول و دلسوز و دلیر؟. من وقتی برای مثال می بینم « استاد منوچهر جمالی » می آید و تمام دار و ندار خودش را به پای درخت « فرهنگ مدام در حال لت و پار و کوبیده و تحقیر و پایمال شده ی ایرانی » می ریزد و با غمخواری و بیدار وجدانی و مسئولیّت تام به پای بار و بر دادن این درخت دائم بریده و قطع شده و هرگز مجال بالنده گی نداشتن، صرف می کنه و آثارش را در بسیاری از کشورهای باختری، تحریم می کنند یا زیر میزی، رد و بدل می کنند، اونوقت از هر چیزی که اسمش، بازار کتاب است و کتابفروش و کتاب عرضه کن و کتابنویس و کتابگزار، جدا خنده ام می گیرد. خنده ای از سر دردی جانسوز و التیام ناپذیر. نزدیک به سی سال سپری شدن از انتشار « خون دل خوردنها و پژوهشها و افکار و ایده های تکاندهنده ی این متفکّر بی همتا »؛ آنهم با هزینه کردن تمام دار و ندار خودش، هنوز که هنوز است از میان اینهمه مدّعیان هارت و پروت دار عرصه ی مثلا « فردوسی شناسی و شاهنامه شناسی و ایرانشناسی » نمی توانید یک نفر را در سراسر کره زمین پیدا کنید که بر وجود این انسان دلیر و آگاه و بیدار وجدان، یک « آفرین خشک و خالی » گفته باشد. وقتی که « استاد منوچهر جمالی » می آید و هزاران بار بر یکی از « پرنسیپهای فرهنگ باهمستان ایرانیان = خدشه ناپذیری جان و زندگی » در افکار و جُستارهایش، تاکیدهای مبرم می کند و هرگز « هیچ انسان آفرینگویی » به صدا در نمی آید؛ آنهم جایی که حکومت فقاهتی همچون مور و ملخ و پشه، ایرانیان را یک به یک از دم تیغ الهی می گذراند، من در قعر ناباوریهای تاسف آلوده ی خودم فقط می توانم بخندم و بخندم و بخندم. چونکه دیگه، هیچ اشکهایی برای گریستن ندارم و حوصله و دل و دماغی نیر برای سرزنش کردن نیست که نیست. جدا که تُف به فهم و شعور چنان مدّعیانی؛ چنانچه به راستی، فهم و شعور و وجدانی داشته باشند البته!.

من می پرسم آیا فاجعه ی سکوت مغرضانه و سی ساله ی چنان مدّعیانی، نشانگر قهقرائی و نابودی آن چیزی نیست که « عنصر ایرانی » خطاب می شود و در هیچ کجای جهان نمی توان نشانه ای از آن را دید؛ غیر از لفّاظیهای یک عده کوتوله مغز چیز نویس که با بند و بستهای مافیایی « مرید و مرید بازی و دستمال یزدی در دست گرفتن » به یکدیگر زنجیر شده اند و از ترس همدیگه، جرات ندارند حتّا نخستین درس کلیدی « فردوسی توسی » را که همان « آفرینگویی » می باشد در حقّ « متفکّران دلیر و رادمنش و گشود فکری همچون استاد منوچهر جمالی » با جان و دل، فریاد بزنند؟. حال اگر چنان استادان مدّعو، استعداد اندیشیدن و بازشکافی و سنجشگری و سرندکاری و ایده پروری محتویّات فرهنگ ایرانزمین را ندارند، دست کم، شعور آفرینگویی را که می توانند داشته باشند؟. یا چگونه است؟. ولی کو؟. کجا؟. و چه زمانی؟. نه! در چنین وضعیّت اسف بار، باید تصوّر وجود هر گونه « بازاری » را برای کتابهایم، چه امروز، چه فرداها فراموش کنم و با مُردنم، همه چیز را به گور ببرم. اجتماع تحصیل کرده گانی که ظرفیّت و درایت و هوشیاری و مسئولیّت شناخت و انگیخته شدن و نیوشیدن افکار و ایده های « متفکّری همچون استاد جمالی » را ندارند، من یکی، هیچوقت، محلّی از اعراب برای آنها نخواهم داشت که نخواهم داشت. این جماعتهای محفلی که همیشه دنبال مجیز گو و نون قرض ده و به به و چهچه گو می گردند؛ طرفی نیستند که آدم بخواد امیدی به جیرجیر کردنشون داشته باشد. منم آدمی هستم که با تمام وجودم از سرسخت ترین سنجشگران هر گونه سرافکنده گی و خوشامد دیگران سخن گفتن می باشم. بهتر و پسندیده تر است که آدم برای رادمنشیها و گستاخیها و سلیس و صریح سخن گفتنهایش، قرنهای قرن در گمنامی و ملعونیّت بماند؛ ولی هیچگاه برای دو روز، شهرتهای آبکی و محفلی، مجیز هیچ مستبد و ابلهی را نگوید و آب بیار هیچ « حماقت جمعی و فرقه ای و گروهی و حزبی و آکادمیکی و امثالهم » نیز نباشد که نباشد.

8- چرا کتابهایتان را به زبانهای دیگر ترجمه نمی کنید؟ اگر تصمیم به اینکار بگیرید کدامیک از آنها را پیشنهاد می کنید؟

به « ترجمه»، هیچ اعتقادی ندارم. اساسا ترجمه؛ یعنی تقلیب و تحریف و کژفهمی و مسخ متن اوریژینال. من می توانم حداکثر تلاش خودم را بکنم که خیلی ظریف و عمیق به ساختمایه های یک متن اوریژینال و بینش نویسنده نزدیک شوم؛ ولی هیچوقت نمی تونم تمامیّت آن تجربیّاتی را در بر بگیرم و بگوارم و بخشی از هستی ام کنم که نویسنده را تسخیر و سرشار کرده اند. می توان خورشید را و آتشفشانها را از فاصله ای بسیار نزدیک، تجربه کرد؛ امّا هیچگاه نخواهیم توانست، خورشید و آتشفشان را در آغوش بگیریم و همانند آنها شویم. محال است. انسان فقط می تواند « اوریژینالیته ی فردیّت خودش » را بزیید و ابعاد خودگستری اش را در کلام و رفتار پدیدار کند. حال در هر عرصه ای که استعداد و توانمندی و تجربه اش را داشته باشد. از شعر و شاعری گرفته تا نویسنده گی و سینما و تئاتر و موسیقی و رقص و پیکر تراشی و غیره و غیره. ترجمه حتّا اگر استادانه نیز صورت پذیرد، باز آن لطف و تاثیر و عمق و سر زنده بودن و تازه گی اصالت را ندارد. در ترجمه، بسیاری از ابعاد متن، ناپدید می شوند و دُرُست با غیبت ظرافتهای مویگونه است که « درخت سر سبز و شکوفای متن اوریژینال » از اصالت می افتد و در زبان مقصد به یک تیر خشک و خالی چراغ برق تبدیل می شود. چه کسی می تواند سرایشهای « حافظ و مولوی و عطّار » را به یکی از زبانهای بیگانه، ترجمه کند با همان ظرافتها و عمق و آهنگهای وجودیشان؟. چه کسی؟. چه کسی می تواند به من بگوید که « رند و رندی » را در کدام یک از زبانهای اروپایی یا آسیایی می توان ترجمه کرد؟. چه کسی؟. اینها تجربیّات منحصر به فردی هستند که مختص ملّت ایران می باشند و نمی توان با هیچ کلامی به زبانهای دیگر، پسزمینه ها ی تاریخی و فکری و ایده ای آنها را به زور و ضرب کلامهای مصنوعی و لغت پرانیهای مضحک و مکانیکی انتقال داد. همینطور برعکسش، تجربیات دیگران را از زبانهای بیگانه به زبان فارسی با لغت پرانیهای سخیف و مزخرف و مکانیکی و بی روح و جان.

من تجربه ی ترجمه کردن را داشته ام و خیلی هم با فوت و فنّ، ترجمه کرده ام؛ ولی هیچگاه منتشر نکردم. ترجمه هایم فقط برای آزمایش و تفنّن و ذوق آزمایی بودند. یه بار، چکیده ی یکی از جُستارهایم را در باره ی « آزاد اندیشی » به زبان آلمانی نوشتم و برای آنکه از تبحّر خودم و میزان انتقال و تاثیر گذار بودن، مطّلع شوم، متن خودم را به یکی از استادان آلمانی دادم که آدم استخوانداری نیز بود. البته به او نگفتم که نویسنده ی این متن، کیه؟؛ چونکه می خواستم، بدون رو در بایستی، نظرش را شفّاف و صریح بگوید. وقتی مطلب مرا خواند. به من گفت. « این متن از لحاظ ساختمان دستور زبانی و رعایت بسیاری از نکات و شیوه ی فرمولبندی، هیچ عیب و نقصی ندارد و خیلی نیز منسجم و خوب، پروریده شده است. ولی یک کلمه از آن را نمی فهمم؛ نه برای اینکه، کلمات یا جملات ثقیل در آن به کار رفته است؛ بلکه به این دلیل که نمی توانم بفهمم در پسزمینه ی این کلمات، کدامین تجربیّات انسان جانسوخته ای، اتراق کرده اند؛ یعنی منظورم تجربیّاتیست که من، هیچ پیوندی با آنها ندارم ». درست همین استدلال آن استاد بود که مرا به خود آورد و متوجّه شدم تجربیّات انسانها و ملّتها از یکدیگر متفاوت هستند؛ برغم آنکه می توانند از لحاظ ظاهری، شبیه همدیگر نیز جلوه کنند؛ ولی در عمق و اصالت، فقط منحصر به فرد می باشند و هرگز انتقال پذیر به روح و روان دیگر ملّتها نیستند. هر فردی و ملّتی می تواند از راه پیوندهای متقابل و داد و ستدهای فرهنگی با ملّتهای دیگر فقط به خویشاندیشی انگیخته شود و تجربیّات دیگران را از « بستر تجربیات اوریژینال و ملموس و حسّی » خودش و مردمش استنتاج و نتیجه گیری کند. ترجمه، هرگز نمی تواند کار تفکّر اوریژینال را بکند. هرگز!. با انتقال صدها و میلیونها آثار از متفکّران باختری، هیچ ایرانی، نه « سقراط و افلاطون و ارسطو » خواهد شد. نه « کانت و شلینگ و فیشته و شوپنهائور و هگل و نیچه ». نه « دکارت و برگسون و امثالهم ». نه « دیوید هیوم و جان لاک » و غیره. هر ایرانی فقط با انگیخته شدن از شیوه های اندیشیدن دیگر متفکّران اروپایی و یونانی می تواند اگر خردلی استعداد فردی داشته باشد به اندیشیدن در زبان و بستر تجربیات تاریخ و فرهنگ مردم خودش، کوشا و ساعی شود. با آویزان شدن به صدها گلادیاتور فکری در باختر زمین و ترجمه ی الکن آثار و افکار و ایده های آنان نمی توان متفکّر و فیلسوف اوریژینال وطنی شد و همان تاثیر و نفوذی را بر ذهنیّت و روان مردم خود داشت که متفکّران اوریژینال با افکار و ایده هایشان بر مردم و سرزمین خود داشته اند و هنوز دارند. هرگز!. فقط با افروختن و شعله ور کردن هیزم تجربیّات فردی و اجتماعی و عمیق شدن به لایه های تاریخ و فرهنگ مردم خود و وجود خویشتن است که می توان متفکّری تاثیر گذار و « اوریژینال اندیش » شد. هم برای مردم خود، هم برای ابناء بشر در هر گوشه ای از این کره خاکی.

9- چه چیزی باعث شد تا این سبک نویسندگی را آغاز کنید و چرا اینقدر از دین و خدا و... خرده گیری می کنید؟

انسان وقتی به جهان می آید، در پروسه ای پاره پاره و تکه تکه شده که ناتمام نیز هست، پرتاب می شود. در چنین جهانی که نمی توان از آن، دانش مطلق داشت و آن را به هر نامی که بنامیم، همچنان ناگویا و معمّایی و مملوّ از اسرار می باشد، آنقدر فرصت کم برای زیستن و به خود آمدن هست که مجالی نیست تا اندیشه ای و ایده ای را بتوان به شکل مفصّل، بازگسترد و عبارت بندی فکری کرد؛ ولو آرزویم چنین باشد. از این رو، سبک نویسنده گی ام، شکار کردن آن بخش از تجربیات آذرخشی ام می باشند که در تاریکیهای زندگی فردی ام، زده می شوند و من می کوشم در چکیده ترین فرم ممکن، آن چه را احساس کرده و فهمیده و پروریده و دریافته ام بر زبان برانم. سبک من، اگر بتوان آن را سبک در معنای کلاسیک آن نامید، نوعی « نامتعارفی در به خود آمدن » می باشد. این فرم نوشتن را از تابلوهای هنری و آثار نقّاشان و عکّاسان و سینماگران برجسته ی جهانی انگیخته شده ام. من بر این اندیشه ام که انسان اگر حرفی برای گفتن دارد، در این دوران « شتاب و هجوم سر سام آور ژورنالیسم خبری و توسعه ی شدید ابزارهای تکنیکی و دیجیتالی شدن حتّا روح و مغز و مناسبات و حسیّات کثیری از انسانها » بایستی بکوشد فکرش را در شیواترین و مختصر ترین شکل ممکن، عبارت بندی کند.

و امّا گلاویز شدن من با مسئله ای به نام خدا و دین. بارها نوشته ام و مستدل گفته ام که بین « تصاویر خدا » و « ایده ی خدا »، تفاوت می گذارم. همچنین بین تجربه ی ایرانیان از « دین و خدا در فرهنگ باهمستان و تجربیّات بی واسطه ی ایرانی » با برچسب دین به مذاهب ابراهیمی و نوری و امثالهم. آنچه را که من به سنجشگری اش رو آورده ام « تصویر الله » می باشد. یعنی تصویری که واتاب دهنده ی بدویّت و توحش و بی فرهنگی تمام عیار می باشد. تصویری که هیچ زیبائیهای رُباینده و ارزشهای انسانی و پرورشی و آموزشی ندارد و بسان پرچم دزدان دریایی، نشانگر مرام و مسلک تمام غارتگران و خونریزان و ستمگران می باشد. مسئله اینست که چشمه ی اشتیاقها و شور و حالهایی که در درون انسانها، غوغا و فغان می کنند، همان خلجانها می توانند تلنگری باشند از بهر جست - و - جوی آن « مجهول معمّایی » که در واقعیّت عینی و ملموس و پراکتیکی اش ممکن است به کلّی، متضاد و متفاوت با تصاویری باشند که انسانها به آنها گرایش پیدا می کنند. انسان در خیالاتش، خدا را افق و سپیده دم با خجسته ای می بیند که او را در تاریکیهای زندگی، امید می بخشد و همچون ستاره ی شمال، قطب نما و راهنما و یار و یاورش در تمام پیچ و خمهای زندگی می باشد. چه بسا اشتیاق و حسرتی را که انسان برای رسیدن و پیوستن و عجین شدن به آن افق امید بخش دارد، هیچ گاه واقعیّت ماتریالیستی و عینی و ملموس نداشته باشد؛ ولی خیال و رویای خدا، هر گاه با تصویرهای هولناکی همچون الله، خلط و اینهمانی داده شود، خطر نابودی و ویرانگری تمام بهمنشیهای آدمی و آلوده کردن تمام مناسبات انسانها را شدّت نیز می دهد؛ زیرا انسان، طبیعت وجودی و ذهنیّت رفتاری و کرداری خودش را همواره بدانسان می تراشد و فورم می دهد که از تجسّم « تصویر خدای ایده آلی اش » دارد. بنابر این، الاهی که هیچگاه خدای ایرانیان نبوده و نیست و هرگز نیز نخواهد بود، نه تنها با آن « تصویر هولناک و میر غضّبی اش »، واقعیّت زیستی و زندگی باهمستان انسانها را از درون و بیرون متلاشی و معیوب و هزار نبشه خواهد کرد؛ بلکه در ذلالت و فعّال کردن ددّخویی رفتار بشری نیز می تواند نقشی به غایت مخرّب و کلیدی ایفا کند. الله، تصویر گرد آمدن اقوام عرب می باشد که بیش از هزار و اندی سال است به زور شمشیر و خونریزیهای توصیف ناپذیر می خواهد خودش را « خدای ایرانیان » قالب کند.

تبعید و ملعون و منفور کردن تصاویر مختلف خدایان و الاهان از جوامع بشری و تلاش برای حاکم قهّار و جبّار و مطلق کردن یکی از آنها، شنیع ترین جنایتی است که در حقّ ابناء بشر تا امروز اجرا شده است. انسان در مرغزار تصاویر عریان خدایان متنوّع و رنگ آمیزیهای دلربای آنها بود که می توانست ابعاد وجود خودش و سوائق فردی اش را کشف و تجربه کند و افقهای رنگارنگی را فرا راه زندگی فردی خودش و اجتماع ببیند و بجوید. « حکومت تک خدایی / الهی » باعث شد که استبداد و خفقان روحی و روانی و فکری در تمام دامنه های زندگی فردی و اجتماعی انسانها، رخنه کند و نافذ شود؛ بوِیژه جایی که از حضور مداوم او نیز سخن گفته می شود. اگر بحث صحت مزاج و دماغ و تندرستی روح و روان بشری مطرح باشد، بایستی صمیمانه بگویم که انسان فقط در « گلستان چند خدایی و بسیار الاهان » است که می تواند از تندرست ترین و شادخوارترین موجودات روی زمین باشد. با حاکمیّت یافتن جبری تک الهی / خدایی در جوامع بشری، تمام آن انرژی وجود آدمی در یک مسیر مملوّ از خشونت و خطر به نام « ایمان سمنتی و اسارتی و عبودیّتی و حقارتی »، تمرکز داده می شود؛ طوری که امکان مهار آن، ناممکن می باشد. فقط آن ادیانی را می توان « دین اوریژینال و اصیل » نامید که بشر دوستی اشان، دامنه ای باشد برای « آزادی گزینش خدایان و الاهان دلخواه تک، تک انسانها » و هیچ جبر و امر و زور و آزاری در اصول و فروع آنها نباشد که نباشد. آیا چنین دینی در میان اینهمه « ادیان هارت و پورت کن جهانی » در جایی سراغ دارید تا من، مومن به آن شوم؟. انسانی که به تک خدایی، مومن عابد می شود، تمام ترسها و دلهره های وجودش را به چنان خدا / الاهی، زنجیر و میخکوب می کند و در قعر توهّم چنان خدایی، سراسر وجود خودش را برده وار تسلیم می کند. چنین خشونت هول افکنی را انسان در حقّ خودش روا می دارد با این امید کذّایی که ناجی او از سنگینی زنجیرهای اسارت و برده گی، همان توهّمی می باشد که او خودش را سفت و سخت به آن قیراندود، زنجیر بند کرده است. حکومت تک خدایی / الهی، زندگی را ناممکن و بسیار تلخ تر از زهر کشنده ی هلاهل می کند. درست در چاه تاریک و دلهره آور تک خدایان / الاهان می باشد که روح آزادمنش و جوینده ی انسانها نیز برای رها شدن از ظلمات استبداد الهی به « معراج سیر و سلوک عرفانی » رو می آورد تا بتواند روح خود را از شرّ نظارت مفتّشی و زورگویانه ی الاهان و خدایانی آسوده خاطر کند که غارتگر آزادی فردی او شده اند. چه حکایت تلخ و گزنده ای دارد انسان مومن به تک الاهی.

هنوز در جامعه ما به ندرت می توان افرادی را یافت که با دلیری به این پرنسیپ و اصل رسیده باشند و تصدیق کنند که انسان فقط در سایه سار آن خدایان و الاهانی می تواند آزاد بزیید و نفس راحت بکشد و خوش لحظه های شادی آفرین داشته باشد که هرگز مقتدر و جبّار نباشند و هیچ کتاب و موکّلان و رسولان و مروّجانی نیز نداشته باشند. خدایان و الاهانی که قادر جبّار و آمر قهّار و قاضی القُضات « خیر و شرّ برای آدمیان » باشند و شبانه روز نیز در بوق و کرّنا، حدیث مزخرف آنها را بیخ گوش آدمها روضه بخوانند، همه بدون استثناء، مستبد و دیکتاتور و جانستان هستند و باعث می شوند که فضایی خفقان آور و هلاک کننده ی نفوس بشری در اجتماعات ایجاد کنند. از این رو، در اجتماعات امروزی که زیر سیطره ی ادیان ابراهیمی و نوری می باشند از دامنه ی مومن متّقی برگذشتن و به دامنه ی کافر طغیانگر پیوستن، فاصله ای مویگونه می باشد و کاری بسیار پیش پا افتاده است. همینطور برعکس. از دامنه ی کافری سرکش بودن واپس نشستن و به دامنه ی مومنی عابد شدن در غلتیدن. امّا اینکه در فاصله ی « ایمان و بی ایمانی » بتوان به آن چنان « بینش فردی » دست یافت و تلاش کرد که جایگاه فردیّت و شخصیّت نامتعارف و منحصر به فرد خود را پایدار و استوار نگاه داشت، همه اش در گرو این است که انسان، « برای فرو نیفتادن در گرداب بی معنایی زندگی و مجهولات اسرار آمیز آن »، پیوسته بیندیشد و با افکار و ایده های جور واجور، سنگبنای کاخی با شکوه را دست کم، برای خودش بیافریند و پی بریزد. ایمان آوردن به ادیان ابراهیمی و نوری از تنبلی و بی مسئولیّتی و نیندیشیدن انسانها ریشه می گیرد؛ زیرا « فکر کردن »، نه تنها کوششی زحمت آور و دردسر آفرین می باشد؛ بلکه اندیشنده و متفکّر را در اجتماع میلیونها انسان مومن و عابد مقلّد، تنها و گوشه گیر نیز می کند.

باید بگویم هر مذهب و دینی که در خاستگاه خودش پا می گیرد، می تواند احتمالا برای بومیان همان محل خاستگاهش چه بسا راهساز و کار آفرین نیز باشد. ولی وقتی به زور شمشیر و کُشتار و خونریزی می خواهد بر ملّتها و سرزمینهای دیگر، استیلا یابد، آنگاه مسئله اینه که اگر دین مهاجم به زور بر وجدان و سرنوشت یک ملّت، غالب قهّار شود، من می پرسم با آویختن به کدامین اشتیاقها و شور و شوقهاست که بومیان یک سرزمین در رویارویی با « دین غالب » و در این جا، « مردم ایرانزمین در مقابله با اسلامیّت شمشیر اقتلویی » می توانند تغییر دین را برتابند و تحمّل کنند و خود را فریب بدهند؟. بر خلاف سرنوشت مردم مومن در خاستگاه هر مذهب و دینی باید گفت برای « مغلوبان » فقط یک راه وجود دارد که می توانند دین غالب را تاب آورند؛ آنهم از راه نفرت و خوارخویشتنی و ذلالت و حقارت فرسایشی خود. تنها با آماج قرار دادن خویشتن و نفرت از هر چیزی که بویی از خویشتن را داشته باشد، دین غالب می تواند نم نم در رگهای وجدان و روان افراد ملّت مغلوب، نفوذ داشته باشد. برای بومیان مغلوب، رفتار حقارت آلود نسبت به خویشتن اگر چه در مراحل آغازین می تواند در انظار همدیگر، غیر عادی و مضحک جلوه کند؛ ولی به مرور زمان و با گذشت دهه ها و قرنها و هزاره ها، همچون امراض واگیر دار به ذهنیّت و رفتار و کلام و حرکات آحّاد یک ملّت، آغشته و کم کم خوی انسانها می شود. تنش شدید و خون آلود « پاکستان » با « هندوستان »، دقیقا حول و حوش محور « نفرت از خویشتن » است که اینگونه شعله ور مانده است؛ زیرا پاکستانیها نیک می دانند که از لحاظ خاستگاه ریشه ای و تاریخی و فرهنگی به سرزمینی « متعلّق » هستند که نامش هندوستان می باشد و مادر زاینده ی و پرورنده ی آنهاست. ولی پاکستانیها با گزینش نام « پاکستان برای کشور خود » نه تنها می خواستند در ایمان آوردن و تسلیم اسلامیّت شدن، خود را تافته ای جدا بافته از هندوستان بدانند؛ بلکه می خواستند مادر خود را نیز بدنام و منشاء نجاستها قلمداد کنند؛ یعنی رفتاری و موضعگیریی که ایده آل اسلامیّت در روبرو شدن با دیگر ادیان و مذاهب بشری می باشد. همینطور خاکسپاری و نفرت ایرانی از خودش و تاریخ و فرهنگش که در گوشه و کنارها در بوق و کرّنای کثیری از تحصیل کرده گان سطحی بین و کوتوله مغز میهنی شیوع دارد با این شعار خانمانسوز که « ما ایرانیان هیچ نداریم و هیچ بوده ایم و هیچ هستیم!؟ »، همه و همه تا همین امروز، حکایت از پاکباخته گی تمام عیار ایرانی در مقابل « دین غالب اسلامیّت به قوّه ی گیوتین اقتلوئی اش » می کند.

سنجشگریهای گسترده و رادیکال و بی پرده ی من از تصویر « خدا و انسان » در ادیان ابراهیمی و نوری؛ بویژه اسلامیّت، دقیقا حول و حوش همین « پرنسیپ آزادمنشی و گوهر جوینده و مشتاقم برای افقهای ناشناخته و دیگر سان »، ریشه می گیرند که نمی توانم فضای خفقان آور ستمگری و احکام اجباری و اوامر و سنّتهای خشک و بی مغز چنان مذاهبی را برتابم و حضور الاهان و خدایانی را تحمّل کنم که مطلق مستبدند و خونریز و جان آزار و ضدّ هر چیزی که بویی و نشانه ای از خوشی و زیبایی داشته باشد. خدایی که برهنه و عریان و پدیدار نباشد و با من، رقص شورانگیز زندگی سرشار از خوشی و خنده و مستی را همپایی نکند، هرگز چنان خدایی، ارزش نام بردن نیز ندارد؛ چه رسد به آنکه بخواهم عابد و خادم آن نیز باشم. هرگز!. خدایی که تمام پیامش و رفتار رسولش و مومنان و موکّلان و مروّجان و مدافعانش فقط در فکر « خونریزی و قتل و ترور و چپاول و ریاکاری و کثیف ترین اخلاقیّات » باشند، چگونه می توان آن را برتابید و به رسمیّت شناخت و احترام گذاشت؟. چگونه؟. وقتی که الهی و خالقی، نسخه ی درمانگرش را برای ابناء بشر با « اقتلو اقتلو » بپیچاند و در جوف سوائق اقتدار خواهی رسول و مومنانش وصله دوزی کند، چگونه می توان به باهمستانی شایسته ی زندگی و زیستن بدون خشونت و جانستانی و آزار یکدیگر، امیدوار بود؟. چگونه؟. وقتی که الهی به « قتل و ریختن خون » انسانها حُکم کند و امر دهد، چگونه می توان انسانی را که منحصر به فرد است و هرگز هیچ جایگزینی ندارد، وجودش را دوباره، جبران کرد؟. چگونه؟. من می توانم در این کره وسیع خاکی، نان و ثروت و خانه و لباس و کاشانه و امکانهای فردی ام را با دیگران در حدّ وسع خودم، تقسیم کنم و در کنار دیگران بزییم؛ ولی وقتی جان انسانی را قبضه کنند و خون انسانها را بریزند؛ آنگاه هیچکس نمی تواند جان قبضه و خون ریخته شده را بازپس گرداند. هیچکس. من چگونه بیایم الاهی را به رسمیّت بشناسم که حتّا مومنانش افتخار خود می دانند، شبانه روز به نام او، قصّاب خونریز جان و زندگی باشند؟. چگونه؟. من چگونه می توانم دینی را محترم شمارم که سراپای آن رذالت و خباثت و جهالت و حقارت می باشد؟. چگونه؟. من چگونه می توانم عدّه ای تبهکار را برتابم و به رسمیّت بشناسم که در برابر چشمانم به نام خالق و رسول و کتابش می آیند قتل و اعدام و سنگسار و شلّاق و قطع اعضاء بدن و شکنجه و زور گویی و امر می کنند؟. چگونه؟. آیا تصویر چنین الاه مخوف و کتاب مملوّ از لاطائلات بی مغز و رفتارهای رسول عقده ای و موکّلان و مروّجان بی شعورش را نبایستی سنجشگری رادیکال کرد؟. چرا و به چه دلیل نبایستی کرد؟.

مسئله اینست که روح آدمی، فطرتا، طغیانگر و کافر مسلک است و با کاربست هیچ نوع اجبار و اجحاف و ستم و شکنجه ای نمی توان آن را « اسیر و ذلیل ابدی » کرد. محال است. معمولا حکومتهای ناحقّ و مستبد مثل ولایت فقاهتی، زمانی می توانند « فرهنگ یک ملّت را متلاشی و نابود کنند » که در آغاز، « خدایان و الاهان و اصنام متنوّع همان ملّت را نابود و سر به نیست و بدنام و ملعون و مدفون و تبعید و زشت کنند »؛ یعنی رسالتی که حکومت فقاهتی در روبرو شدن با ایران و فرهنگش به قوّه ی شمشیر الهی بر عهده گرفته است. زندگی، زمانی می تواند چابک حال و سبکبال شود که انسانها بتوانند آزادانه از خدایی به خدایی دیگر، بگروند و سپس از او فاصله بگیرند و خدایانی تازه و دیگر سان را جستجو کنند و بیافرینند. گوهر آزادی از تنوّع و بسیار چهره های نامتعارف است که واقعیّت اجتماعی و ملموس پیدا می کند. ولی به محض اینکه، سایه و رگ و ریشه ی تک خدایی / تک الهی، بر ذهنیّت و فضا و اتمسفر حیاتی افراد یک اجتماع، حاکم و جبّار شود، بلافاصله، آزادیهای فردی و اجتماعی در خطر منهدم شدن قرار می گیرند. خدایی که مانیفست پیامهایش، قساوت و خشونت و انفال باشد ، چنان خدا و الاهی را هیچکس در پروسه ی زمان، نه دیگر، ارج و احترامی برایش قائل خواهد شد، نه هیچ، ترس و دلهره ای از او خواهد داشت؛ زیرا چنان خدا و الهی، بی لیاقتی و حقیر مایه گی خودش را با مانیفست امریّه هایش، پیشا پیش رسوا کرده است.

مسئله ی مذاهب هر چقدر نیز ادّعای نجاتبخشی و راهنمایی پرهیزگاران و امثال این شعارهای بی محتوا و مغز را بر پرچم تبلیغاتی خودشان رژه دهند، مسئله ی به زنجیر کشیدن و محدود و شمارش پذیر کردن پرسشها و کنجکاویها و دگرخواهیهای بشر می باشد. انسانی که « پرسشهایش »، شمارش پذیر و از تعداد انگشتان دست نیز برنگذرند، چنان انسانی، هیچ افق دیگرسان و تحوّلات نو به نو را در زندگی فردی و اجتماعی اش نخواهد داشت؛ زیرا هیچ افقی را فرا راه اعتقادات شابلونی / کلیشه ای / قالبی خودش نمی بیند که بخواهد به جنب و جوش و تکاپو افتد. از تمام آن خسته گیها و تنشهای گوناگون روحی و جسمانیست که سر انجام انسانها، واپس می نشینند و بر سطحی از واقعیّتهای ماسیده اتراق می کنند. یعنی جایی که راه به هیچ مقصد و امنیتگاهی نمی برد که نمی برد. مذاهب و ادیانی که داعیه ی جهانی بودن دارند از جمله اسلامیّت از نخستین روزهای برآمدن و شکل گیری خود به هر کجا که پا گذاشتند، معابد و خدایان و میراثهای فرهنگی ملل را نابود و سر به نیست و غارت کردند و به وجدان فردی انسانها نیز تجاوز آشکار. تازه الاهی که با قدرت و حرص و اشتها و ولع توصیف ناپذیر به ویرانگری متمایل است اگر هزاران هزار بار نیز ملعون و به صلیب کشیده شود، هرگز و هیچگاه، احساس همدردی با ابناء بشر نخواهد داشت که نخواهد داشت. او هر چیزی را که بر سر راه به کرسی نشاندن اراده ی توتالیتر خواه خودش ببیند، متلاشی خواهد کرد تا برای حاکم کردن خودش، میدانی فراخ و بی مانع بسازد. خاصیت و پیام و رسالت اسلامیّت، همان ویرانگری و برهوت بر پا کردن می باشد؛ نه آبادانی و پروراندن و نگاهبانی و مراقبت و مسئولیّت و هوشیاری و غمخواری.

از این رو، انتقاد وسیع و سر راست و بدون پرده از سراسر جلوه های چنین الاه و مذهب و رسول و رفتارهای مومنانش به معنای تن در ندادن و تسلیم نشدن به زنجیرهای حقارت آمیز عبودیّتخواهی او می باشد. فراموش نیز نکنید که تمام پیکارهای تئوریک و تصویری و موسیقایی و سنجشگری و امثالهم در باختر زمین از موضعگیری متفکّران در برابر « تصاویر چنان الاهانی » بود که آزادیهای فردی و اجتماعی را برای مردم باختر زمین به ارمغان آوردند. از این رو، در آزادی و سرفرازی و بی خدایی مُردن، زیباتر از زیستن نکبت آلود و توام با حقارت در سیطره ی الاهان و خدایان زشت سیما و زشت گوهر و زشت رفتار و مستبد و زورگو می باشد. خدایان و الاهانی را دوست می دارم و ارج می گزارم که هیچ کتاب و رسول و معبد و موکّلان و موذّنان و شمشیر کشان خونریز نداشته باشند. در جست – و جوی چنین خدایان و الاهان تبعیدی و گمنام و ملعون و رانده شده است که مشتاق و مهجور برای یافتن هر نشانه ای خردل وار از آنها، همچون « داستان آن شبان در مثنوی مولوی بلخی »، آواز خوان و دست افشان و پایکوبانم؛ آنهم در جهانی که تمام زیبائیهایش، روز به روز در کوره ی نفرت و خشونت کورمغزان مومن، در حال رنگ باختن و محو شدن می باشند.

10- آیا کتابهایتان در ایران هم به دست مردم می رسند؟

شاید بتوان بسیاری از جستارهایم را در گوشه و کنار ایران در زیر زمینها و تاریکخانه ها و صندوقهای اسرار آمیز و پنهانی اشخاص گوناگون پیدا کرد. ولی اینکه کتابها و جستارهایم، رسما در جایی عرضه شوند و امکان انتشار داشته باشند، تا زمانی که حکومتهای مقتدر و زورگو و ضدّ فرهنگ و جنایتکاری همچون ولایت فقاهتی بر مسند شمشیر اقتلویی تکیه دارند، فقط رویائیست که هرگز لباس واقعیّت به تن نخواهد کرد که نخواهد کرد؛ زیرا افکاری که ریشه ی هر مقتدر و جاه طلبی را می زنند، مقبول و خوشآمد نیستند؛ بلکه ملعون و منفور و خطرناک می باشند و وجود و شیوع و تاثیر و نفوذ چنین افکاری، مشکل تراشند برای هر فرد مستبد و نظام اقتدار گرا. گمون نمی کنم روزی روزگاری فرا رسد که آثارم؛ ولو مجموعه شان، یک جزوه ی صد صفحه ای بشود، در ایران بدون هیچ دردسری برای ناشر و خواننده، منتشر و توزیع و در باره اش گفت و شنود سنجشی شود. من گمون نمی کنم.

11- آیا دوست نداشتید مثلا به جای نویسنده و شاعر بودن، یک سیاستمدار تاثیرگذار بودید؟

تجربیات و تامّلات ممتدم به من آموزانده اند که اگر « خاکی »، مستعد بار آوری نباشد، حتّا اگر بهترین تخمه ها و بذرها و آبیاریها و مراقبتها را نیز به پای آن صرف کنند، آخر و عاقبتش چیزی نیست؛ سوای سوختن بذر و هدر رفتن تمام آن امکانهای ارزشمندی که شاید هیچگاه نمونه ی آنها در ایران به وجود نیایند و زاییده نیز نشوند. ملّتی که تحصیل کرده گانش و فعّالین دامنه ی مثلا سیاست، زمینه های گشوده فکری و پذیرنده گی و نو زایی و همکاری و همگرایی را دائم از خود برانند و در پشت آلاچیق زنگار گرفته ی اعتقادات و سنّتها و رسوم و تلقینات و خرافات و توّهمات ذهنی و دشمنیها و حسادتها و روابط استاد و شاگردی و همبندهای محفلی و رفاقتی و کیا بیا داشتنهای مجلسی و دولا و خم شدنهای آتوریته پسند، سنگرهای تدافعی و خیره سرانه ی تعبّدی بگیرند، اگر هزاران سیاستمدار برجسته ای همچون « زنده یادان امیر کبیر و دکتر مصدّق » بر وجب به وجب آن سرزمین، مسند کار باشند، مطمئن باشید که هیچ کاری را از پیش نخواهند برد. همینطور اگر در هر کوی و برزنی، « سقراطهای دانا » به آموزش و پرورش فکری مردم، خون دلها بخورند. ذهنیّت و روان افراد یک ملّت و یسل کشان عرصه های مختلف کشور داری اش بایستی « مستعد و طالب آموختن و انگیخته شدن » و خاکی بار آور باشند، تا بتوان امیدی به تاثیر گذاری داشت؛ ولو انسان تاثیر گذار، یک شاعر کوچه و بازار باشد. وقتی چنین روان و ذهنیّت و استعدادی نیست، ژرفاندیش ترینها که « فردوسیها و خیّامها و حافظها و مولویها و سنائیها و عطّارها و مسعود سعد سلمانها و امیر کبیرها و مصدّقها و بختیارها و غیره و غیره » باشند، هیچ کاری از پیش نخواهند برد. آحاد یک اجتماع بایستی حدّاقلی از استعداد پذیرنده گی و گشوده فکری و مسئولیّت پذیری را داشته باشند، تا بتوان حدّاکثر مایه را از خود برای پروراندن و آموزش و تحوّل و دگرگونه گی در آن اجتماع، سرمایه گذاری کرد. من چگونه می توانم خاکی را که لم یزرع و شخم ناخورده می باشد، خروارها گندم عالی بر سراسرش پخش کنم؟. چگونه؟. بر اساس کدام پرنسیپها و اصلها و امیدهای بر آورده شدنی و فاکتهای مجاب کننده؟.

12- از دیدگاه شما، هنر چیست و هنرمند به چه کسی گفته می شود؟

هر نوع تعریفی، کرانمند کردن و مرز گذاری می باشد و هنر را نه می توان، کرانه ای برای آن، قائل شد، نه می توان مرزهایش را در تعاریف، زندانی و میخکوب کرد؛ ولو عمیق ترین و مجاب کننده ترین تعاریف باشند. هر چیزی که تعریف و مرز گذاری شود، بلافاصله همان چیز، دانستنی و محاسبه پذیر و کنترل پذیر و ابزار خواهد شد. خصوصیّت ستودنی و شگفت انگیز و پتانسیل استتیکی و زیبا آراینده ی هنر نیز در متلاشی کردن هر نوع مرز و تعریفی می باشد. هنر بایستی واتاب دهنده ی « کهکشان وجود انسان در مقام فرد نامتعارف » باشد حال در هر گستره ای که می خواهد پدیدار و آشکار شود. برای مثال: « ایرج اسطوره ای » در تصمیمی که برای ملاقات کردن برادرانش و گفت و گو با آنها اتّخاذ می کند و سپس شیوه ی رفتاری او، نشانگر یک انسان هنرمند می باشد که کهکشان وجودی اش را در تعریف « هنر کشور داری و جهان آرایی با نوع نگاه و منش فردی اش » نشان می دهد و اثبات می کند و دقیقا همین عصاره ی انتقال ناپذیر و منحصر به فرد انسانهاست که « گوهر هنر » را پدیدار؛ ولی تعریف ناپذیر می کند. از این رو، هیچکس نمی داند و نمی تواند به ضرس قاطع به ما بگوید که « حضور انسان در جهان »، برای چیست؟. داغ بودن انگیزشی چنین پرسشی، هرگز سرد نخواهد شد؛ ولو هیچ پاسخ قانع کننده ای نداشته باشد. از این رو، سمتگیری و گزینش نوع رفتاری که ما با جهان و همنوعان و دیگر جانداران می کنیم، ساختمان دنیای انسانی ما را شالوده ریزی نیز می کنند. چگونه زیستن در جهان، شاید « معمّای حضور هنرمندانه ی تک، تک ما » را تا اندازه ای راهگشا باشد. شاید!.

13- نویسندگان امروزی چه مسئولیتی در مقابل توده ها دارند؟

من می پرسم، مردم یا توده ها یا خلق، کیانند؟. آیا هر کسی به پای سخن ما، دل سپرد و مشعوف و شادان و تاثیر پذیر و حرف شنو باشد، جزو مردم و توده و خلق به شمار می آید؟. آیا مردم، همان امّت هستند؟. آیا مردم، همان عابدان و مومنان تسلیم شده ی اراده ی ما هستند؟. من هنوز نمی دانم به چه کسانی باید مردم گفت!. فقط می دانم که انسانها گوناگونند. در بطن کلمه ی مردم می توان آدمهایی را به حساب آورد که عالی ترین مدارج تحصیلی را نیز پشت سر گذاشته باشند و همچنین آدمهایی را که هنوز توانا به خواندن و نوشتن نیستند. صرف تحصیل کردن یا نکردن نیز هرگز نمایشگر و شاخص « فرهنگیده و با شعور و دانشورز بودن یا نبودن آدمها » نیست. چه بسا که بی سوادترینهای مردم از با شعورترینها باشند و تحصیل کرده ترین انسانهای یک جامعه نیز از « نفهم ترین و خانه خراب کن ترین آدمهای » همان جامعه. تاریخ یکصد سال گذشته ی سرزمین ما اثبات کرده است که طیف تحصیل کرده گان در مقایسه با آن بیسوادان ملّت ما، خیلی در سطح بسیار پایین تری از « قوّه ی فهم و شناخت و مسئولیّت و بینش عمیق فکری و آینده نگری » هستند. فاجعه ی مسائل میهنی نیز از همین تمایز و تضاد فاحش، ریشه می گیرد. « خمینی » را تحصیل کرده گان ایرانی به وطن آوردند و حاکم بر سرنوشت مردم گذاشتند؛ نه عوام ایرانی. برای همینم باید بگویم کلمه ی توده ها، از آن مبهماتی می باشد که بیش از هفتاد الی هشتاد سالیه ، موضوع کشمکشهای حاکمین و محکومین در اجتماع ایرانی بوده است و همچنان می باشد.

وقتی بحث پژوهش و طبقه بندی و محاسبات آماری و امثالهم باشد، می توانم بسیاری از اتیکتها را برتابم و آنها را فقط اتیکت پژوهشی بدانم؛ نه اینکه پا را از مرز اتیکت گذاری فراتر بگذارم و عنصر و اصل را با اتیکت، «اینهمانی » بدهم. توده ها برای من، هیچ واقعیّت ابژکتیو ندارند؛ زیرا ما در جهان زمینی با فرد، فرد انسانها و کنکرتها روبروئیم. اینکه اشخاصی خود را در مقام « نویسنده » - حالا نوشتن در هر زمینه ای که می خواهد باشد - طبقه ای یا طیفی خاصّ و تافته ای جدا بافته از دیگران می دانند که رسالت و وظیفه ی خود را مثلا تنویر اذهان و تعلیم و تدریس و پرورش همنوعان خود بدانند، پذیرش این مسئله و چنین توقعّی، نوعی خامنگری به واقعیّتهاست. انسانها در رده ها و استعدادها و مایه ها و زمینه های متفاوت و متنوّع و جور واجوری از درجات آگاهی و تجربه و فنّ و مهارت و حسیّات و قوای تاثیر پذیری و تاثیر گذاری می زییند و چنین خصوصیّاتی نیز هیچ ربطی به « جنسیّت » آنها ندارد. باید دید و واررسی کرد و نگاهی تیز و کاوشگر داشت و از خود پرسید که یک نویسنده با نوشته های خودش چه چیزی را می خواهد بگوید؟. قبل از هر چیز به خودش. آنگاه دید که تاثیر و نقش چنان نوشته ها – اگر مجالی برای انتشار و پخش داشته باشند - در ذهنیّت و رفتار انسانهای دیگر که به نحوی در اتمسفر پخش و گسترش افکار و ایده ها و نظرات چنان نویسنده ای می زییند، تا چه اندازه ای می توانند باشند. وقتی نویسنده ای در آتش و هیزم تجربیّات فردی خودش به آنچنان « درد زاینده گی » مبتلا نشده باشد که بتواند من خواننده را با رقص آتشفشانی کلامهای تکاندهنده اش، مسحور کند و آنچنان در عمق پیچ در پیچ اشتیاقها و شور و حالهای خودش، مرا مسافری کنجکاو و شیدامنش بار آورد، نیک است از هوس قلم به دست گرفتن، واپس نشیند و در گوشه ای خاموشی گزیند. چه بسا با خاموشیهای خودش، بهتر و بیشتر به فضای آزادی و زیبا آرایی جهان، مدد رساند تا با چیزنویسیهای فاقد بهره های معنوی. یک نویسنده، پیش از آنکه برای دیگران، سخنگویی کند، بایستی خودش را در آینه ی خویشتن، برانداز کند و کوشش برای « رادمنش زیستن » داشته باشد و بر آن باشد که افکار و رفتارهای خودش را بیش از هر چیز دیگری، ارزشیابی و سنجشگری کند. از این رو، هر کسی که قلم به دست گیرد و « چیزی » بنویسد، هنوز نویسنده نیست. خواه ادّعای داستان نویسی باشد. خواه رمان نویسی باشد. خواه شعر و شاعری باشد. خواه پژوهش و غیره و ذالک. نوشتن برای من نوعی، گونه ای زائیدن است. کسی که به هیچ ایده ای، آبستن نیست و مشتاق و حسرتمند فضاهای دیگرسان را کاویدن و آفریدن نیز نمی باشد، او هیچگاه دردی ندارد که بخواهد آن را در آوازهای فردی خودش، نی نوازی کند و بنویسد و بر زبان و قلم براند.

14- کتابها چقدر می توانند دنیا را تغییر بدهند؟

تا چه کتابی باشد و کدامین محتویّات را داشته باشد. روزانه در سراسر جهان، خروارها کاغذ، سیاه می شوند. آیا اینهمه نوشته های رنگارنگ توانسته اند انسانهای امروزی را در مقایسه با انسانهای مثلا هزار و هشتصد سال پیش از لحاظ مسئولیّت و هوشیاری و مراقبت و بیداری و نگاهبانی جان و زندگی و اندیشیدن و همزیستی بدون جنگ و کشتار و خونریزیهای هولناک، مددی رسانند؟. کتابها به خودی خود، هیچ چیزی را تغییر نمی دهند؛ بلکه انسانها هستند که با مطالعه ی کتابها، متغیّر می شوند و تاثیر می پذیرند و « دنیای ذهنیّت و جهاننگری خود » را متحوّل می کنند و رفتار و منش خود را شایسته ی جهان و همنوعانی می پرورانند که ارزش هر لحظه زیستنش، بر « زیبا آرایی جهان و انسان و زیستبومش » بیفزایند. بالطّبع کتابهایی که از آغاز کلام تا انتهای کلامشان، مانیفست اعلان جنگ و خونریزی و نابودی و سر به نیست کردن جان و زندگی باشد، کتابهایی هستند که دنیای آدمها و زیستبوم بشر را تغییر می دهند؛ ولی فقط به سمت و سوی برهوت شدن و لم یزرعی و فلاکت کیهانی. کتابهایی نیز هستند که دنیای برهوتی و تاریک افراد و شخصیّتها و اجتماعات را بوستانی از گلهای معطّر و دلآراینده می کنند و هر لحظه ی انسانها را سرشار از خوشیهای شور انگیز می پرورانند بدون آنکه برای واقعیّت پذیری آراستنهای خود بخواهند یا آرزو کنند که آسیبی به « جان و زندگی » یک مورچه برسانند.

چقدر فهم و شعور انسان بایستی « فرهیخته و فرزانه و ژرفاندیش و کیهانمنش » باشد که بتواند همچون « ابوالقاسم فردوسی » از بطن فرهنگ باهمستان مردم ایران، انگیخته شود و سرودن کتابی ژرف و بسیار پِر مایه را در زهدان پُر درد و رنج خودش بپروراند و در کلامی شور انگیز بر قلم جاری کند و چنان تاثیر خجسته ای را در سلول به سلول ایرانیان داشته باشد. مسئله فقط نوشتن و منتشر کردن کتاب نیست؛ بلکه شناختن و فهمیدن و نیروی تمییز و تشخیص داشتن و ترازوی سنجنده بودن نیز، مهم و کلیدی می باشد. فرد است که بایستی شعور و فهم « شناخت و قوّه ی پسند و ناپسند » داشته باشد تا بتواند آنچه را نوشته و منتشر و حتّا تبلیغ و ترویج می شود، با معیار « شعور فردی اش »، ارزشیابی و محک گذاری کند. کتابها می توانند، جهان و انسان را آباد و زیبا و دوست داشتنی و شایسته ی زندگی کنند یا اینکه می توانند آن را تخریب و ویران و به کشتارگاه شبانه روزی تبدیل کنند. آنچه، چهره ی جهان را « بُت عیار و شوخ و شنگ » می کند، همان چیز می تواند جهان را به عفریّت و عجوزه ی کراهت و پلشتی و چندش آور نیز واگرداند. باید دید « محتویّات هر کتابی » چیستند و آیا در خمره ی هر کتابی، شراب ناب و شادی آفرین ریخته اند یا زهر هلاهل. تشخیص این مسئله، نه تنها میزان فهم و شعور فردی تک، تک ما را به همآوردی فرا می خواند؛ بلکه تاثیر پذیرفتن از محتویّات آن می تواند زندگی فردی خودمان و دیگران را نیز رقم بزند و متعیّن کند.

15- اگر به ایران برگردید به اولین جایی که خواهید رفت کجا خواهد بود و آنجا چه خواهید کرد؟

اگر ایرانزمین، روزی روزگاری از « شرّ آشویتس خفّت آور آخوندی » آزاد شد و از غُل و زنجیرهای بدویّت موکّلان و شمشیر کشان اسلامیّت توحشی گسست و هنوز جانی و رمقی در تن خسته و آزرده ی وجودم برای بازگشت به وطن بود، با خودم عهد کرده ام که یکراست به سر قبر « خمینی » بروم و یکی از زیباترین دسته گلهایی را که وجود دارد از یه مغازه گلفروشی بخرم و بر سر قبر او بگذارم و لختی به قبر این « نا انسان انسان نما » خیره شوم و از ته دلم بر او درودها بفرستم که مرا از تمام آن خوش خیالیها و احترامی که نسبت به « باتلاق اسلامیّت شمشیر اقتلویی » در دوران کودکی و نوجوانی داشتم، برای همیشه و ابد، آزاد و رها کرد. اگر این نا انسان انسان نما نبود، شاید من تا آخرین لحظه های جان کندنم ، تصوّر می کردم که « اسلامیّت » یه گُه ارزشمندی می باشد و شایسته آن هست که احترامی به او، و به مومنانش گذاشت. ولی رفتار و گفتار این « نا انسان انسان نما » و تمام آنانی که دور و بر او بودند و هنوز ارثیه خور دم و دستگاه جنایتها و تبهکاریها و رذالتها و خباثتها و کتافتکاریها و اراده ی خونخواهیهای وحشتناک او می باشند، اثبات کردند که باتلاق اسلامیّت همین است که آنها مروّج و مبلّغ و مدافع آن می باشند و « اسلام، هیچ چیز دیگری نیست؛ سوای جمیع رذالتهای بشری به طور کلّی که در ساز و کار کندوی ضحّاک صفت ولایت فقاهتی به خودش پیکر گرفته است ». تا فرا رسیدن چنین روز خجسته ای ، بیدار می مانم و هرگز چشمان روح و خیالات و جان و هستی ام را از « گشتن و گشتن گرداگرد وقایع وطن » وانخواهم گرداند. اگر چنین روزی فرا رسد و من توانستم به آنچه که در سر دارم، جامه ی واقعیّت بپوشانم، سپس خواهم رفت در گوشه ای از یک روستای با صفا در دل کوهستانهای دور افتاده ی ایرانزمین. دوست دارم به آواز و پچپچه ی طبیعت ایرانزمین، دل سپارم و برای چندمین و چندمین بار، غرق دنیای دوست داشتنی « تراژدیهای شاهنامه و خدایان اساطیری مردم جهان و دنیای لطیف و ظریف و عزیز اسکار وایلد و هانس کریستیان آندرسن » شوم. از جوامع انسانهای زُمخت و خشن و زورگو و خونریز و ریاکار و حقّ کُش، گریزانم و گریزانم.

16- برای مردم داخل ایران چه پیام و یا پیشنهادی دارید؟

پیام فرستادن، کار من نیست؛ زیرا مُنجی و رسول هیچ قاهر فراکائناتی یا مامور زمینی مقتدران حریص و بلعنده ی جهان نیز نیستم که بخواهم تکلیف دیگران کنم، چه باید یا نباید بکنند. برای من که بیش از دو دهه است در غربت اجباری، محکوم ماندن هستم و نه تنها در بستر رویدادهای میهنی نمی باشم؛ بلکه هیچ نقشی نیز در ارگانهای تصمیم گیرنده ی کشوری ندارم، آنگاه نظر دادن در باره ی چگونه رفتار کردن ملّت، خیلی مضحک می باشد. اگر کاری کارستان بتوانم برای میهنم و مردم خودم و جهان و موجودات به طور کلّی بکنم، همین است که در جهان، به گونه ای بزییم که ارزش و لیاقت زندگی فردی خودم را در « گیتی آرایی و تلاش برای خوشزیستی و سرفرازی همنوعانم » نشان داده باشم؛ یعنی طوری زیستن که بتوان به سهم خویش از خشونتهای مذهبی و ایدئولوژیکی و عقیدتی و مرام و مسلکی و تجاری و نظامی و امثالهم کاست و کاست؛ حال در هر گوشه ای از جهان که می خواهد باشد.

هیچ چیزی در جهان، ویرانگرانه تر از « جنگهای مذهبی » نیست که نیست. مذاهبی که با ریختن خون انسانها و دگر اندیشان بخواهند ملاط برای گسترش اجباری اعتقادات خود و ساختن « مکانهای مثلا مقدّس برای الاهان مستبد و خونریز خود » برپا دارند، مومنان به چنان مذاهبی، اصلا و ابدا انسان نیستند و باید در فکر این بود که تمام رگ و ریشه های فونکسیونالیستی چنین جانورانی را خنثا و از کار انداخت. مذاهبی که « شراب خوشیهای آدمی » را در میکده ی کنار دیگران بودن، ساقی نباشند، چنان مذاهبی، شکنجه گاه و جهنّم آدمی هستند. من آرزو می کنم ایرانیان در هر کجای جهان که می باشند، روزی روزگاری به « پرنسیپهای فرهنگ باهمستان خود = مهر و داد و راستمنشی و نگاهبانی از جان و زندگی » با گشوده فکری و مسئولیّت تام، رو آورند و هرگز بسان کفتاران و لاشخورها، فقط نظاره گر « خونریزی و ابزار جانستانی برای حکومتگران بی لیاقت و فرّ » نشوند. امیدوارم.

امروزه روز، طیف تحصیل کرده گان ما، خیلی که پیشرفت فکری کرده اند، گاه گداری که لبه ی تیز شمشیر خشونت مآب فقاهتی، سیلابوار خون می ریزد، شعار « رعایت حقوق بشر » را در گوشه و کنار بر زبان و قلم می رانند. ولی همین طیف، هنوز نمی داند و شاید هم نمی خواهد به دلیل سوائق و تعلّقات فرقه ای و فردی و سازمانی و حزبی و گروهی و صدها دلیل ریز و درشت دیگر بپذیرد و دریابد که « اعلامیّه ی حقوق بشر » در مقایسه با « پرنسیپهای فرهنگ باهمستان مردم سرزمین خودش »، حکایت سطل آب و وسعت گسترده ی دریا می باشد. ملّتی که آحّادش « از لحاظ پرنسیپ رفتاری برای جان و زندگی دیگران »، هیچ مسئولیّت و هوشیاری و احترامی نگزارند، نوشتن هزاران اعلامیّه ی حقوق بشر و فریاد زدن تبصره های آن در هر کوی و برزن، هرگز هیچ تاثیر و نفوذ و کارکردی نخواهند داشت که نخواهند داشت. چیزی بایستی پرنسیپ رفتاری من بشود تا من به واقعیّتهای نامتعارف و گوناگون، ارزش و احترام بگزارم. وقتی ما، تنوّع و دگراندیشی و نامتعارفی و کثیر خدایی را از ذهنیّت و روان و شعور و فهم و امکانهای باهمزیستی خود، تبعید و گور به گور می کنیم، آنگاه، بحث از آزادی و فضای دمکراتیک، حرف بی پایه ای خواهد بود. نتیجه ی سالها شعار دادن مدّعیان را می توان در پوزخندهای آن جوان خندانی تجربه کرد که طناب دار را به گردنش آویختند و ما نظاره گر ایستادیم؛ یعنی پوزخندی به حماقتها و حقارتها و تسلیم شدنها و شاخه شونه کشیدنهای بی سبب ما مدّعیان که به سیطره و استیلای استبداد حاکمان بی لیاقت، تن در می دهیم و زیستن زاغ وار خود را توجیه و تبرئه می کنیم. هنوز تصویر خنده بر لب آن رادمنش جانباخته در خاطر من، زنده و شفّاف می درخشد و شاید تا زنده ام، تصویر خندان او از برابر چشمانم، محو نشود. لبخندهای او، تمسخر تمام آن ادّعاهایی می باشد که ما ایرانیان برونمزری و درونمرزی، حدیث آنها را شبانه روز در وبسایتها و وبلاگها و نشریه ها و رادیوها و تلویزیونها و رسانه های گوناگون، روضه وار بیخ گوش همدیگر می خوانیم و گامی برای واقعیّت پذیری آنها بر نمی داریم که بر نمی داریم.

17- تلاشهای ادبی و فرهنگی ایرانیان برونمرز ی را تا چه اندازه برای آینده ی ایران مفید می دانید؟

اگر ایران، آینده ای داشته باشد البته!. اکنونش که خبر از فاجعه به دنبال فاجعه می دهد و من هنوز فرداها را نمی توانم در مخیله ام، مجسّم کنم؛ زیرا جهان، آنقدر در « اقیانوس خشونتها و چپاولها و خونریزها و غارتگریها و سرعت سرسام آور رقابتهای اقتصادی غوطه ور است » که حقیقتا نمی دانم سرنوشت میهن و مردمش در لابلای این چرخ هولناک واقعیّتهای جهانی، به چه روزی خواهد افتاد. نمی دانم. آنقدر نگرانی و دلهره بر آیینه ی خیالاتم، غبار شکّ و اضطراب و بدگمانی نشانده است که دیگر نمی توانم با ضرس قاطع، چیزی بگویم؛ آنهم در باره ی آنچه به نام « فعالیّت فرهنگی برونمرزیان » نامیده می شود. تازه باید پرسید کدام فعالیّتها؟ اگر این نشستها و سخنرانیها و پالتاک بازیها و بگو مگوها و شعر خوانیها باشد که باید عرض کنم، اینگونه رویدادها، بیشتر به لاف در غربت می مانند تا کاری کارستان کردن. وقتی من ایرانی از بستر خاک میهنم و واقعیّتهای زنده ی آن با زور و اجبار و ناخواسته، کنده و آواره و پرتاب به غربتها شده ام، چگونه می توانم به جایی دوباره بند بخورم که درد و التیام پاره - پاره شدن ریشه هایم، هنوز التیام نیافته اند و روز به روز نیز به استهلاک قوایم، شدّت می دهند. حدیث یک سال و دو سال و دهه ها و قرنها نیست. حدیت هزاره ایست که از قادسیّه، شروع شد و به امروز رسیده است و همچنان ادامه دارد. مهاجران نیز با رویا و خیال بازگشت به وطن، نقاب در خاک گور می کشند و آب از آب، تکان نیز نمی خورد. تنها تسلّای دل تمام آنانی که هنوز مرگ در جایی به آنها کمین نزده است، همین می باشد که در محفل بزرگداشت دوستان رخت بر بسته در باره ی « عشق به وطن و در فکر مردم و آینده ی وطن بودن شخص رفته » داد سخن بدهند و باز، هیچ و هیچ و هیچ!. مدار واقعیّتها همچنان بر همان گردونه ای می چرخد که بیش از هزار سال آواره گیهای هولناک با عواقب وخیم برای میهن و بازمانده گان، همچنان چرخیده است و هنوز چرخان می باشد.

وقتی من ایرانی می بینم در همین سرزمینهای اروپایی، هر گاه کثیری از متفکّران و صاحب ایده ها و افکار و دانشورزان و نویسنده گان و هنرمندان معاصرشان بخواهند سخنرانی کنند در پای سخنرانی آنها، ردیف به ردیف، صدی نود فعّالین احزاب و سازمانها و موسسات کلیدی یک ملّت، برغم اختلافات شدید فکری و عقیدتی و مرام و مسلکی، گرد آمده اند و با جان و دل به حرفهای سخنرانان گوش می کنند تا چیزی از گفتارهای آنان بیاموزند و در زندگی پراکتیکی برای مردم و میهن خودشان، از آن آموخته ها و شنیده ها، عصای رفتار و هنر تصمیمگیری بیافرینند، آنگاه بعدش می آیم همسان چنین تجربه ای را نه در وطن؛ بلکه در غربت وانفسا به دنبالش می گردم و هرگز پیدا نمی کنم، باور کنید این جاست که به تمام آنچه که « فعالیّت فرهنگی برونمرزیان » نامیده می شود، خنده ام می گیرد. شما اگر عمق فاجعه را بخواهید ببینید و دریابید، امتحانش ضرر ندارد. من حاضرم از « استاد منوچهر جمالی » تمنّا کنم که دو ساعتی از وقت خودش را برای علاقمندان، بویژه مدّعیان عرصه ی سیاست خانمانسوز از نوع ایرانی اش البته، صرف کند و در باره ی « نقش و تاثیر منش پهلوانی در دامنه ی کشور داری » سخنانی را بر زبان براند. اگر شما و یا احتمالا دیگر کنجکاوان توانستید در پای سخنرانی احتمالی « استاد جمالی »، مدعیّان عرصه ی مثلا سیاست را از بخش مشروطه خواهان رنگارنگ بگیرید تا کرباس هزار رنگ ملیّها و چپها و مذهبیها و لیبرالها و غیره و ذالک پیدا بکنید و یکی یکی مدّعیان را به من نشان بدهید، همین جا به شما قول شرف می دهم که در برابر دیدگان شما و دیگران، تمام آنچه را تا امروز گفته ام، بازپس بگیرم و هر چه را نیز نوشته ام، در آتش بیفکنم. امکان ندارد!. آنقدر رویای چنین روز خجسته ای؛ آنهم در ایرانزمین و نه فقط در برونمرزها، برایم زیبا و سرشار از امید است که آرزو می کنم ایکاش نقّاش بودم تا می توانستم تصوّر خودم را از چنین گردآمدنهای رویایی بر بوم نقّاشی، مصوّر و مجسّم کنم. ایکاش می توانستم.

بدبختی ما ملّت، ریشه های عمیق تری دارد. کسی که می خواهد فقدان واقعیّت پذیری چنین آرمانها و آرزوهایی را با گوشت و پوست خون خودش بفهمد، باید در این باره بیندیشد که چرا « امیر کبیرها » در خلوت خود، آنچنان با بغضی خفقان آور گریستند که هیچ ابر بهاری تا کنون نگریسته بود و بعدش چرا شاهرگشان را بریدند؟. چرا آن « پیر احمد آبادیها » برغم خطاهای پراکتیکی از جایگاهی که لیاقتش را دارند به پایین کشیده می شوند ومحکوم قفس تنهایی آلاچیق خودشان تا لحظه های مرگ می شوند؟. چرا « صادق هدایتها و غلامحسین ساعدیها » و دهها نفر امثال اینان در غربتها، خود را می کشند؟. چرا « صادق چوبکها »، جلای وطن می کنند و برای گم و گور کردن خودشان، وصیّت می کنند که حتّا جنازه شان را بسوزانند و خاکسترشان را بر باد دهند؟. چرا با استعدادترینها و لایقترینها، مجبور به گریختن و مهاجرت از وطن یا خانه نشین و معتکف خرابات و عزلت تنهایی می شوند؟. چرا هر کسی که خواست، گامی ارزشمند برای حلّ فلاکتهای این سرزمین بردارد، تمام آبا و اجداد و خانواده و خویشانش، ریشه کن و قلع و قمع شدند و هنوز می شوند؟. چرا دهان « فرِّخی یزدیها » را می دوزند؟ چرا « میرزاده عشقیها و احمد کسرویها و رضا مطلومانها » و امثال این عزیزان را ترور می کنند؟. چرا برای « فروغ فرخزادها » در سرزمین قد کوتاهان [ = کوتوله مغزها، حاسدان، دنباله روها، مومنان به هر چی آقا گفتنها، متابعین مقلّد مجتهد خودی و مجتهد بیگانه!، مجیز گوها، کم مایه ها و امثالهم ]، مدار زندگی بر صفر درجه می چرخد؟. باید دید و پرسید چرا آن وطنی را که « حاج سیّاح » در حدود یکصد و چهل سال پیش، سیاحت کرده بود، هنوز که هنوز است در « دوره ی خوف و وحشت » به سر می برد؟. چرا و به کدامین دلایل ناپژوهیده و ناکاویده و کتمان شده ؟. و چراهایی از این دست؟. شاید با اندیشیدن برای یافتن پاسخهای درخور برای این « چراها؟ » بتوان « معمّای بر آورده نشدن چنان آرزویی » را کشف کرد و شناخت. شاید!.

اشتباه برداشت نکنید. من نمی خواهم چیزی را سیاه مطلق ببینم و ارزش تلاشها و کوششهای برونمرزیان را؛ ولو افشاگری جنایتهای حکومت فقها باشد، دست کم بگیرم. من امّا از آن دسته فعالیّتها که هنوز ما ملّت پراکنده و سرگردان را به هم نمی رسانند، دلخوش نیستم. فراموش نکنید که مغزه ی « فرهنگ و فعالیّت فرهنگی »؛ یعنی ایجاد شیره ی چسبنده و انسجام بخش به تمام نیروهای از هم گریز. فعالیّت فرهنگی، تولید چیزنویسی و ژورنالیسم خبری نیست. اشتباه نکنیم. تولید فرهنگی؛ سوای کاغذ سیاه کردن و شاخه شونه کشیدن بر روی یکدیگر است. نزدیک به سی سال، مهاجرت و پشتوانه ی تجربه ی آنهمه ی فلاکتها و مصیبتهای قرن به قرن بایستی مدّعیان را به یک حدّاقلی رضایت بخش از همگرایی و هماندیشی و همپرسی و همدردی و همپایی رسانده باشد تا آدم بتونه حرفهای خوشبینانه بزند و امیدهای شمعسان نیز داشته باشد. بردارید تاریخ نویسنده گان تبعیدی آلمان را در دوران حکومت هیتلری، مطالعه و بررسی کنید تا متوجّه ی عمق تضاد و تفاوت فاحش ما با دیگران بشوید. از یاد نیز نبرید که حکومت فقاهتی از حکومت هیتلری، به مراتب، خشونت زاتر و کثیف تر می باشد؛ زیرا نه به نام نژاد و جهانخواری و امثالهم؛ بلکه به نام « خدا و دین » به نابودی ایران و جهان، کمر بربسته اند. نویسنده گان تبعیدی آلمان بدون آنکه اختلافات عقیدتی و نظری و مرام و مسلکی خود را بخواهند مانعی برای مبارزه و گرد آمد خودشان در گلاویز شدن با حکومت هیتلری بدانند، یکپارچه دست در دست یکدیگر دادند و در پروسه ی سرنگونی حکومت هیتلری، نقش به سزایی را ایفا کردند. ولی ما کجا ایستاده ایم؟. کثیری از همین فعّالان مثلا دامنه ی سیاست که بعضی از آنها حتّا در سیاهچالهای همین فقها بوده اند و بسیاری از بستگانشان را نیز همین سیستم مخوف، اعدام کرده اند، اکنون شده اند مشاور مستقیم حکومتگران فقاهتی!. من نمی دانم اگر اینان اپوزیسیون و داعیه ی مبارزه ی سیاسی دارند، پس مخالفتشان با حکومت فقاهتی و مقیم خارج بودنشان دیگر چه صیغه ایه؟. ما با اینگونه فعّالین سیاسی به هیچ کجا نخواهیم رسید؛ سوای آنکه عمیق تر و عمیق تر در باتلاق قهقرایی و وامانده گیهای تاریخی و توسعه ی مصائب میهنی و فرهنگی، فروتر و فروتر خواهیم رفت. همین.

18- چه پیشنهادی به نویسندگان جوان دارید؟


یاد بگیرند برای اثبات « اوریژینالیته ی خود » ، بسان « هزاردستانی » باشند که « اسکار وایلد »، داستانش را به شیواترین فرم ممکن بیان کرده است؛ یعنی « ناممکنها را واقعیّت پذیر کردن ». یعنی با شور و اشتیاق شعله ور خود بر خلاف مسیر رودخانه شنا کردن. یعنی به مصاف تمام دستگاه قدرتحریصان بی لیاقت و فرّ رفتن. یعنی یک تنه، پهلوان میدان خویشآزمایی شدن و رفتن به هفتخوان مجهولات. یعنی با تاثیر گذارترین واژگان فردی در برودت زمستان و یخبندان اختناق میهن، آتش زندگی را به رگهای جامعه تزریق کردن؛ ولو نیک بدانند که تمام جان افشانیهای روحی و مادّی و فکری و پراکتیکی خودشان، پایان تلخی را همچون سرنوشت « گل سرخ در داستان اسکار وایلد = The Nightingale and theRose » داشته باشد. یاد بگیرند در فضای یخبسته ی استبدادهای اجتماعی و حکومتی، « فروزاننده ی مشعل امیدهای انسانی » باشند. فقط نویسنده ای اصیل می باشد و بسیار تاثیر گذار خواهد نوشت که گوهر تجربیات پخته و پرورده ی خودش را در مقام « فردیّتی نامتعارف و ناهمگون » با دلیری و گستاخی و رادمنشی در نوشته هایش، پدیدار و عریان کند.

19- آیا جمهوری اسلامی، تن به قرارداد ترکمنچای یا گلستان دیگری خواهد داد؟

گرداننده گان و ذینفعان و حاکمان بی لیاقت و فاقد فرّی که ایرانزمین را « غنیمت غزواتی » خود می دانند، هیچگاه باغبان این سرزمین نبوده اند و نیستند که بخواهند غم باغ وطن و مردم آن را داشته باشند. حکومتگرانی که شمشیر به دست گرفته اند و در اوج تحقیر ایرانیان و ستم و زورگویی به قتل عام شهروندان این آب و خاک و قلع و قمع کردن هر مخالف اقتدار ناحقّ خودشان، سعی بلیغ الهی دارند و به خونریزیها و کُشتارها و شکنجه ها و ترورها و اجحاف و غارت و تجاوز خود، حتّا افتخار می کنند و گزارش جنایتها و اعدام کردنها را از برنامه های سراسری تلویزیون، پخش می کنند، چنین حکومتگرانی نه تنها مادر خود را می گایند و می فروشند و زن و بچّه ی خودشان را قربانی همیشه حاضر و آماده ی غرایز و سوائق و ترضیه ی حرص جاه طلبیها و اقتدار خواهیهای خود می کنند؛ بلکه از فروختن وجب به وجب غنیمت باد آورده نیز، هیچ ابایی ندارند؛ زیرا برای هیچ گوشه ای از این سرزمین، خردلی زحمت و کوشش و رنج شبانه روزی نکشیده اند که نکشیده اند. اینان، سارقان تاریخ هستند که غنائم خود را مدیون جنایتهایی می دانند که تا امروز در حقّ ابناء بشر مرتکب شده اند. حکومتگران فقاهتی، برای دو روز ماندن در اقتدار بی بنیان خود، حاضرند تمام کائنات را نیز قربانی کنند و هزاران انسان را روز به روز از دم تیغ اقتلویی خود بگذارند. اینان بی پرنسیپانند همچون خالق خود که هیچ بویی از آدمیگری در هیچ سلولی از وجود آنان نمی توانید پیدا کنید. اینان اگر ایراندوست و ایرانپرور و آرزومند آبادانی و پیشرفت و سرفرازی ایران و مردمش بودند، هیچگاه شمشیر به دست نمی گرفتند. اتکّا به شمشیر و فعّال کردن گیوتین اقتلویی الله؛ یعنی رسالتی که آخوند جماعت، عبادت و کاربست آن را امتداد شغل شریف انبیاء و ائمه اطهار خبیث می داند. برای چنین حاکمانی، وطن و فرهنگ و سرفرازی و ارجمندی گوهر آدمی و شرف و آبرو، هیچ معنایی ندارد که در وجدان نداشته ی آنها بخواهد ایجاد شعله ی اخگر سانی از مسئولیّت بکند. اینان از روز اوّل پیدایش خود، نطفه شان در زهدان « کاسبکاری و برده داری و چپاول و غارت » پی ریخته شده بود. بنابر این، شک کردن به رفتارهای آنها یا تعجّب کردن از اقدامهای ابلهانه و احمقانه ی آنها؛ یعنی نشناختن آنها در آنچه که بالذّات هستند. اینان همینند که هستند و همینند که می نمایند و رفتار می کنند. انتظار اقدامهای میهندوستانه و فرهنگی و با شعور داشتن از آنها؛ یعنی خود فریبی. گرداننده گان آسیاب خونریز فقاهتی، برای به چرخش در آوردن ماشین اقتدار و حاکمیّت مطلق استبدادی خود بر ایران و ذهنیّت و روان و شعور ایرانی جماعت، حاضرند تن به هر کاری بدهند؛ ولو خود فروشی علنی در « وال استریت آمریکا » باشد.

20- اگر رژیم، چنین قراردادی را امضاء نماید، موضعگیری شما در مقابل آن چه خواهد بود؟

من با یک رفتار و دو رفتار و اقدامهای خاصّی از گرداننده گان این سیستم، مسئله ندارم که بخواهم بخشی از رفتارهای آنان را رد کنم و بخشی را تایید؛ بلکه من با تمامیّت این سیستم و گرداننده گان آن، مسئله دارم. این حکومت برای من در هیچ فرمی و شکلی، هرگز حقّانیّت نداشته و ندارد و مخالفت خودم را سالهاست که با صدایی رسا و گویا و رک و پوست کنده بر زبان و قلم رانده ام. این سیستم، کلا و اساسا، سیستم تحقیر کننده و خاصم و نابودگر تاریخ و فرهنگ و انسان ایرانی به معنای وسیع کلمه است. برای من، این تبهکاران الهی، هیچگاه ایرانی نبوده اند و نیستد؛ بلکه چپاولگرانی هستند که ماسک ایرانی به خود آویخته اند و رسالت خود را نابودی و نیست کردن هر آن چیزی می دانند که کوچکترین نشانه ای از ایران و تاریخ و فرهنگش دارد. اینان خاصمان همیشه گی ایران و ایرانی بوده اند و هستند و اگر آینده ای برای ایرانزمین، وجود داشته باشد، همچنان خاصم فطری آن خواهند ماند. بنابر این، من تمام گرداننده گان این سیستم ترور و وحشت و حافظان و مدافعان و دست اندر کاران مستقیم و غیر مستقیم آن را خیانتکاران و جنایتکارانی می دانم که مسئول تمام بدبختیها و مصیبتها و قهقرائیهای ایران و مردمش می باشند. جایی که حکومتگران یک سرزمین برای آحّاد آن، هیچ حقّ و حقوقی قائل نباشند و تنها هنر و ابتکار و رسالت خود را غارت حقوق مردم بدانند و جانستان آنها باشند، دیگر چه توقعی از بیگانه گان طمّاع و خرس اشتها می توان داشت؟. این سیستم را بایستی با تمام تار و پودش، محو و سر به نیست کرد؛ طوری که در تاریخ ایران از آن به نام « جمهوری سیاهی که مجموع تمام خباثتهای تاریخ بشری بود » به شمار آید. سیستمی که همچون بختکی شوم و منحوس در دورانی از تاریخ وطن بر میهن و مردم، غالب اقتلویی شد؛ ولی سرانجام از پا در آمد و ریشه کن شد. این سیستم و گردانندگان آن تا زمانی که به ایدئولوژی و اصول مذهب منحط و مزخرف خود، اتّکا دارند و خود را فعّال مایشاء می دانند و مسئولیّت هیچ چیزی را نیز به عهده نمی گیرند، سیستمیست فاقد حقّانیت و حکومتگرانش مطلق ستمگر و جبّار که تلاش برای فروپاشی آن؛ یعنی بال و پر دادن به درخت شکوهمند آزادی وسرفرازی مردم و آبادانی ایران و فرهنگ پروری و جهان آرایی.

21- چرا آقای پوتین با تحریمهای بیشتر جمهوری اسلامی ایران مخالف است؟

یک واقعیّت را هر چقدر نیز تلخ و ناگوار باشد، بایستی بپذیریم و آن اینکه، روسها هیچگاه دوستان ما نبودند و نیستند و پیوسته، ذلالت و حقارت و ضعف و زبونی و بیچاره گی و نوکر صفتی و وطن فروشی ما را از همان عهد تزارها تا همین امروز در سر داشته اند و هنوز دارند و در آینده نیز خواهند داشت. اینکه ما ایرانیها به طور کلّی، خواه خیر خواه وطن باشیم، خواه غارتگر وطن، بخواهیم با این تصوّر بزییم یا به این مرض، مبتلا باشیم که روسها، دوستان ما هستند؛ چونکه همسایه ی ما می باشند، خود فریبی محض است و خبر از فقدان آگاهی عمیق از تاریخ ایران و جهان و از واقعیّت زندگی بر روی کره زمین می دهد. رسم همسایه داری را آموختن و ارج گزاشتن، سوای دل خوش داشتن به همسایه های طمّاع و حاسد و کینه توز می باشد. ایرانزمین در هیچ کجای جهان، دوستان خیرخواه و خادم مطلق ندارد. مسئله اینه که ما ایرانیها، هنوز نمی دونیم « دیپلماسی » یعنی چی؟ و منافع و راه و رسم مردم ما در همسایه داری چیه؟. وقتی حکومتگران ایرانی ندانند و نفهمند که « اصلهای فرهنگ باهمستان مردم ایرانزمین » چیست و کدامین پرنسیپها را برای کشور آرایی و شیوه های رویاروی با همسایه گان خودش پرورانیده است- چه آنانی که دیوار به دیوار مرزهایش هستند، چه آنانی که آن سوی آبها و مرزهای وطن می باشند - خود به خود پیداست که هر گونه حرکت و رفتار و تصمیمگیری گردانندگان سکّان کشتی وطن، اقدامی بخار معده ای می باشد و فاقد چشم اندازهای عاقبت اندیشی. اگر باورتان نمی شود، سیر و ساحتهای « ناصرالدّین شاهی » را در مدّ نظر بگیرید و برآورد کنید تا تئاترهای مضحک و سرا پا حقارت آمیز « احمدی نژاد » در سازمان ملل. مخالفت سیاستگران روسیه در هر دورانی که بوده باشد، مخالفتشان به معنای دل سوزاندن و از جیب خود مایه گذاشتن برای ایران و مردمش نبوده و نیست و هرگز نیز نخواهد بود؛ بلکه مخالفت آنها با سیاستگران جهانی، مخالفت و چک و چونه زدن بر سر میزان و مقدار بلعیدن و لفت و لیس کردن طعمه ای می باشد که نامش ایرانزمین می باشد. سیاستگران روسیه، اگر مخالفتی لفظی در مجامع بین المللی از خود بروز می دهند، صرف نظر از جار و جنجالهای عرصه ی بی مقدار پولیتیک جهانی و شاخه شونه کشیدنهای اقتدارخواهی بیشتر، بحث بر سر فقط و فقط « تقسیم غارت منابع جهان » می باشد؛ نه آرایش و نگاهبانی و پرورش و بهره برداری و توضیح خردمندانه منابع جهان؛ ولو گوشه ای از منابع جهان، نامش ایرانزمین باشد.

22- دلیل پرا کندگی و ناهمبسته بودن ِ ایرانیان به ویژه نیروهای سیاسی در خارج از کشور چیست وچگونه می توان آن را برطرف نمود؟

هیچکس به دلخواه خودش، ترک وطن نمی کند. حتما شرایطی زمخت و نادلچسب بر اجتماع و میهن، حاکم می باشد که کثیری خواسته و ناخواسته و از روی اجبار می گریزند و ترک یار و دیار می کنند. مسئله ی پراکنده بودن ایرانیان، نه تنها گرایشها و نیروهای سیاسی را در برمی گیرد؛ بلکه افراد سر خورده از هر نوع گرایش سیاسی را نیز شامل می شود. وقتی سرزمینی را عده ای خونریز تسخیر کنند و تمام راهها و بیراهه های نفس کشیدن ساده را نیز از آدمها به غارت ببرند، پیداست که انسانها به هر روزنه ای برای نجات جان خویش خواهند گریخت. پراکنده گی ایرانیان در سراسر جهان، گزینشی از سر اجبار بود و امکانهای دم دست؛ نه دلبخواهی و خوشآمدگویی بیگانه گان. گرایشها و حزبها و سازمانها و گروههای پراکنده نیز به همدیگر نخواهند رسید و به همدیگر نخواهند پیوست؛ زیرا هر کدام از یک طرف، مقهور مناسبات اجتماعی و فرهنگی و قوانین و وضعیّت اقتصادی و غیره و ذالک تمام آن ممالکی هستند که مقیم آن می باشند و از طرف دیگر، اختلافات عقیدتی و مرام و مسلکی شدید با یکدیگر دارند.

بالطّبع دوران طولانی شدن اقامتهای اجباری و دوام سیطره ی حکومت آخوندی به ایجاد فاصله های جبران ناپذیر مابین نسلها انجامیده است که اگر چنین آژیر خطری در سمت و سوی بازگشت به میهن و سکنا گرفتن صدی نود مهاجران نیانجامد، دیگر هیچ امیدی به نیروهای برونمرزی برای پیوند خوردن با تحوّلات درونمرزی نیست که نیست و سرزمین ایران برای مهاجران اجباری و تبعیدی و دلبخواهی فقط به عنوان « کشور توریستی » قلمداد می شود که جهت دید و بازدید خویشان و فامیلها و اقوام و امثالهم به شمار خواهد آمد و پیشا پیش نیز پیداست، سرزمینی که برای فرزندان و نواده گان من به عنوان « کشور توریستی » به حساب آید، هیچگاه مسائلش به آنها ربطی ندارند که بخواهند هم و غم خود را برای راهکاری و یافتن امکانهایی از بهر در افتادن با مسائل میهن، برنامه ی فکری خود بدانند و به طور فعّال و توام با مسئولیّت در حل و فصل کردن مسائل با دیگران و در کنار دیگران، همّت کنند و مسئولیّت از خود نشان دهند. واقعه ی تلخ مهاجرت به هر فرم و شکلی که بخواهیم آن را در نظر نیز بگیریم، اگر از یک طرف به وسعت دامنه ی تجربیات و شناخت مردم ایران از فرهنگها و زیستبومهای دیگر ملل انجامید و در بسیاری زمینه ها، نقش مثبت و بار آوری داشت از طرف دیگر به خالی شدن فضایی انجامید که قهقرایی و واپس مانده گی میهن را در چنگال یکی از تخریبگرترین و مخوفترین حکومتهای بشری، تنها و اسیر و ذلیل شده گذاشت.

اگر روزی روزگاری در دوران « شاهان پهلوی » این امید بود که با صرف کردن پانزده سال انتقاد و سنجشگری و مبارزه و پیگیری و مسئولیّت بتوان تحوّلاتی کلیدی در ساختار نظام شاهنشاهی ایجاد کرد و راه دویست ساله ی پیشرفت و تحوّلات اساسی را طی کرد، امروزه روز در سیطره ی حکومت فقاهتی بایستی حداقل، دویست سال تمام، مبارزه ی پیگیر و روشنگری شبانه روزی در تمام ابعاد تصوّر شدنی کرد تا بتوان امیدی به دو سال تحوّل تق و لقی در عرصه ی اجتماع و کشور داری داشت. فاجعه ی انقلاب اسلامی، ایستایی و انجماد ایران را سالها و دهه ها و یک قرن و دو قرن، آسیب نرساند؛ بلکه پرتاب ایرانی بود به قعر قهقرائی اجتماعی و فرهنگی و تاریخی و هنری و همچنین بر باد رفتن ثروتها و منابع ملّی و بدنامی و ملعون و منفور شدن ایرانی در بین ملل جهان. خودمان را هیچ وقت گول نزنیم و بند یقه مان نیز تنگ نشود. امروزه روز هر ایرانی را با « کوروش و داریوش و حقوق بشر و امثالهم » نمی شناسند؛ بلکه ما را با اتکیت باتلاق اسلامیّت شمشیر اقتلویی و حکومت اسلامی فقها در کنار جمعی تروریست می شناسند و به شمار می آورند. واقع بین باشیم.


23- فکر نمی کنید، نیروهای اپوزیسیون بایستی دست از اختلافات گذشته بردارند و با همبستگی خود، رنگ دیگری به تاریخ مبارزات معاصر بزنند ؟

من قبلا نوشته ام و استدلال آورده ام که « اپوزیسیون » در بیرون مرزها، فاقد « محتوا و معنای کلامی و همچنین فاقد بار حقوقی و فلسفی خودش » می باشد. « اپوزیسیون » همانطور که نامش فریاد می زند، به فراکسیونهایی می گویند که برخاسته از جنبشهای متنوّع اجتماعی می باشند و واتاب دهنده ی آرمانها و آرزوها و خواسته های چنان جنبشهای اجتماعی هستند. بنابر این، من نمی توانم در گوشه ای از جهان، سنگر بگیرم و برای خودم، حزبی یا سازمانی برپا کنم و اسمش را بگذارم، « اپوزیسیون حکومت وقت »؛ ولو خیلی فعّال نیز باشم. چنین کاری، مسخره کردن خود می باشد. اپوزیسیون به کسانی می گویند که در مصاف و رویارویی با حُکّامی می ایستند که هیچ حقّانیّتی به حکومت کردن ندارند و مثل سرطان به جان شریانهای حیاتی ملّت افتاده اند و تقلّا می کنند به یک تمامیّت استبدادی تبدیل شوند. اپوزیسیون باید در وطن و در مجلس و بیرون از مجلس و در سراسر اجتماعی که نامش ایرانزمین می باشد، اهرمهای مقاومت و پیکار و ایستاده گی برافراشته باشد تا شایسته ی نام « اپوزیسیون » باشد. در برون از مرزها، ادّعای اپوزیسیون داشتن، یک توهّم امید دهنده است؛ نه یک واقعیّت تاثیر گذار و راهگشاینده ی مُعضلات و فلاکتهای میهن و مردم. کسانی که می خواهند نقشی در رویدادهای میهنی ایفا کنند، بایستی در بطن آن رویدادها بزییند. من نمی توانم بیرون از کشتی نشینم؛ ولی ادّعای سکّانداری داشته باشم و با لنگش کن! لنگش کن! بخواهم آن کشتی ای را از غرق شدن نجات دهم که اسیر طوفان باتلاق بلاهتهای حکومتگران وقت می باشد. این کار ناممکن است. من تا در ارگانهای کلیدی و تاثیر گذار و تعیین کننده ی دولتی، پُِست و مقام فونکسیونالیستی و نقشگذارنده نداشته نباشم، محال است از بیرون مرزها، کاری کارستان را بتوانم از پیش ببرم؛ ولو با هوشترین و خبره ترین و داناترین سیاستمدار عصر خودم نیز باشم. کار را کسانی می کنند که وارد میدان هماوردی می شوند؛ نه آنانی که فقط حرفش را می زنند و در باره اش رساله ها می نویسند و داد سخن می دهند.

مسئله ی گریز از همدیگر در گستره ی زیستی تمام آنانی که خود را نیروی فعّال دامنه ی سیاست می دانند، برمی گردد به تاریخچه ی این نیروها و شیوه های شکل گیری و حضور آنها در تاریخ و واقعیّت ایرانزمین. اگر بخواهیم علل درگیریها و خصومت گرایشهای مختلف را در حقّ یکدیگر ریشه یابی کنیم، بایستی وجود و افول و متلاشی شدن احزاب و سازمانهای سیاسی را از تک نفره اش گرفته تا کثیرالعضو از عصر مشروطه تا امروز در نظر بگیریم. فراموش نکنید که تمام سازمانها و احزاب و گروهها و جبهه بندیها به طور جدّی و فعّال در « عصر پهلویها ( = پدر و پسر ) » تا رویداد انقلاب نکبتی، شکل گرفته اند. از گرایشهای چپ گرفته تا ملّیها و گروههای مذهبی مختلف. تمام این سازمانها و گروههای موجود، تعریف تاریخ وجودی خود را از موضعگیری در برابر سیستم « شاهان پهلوی » استنباط و اخذ می کنند؛ یعنی بدون چنان عصری، هیچ کدام از سازمانها و گروههای فوق، هویّتی پیدا نمی کنند حدّاقل برای اعضاء و هواداران خودشان؛ چه رسد برای مردم یک کشور به طور کلّی. بنابر این، بحث اختلافات فقط بر سر موضعگیریهای عقیدتی و نظری نیست؛ بلکه بیش از هر چیز، بحث به حول و حوش « حقّانیتها و پرنسیپها و اصلها » می چرخد. برآمدن حکومت فقاهتی با تسخیر مصادره به مطلوب اهرمهای قدرت باعث شد که تمام همّ و غم ذینفعان حکومتی در این باشد که حکومت خود را مدیون مبارزه ای بدانند که مثلا در مصاف با « شاهان پهلوی » به پیش برده اند و سعی دارند بدین وسیله برای تمام رفتارهای خودشان از جنایتکاری و خونریزی گرفته تا انواع و اقسام تئاترهای مردمفریب، حقّانیّت بتراشند. ولی می بینیم که برغم تمام تبلیغات گسترده و تبهکاریهای حکومتگران فقاهتی که کثیری از مانده گان و رفته گان آنها همان مخالفان مذهبی « عصر پهلویها » بودند، باز ، هیچ حقّانیتی به فرمانروایی بر ایران ندارند که ندارند؛ زیرا « بحث حقّانیّت نداشتن آنها » به « پرنسیپها و اصلهای فرهنگ باهمستان ایرانیان = مهر و داد و راستمنشی و نگاهبانی از جان و زندگی » بازمی گردد که معیار و « حقّانیّت ارگانها و سازمانها و حزبها و گرایشها و گروهها و پُست و مقامها و کارگذاران » را متعیّن می کند. دُرست همین « پرنسیپها و اصلهای باهمستان فرهنگ ملّت » هستند که ارزش و دوام و حقّانیّت حکومتها و دولتها و گرایشها و شخصیّتها و افراد را به محک می زنند و رفتارها و اقدامهای آنان را ارزشیابی می کنند.

آنچه هنوز منشاء اختلاف و کشمکشهای شدید مابین گرایشهای مختلف سیاسی در معنای وسیع کلمه می باشد، دقیقا از همین دامنه ی « پرنسیپها » ریشه می گیرد. باید دید و بررسی کرد که گرایشهای مختلف سیاسی در سرزمین ما از یکصد سال پیش تا همین امروز، وقتی می خواهند حقّانیّت وجودی و عقیدتی خود را نشان دهند و اثبات کنند، کدامین فقدانها و موانع آزادی را در « دوران پهلویها » ردیف می کنند و باید پرسید چرا آنانی که انواع و اقسام موانع آزادیهای فردی و اجتماعی را در « عصر پهلویها » برمی شمارند، وقتی خودشان به قدرت دست می یابند، از کلیدی ترین ایجاد کننده گان و استحکام و گسترش دهنده گان همان موانع هستند؟. از یاد نبرید که « تبهکاری مثل رفسنجانی » با تقلید مضحک کردن از پژوهشگر نامدار، « فریدون آدمیّت »، آمد و سطحیّاتی را در کتابی به نام « امیر کبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار » نوشت و منتشر کرد. ولی همین انسان، پس از آنکه به قدرت رسید و کلیدی ترین موضعهای قدرت را در دست خودش گرفت از نقش گذارترین خونریزان و قصّابان « امیرکبیرها » در وطن شد و جان و زندگی هزاران « قهرمان وطنی » را قبضه کرد. همینطور در نظر داشته باشید که « سیّد علی خامنه ای » از افرادی بود که آن نامه ی معروف « کانون نویسنده گان ایران را به هویدا »، امضاء کرده بود. ولی وقتی، ولی و قائد اعظم در سیستم فقاهتی شد و جای پای خودش را محکم یافت از کلیدی ترین نقش گذاران ترور و کُشتار نویسنده گان و دگر اندیشان از آب در آمد.

مسئله اینه که آنچه، روزی روزگاری نکوهیده می شود و رانه ای برای موجودیّت تاریخی « سازمانها و حزبها و گروهها » را پایه ریزی می کند، همان نکوهیده ها و منفور شده ها، پس از تسخیر اهرمهای قدرت به دست هر کدام از سازمانها و گرایشها و حزبهای آنچنانی، بلافاصله به « فضیلتهای اعلاء » تبدیل می شوند؟. چرا و به کدامین دلایل؟. اختلاف گرایشهای مختلف سیاسی در جامعه ی ایرانی - مهم نیست کجا مقیم باشند و به چند شاخه و فرقه ی عجیب و غریب با نامهای دهن پر کن یا بعضا مضحک، تقسیم شده باشند - در اینست که گرایشهای سیاسی در سرزمین ما برغم یکصد سال، تجربه ی هولناک کشمکشها و خصومتها و زد و خوردها و تلف کردن نیروهای بسیار مفید و بار آور خودشان که می توانستند نه تنها با دست در دست یکدیگر دادن، ایران را آباد زمین کنند؛ بلکه کشورهای منطقه را نیز یار و یاور باشند، هنوز که هنوز است با وجود حاکم بودن یکی از خطرناکترین حکومتهای خونریزی که تاریخ بشر تا کنون به خود دیده است، باز همچنان بسان شتر عصّار خانه در حال « کاه کهنه بر باد دادن در باره ی رفتارهایی هستند که در حقّ یکدیگر »، مرتکب شده اند. آنها هنوز « پرنسیپها و اصلهای فرهنگ باهمستان این ملّت » را درنیافته اند تا متوجّه شوند که « مخرج مشترک آنها = مهر و داد و راستمنشی و نگاهبانی از جان و زندگی » برای ایجاد کارهای کارستان در ایران، همان وفاداری به « پرنسیپها و اصلهای فرهنگ مردم سرزمین خودشان » می باشند؛ نه اعتقادات و اصول مذاهب و ایدئولوژیها و گرایشهای فکری و غیره و ذالک تک، تکشان. تا مسئله ی شناخت و وفاداری سفت و سخت و امید و یقین قلبی و فکری برای واقعیّت پذیر کردن و اجرای تمام سویه ی « پرنسیپهای فرهنگ باهمستان ایرانی »، ملکه ی ذهن و رفتار و منش و موضعگیری و خمیر مایه و شیرازه ی اساسنامه ای تمام گرایشهای سیاسی قرار نگیرد، ایران و مردمش، هیچگاه روی خوشی و شادمانی و آزادیهای فردی و اجتماعی را نخواهند دید که نخواهند دید و ایران، میدانی خواهد شد برای ترکتازی انواع و اقسام آدمهای عقده ای و گرایشهای کینه توز. همین.

ناگفته نگذارم که بیشترین و فعّالترین فرزندان این آب و خاک به « گرایشهای چپ » تعلّق دارند. این طیف از همان روز اول نطفه اش تا همین امروز، تمام سنگبنای اقدامها و روشها و حرکتها و موضعگیریها و قلمفرسودگیهای خودشان را بر توهّمی پی ریختند که خانمانسوز وطن بود و بر باد دهنده ی پتانسیل کرداری و جان و عمر و زندگی منحصر به فرد تک، تک فعّالین آن. اینان به جای آنکه بیایند بر آخرین فریادها و هشدارها و بیدار باشیهای « شاعران و نویسنده گان و کوشنده گان و روشنگران عصر مشروطیّت »، پایه ی اقدامهای روشنگری عمیق و بیداربخش خود را پی بریزند، آمدند و بر « دگمها و شابلونها و کلیشه های ایدئولوژیها و تزها و نظریّه های وارداتی » شالوده ریزی کردند؛ طوری که با چنین گرایشی، تمام آنچه را نیز به طور پخش و پلا در گوشه و کنار وطن، از دوران روشنگریهای مشروطیّت باقی مانده بود، در زیر آوار کژفهمیها و کژ رفتارهای خودشان، مدفون و خفه کردند. ولی اگر این طیف متنوّع در یک دهه ی گذشته، آن دلیری را از خود نشان داده اند که تا اندازه ای به سنجشگری مواضع سیاسی و نگرشهای فکری و رفتاری خود در گذشته ها رو آورند و به گشوده فکری و دگراندیشی، میدان بدهند. در عوض، طیفهای مشروطه خواهان از هر نوعش را که حساب کنید، همچنان تلاش دارند سنجشگریهای دیگران را به حساب حقّانیّت داشتنهای خود به قدرت، چه در گذشته، چه در آینده ی احتمالی، مصادره به مطلوب کنند. آنها متوجّه نیستند که کتمان و لاپوشانی و توجیه و تفسیر و نادیده گرفتن خطاهای اساسی عصر پهلویها، نه تنها تمام خدمات ارزنده و شایسته ی قدر دانی آن « شاهان » را آسیب خواهد زد؛ بلکه اعتبار و ارزش مبارزات خودشان را در مصاف با ولایت فقاهتی نیز خدشه دار خواهد کرد. در عصر پهلویها، از تمام آن آرمانها و آرزوها و نتایج پیکارهای آوازه گران و تلاشگران انقلاب مشروطیّت، فقط اسکلتی باقی مانده بود که لق و لوق بودن آن را دو رویداد « جنبش دکتر مصدّق و قضیه ی پانزده خرداد خمینی » هشدار داده بودند تا سرانجام با وزیدن کوچکترین نسیمی در سال 1357 از هم فرو پاشید و متلاشی شد. امروزه روز ایرانزمین در یک پروسه ی طولانی هزاره ای از عصر ساسانیان تا همین امروز، کشمکشهای آشکار و پنهان و گاه به گاهی با اسلامیّت داشته است. ولی اکنون یکراست و مستقیم با واقعیّت بسیار گزنده و آزارنده و چندش آور « اسلامیّت و موکّلان رنگارنگش » روبروست. پیکار گسترده ی فکری و سنجشگری علنی و موضعگیری شفّاف و رو راست با چنین پدیده ی مخرّب در تمام ابعاد نموداری اش هست که « زایش ایرانی نو و انسانی نو » را به ارمغان خواهد آورد. بنابر این، دورانی که هر گرایشی بخواهد به خودش تحمیل و تلقین بکند که من، تنها آلترناتیو حکومت فقاهتی هستم و دیر یا زود بر ایرانزمین، حاکم خواهم شد، رویای شیرینی می باشد که هرگز واقعیّتی پیدا نخواهد کرد.

امروز، هر گرایشی بایستی بفهمد که اسلامیّت نوع فقاهتی شده اش، داعیه یّ سیطره ی جهانی دارد و با وعظ و خطابه و کلکل کردنهای سکولاریستی مخالفان درونمرزی و برونمرزی، هیچگاه از داعیه ی اقتدار خواهی و حرص توتالیتگرای خودش تا آخرین نفسها، میلیمتری به دلخواه، واپس نخواهد نشست که نخواهد نشست؛ ولو برای هر مویرگ تملّک خواهی اش، جان و زندگی و هستی و نیستی میلیونها انسان را از دم تیغ بگذارند و قربانی کند. چنین سیستم مخوفی را بایستی یکپارچه در « حلقه ی پیکارهای گسترده ی فرهنگی » گذاشت تا بتوان امیدی به متلاشی شدن کندوی استبدای و ستمگری آنها داشت. پیدایش و قلع و قمع احزاب و سازمانها و گروهها در سرزمین ما از این جا ریشه می گیرد که هنوز هیچ کدام از آنها نمیخواهند دریابند و تصدیق کنند که واریاسیونی از مجموعه ای به نام دریای تحوّلات و مسائل وطن هستند؛ یعنی واریاسیونهایی که بایستی بتوانند در یک هارمونی با دگراندیشان و دیگر سازمانها و احزاب، نقش پله های نردبان پیشرفت و تحوّل و یارشاطری را برای مردم خود ایفا کنند؛ نه اینکه خود را جامع تمام و کمال یک حکومت مطلق به حساب آورند و با ایجاد سیستمی مخوف همچون ولایت فقاهتی بر حلقوم ملّت، حاکم اقتلویی شوند. مردم، احزاب را برای آن می خواهند که به کمک آنها بر مسائل و مّعضلات باهمزیستی چیره شوند؛ نه اینکه در جستجوی قصّاب برّه ی وجود خودشان و فرزندانشان و ویرانگر مام وطن باشند.

24- شما سالها از دور و نزدیک با ایرانیان در تماس هستید، چه پیام و پیشنهادی به ایرانیان به ویژه هنرمندان ، نویسندگان و شاعران دارید؟

همانطور که به مردم، هیچ پیامی ندادم، به این طیفها نیز هیچ پیامی نمی دهم و توقّع و انتظاری نیز از هیچ انسانی ندارم. امّا اگر کسانی آن جرات و دلیری را دارند که خود را در مجامع عمومی و در برابر دیگران، « نویسنده و هنرمند و شاعر » بشمارند، پس شایسته و خجسته است که چنان انسانهایی، « گوهر گرانقدر آدمیگری » را نه تنها در حقّ خودشان؛ بلکه در حقّ تک، تک همنوعان خود در میهن و جهان با رادمنشی و گستاخی و دلاوری، نگاهبانی کنند و ارج گزارند. نویسنده ای که در زیر گوشش و در برابر چشمانش و سرزمینش، گروه گروه، خون جوانان و انسانها را به اتّهامات واهی و ناحقّ می ریزند و آنها هیچ کوششی نمی کنند که گذرگاهی برای فریاد در گلو خفته ی آن قربانیان شوند، چنان نویسنده گان و شاعران و هنرمندانی، تبهکار و پوساننده ی همان چیزی هستند که زندگی خود را می خواهند وقف آن کنند. نویسنده ای که برای زیبا آرایی جهان و زندگی، گام بر ندارد، نویسنده نیست؛ بلکه یک « چیز نویس » تمام عیار است. هنرمندانی که در برابر ضحّاکان وقت، سکوت می کنند و لام تا کام، اعتراض علنی و تلاش برای در بند کردن ضحّاکیان نمی کنند، چنان هنرمندانی، هیچ سنخیّتی با هنر و هنر زایی ندارند. هنرمندی که به بهای شهرت و معروفیّت و چاپ و فروش و پخش نوشته هایش، حاضر باشد، تن به هر نوع حقارتی بدهد و در برابر آمران ستمگر، کوتاه بیاید و زبونی و ذلیل شدن خود را در برابر « قدرتمندان بی لیاقت و فرّ » بپذیرد، چنان هنرمندانی، به باتلاق مصائب انسانی، شدّت می دهند؛ ولی درمانگر دردهای بشری نخواهند شد که نخواهند شد و با ادّعای هنرمند بودن خودشان نیز نخواهند توانست حتّا یک لبخند خشک و خالی بر دهان دلسوخته گان ایجاد کنند. من ترجیح می دهم قرنهای قرن، نامم در قرنطینه ی ملعونیّت و مطرودیّت بماند و آثارم، طعمه ی آتشسوزیهای مکرّر و آماج لعن و نفرین و سرزنش باشند؛ به جای آنکه بخواهم کرامت و ارجمندی و آزادی و سرفرازی خودم را پایمال کنم و زبون حُکّام خبیث و تسلیم اراده ی استبدادی آنها بمانم. تکرو زیستن و زندگی دهساله ی عقاب وار توام با غرور و سرفرازی، شرف دارد به سیصد سال غوطه خوردن زاغ وار در لجن جنایتها و کثافتکاریهای طایفه ی بی لیاقت ترینهای حاکم و ستمگر بر میهن. یک نویسنده ی باید بتواند آیینه ی پانورامایی فریادهایی باشد که در گلوی قربانیان اجتماع ایرانزمین در زیر سیطره ی حکومتگران و ارگانها و سازمانها و روابط مافیایی شرکتها و موسسات و غیره و ذالک در حال خفه شدن و گورسپاری می باشند. همین.

در پایان از اینکه لطف کردید و دلی و گوشی به شنیدن حرفهای من سپردید، بسیار بسیار سپاسگزارم. امیدوارم تلخی گفتارهایم، شیرینی اهداف و آرزوها و کوششهای شما را منقلب نکند و همچنان با پشتکار و بیدار وجدانی به تلاشهای خودتان ساعی باشید؛ ولو افروختن و زدن « کبریتی در تاریکی ظلمات الهی حاکم بر وطن » باشد. ایدون باد!. تاریخ: هفتم نوامبر سال دو هزار هفت میلادی.///

مصاحبه کننده: « م. ساقی » /// دبیر بخش جامعه و سیاست و گفتگو با اهل نظر در سایت
« ادبیات و فرهنگ »