۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

حرفای ِ جنین / نویسنده : توخولسکی


چندی پیش به طور ِ اتفاقی کتابی کوچک و خواندنی به دستم رسید به نام ِ " بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن !" . نویسنده ی ِ کتاب کورت توخولسکی (1935 ـ 1890) متولد ِ آلمان است . او در داستان های ِ کوتاهش با نگاهی طنز آمیز و عمیق دور و بر ِ خود را دیده و اعوجاج ِ دنیا و کارهایش را نشان داده است . توخولسکی به دلیل ِ سلطه ی ِ حکومت ِ نازی ، سال ها در فرانسه و سوئد زندگی کرد . نازی ها در برلین کتاب هایش را سوزاندند و تابعیت ِ آلمانی اش را لغو کردند . از جمله نوشته های ِ او کتاب ِ " آلمان ، آلمان بالاتر از همه" و رمان های ِ " رایزنبرگ " و " قصر ِ گریپسهولم " است .


* * * * *

حرفای ِ جنین

همه از من مواظبت می کنن : از کلیسا بگیر ، برو تا دولت و دکتر و قاضی .
من بایست رشد کنم و بزرگ شم . بایست نـُه ماه آروم و بی دغدغه بخوابم . بایست بذارم اون تو بهم خوش بگذره . هر چهارتایی برام آرزوی ِ خیر دارن . ازم محافظت می کنن . بالا سرم کشیک می دن . خدا به داد برسه اگه پدر مادرم بلایی سرم بیارن . هر چهارتایی می ریزن سرشون . هرکی دست بهم بزنه مجازات میشه . مادرمو سوت می کنن تو زندون . بابامو هم پشت سرش . دکتری که مرتکب ِ این کار شده بایست طبابت رو بذاره کنار . قابله ای رو که تو این کار دست داشته حبس می کنن . من کلی قیمتمه !

همه از من مواظبت می کنن : از کلیسا بگیر ، برو تا دولت و دکتر و قاضی .
نـُه ماه ِ تموم وضع به همین منواله .
اما بعد از این نه ماه بایست خودم ببینم چه جوری می تونم سر کنم .
سل بگیرم چی ؟ هیچ دکتری به دادم نمی رسه .
شیر چی ؟ خورد و خوراک چی ؟ هیچ اداره ی ِ دولتی نیست که به دادم برسه .
رنج و نیاز ِ روحی اگه داشته باشم چی ؟ کلیسا تسکینم می ده اما مسکّن ِ کلیسا که شیکمم رو سیر نمی کنه .
خلاصه نه چیزی برای ِ سق زدن دارم ، نه برای ِ گاز زدن . اینه که میرم دزدی : در جا یه قاضی میاد ، می ده حبسم کنن .
تو این پنجاه سال عمر کسی حالم رو هم نمی پرسه . هیچ کس . خودم باید گلیمم رو از آب بکشم بیرون . اون وقت نه ماه ِ تموم خودشونو می کشن ، اگه کسی بخواد منو بکشه .
خودتون قضاوت کنین : این نُه ماه مراقبت کردن کار ِ عجیب غریبی نیست ؟


از کتاب ِ "بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن !" / نویسنده : کورت توخولسکی / برگردان : دکتر محمد حسین ِ عضدانلو / انتشارات ِ افراز / چاپ ِ سوم 1387 / رویه های ِ 19و 20

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

حكومت ِ سرمايه


حاکم شدن ِ سرمایه بر فرهنگ ِ انسانی همچون حکومت ِ اژدهای ِ سرطان زایی است که از دهانش به جای ِ آتش ، فوران ِ گــُــــــه بیرون می زند !


سرانگشت

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

تئاتر ِ مدینه !


فرو ریختن ِ ساختمان ِ زیبای ِ تئاتر ِ شهر ، تئاتر ِ ایران را تعطیل می کند و این یکی از شیرین ترین آرزوهای ِ جمهوری ِ اسلامی است . مجموعه ی ِ نمایشی ـ فرهنگی ِ تئاتر ِ شهر ِ تهران ، مدت هاست خار ِ چشم ِ حکومتگران است چنانکه در سال های ِ گذشته برای ِ پلید سازی ِ محیطش از هیچ گونه گندکاری فروگذار نکردند . البته نباید فراموش کرد که پیشروان ِ نهضت ِ نابودی ِ تئاتر ِ ایران از سال ها پیش با چیره ساختن فقر و ِ سانسور ، و نیز در منگنه گذاشتن ِ کیستی و آزادی ِ هنرمند و آواره کردن ِ بهترین دست اندرکاران ِ نمایش ، گام ِ نخست را در این فروپاشی برداشته بودند . ( چه شد سرانجام ِ غم انگیز ِ غلامحسین ِ ساعدی ، بیژن ِ مفید ، عباس ِ نعلبندیان ، محسن ِ یلفانی ، جعفر ِ والی ، عباس ِ جوانمرد ، سعید ِ سلطان پور ، اسماعیل ِ خلج ، نصرت الله نویدی ، آشور بانی پال بابللا ، پرویز ِ صیاد و ... ؟ یا مثل ِ سلطان پور بعد از انقلاب اعدام شدند ، یا مثل ِ نعلبندیان خودکشی کردند ، یا در غربت مردند ، یا این که از صحنه رانده شدند و هنر ِ نمایش ِ ایران از وجود و خلاقیت ِ شان بی بهره ماند ) . درست است که حکومت ِ اسلامی از آغاز ِ انقلاب در بخش ِ نرم افزاری کاملاً کوشا بود اما در حوزه ی ِ سخت افزار هم نمي بايست بیکار می ماند . اولین کارشان این بود که پارک ِ دانشجو و فضای ِ بیرونی ِ تئاتر ِ شهر را به پاتوق ِ موادفروش ها و جنده های ِ دوزاری تبدیل کردند . فروشندگان ِ مواد ِ مخدر بدون ِ دغدغه در محوطه قدم می زدند و خماران ِ شهر را از دور و نزدیک به پارک ِ دانشجو جلب می کردند . همچنین در همان پارک و در مجاورت ِ تئاتر ِ شهر ، جنده شاشو هایی زیارت می شدند که با دندان های ِ زرد و افتاده ، پوست ِ کدر و صدای ِ دورگه ، پرسه می زدند و برای ِ به دست آوردن ِ مشتری بی مزگی می کردند . مشتری هایی از جنس ِ خودشان ، مبتلا به انواع ِ بیماری های ِ مقاربتی و صاحبان ِ شامه ای آنچنان فرسوده که بین ِ بوی ِ عطر ِ دل به هم زن و عرق ِ یک ماه دوری از حمام ، هیچکدام را تشخیص نمی دادند ! خلاصه در آن لکه از مملکت ِ بگیر و ببند، جلوه های ِ به اصطلاح منکراتی آنقدر عیان بود که نمی شد در حکومتی بودنش شک کرد .

اما ناهنجارتر از اینها مشتی از حزب اللهیان ِ فرومایه بودند که در روزهای ِ پر رونق ِ تئاتر ، مثلاً پنجشنبه ـ جمعه ها ، ساعت ها روی ِ سنگفرش ِ محوطه می تمرگیدند و با همکاری ِ یک فقره آمپلی فایر ِ اکوچنگ و تعدادی مُهر و سجاده ، زیارتنامه و نماز ِ جماعت می خواندند . این گروه ِ چهل ـ پنجاه نفری که ظاهراً به دنیا و مافیها بی اعتنا بودند و جز نوحه خوانی و نمازگزاری کاری نداشتند ، در واقع پیشکردگان ِ پستی بودند که برای ِ ایجاد ِ اختلال در اجراهای ِ تئاتر ِ شهر بسیج شده بودند . گاه صدای ِ نوحه خوانی ها آنقدر بلند بود که به هنگام ِ اجرای ِ نمایش در تالارها شنیده می شد ، کسی هم یارا نداشت تا جماعت ِ عربده به مزد را از جایش بلند کند .

بعدها قوه ی ِ قضاییه با گذاشتن ِ کانکس های ِ شورای ِ حل ِ اختلاف ، آنهم درست در فضای ِ تئاتر ِ شهر ، تحفه ای تازه به مجموعه ی ِ زشتی ها اضافه کرد . اما کلکسیون ِ قاذورات تا وقتی شهرداری طرح ِ ساختن ِ مسجد را اجرایی کرد، کامل نشد ! برای ِ ساختن ِ مسجد بخشی از محدوده ی ِ تئاتر ِ شهر را حسابی گودبرداری کردند . با این ترفند با یک تیر دو نشان زدند : هم یکی دو سالن ِ بیرونی را مدت ها از کار انداختند و هم به پایه های ِ ساختمان ِ اصلی آسیب های ِ جدی رساندند . بعد نوبت ِ مترو رسید تا به سمت ِ این نماد ِ زیبا هجوم بیاورد و آن را در آستانه ی ِ فروپاشی قرار دهد .

بدین ترتیب اسلام و جنده و هرویین و سجاده و سفلیس و مسجد و ایدز و حکومت و مترو و عدلیه و سوزاک و زیارتنامه و بلدیه و حشیش ، دست به دست ِ هم دادند تا قلب ِ تئاتر ِ ایران را از کار بیندازند .


سرانگشت

در همین زمینه :
نهضت ادامه دارد : تئاتر ِ شهر در آستانه ی ِ نابودی ؛ و پیوندهایش / مخلوق

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

سرانجام ، اختيار !


كاش مي توانستم براي ِ جنازه ام تصميم بگيرم ! اين فكر كه بعد از من بر كالبدم چه مي رود آشفته ام مي كند . رو به مادرم مي كنم كه آنسوي ِ اتاق نشسته است .
ـ اگر زودتر از شما مُردم ، حق نداريد برايم ختم بگيريد ! يك وقت نبينم به آداب ِ مسلماني زير ِ خاكم كنيد ! من به جز سال هاي ِ خامي ، همه ي ِ عمر از اين مذهب بيزار بوده ام . حق نداريد برايم مسجد بگيريد ! همين !
جوابي نمي آيد . احتمالاً منتظر است راهي پيش ِ پايش بگذارم .
ـ وصيت مي كنم مرا به دريا بيندازيد . مي خواهم خوراك ِ ماهي ها شوم . مي خواهم در آب غوته* بخورم و تجزيه شوم .
مادر بلند مي شود و بي گفت و شنيد از اتاق بيرون مي رود ... يعني باز دسته گل به آب دادم ؟
ـ اين چه حرفي بود به مادرت زدي ؟ چرا براي ِ ديگران مسووليت درست مي كني ؟‌ با اين وصيت ِخودخواهانه آنها را مجبور مي كني صدها كيلومتر نعشت را به دوش بكشند تا به دريا برسند .

و آنگاه گلشيري مي آيد و داستان ِ زيبايش : "دست ِ تاريك ، دست ِ روشن " كه حكايت ِ‌ سفر ِ جمع ِ پراكنده اي است با مرده اي عزيز تا اين كه او را برابر ِ خواسته اش به خاك بسپارند .
اما من نه ! نمي گذارم خاكم كنند . من سال ها با اين كالبد زيسته ام . نمي خواهم زير ِ خروارها خاك ، كرم بگذارد و متعفن شود . همه ي ِ زندگي ام در خفقان گذشته ؛ بعد از مرگ ديگر نمي گذارم تاريكي و بي هوايي را هوارم كنند . نه ! فقط دريا و آبي ِ بي پايانش ... گلشيري هم اگر لذت ِ غرق شدن را مي دانست ، اجازه نمي داد خاكش كنند يا دست ِكم داستانش را طور ِ ديگري مي نوشت . اگر مي دانست ،‌در آن يادداشت ها به دوستانش ندا مي داد او را خاك نكنند . همان مقاله هاي ِ دهشتناكي كه روي ِ هر سطرش نويسنده اي منتظر بود تا آدمكشان ِ حكومت از سايه بيرون بيايند و دشنه آجينش كنند . اگر مي دانست، پيش از آن كه هراس ِ سايه ها او را بكشد ، كلبه اي روبروي ِ دريا مي ساخت .

خيلي بد است آدم در سرزميني زنده باشد كه نتواند براي ِ جنازه اش تصميم بگيرد . يكي از دوستانم با فندك پيپش را روشن مي كند ، قلاجي مي زند و مي گويد :
ـ چرا خون ِ خودت را كثيف مي كني ؟ براي ِ مُرده چه فرق دارد ؟ تو كه مرگ را تجربه نمي كني . تا وقتي " تو " هستي " مرگ " نيست و وقتي مرگ آمد ، تو نيستي .
دوستانه و دلگرم كننده دستش را به شانه ام مي زند . روي ِ لب هايش ، لبخند است :
ـ با مردن، همه چيز تمام مي شود . مسووليتي متوجه ِ تو نيست . خيالت راحت !

اما من هنوز فكر مي كنم با مردن مسوليتم تمام نمي شود و دوستم هنوز لبخند مي زند . من بايد همين حالا، تكليف ِ تنم را معلوم كنم ! هرچه باشد اين كالبد ِ جسماني تا وقتي نيست و نابود نشود همه جا و هميشه يادآور ِ " من "‌ است . حضور و وجود ِ من را تداعي مي كند . هويت ِ من را گواهي مي دهد . اگر غلط مي گويم پس چرا با ديدن ِ موميايي ها ، به ياد ِ صاحبان ِ شان مي افتيم و شخصيت و كرد و كار ِ آنها ، يكجا براي ِ مان زنده مي شود ؟
از آن گذشته اين كالبد، حق ِ آب و گل به گردن ِ من دارد . من مدت ها درونش زيسته و به آن انس گرفته ام . در شادي و اندوه و ترس و درماندگي و مهرورزي ، با من يكي شده است . پا به پايم درد كشيده و رنج ديده و احساس كرده است ؛ اشك ريخته و از چند جا شكسته است . اصلاً نمي ترسم و مي گويم كالبدم چيزي جدا از " من " نيست . ‌چطور مي توانم مسووليتش را به گردن نگيرم ؟ ( همين لفظ ِ "گردن " خودش روشن ترين گواه ِ اين پيوند است ؛ از اينها گذشته من به كالبدم ظلم كرده ام و چيزهايي را كه برايش زيان داشته درونش ريخته ام پس شگفت نيست اگر بخواهم تاوان ِ اين ستم را بپردازم ! )

چگونه مي توان بعد از مرگ ، بدن را از چنگ اندازي ِ مراسم ِ مذهبي در امان داشت ؟ چگونه مي توان از اين توهين ِ آشكار جلوگيري كرد ؟ حتا خودكشي هم راه ِ مطمئني نيست . (ـ مگر اين كه طوري خودكشي كني كه با كاردك از روي ِ زمين جمع و جورت كنند ! ) چون ممكن است بعد از خودكشي ، مشتي ناگزير و نادان كه بيشترشان خويشان و آشنايانم هستند ، مرده ام را بردارند و به خاكستان ِ مسلمانان ببرند . با سدر و كافور، غسل دهند و با پنبه سوراخ بندي كنند . مرا لاي ِ كفن بپيچند و بر جنازه ام نماز بخوانند . بر تابوتم بگذارند و بلند كنند و عربده بكشند :
ـ به عزت ِ شرف ِ لااله الا الله ...و اشهد ان محمداً رسول الله !!
با اين وضعيت فكر مي كنيد ديگر آبرويي برايم مي ماند ؟! بي گمان مرده ام با همه ي ِ وجود برخواهد خاست و در صورت ِ يكايك ِ تشييع كنندگان تف خواهد انداخت ! سپس دو پاي ِ ديگر قرض خواهد كرد و سر به بيابان خواهد گذاشت . ( ـ اي بي انصاف ! آيا خودت بارها در اين گونه مراسم شركت نكردي ؟! ) بعد مرده را ، يعني بنده را توي ِ قبر مي گذارند . يك نفر كه احتمالاً سابقه ي ِ صخره نوردي دارد از طبقات ِ گور پايين مي آيد . سر ِ كفن را باز مي كند .

ـ اوخيش ! چه هواي ِ خوبي ! داشتم خفه مي شدم !
آن بالا ، دور تا دور آدم ها ايستاده اند و تك و توك به سويم سرك مي كشند و به رويم سايه مي اندازند . اما يك سايه از بقيه سمج تر است . يك سايه كه انگار ديگ ، كلم بروكسل يا عمامه به سر دارد . ديگ به سر، به زبان ِ عربي مزخرفاتي بلغور مي كند . ياوه هايي از اين دست كه ربت كيست ، پيغمبرت كدام است ، مذهبت چيست ، امامت كيست ، اسم سگت چيست ، گربه ات از كدام سلاله است و تازه همه ي ِ اين ها را به زبان ِ عربي مي پرسد و بدتر از او ، صخره نورد است كه بعد از هر جمله ،‌من را تكان ـ تكان مي دهد يا بهتر بگويم " مي تكاند " و بنده كه در زنده بودن عربي را به زور ِ تك ماده قبول شدم حالا مجبورم هم سوال ها را بفهمم و هم جواب بدهم . در اين گير و دار ناگهان چشمم به مادر مي افتد .
ـ مادر جان ، چه خوب كه من پيش از تو مُردم و گرنه امروز اگر تو به جاي ِ من بودي ، لابد وظيفه ي ِ شرم آور ِ باز كردن ِ كفن و تفهيم ِ اتهام ِ تو ، به گردن ِ من مي افتاد . راستي ! چرا به وصيتم عمل نكردي ؟ حالا من چطور به زبان ِ ياجوج و ماجوج سخن بگويم ؟!

جماعت ِ بالاسر ، پا به پا مي كنند . بعضي ساعت نگاه مي كنند و برخي غر مي زنند . همه براي ِ رفتن عجله دارند . از ميان ِ آن ها تنها مادرم و يك نفر ناشناس، اين اتفاق ِ كوچك را جدي گرفته اند و اشك مي ريزند .
اما در اين لحظه براي ِ من فقط رهايي از مهلكه مهم است . براي ِ نخستين بار آرزو مي كنم اي كاش در يك حادثه ي ِ مهيب ، مثلاً بمب گذاري يا سقوط ِ هواپيما كشته مي شدم ، طوري كه اثري از آثارم به دست نمي آمد . يك لحظه نيز آرزو مي كنم كاش در برج هاي ِ دوقلوي ِ آمريكا جزغاله مي شدم كه بي درنگ خواسته ام را پس مي گيرم چرا كه تصويرش چندان شاعرانه نيست .

تيزاب ! چه فكر ِ بكري ، تيزاب ! راستي چرا به تاريخ ِ ميهن ِ خود نگاه نمي كردم و آنچه خود مي داشتم از بيگانه تمنا مي كردم ؟! تيزاب در ميهن ِ من سابقه ي ِ كاربرد دارد و دلناگراني ها را نابود و ناپديد مي كند . روايتي مي گويد " المقنع " ، سازنده ي ِ ماه ِ نخشب ، پيامبر و دانشمند ِ ايراني كه عليه ِ تازيان و اسلام ِ شان شوريد ، وقتي از سپاه ِ خليفه شكست خورد ، براي ِ آن كه پيكرش به دست ِ عباسيان نيفتد خود را در تيزاب انداخت . اگر هم اين روايت دوردست و كمرنگ و به دشواري قابل ِ تحقيق باشد، مي توان كاربرد هاي ِ تازه تر و مستند تري از تيزاب نشان داد . در جمهوري ِ اسلامي ، وقتي مخالفان ِ سياسي را اعدام و آن ها را در گور هاي ِ دسته جمعي تلنبار مي كردند ، روي ِ جنازه هايشان تيزاب مي ريختند تا آثار ِ جنايت محو و نابود شود .
درود بر زن ها و مرداني كه ننگ را نپذيرفتند و حاضر نشدند مثل ِ من در اين گور ِ سرد و تاريك بخوابند . راستي چه فرقي هست ميان من و آن روسپي كه هم اكنون در خيابان هاي ِ شهر تنش را مي فروشد ؟‌ او ناچار است ، من هم ناچارم . او ناراضي است ، من هم ناراضي ام . او مي داند چه بر سر ِ جسمش آمده و نمي تواند كاري بكند ، من هم مي دانستم عاقبت چه بر سر ِ تنم خواهد آمد و كاري نمي كردم و نمي توانم بكنم . به جسم ِ هردوي ِ ما ظلم مي شود و از بدن ِ هردوي ِ ما سوء استفاده مي كنند .

كاش مرگ چندي پيش از آمدن خبر مي داد تا به بهانه ي ِ ادامه ي ِ تحصيل به هندوستان مي رفتم و سفارش مي كردم پيكرم را بسوزانند ! اما مگر مي توان به گزاشت ِ سفارش ها مطمئن بود ؟ مگر من قبل از اين به مادرم سفارش نكرده بودم كه مرده ام را به دريا بيندازد ؟
" فرهاد " هم سفارش به سوزاندن كرده بود . مگر سفارش ِ او در فرانسه به جا آمد ؟‌ ... فرهاد ِ مهراد ، صاحب ِ آن صداي ِ زخمي و معترض ، براي ِ درمان به فرانسه رفت و همانجا وصيت كرد جنازه اش را بسوزانند . با توضيح ِ اين نكته كه فرهاد ، مسلمان و مومن بود و اين سفارش عصيان بارترين ترانه ي ِ زندگي اش بود . مي خواست حقيقت ِ زندگي ِ خاكستري ِ خود را كه سال ها در ايران به آتش ِ نامرئي سوزانده بودند، خارج از حصارهاي ِ ممنوعيت در ميان ِ زبانه هاي ِ آتش ِ آشكار ، به نمايش بگذارد . مي خواست حنجره اي را كه در وطن با بغض بسته بود ، در غربت به آتش بسوزاند ( و گاه چه واژه هاي ِ توخالي و بي معنايي است: وطن و غربت ) . روز ِ موعود بسيار كسان در گورستان ِ پرلاشز گرد آمدند ؛ از هنرمند و دوست و طرفدار گرفته تا خبرنگار ِ تلويزيون و روزنامه نگار ِ آزاد . جمعيت، حاضر و سوختبار، حاضر و جنازه، غايب ! ساعت ها گذشت و خبري نشد . پي گيري ها بيهوده مي بود و تماس ها بي پاسخ مي ماند . سرانجام مردم خسته شدند و رفتند .
پيكر ِ فرهاد هيچ گاه به پرلاشز آورده نشد چرا كه ماموران ِ جمهوري ِ اسلامي جنازه ي ِ خواننده را از سردخانه دزديده بودند و در گورستاني دور به خاك سپرده بودند ! اين هم سلطه ي ِ داد و ستد در مثلاً مهد ِ آزادي ! مگر مي توان جنازه اي را دزديد و در گورستاني ديگر به خاك سپرد بدون ِ آن كه مسوولان ِ امر در جريان باشند ؟ مگر مي شود بختيار ، برومند و آريامنش را كشت بدون ِ آن كه با ميزبان هماهنگ كرد ؟!

هنوز از آن بالا آواي ِ مادرم را مي شنوم و هنوز ناشناسي در اعماق ِ وجودش من را دوست دارد . اگرچه بسياري از رفتگان ِ عزيز نتوانستند براي ِ جنازه ي ِ خود تصميم بگيرند اما من در اين گودال ِ تاريك پيوسته اميدوار خواهم بود و سرانجام از گور ِ خود برخواهم خاست !


سرانگشت

غوته واژه اي پارسي است و نوشتن ِ آن به صورت ِ " غوطه " نادرست است .




۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

اینجا کسی ست پنهان

عرض شود بر بنده معلوم بلکه مسلّم شد جناب ِ آقای ِ دکتر سروش علاوه بر فلسفه دانی و مثنوی خوانی ، در هجو و طنز و ملعبه هم از رندان ِ کامل و منتهیان ِ واصل است .

کتاب ِ فضل ِ تو را آب ِ بحر کافی نیست
که تر کنم سر ِ انگشت و صفحه بشمارم !

اخیراً او به قول ِ خودش در پاسخ به " گیر دادن" های ِ مراد ِ فرهاد پور وجیزه ای قلمی کرده و با عنوان ِ " لوتر ِ اسلام ؟ " به باسمه خانه ی ِ شهروند فرستاده (1). در این مقال شیخنا ، جسم ِ نه چندان لطیف را البته به بهانه ی ِ خیرخواهی و مودت گستری ، لای ِ شولای ِ آموزگاری پیچیده و جا به جا درس ِ عبرت داده است . گاه گوش ِ گـُل مراد را کشیده که بپا از نردبان ِ لق لقوی ِ پوپرستیزی بالا نروی و گاه پای ِ داوری ِ اردکانی را به چوب و فلک بسته که شرمت باد پریشان گوی ِ تر فروش ! خلاصه به مناسبت و بی مناسب مدعیان ِ قدیم و جدید را لت زده و در میدانچه ی ِِ جدل ، کرّ و فرّی کرده است . (اصل ِ مقاله را در شماره ی ِ 69 جریده ی ِ شهروند رویت کنید.)

جناب ِ دکتر سروش که یکی از مقاصد ِ تحریر مقاله را "طبابت ِ فرهنگی" معرفی می کند در نسخه ی ِ خود مخاطبان را از طریق ِ " گفتن در لباس ِ نگفتن" مستفید می سازد .این ترفند البته بدیع نیست و مشار الیه آن را از جناب ِ جلالت مآب، مولوی ِ بلخی تعلیم گرفته که بسیار در ابراز ِ منویات ِ خویش ، مربوط ِ به ظاهر بی ربط فرموده . لکن آنچه جناب ِ طبیب ِ فرهنگی را از شاعر علیه الرحمه متمایز بلکه ممتاز می کند آن که از پشت ِ دیوار ِ "حیا و شفقت " و البته از صحن ِ مقدس ِ " سکوت ِ پر لطافت ِ تفکر " سنگ پرانی می کند .
ایشان بعد از آن که تقریظ های ِ فرهادپور را مخرب ، فاقد ِ تحلیل ، بی نزاکت و خشن قلمداد می کنند و اظهار می دارند که او "جرات ِ رویارویی با فکر و قدرت ِ نقد ِ معرفتی ِ آن را ندارد "، با لحن ِ داوودی و از لون ِ بیا تا گل برافشانیم می فرمایند : «... کمر ِ ادعای ِ مرا بشکن ، چرا سر ِ مرا می شکنی ؟ ... حرف ِ من این است که تیر ِ تحقیر میفکن ، تیر ِ تحلیل بیفکن ، آنهم به سخن ، نه به سخنگو ...»

طرفه آن که حضرتش از مدافعان ِ فلسفه ی ِ تحلیلی و از امّت ِ پوپر است اما در این مقال مهمترین التزام ِ فلسفه ی ِ تحلیلی را که استعمال ِ وثیق و دقیق ِ کلمات باشد مرعی نمی دارد ؛ اظهار ِ "دوستی" می کند و جز آن اعمال می نماید ، می گوید "شفقت" ،"سکوت ِ پر لطافت ِ تفکر" ، " تحلیل ِ سخن ، نه سخنور" و غیر از آن به قلم می آورد . بنابراین یا ایشان معنای ِ این کلمات را نمی داند ، یا مشی ِ تحلیلی را به طاق ِ نسیان سپرده. بی شک این فراموشکاری و بی اعتنایی را نمی توان به علت ِ عدم ِ وقوف دانست ، بل باید نشانه ی ِ ترفندی شمرد که در آغاز ِ مقاله گفته آمد . مع هذا این نبشته قصد ِ نیت خوانی ندارد که معتقد است نیت ِ سروش هرچه باشد ، نصّ ِ صریح ِ مقاله اش ،علیه ِ مدعای ِ مقاله عمل می کند و جز تناقض حاصل نمی دهد .
مطالعه ی ِ دقیق ِ متن عیان می سازد نوشته ی ِ دکتر سروش فی نفسه دچار ِ تناقض است ؛ حال علی السّویه است که دانسته به حیله ای ابتدا کرده باشد، یا کدورت ِ ضمیر، ندانسته اراده ی ِ نیکش را منحرف ساخته باشد . به عبارت ِ اخری ،جناب ِ دکتر عبدالکریم ِ سروش به رغم ِ آن که در بعض ِ جزییات ِ مقال، به حریف جواب ِ مدلل می دهد، در کلیت زیر ِ عنوان ِ "سخن ِ دوستانه " شخصیت ِ فرهادپور را هدف می گیرد و تیر ِ طعن و تحقیر ِ خود را به سمت ِ سخنگو پرتاب می کند ، نه به جانب ِ سخن .

آقای ِ دکتر سروش در ابتدای ِ مقال پس از تمهید ِ مقدمه ای با این مضمون که در مملکت ِ ما اغلب ِ مردمان از خشونت ِ تخریب محظوظ می شوند و از عمران و به سامانی نفورند ، می نویسد : « ... من اگر می خواستم به شیوه ی ِ مراد ِ فرهادپور به او " گیر بدهم " و کار ِ او را نقد کنم آسان ترین و ارزان ترین شیوه همین بود که جایی در " مناسبات ِ قدرت " به او بدهم و چالش ها و تناقض های ِ وضع ِ موجود را به یاری بطلبم و با تکیه بر اصل ِ " همه چیز سیاسی است " برای ِ او پاپوشی بدوزم و او را به همسویی با اقتدارگرایان و دریوزگی از آنان متهم کنم یا به کاستی های ِ روانی و رفتاری و ترس و طمع های ِ سیاسی او اشاره کنم و " حواله ی ِ سر ِ دشمن به سنگ ِ خاره کنم ." اما این شیوه درست همان چیزی است که من به نفی و طردش برخاسته ام و لذا نمی توانم با آن آرام بنشینم ... » (شهروند/ش69/ص48 )

نقیضه نویس که وانمود می کند مایل نیست حریف را به همسویی با اقتدارگرایان و دریوزگی از آنان متهم کند و مدعی است حق نمی داند به طرف ِ مقابل مُهر ِ "کاستی ِ روانی و رفتاری و ترس و طمع های ِ سیاسی" بزند در واقع با استعمال ِ شیوه ی ِ گفتن در لباس ِ نگفتن ، حریف را به تمام ِ این صفات ، متصف می کند !
این فنّ ِ شریف در سطح ِ یومیه و عامیانه همان است که در مورد ِ زیدی ظن ِ سرقت می بریم و اظهار می کنیم : من نمی گویم تو قابل ِ اعتماد نیستی ، نمی گویم دستت کج است برعکس معتقدم باید نسبت به تمام ِ انسان ها خوش نظر بود ! چرا که همه با فطرت ِ پاک آفریده شده اند و الخ .

لکن آقای ِ دکتر در ادامه بدین حد اکتفا نمی کند و با آوردن ِ حشو و زوائدی در غرض مستغرق ، صفات ِ فوق الذکر را به طور ِ ضمنی به خصم نسبت می دهد و مطلقاً از آنچه "به نفی و طردش برخاسته" احتراز نمی کند . در جایی دیگر قبل از دفاع از خود در باب ِ اصالت ِ قبض و بسط ، باز مقدمه ای بی ربط می آورد :
« ... فرهادپور ابتدا دفاعی نادمانه از خود می کند که چرا مردم را دعوت به حمایت از کاندیدایی خاص ( هاشمی ِ رفسنجانی ) در انتخابات ِ ریاست ِ جمهوری کرده است . دفاع ِ وی در این خلاصه می شود که " تماسی تلفنی و تعارفات و رودربایستی های دوستانه " وی را به ورطه ی ِ آن " اشتباه ِ سیاسی " افکنده . آنگاه به "مونتاژ ِ نظریه" می رسد . اینجا دیگر از آن افتادگی و شرمساری خبری نیست ... » (پیشین/ص49)

فی الواقع این تذکار را به جز اشاره به "همسویی با اقتدارگرایان" و صحه نهادن بر "دریوزگی از آنان " و البته " طمع ِ سیاسی " فایده و توجیهی نتواند بود زیرا مبتدای ِ منطقی ِ هیچ خبری نیست . اما دیگر هدف ِ مضمر، آن است که خطای ِ سابق ِ حریف را در آشفته بازار ِ سیاست به رخ بکشد و رسوایی ِ آن را نزد ِ قاریان ِ لاحق مکرر کند ؛ یعنی این موضوع را که در ایام ِ سابق مراد ِ فرهادپور از هاشمی ِ رفسنجانی حمایت کرده است .
در ادامه جناب ِ دکتر شرح ِ مستوفایی از برهان گریزی ِ حریف به دست می دهد و باز به وتیره ی ِ معهود ِ خود رجعت می کند :

« ... باز شدن ِ ناگهانی ِ پای ِ لوتر هم به این معرکه تماشایی است . فرهادپور تنها نیست . کس ِ دیگری هم هست که به "لوتر ِ اسلام" آلرژی دارد . او هم به تصلّب و امتناع ِ تفکر مبتلا است و عمری است با هگل پا به گل مانده است . گفتم به او لقب ِ "ماکیاولی" بدهند تا آرام بگیرد . برای ِ فرهادپور اما هنوز لقبی خسروانه و شیرین نیافته ام . شاید آن را در قصه ی ِ مجنون بیابم ... » (همان/ص50)

به رغم ِ نظر ِ آقای ِ دکتر از نگاه ِ بعض ِ صاحبنظران در عالم ِ تفکر اگر به شخصی ( سيد جواد ِ طباطبايي ) لقب ِ ماکیاولی بدهند تحقیر و استخفاف به شمار نمی رود اما آن که بخواهند لقب ِ فردی را در قصه ی ِ مجنون بیابند اشارتی خبث آلود است به " کاستی های ِ روانی " که البته جناب ِ طبیب به کرّات به نفی و طردش برخاسته اند .

اهل ِ تحقیق می دانند دکتر سروش اهل ِ موانست با متون ِ قدیم و لابد از حکایت ِ شیخ ِ میهنه مطلع است (2) که در جواب ِ دلاک ِ سائل ،فتوت را پیش ِ چشم نیاوردن ِ شوخ دانسته بود و لابد از همین باب است که می نویسد :
« ... آیا وی (فرهادپور) واقعاً می پندارد همه کوشش ِ روشنفکران ِ دینی ... در این خلاصه می شود که " زکات ِ شتر " را چگونه به روز و به سامان کنند ؟ زهی افیون ، زهی افسون ، زهی گفتار ِ ناموزون ، زهی معرفت ، زهی انصاف ، زهی گوهرناشناس ِ نا صراف ! »
زهی اسلامیت ِ خُلـّص ! این دیگر چه تیر ِ تحلیلی است ؟! علی فرض که مراد ِ فرهادپور به بلیه ی ِ عادت مبتلا باشد ، طرح ِ این نکته کجا با "شفقت" ، " سکوت ِ پر لطافت ِ تفکر " و " طبابت ِ فرهنگی " تجانس دارد ؟ این امر هدف قرار دادن ِ سخن است یا سخنور ؟! آیا از این عبارت ِ مسموم بوی ِ مشئوم ِ رذالت و تزویر نمی آید؟ آیا عوض ِ فرهادپور ، آن که به زائده ی ِ اسلام و مسلمانی ، اعنی تزویر و دورویی مبتلاست بیش از بقیه محتاج ِ طبیب نیست ؟

از منظر ِ راقم ، بغض و بدخواهی از سایه دست ِ حکیم ِ برقع پوش تتق می کشد اگرچه مساعی ِ او تماماً متوجه ِ اختفای ِ آن باشد . معاینه ی ِ تناقض ها، ادعای ِ صمیمیت را مخدوش می کند و در بطن ِ هفتم ِ متن، مشفق ِ صادق نقاب از رخ برمی دارد ! مداقّه در نقیضه ی ِ دکتر سروش هادی ِ این نکته است که میان ِ مکتوب و مدعا فصلی است با مفصل ِ ریب و ریا . این جدل نه متضمن ِ شفقت و نه به دنبال ِ حقیقتی است که حداکثر اسکات ِ خصم را منظور دارد .
اما خبط و خطای ِ ما این است که علی الاصول معتقدیم فقط ماتحت ِ اغیار است که از حریم ِ مندرس ِ لحاف بیرون می افتد ؛ در حالی که اگر قدری سر بچرخانیم و دیده ی ِ خودنگاه به ناحیه ی ِ سفلی باز کنیم ، منظره ای بدیع مشاهده می نماییم از آن مقوله که فرمود :" ز ِ سیم ِ ساده یکی کوه دیده ام به دو نیم ! " (3(
چه خوب که اگر از ریب و ریا نفوریم گهگاه به خصومت ِ شخصی و خبث ِ طینت مجال ِ بروز بدهیم و آن را در پشت ِ حجاب ِ خیرخواهی و تحبیب مخفی نکنیم تا شاید سموم ِ درون خالی و باطن ِ مفتون صافی گردد ؛ و الّا " آن " که در اینجا پنهان است به قول ِ مولوی ارکان ِ ما را تصرف می کند :

اینجا کسی ست پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ ِ رویش ارکان ِ من گرفته
اینجا کسی ست پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان ِ من گرفته !


سرانگشت

1 ـ در مدتی که یادداشت را می نوشتم یک بار خبر دادند که جریده ی ِ شهروند تعطیل شد اما در روزش منتشر شد . به هرحال اگر بسته شده خدایش رحمت کناد که بهلول وار برخی حقایق را در این ملک استبداد زده بازگو می کرد و اگر هست عمرش دراز باد !

2 ـ در فراز ِ دیگری از مقاله دکتر سروش می نویسد :« ... مراد ِ فرهادپور در واکنشی تند ( زباناً و زماناً ) به آن مقاله از " پس روی ِ روشنفکری ِ دینی سخن گفت و ... »

بنده نمی دانم از کی تا به حال کلمات ِ فارسی تنوین می گیرند و چگونه است که " زباناً " وارد ِ متن ِ فیلسوف ِ ما شده اما حدس می زنم این بدایع نگاری از سر ِ شفقت به زبان ِ فارسی عرضه شده و این بار لابد به جهت ِ طبابت ِ ادبی
!
3 ـ از سوزني ِ سمرقندي

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

مصاحبه با سیدعلی گدا درباره ی ِ انتخابات ِ آمریکا


خبرنگار : حضرت ِ آیت الله خامنه ای ! از آنجا که جنابعالی در همه جای ِ دنیا از جمله در آمریکا شخصیتی محبوب القلوب هستید و از آنجا که مردم ِ آمریکا اکنون در بحران ِ انتخاب به سر می برند خواهش می کنم نظر ِ خود را در باب ِ انتخابات ِ آمریکا بفرمایید تا ملت ِ آمریکا که تشنه ی ِ رهنمودهای ِ شما هستند از سردرگمی بیرون بیایند و انشاالله نامزد ِ اصلح را انتخاب کنند .

سیدعلی گدا : بسم الله الرحمن الرحیم . البته رهبری بنا ندارد در این گونه امور دخالت کند . انتخابات ِ آمریکا چیزی ست مربوط به خود ِ ملت . اما ملت ِ آمریکا بداند که در همه حال اصل باید حفظ ِ مبانی ِ اسلام باشد . اسلام که حفظ شود همه چیز حفظ می شود حتا شیطان ِ بزرگ !

خبرنگار : به نظر ِ شما از بین ِ اوباما و مک کین کدام کاندیدای ِ اصلح است ؟

سیدعلی گدا : بفرمایید کدام افسد نیست ! آن ها هر دو سر در یک آخور دارند اما آن طور که بعضی منابع ِ نزدیک، به ما گزارش دادند حکم ِ ممتاز ِ ختنه احتمالاً در مورد ِ اوباما اجرا شده است . این چیز ِ خوبی است ، اما کافی نیست .

خبرنگار : از نظر ِ جنابعالی ایده آل چه چیز است ؟

سیدعلی گدا : بهتر بود هوشنگ ِ امیر احمدی رییس جمهور ِ آمریکا می شد که هم مسلماً ختنه شده و هم علی رغم ِ کراوات ِ جلفش ، مسلمان است و ایده آل بود اگر رییس جمهور ِ خودمان با حفظ ِ سمت، ریاست ِ جمهوری ِ آمریکا را هم بر عهده می گرفت .

خبرنگار : اگر نامزدی که مورد ِ نظر ِ شماست انتخاب بشود آیا فکر می کنید رابطه ی ِ ایران و آمریکا بهبود پیدا کند ؟

سیدعلی گدا : نخیر ! ... به هیچ وجه ! ... غلط می کند بهبود پیدا کند ! ملت ِ ما تا وقتی نفت دارد با کسی صلح نمی کند .

خبرنگار : ممکن است دلیلش را بفرمایید ؟

سیدعلی گدا : برای ِ این که درآمد ِ کشور باید به نحو ِ احسن هزینه شود . در جای ِ درست هزینه شود . به هر حال هرکدام از ما در این عالم علاوه بر تصدی های ِ دنیوی یک ماموریت ِ الاهی نیز داریم و پیش ِ خدای ِ خود مسوولیم .

خبرنگار : شما از رییس جمهور ِ جدید ِ آمریکا چه انتظاری دارید ؟

سیدعلی گدا : هیچ !! از دشمن چه انتظاری می توان داشت؟ انتظار داریم کماکان دشمنی اش را ادامه دهد .

خبرنگار : حالا اگر دولت ِ آینده ی ِ آمریکا سر ِ عقل آمد و تصمیم گرفت دست از دشمنی با جمهوری ِ اسلامی بردارد آن وقت چه؟

سیدعلی گدا : غلط می کند ! جواب ِ گروگان هایشان را چه می دهند ؟! ما توقع داریم دولت ِ بعدی ِ آمریکا هیچ غلطی نکند جز این که همچنان به دشمنی اش با ما ادامه دهد .



خبرنگار : سال ها پیش امام خمینی گفتند " آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند"، آیا به نظر ِ شما این شعار نباید تغییر کند ؟

سیدعلی گدا : استراتژیست ِ بزرگ ِ انقلاب ِ ما امام ِ راحل ِ عظیم الشان است . این البته بدان معنا نیست که نمی توان با حفظ ِ اصول در شعارهای ِ ابتدای ِ انقلاب تغییر به وجود آورد و نوآوری کرد ؛ به خصوص که امسال را هم ما سال ِ شکوفایی و نوآوری نامیدیم . به نظر ِ من امروز به جای ِ آن شعار بهتر است گفته شود : آمریکا غلط می کند ما را بکند !

خبرنگار : برگردیم به انتخابات ِ آمریکا ... می گویند آقای ِ اوباما سابقاً با یک تروریست رفت و آمد داشته . این سوء سابقه از نظر ِ شما برای ِ قبول ِ مسوولیت اشکالی ندارد ؟

سیدعلی گدا : نخیر ، چه اشکالی دارد ؟! سابقه ی ِ ایشان هرچه خراب باشد از سابقه ی ِ بنده که خراب تر نیست . درهای ِ توبه همیشه باز است . باید به فضل ِ پروردگار امیدوار بود .

خبرنگار : آیا جمهوری ِ اسلامی حاضر است تجربه های ِ خود را در باب ِ گسترش ِ دموکراسی در اختیار ِ آمریکا بگذارد ؟

سیدعلی گدا : بله ... اتفاقا ما برای ِ کمک به استقرار ِ مردمسالاری ِ دینی در آمریکا چهار هواپیما پر از صندوق ِ رای به آن کشور ارسال کردیم .

خبرنگار : ببخشید .... صندوق ها که حتماً خالی بودند !

سیدعلی گدا : نخیر ! صندوق ِ خالی که بهره ای از مشارکت ِ مردمی ندارد . ما داخل ِ صندوق ها حاصل ِ تجربیات ِ سی ساله ی ِ انقلابمان را ریختیم .

خبرنگار : به عنوان سوال ِ آخر بفرمایید اگر مک کین انتخاب شود واکنش ِ شما چه خواهد بود ؟

سیدعلی گدا : ( دستمال ِ روضه اش را در می آورد و با حالت ِ گریه می گوید ) اگرچه رهبری قصد ِ مداخله ندارد اما ... مظلوم حسین جان ! مظلوم حسین جان !


سرانگشت

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

چیزی برای ِ گنجشک ها

دختر پله پله از نردبان ِ پشت ِ بام پایین آمد و غمزده گفت :
ـ کلاغ ها ! کلاغ ها همه ی ِ نان ریزه ها را خورده اند ... چیزی برای ِ گنجشک های ِ بیچاره نمانده .
مادربزرگ خودش را از سرمای ِ آذر، میان ِ بافتنی های ِ پشمی پیچیده بود و گوشه ی ِ حیاط روی ِ قالیچه نشسته بود . صداها را خوب می شنید اما گنگ بود و نمی توانست چیزی بگوید . از صبح هم یکریز غارغار ِ کلاغ شنیده بود و نتوانسته بود بفهمد چرا دختر توقع ِ گنجشک دارد .
دختر در حیاط چرخی زد . پاییز بود و اگرچه زمین را زود به زود جارو می کردند ولی زودتر از زود برگ های ِ زرد می پوشاندش . دختر از روی ِ بند، شال ِ صورتی را برداشت و روی ِ شانه انداخت . مادربزرگ او را دید که پاکت ِ نان ِ خشک را به دست گرفت . دختر خواست بپرسد " چطور می شود گنجشک ها را برای ِ خوردن ِ نان ریزه خبر کرد " که نپرسید و مادربزرگ خواست جواب دهد " باید نان را به اندازه ی ِ منقار ِ شان ریز کرد" که نگفت .

باد می آمد و کلاغ ها را لا به لای ِ شاخه ها می لرزاند . مادربزرگ دید که دختر شال را به خود پیچید و پا روی ِ نردبان گذاشت . پاکت ِ نان را می فشرد و پله ها را یکی یکی بالا می رفت . شال ِ صورتی باد می خورد و موج بر می داشت . کم کم سُر خورد و پایین آمد . دختر به لبه ی ِ بام رسیده بود و شال ِ صورتی کنار ِ پایش رهای ِ رها شده بود .
ناگهان مادربزرگ خواست بگوید :
ـ آذر !
نتوانست .


سرانگشت

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

یرمای ِ روشنفکر !


آثار ِ فدریکو گارسیا لورکا را باید در متن و بطن ِ فرهنگ ِ فولکلور ِ اسپانیا و موسیقی ِ کولی های ِ آندولس خواند و دید و فهمید . نمایشنامه ی ِ یرما نیز همچون اکثر ِ آثار ِ او تغزلی روستایی است . لورکا را نباید از بافت ِ فرهنگ ِ روستایی ِ اسپانیا ، و نیز از رقص و موسیقی و ترانه های ِ عامیانه جدا کرد و به فضاهای ِ آبستره ( بی زمان و بی مکان ) یا فضاهای ِ کلاسیک آورد ، چرا که در هر دو صورت اجرای ِ نمایش نامه های ِ او با شکست روبرو می شود .

حکایت های ِ لورکا از دل ِ قصه های ِ فولکلوریک می جوشد و جهان ِ زنده ، شگفت و پر آب و رنگ ِ مادربزرگ ها را بر صحنه می آفریند . جهانی آکنده از آدم های ِ شوریده، رنگ های ِ گرم ، شاعرانگی ، موسیقی ِ بومی ، موجودات ِ افسانه ای ، اتفاق های ِ بدون ِ علت ( " علت " از منظر ِ ذهن ِ مدرن ) و ...
چنانچه نمایشنامه های ِ لورکا در فضای ِ کلاسیک اجرا شوند ، سست و آبکی به نظر می آیند زیرا به دلیل ِ خصلت های ِ پیشگفته از استحکام و غنای ِ دراماتیک ِ آثار ِ کلاسیک (مانند ِ نوشته های ِ شکسپیر یا ایبسن ) بی بهره اند . به بیان ِ دیگر در فضای ِ فولکلور، قصه ها منطق ِ خودشان را دارند و نویسنده نیازی به کاربست ِ رابطه ی ِ علت و معلول ( در معنای ِ کلاسیک ) ندارد . از سوی ِ دیگر جدا ساختن ِ نمایشنامه های ِ لورکا از زمینه ی ِ گرم و رنگارنگ ِ خود و اجرای ِ آنها در فضایی سرد ، انتزاعی و روشنفکرانه، عمده ی ِ عناصر ِ بومی و جذابیت ساز ِ متن را از میان می برد و نمایش را به اجرایی ملال آور و بی مایه تبدیل می کند ؛ یعنی همان چیزی که چندی پیش در تالار ِ سایه ی ِ تئاتر ِ شهر برای ِ اجرای ِ یرما به کارگردانی ِ رضا گوران اتفاق افتاد .


سرانگشت

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

کناره ی ِ غم انگیز


( 1 )

کرانه ی ِ جنوبی ِ دریای ِ مازندران ، کرانه ی ِ ایرانی ِ این دریاچه ی ِ باستانی ، همانجا که سی سال است تخریب می شود ، متاسفانه چهره ی ِ غم آلودی دارد . وقتی به موج های ِ رمیده نگاه می کنی که هر لحظه دگرگونه می شوند و قدرت ِ پبش بینی را از تو سلب می کنند ، از پرسش ، از راز ، از رهایی ، از تازگی ، از بی نهایت لبریز می شوی و کدام لذت، عظیم تر از لذت ِ دریا ؟

ساحل ِ شنی در همه ی ِ دنیا ، همه جاهایی که با زیبایی ، گشوده فکری و آزادی هماغوش است ، امتدادی است آفتابی ،دلپذیر و طولانی ؛ آنقدر که می توانی با پاهای ِ خیس و برهنه ، ساعت ها لامسه ات را از نوازش ِ ماسه ها لبریز کنی و در امتداد ِ ملوس ِ دریا پیش بروی . در حال و هوایی که مشام از بوی ِ علف ِ دریایی آکنده ای ، نم چین شدن ِ آب را از روی ِ ماسه های ِ لب ِ ساحل تماشا کنی و هرچند یکبار هراس و جنب و جوش ِ جانداران ِ ریزی را احساس کنی که بعد از هر موج روی ِ پایت به جا می مانند و تو را تا رسیدن ِ موج ِ بعدی از مهربانی سرشار می کنند . ردیف ِ رنگارنگ ِ گوش ماهی ها و کمی نزدیک تر به دریا ، سنگ دانه های ِ شگفت و شکیل و اساطیری که ملیون ها سال در دل ِ آب ، صاف و نرم و تراشیده شده اند و خورشیدی که در افق ِ نارنجی ِ دریا فرو می رود .
خط ِ ساحلی در همه ی ِ دنیا درازنایی است که جز با دست ِ طبیعت از هم گسیخته نشده است، آن هم به ندرت . امتدادی است شادمانه ، پاکیزه و ناپیدا کرانه ؛ منحنی ِ زیبایی که به سوی ِ بی نهایت میل می کند .

( 2 )

کرانه ی ِ جنوبی ِ دریای ِ مازندران ، کرانه ی ِ ایرانی ِ این دریاچه ی ِ باستانی ، سال هاست که زشت و آلوده و اسلامی شده است . مردمان ِ فرومایه و حکومت ِ اسلامی ، هریک آینه ی ِ دیگری ، به اتفاق ، خط ِ ساحلی را پاره پاره و ملوث کرده اند . پلاژهای ِ مخروبه ، دوش های ِ شکسته ، کافه های ِ تعطیل ، دستشویی های ِ غیر ِ قابل ِ استفاده و میله های ِ درازی که در ساحل و دریا فرو کرده اند تا محل ِ شنای ِ زنان را با لُنگ استتار کنند ، تنها بخشی از طرح ِ اسلامی سازی ِ دریاست . در بیشتر ِ کناره های ِ پر جمعیت ، تقریباً هر چند صد متر ، حکومتیان با بولدزر و کامیون ، تلی از تخته سنگ های ِ کوه کنده ریخته اند و ساحل ِ شنی را خراب و مسدود کرده اند . سالهاست که اگر کنار ِ ساحل بایستی دویست متر جلوتر دماغه ای مصنوعی و بدقواره می بینی که به حریم ِ دریا دست اندازی می کند . جاهایی که تخته سنگ کم آورده اند ، کنار ِ سنگ قلوه ها تا توانسته اند ضایعات ِ ساختمانی ، بلوک های ِ سیمانی ، سرامیک و بتون ریخته اند . اما زباله و نخاله ی ِ کنار ِ ساحل مرحمت ِ مردمان است . بعضی جاها ساحل آنقدر کثیف است که مجبور می شوی از دریا به شهر پناه ببری ! روی ِ ماسه های ِ ساحلی و لا به لای ِ گوش ماهی ها ، بطری ِ آب معدنی ، قوطی ِ کنسرو ، پاکت ِ آب میوه ، کهنه دستگیره ، دمپایی لاستیکی ، پوست ِ میوه ، شیشه ی ِ دلستر ، سرنگ ِ استفاده شده ، ظرف های ِ یکبار مصرف ، پاکت ِ چیپس و پفک ، بند ِ کفش ، سطل ِ ماست ، مفتول ِ فلزی ، پوشک ِ بچه ، گونی ِ خالی و نیمه پر ، پلاستیک ِ پاره ، طناب ، جعبه ی ِ بیسکویت و زباله هایی از این دست، در هم ریز شده اند . انبوه ِ زباله ها را که رد می کنی تازه سرت می خورد به دیواره ای سنگی که ساحل را بند آورده ! در کرانه ی ِ ایرانی ـ اسلامی ِ دریای ِ مازندران ، زشتی و آلودگی حرف ِ اول است . هیچ کس را حتا از بومیان سر ِ آن نیست که دسته ی ِ کوچکی تشکیل دهد و زیستگاه ِ خود را از زباله پاک کند ؛ اگر هم باشد یک صدم از این تخریب را جوابگو نیست . تخریبی حکومتی ، اسلامی ، مردمی . . . کناره ی ِ دریا که بند آمد و کثیف و زشت و تکه پاره شد ، لذت ِ کنار دریا هم از زندگی ِ جمعی رخت می بندد . ایرانی ها زباله هایشان را در کناره ی ِ دریای ِ مازندران می ریزند و تعطیلات ِ شان را در آنتالیا ، کوشی آداسی و بدروم می گذرانند !

( 3 )

اسلام یعنی زشتی در ظاهر و باطن . اصلاً می توان لغت ِ " زشت " را برداشت و به جایش " اسلام " را گذاشت .


سرانگشت



۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

کتاب ِ ابراهیم / سروده ی ِ ابوتراب ِ جلی


سراینده ی ِ این منظومه ، ابوتراب ِ جلی ، از طنزپردازان ِ نامدار ِ معاصر است . او در سال ِ 1283 خورشیدی در دزفول به دنیا آمد و از نه سالگی به سرودن ِ شعر پرداخت . جلی در جوانی سفرهایی به بین النهرین کرد و سپس به ایران بازگشت و با مطبوعات همکاری کرد و به زندان افتاد . او در سال ِ 1330 با یک نشریه ی ِ طنز ِ سیاسی به نام ِ " چلنگر " همکاری ِ خود را آغاز کرد . چلنگر مشی ِ چپ داشت و به همت ِ مرحوم محمدعلی ِ افراشته در تهران منتشر می شد . این نشریه طنز نویسان ِ خوبی را گرد آورده بود که البته بهترین ِ آنها ابوتراب ِ جلی بود . اگرچه چلنگر در ماه های ِ پایانی ِ انتشار ِ خود ، در سیاهبازی های ِ حزبی افتاد و منش ِ مستقلش را مخدوش کرد اما از معدود نشریه های ِ طنز ِ ایرانی بود که در مورد ِ کمدی نگاهی آگاهانه داشت و طنز را عمیق و با هویت می نوشت . جلی " کتاب ِ ابراهیم " را نخستین بار در سال 1330 در چلنگر منتشر کرد و غوغایی به راه انداخت . " کتاب ِ ابراهیم " از بهترین نمونه های ِ طنز ِ مطبوعاتی در ایران است که سراینده اش می کوشد به جای ِ پرداختن به معلول های ِ سطحی ، به کند و کاو در علت ها بپردازد . در این اثر جلی با استفاده از دستمایه ای آشنا و کهن ، برخی معضلات ِ تکرارشونده در جامعه ی ِ بشری را بررسی می کند . جلی در دنباله ی ِ این منظومه به سرایش ِ دو منظومه ی ِ دیگر به نام ِ " کتاب ِ موسا " و " کتاب ِ علی " پرداخت که اولی از نظر ِ شیوایی ِ ادبی و دومی از نظرگاه ِ بینش در مرتبه ای پایین تر از "کتاب ِ ابراهیم " جای می گیرند . ابوتراب ِ جلی پس از انقلاب هم با نشریه های ِ طنز از جمله گل آقا همکاری کرد . او طنزپردازی جدی ، با ذوق ، آزاده و باسواد بود که متاسفانه در نگهداری و چاپ ِ آثار ِ خود کوشش ِ کافی نمی کرد . جلی در شعر ِ غیر ِ طنز هم دست داشته و غزل های ِ زیبایی از او به یادگار مانده است . ابوتراب ِ جلی در سال ِ 1377 درگذشت .
کتاب ِ ابراهیم
بچه ها بود در زمان قدیم
نوجوانی به نام ابراهیم
پدرش رنجدیده کارگری
کز جهان داشت اره و تبری
در محیطی که زندگی می کرد
همه همشهریانش از زن و مرد
بت پرست ِ دو آتشه بودند
پیش ِ بت، سر به خاک می سودند
می نمودند مردم ِ نادان
طفل ِ خود را به پای ِ بت قربان
بت خداوندگار ِ ایشان بود
در همه کار، یار ِ ایشان بود
چیست بت؟ شکل ِ مضحکی از چوب
که به سنباده صیقلی شده خوب
صاحب ِ دست و پا و چشم و دهان
همه چیزی در او به غیر از جان
ظاهرش باشکوه و جاه و جلال
سینه ی ِ او پر از نشان و مدال
باطنش چوب ِ خشک ِ بی مقدار
دو سه تومان بهای ِ یک خروار
داشت چون کسب ِ بت‌فروشی سود
کار ِ یک عده بت تراشی بود
توی ِ هر خانقاه و هر محفل
داخل ِ هر اداره، هر منزل
بت ِ چوبین میان ِ قاب ِ طلا
نصب گردیده بود آن بالا
سر ِ هر چارسو میان ِ محل
بود برپا بتی قوی هیکل
پیرو ِ بت ، سحر ز بستر ِ ناز
چون که می کرد چشم ِ خود را باز
پیش ِ بت رفته سجده اش می کرد
هدیه ها از براش می آورد
از درش کسب ِ آبرو می کرد
طلب ِ مغفرت از او می کرد
خاک ِ پای ِ بت از سر ِ تعظیم
بود از بهر ِ او دوا و حکیم
تا رهاند ز هر مرض زودش
همت ِ بت پنیسیلین بودش
الغرض دور ِ بت پرستی بود
بت خداوندگار ِ هستی بود
بت به مخلوق آب و نان می داد
گرچه خود جان نداشت، جان می داد
عده ای واعظ ِ فصیح و بلیغ
می نمودند بهر ِ بت تبلیغ
بت نگهدار ِ خانمان شماست
حافظ ِ خانه و دکان ِ شماست
حافظ ِ قاطر و الاغ ِ شماست
حافظ ِ آب و ملک و باغ ِ شماست
هر کسی چپ به بت نگاه کند
غضب ِ بت رخش سیاه کند
هر که نسبت به بت کند توهین
واجب القتل باشد و بی دین
ماجراجوست آن وجود ِ پلید
باید از مملکت شود تبعید
پدر ِ ناتوان ِ ابراهیم
ساختی بت ز چوب های ِ ضخیم
همه گونه بت ِ گران، ارزان
از دو تومان گرفته تا دو قران
تا که بفروشد آن خدایان را
به کف آرد سه چار تومان را
پسر آن بار را کشید به دوش
سوی ِ بازار شد به عزم ِ فروش
بین ِ راه این خیال زد به سرش
که چه باشد وجود ِ بت ثمرش ؟
این که نه فکر دارد و نه شعور
گوشهایش کر است و چشمش کور
این که مخلوق ِ آدمیزاد است
این که محصول ِ دست ِ استاد است
این که دارای ِ هیچ مسلک نیست
این که جز یک عدد عروسک نیست
از کجا قدرت ِ خدایی یافت ؟
عزت و جاه ِ کبریایی یافت ؟
این گروهی که دور ِ او جمعند
همچو پروانه گرد ِ این شمعند
واقعاً بی شعور و بی خردند
یا که سرگرم ِ نقشه های خودند؟
بتی از بهر ِ خویش ساخته اند
مظهری بهر ِ کیش ساخته اند
شده بت آلت ِ منافعشان
نام ِ بت هر کجا مدافعشان
نام ِ بت را نموده اند سپر
تا ببُرند مردمان را سر
سایه ی ِ بت فتاده بر سرشان
تا ز پل خوب بگذرد خرشان
بت چنین گفته، بت چنین کرده
سنن ِ لایغیّر آورده
گفته هر جا بود غنی و فقیر
همه هستند آلت ِ تقدیر
اغنیا مستحق ِ سیم و زرند
کار ناکرده در جهان بچرند
فقرا عبد ِ اغنیا باشند
باید اندر جهان گدا باشند
هست در روزگار، زیبنده
یکی آزاد و دیگران بنده
هر که از این نظام سرپیچید
نک او را به تیغ باید چید
باید او را به نام ِ بی ایمان
بست و افکند گوشه ی ِ زندان
باید او را به نام ِ مفسده جو
کشت و در چاه و چاله کرد فرو
تف به این کیش و تف به این مذهب !
تف به این بت پرست های ِ جلب !
ریسمانی به پای ِ بت ها بست
سر ِ آن ریسمان گرفت به دست
می کشانیدشان به روی ِ زمین:
می فروشم عروسک ِ چوبین
بت ِ خیلی قشنگ و خوش خط و خال
آبی و زرد ، دانه ای دو ریال
چون که این افتضاح را دیدند
بت پرستان زجای جنبیدند
بر فراز ِ منابر از چپ و راست
ناله ی ِ واشریعتا برخاست
ای دریغا که رفت دین از دست !
دوره ی ِ آخر الزمان شده است
این پسر می کند به بت توهین
نه وطن دارد و نه مذهب و دین
ایها الناس ! بهر ِ عبرت ِ عام
بکشیدش به تیغ ِ خون آشام
تا دگر یک جوان ِ خودسر ولات
نکند جرات ِ چنین حرکات
در میان ِ تعرض و تهدید
دو سه تن کدخدای ِ ریش سفید
نزد ِ قاضی شفاعتش کردند
سعی اندر برائتش کردند
نوجوان است و ساده و خام است
غافل از قدر و جاه ِ اصنام است
بگذرید از سر ِ گناهانش
بنمایید رحم بر جانش
عاقبت با تلاش و جهد ِ زیاد
او به قید ِ کفیل شد آزاد
اندک اندک مرام ِ ابراهیم
یافت در شهر و روستا تعمیم
صاحب ِ این عقاید ِ تازه
شد به کشور بلند آوازه
همه گفتند کیست این آدم
که نمی ترسد از بت ِ اعظم ؟
این ره ِ تازه ای که می پوید
چیست مقصود او ، چه می گوید؟
آن قدر در عقیده پای فشرد
کآبروی ِ تمام ِ بت ها برد
راست می گوید این پسر به خدا
نخورد بت به درد ِ ما ابدا
این که در کار ِ خود بود عاجز
نکند از برای ِ ما معجز
رفته رفته به دور ِ ابراهیم
جمع شد عده ای گدا و یتیم
مردمان ِ ستمکش و مظلوم
عده ای رنج دیده و محروم
کارگر ، دیهقان و دانشمند
همه خوردند پیش ِ او سوگند
که نسازند پیش ِ بت سر خم
ای که لعنت به این بت ِ اعظم !
شد خبر دستگاه ِ بت سازی
دستگاه ِ دروغ پردازی
که تنزل نموده شوکت ِ بت
متزلزل شده است قدرت ِ بت
عاقبت زین سر و صدای ِ زیاد
می رود آبروی ِ بت بر باد
به عمل باید این زمان زد دست
جلوی ِ سیل را ز حالا بست
ورنه روزی که خلق شد بیدار
ما و بت را گذشته کار از کار
بت پرستان به جنبش افتادند
این بیانیه را برون دادند
بیانیه

ایها الناس از صغیر و کبیر !
تاجر و مالک و وکیل و وزیر !
خان و خان زاده ، عمده الاعیان !
حضرات ِ مقرب الخاقان !
عاشقان ِ جمال ِ انور ِ بت !
پولدار از تصدق ِ سر ِ بت !
سرشناسان ِ شهرها و دهات !
روسای ِ عشایر و ایلات !
صاحبان ِ نفوذ در کشور !
آمر ِ تیپ و قائد ِ لشکر !
شاغلین ِ مشاغل ِ عالی !
کدخدا، شحنه، قاضی و والی !
همه باشید واقف و آگاه
بشناسید راه را از چاه
پسری هست نامش ابراهیم
می دهد برخلاف ِ دین تعلیم
عده ای را ز راه در کرده
سخت ایجاد ِ شور و شر کرده
جمع کرده است بینوایان را
می کند تخطئه خدایان را
شده یک باره خارج از مذهب
بت ِ اعظم به او نموده غضب
این پسر نابکار و مرتد است
واجب القتل و لازم الحد است
سحر باشد کلام ِ ابراهیم
الحذر از مرام ِ ابراهیم !
نگذارید کودکان ِ شما
از سخن های ِ او شوند اغوا
گوشه ی ِ کار را نگهدارید
در مدارس پلیس بگذارید
هر کسی گفت بت بود ملعون
از کلاسش بیاورید برون
لایق ِ اوست محبس و تبعید
و وجبنا له عذاب ِ شدید
هر که دنبال ِ این پسر رفته
گام ِ اول ز دین به در رفته
و لقد خاب من تمسک به
فانظروا کیف کان عاقبته
این چنین آدمی به زحمت و رنج
هست محکوم، طبق ِ ماده ی ِ پنج
حبس و تبعید و کار کردن ِ شاق
دستبند ِ قپانی و شلاق
تنقیه آب ِ جوش پی در پی
لای ِ ناخن فرو نمودنِ نی
همه در انتظار ِ او باشد
وای بر روزگار ِ او باشد
ولی این حرف ها نداشت ثمر
هیچ کاری نکرد توپ و تشر
حبس و شلاق و دستبند و عذاب
تیر و شمشیر و چوب ِ دار و طناب
زودتر کرد خلق را بیدار
همه گشتند واقف از اسرار
که بت اسباب ِ دست ِ حکام است
نفع ِ خاص و بلیه ی ِ عام است
بت بود سنگر ِ ستمکاران
بت بود جان پناه ِ جباران
تا که بت صاحب اختیار بود
خلق ِ مظلوم در فشار بود
روی ِ این اصل، مردمی انبوه
آمد از هر طرف گروه گروه
جمع گشتند دور ِ ابراهیم
همه آماده از پی ِ تعلیم
همگی دست ِ اتحاد به هم
داده و بسته عهد و خورده قسم
که نباید دقیقه ای آسود
مگر آن دم که بت شود نابود
بت پرستان که در کمین بودند
به فشار و شکنجه افزودند
پر شد از بی گناه زندان ها
ریخت بس کشته ها به میدان ها
خیل ِ چاقوکشان ِ بتخانه
خال کوبیده سینه و شانه
به میان آمدند نعره زنان
پی آزار ِ کودکان و زنان
حمله کردند همچو دیو ِ رجیم
بر سر ِ پیروان ِ ابراهیم
کودکان را به ضربت ِ چاقو
پاره کردند سینه و پهلو
ره به زن ها و دختران بستند
دست بستند و پای بشکستند
الغرض شد به پا هیاهویی
شد ز خون هر طرف روان جویی
دل ِ ملت ز خشم می زد جوش
باز هم این صدا نشد خاموش

بت شکن دست به کار می شود
چند روزی گذشت و آمد عید
رخت هر کس به گوشه ای بکشید
شهر شد خالی از اناث و ذکور
کوچه ها خالی از عبور و مرور
پاسبان های ِ بتکده چالاک
رفته دنبال ِ شیره و تریاک
نشده هیچکس به شهر مقیم
مانده تنها به خانه ابراهیم
گوشه ای خفته خواب ها می دید
در جهان این ترانه می پیچید
بت ِ چوبین خدا شده، بگذار
تا که هیزم شکن شود بیدار
چون زهر سو سر و صدا خوابید
پور ِ آزر ز جای ِ خود جنبید
تبر ِ بت تراشی ِ بابا
برگرفت و نهاد زیرِ عبا
رفت یکسر به سوی ِ بتخانه
مخفی از چشم ِ خویش و بیگانه
در ِ بتخانه را زهم واکرد
صحنه ی ِ جالبی تماشا کرد
بت ِ اعظم نشسته بر کرسی
با کمربند و جقه و ارسی
تاجش از زر ِ بیست و چار عیار
قیمتش شصت و شش هزار دلار
شنلی روی ِ دوش افکنده
کس ندانست قیمتش چنده؟
نزد ِ او عده ای بتان ِ دگر
زن و شوهر برادر و خواهر
پیش ِ روی ِ بت بزرگ، همه
جمع چون گرد ِ حکمران خدمه
هر یکی با حمایل ِ گوهر
هر حمایل خراج یک کشور
شده بس خانواده خاک نشین
تا بتی شد از این بتان تزئین
ای بسا اشک و خون که توأم شد
تا چنین گوهری فراهم شد
خفت بسیار مرد و زن بی قوت
تا به دست آمد این چنین یاقوت
دیده ها شد ز اشک ِ حسرت پر
تا به دست آمد این جواهر و در
به تبر دست برد ابراهیم
به امید ِ تو ای خدای کریم !
تبر ِ تیز با تکان ِ شدید
گردشی کرد و دور ِ سر چرخید
ضرباتی که جابه جا می شد
سر و دست ِ بتی جدا می شد
سر ِ آن بت به پای ِ این بت خورد
گوش ِ این بت، دماغ ِ آن بت برد
بتی از هول، جابه جا ترکید
بتی آن گوشه موشه ها پلکید
بتی افتاد زیر پای ِ بتی
زد بتی ضربه بر قفای ِ بتی
پاره شد رشته های ِ دُر و گهر
از بت ِ سالمی نماند اثر
هر چه بت بود زیر و بالا شد
بتکده قتلگاه ِ بت ها شد
چند ضربت به همت ِ مولا
کرد کار ِ «تحول از بالا»
هر چه بت بود با تبر از دم
کله پا رفت جز بت ِ اعظم
بت شکن کار ِ خویش فیصله داد
بهر ِ راحت به گوشه ای یله داد
پس تبر را گرفت و با دل ِ شاد
روی ِ دوش ِ بت ِ بزرگ نهاد
لحظه ای با سبیل ِ بت ور رفت
تبر آنجا نهاد و خود در رفت
نه فرو ریخت آسمان به زمین
نه زمین شد به خسف و لرزه قرین
نه بپاشید کوه ها از هم
نه به هم خورد گردش ِ عالم
نه فرو رفت آب ِ دریاها
نه تلاطم گرفت صحراها
نه رخ ِ آفتاب مُـظلم شد
نه فروغ ِ ستارگان کم شد
کج نشد دستگاه ِ کون و مکان
آب از آب هم نخورد تکان
بت پرستان به شهر برگشتند
از شکست ِ بتان خبر گشتند
هر طرف شد قیامتی برپا
آه و فریاد و داد و واویلا
جامه ها چاک تا به دامن شد
شهر یکباره غرق ِ شیون شد
از چنین ظلم و از چنین بیداد
کنده شد ریش ها و رفت به باد
ای دریغا از آن بتان ِ ملوس !
مد و شیک و قشنگ ، همچو عروس !
حیف از آن ساق و ساعد ِ زیبا !
تاج و یاقوت و جامه ی ِ دیبا !
حیف از آن پول ها که گشت تلف !
حیف از آن لیره ها که شد مصرف !
وای بر حال ِ ماجراجویی
که نبرده است از حیا بویی !
چشم از سنت ِ کهن پوشید
بهر نابودی ِ بتان کوشید
زآستین دست ِ ظلم بیرون کرد
هر چه بت بود درب و داغون کرد
اینچنین عنصر ِ جنایتکار
هست در شرع ِ ما جزاه النار
باید او را در آذر اندازیم
ریشه اش از جهان براندازیم
هر کجا بت پرست و بت خواه است
هر چه جاسوس و کارآگاه است
هر چه آدمکش است و چاقوکش
هر چه لات است و پست و جانی و لش
هر چه دزد و قمار باز و دغل
باجگیران ِ بی حیای ِ محل *
قمه، قداره، هفت تیر و تفنگ
توپ و طیاره، تانک و قلماسنگ
هر چه ابزار و اسلحه دارند
همه را بی درنگ بردارند
(جای دارد اگر که این بنده
عذرخواهی کنم زخواننده)
(کآنزمان جعبه ی ِ فشنگ نبود
توپ و طیاره و تفنگ نبود)
(بلکه تیر و کمان و زوبین بود
سپری داشتند و چوبین بود)
(لیک امروز بسکه عامل ِ جنگ
ساخته حربه های ِ رنگارنگ)
(پای ِ صحبت چو در میان آید
نامشان بر سر ِ زبان آید )
(رل ِ مطلب ز دست در میره
ترمز ِ شعر ِ من نمی گیره )
بنهید ای گروه ِ حامی ِ بت !
پای در ره به نام ِ نامی ِ بت !
اندر این راه با کفن بروید
از پی ِ جلب ِ بت شکن بروید
صاحب ِ هر مقام و هر جاه است
دستگیرش کنید هر جا هست
حرکت کرد از یسار و یمین
دسته دسته صفوف ِ مامورین
در ِ گاراژها و دکان ها
جلو ِ کافه ها و میدان ها
داخل ِ کارخانه های ِ عظیم
در میان ِ مراکز ِ تعلیم
همه جا رخنه کرد کارآگاه
دشمن ِ لااله الا الله
عاقبت با تفحص و تحقیق
با تمام ِ مطالعات ِ دقیق
شد مسلم که این گناه ِ عظیم
سر زده از جناب ِ ابراهیم
او در این روز مانده است به شهر
او بود با تمام بت ها قهر
این مصیبت که رو به ما آورد
کار او هست بی برو برگرد
دو سه مامورِ شیره ای فی الحال
نفله کردند پنج شش مثقال
تحت ِ فرمان یک نفر سرتیپ
جا گرفتند در میانه ی ِ جیپ
موتور از جای ِ خویشتن فی الفور
جنبشی کرد و اوفتاد به دور
راست آمد بدون ِ وحشت و بیم
در ِ دولت سرای ِ ابراهیم
(ای برادر حواس ِ من پرت است
جیپ و آن دوره صحبتی چرت است)
موتور آنجا نبود و بود شتر
اشتباهاً شتر شده است موتور)
الغرض دست بسته ابراهیم
شد به دژبانی ِ محل تسلیم
گشت پرونده ها برایش جور
پر ز اسناد پوشه های ِ قطور
یک سند: پاسبان ِ نمره ی ِ هفت
نیمه شب چون به پست ِ خود می رفت
دید این شخص را که با چمدان
پشت دیوار ِ باغ گشته نهان
چمدانش پر از بیانیه
در بیانیه ها ببین چی چیه:
" ایها الناس! بت ندارد جان
بت ِ بیجان چگونه بخشد نان ؟
ایها الناس! بت ندارد زور
نه کمال و نه دانش و نه شعور
بت و بتخانه جمله دکان است
مایه ی ِ پول و جاه و عنوان است
بشکنید این بتان ِ چوبین را
ترک سازید این چنین دین را"
سند ِ دیگر این که ساعت ِ هشت
خانه اش را چو پاسبان می گشت
دید افتاده در ذغالدونی
پر ز اوراق ِ ضاله یک گونی
کتبی نقش ِ کفر را حائز
پشت ِ جلد ِ کتاب ها قرمز
در میان ِ کتب نوشته درشت
که ستمکار را بباید کشت
سندی بهتر از همه اسناد
این که یک پاسبان گزارش داد
که شب جمعه این جوان ِ فضول
برخلاف ِ مقررات و اصول
رفته در حوزه های ِ پنهانی
کرده بر ضد ِ بت سخنرانی
گفته این دستگاه ِ پر جبروت
شده امروز فاسد و فرتوت
دیر یا زود سرنگون گردد
بت و بتخانه واژگون گردد
چون که اسناد روبه راه شدند
جمله تحویل ِ دادگاه شدند
آن زمان موقع ِ محاکمه شد
نوبت ِ دستگاه ِ حاکمه شد:
پسر اسم ِ تو چیست؟ ابراهیم
پدرت؟ آذر، اهل ِ اورشلیم
تو شبیخون زدی به بتخانه؟
تو فتادی به جان بتها؟ نه!
تو نمودی به ضرب ِ تیشه جدا
دست و پا از تن ِ بتان؟ ابدا!
تو نهادی قدم در این خط سیر
که بتان سرنگون شوند؟ نخیر!
چه کسی خرد کرده بت ها را؟
- تهمت ِ بی جهت مزن ما را
بگو اصل ِ قضیه را جانم
- جان ِ تو هیچ من نمی دانم
دستخط ِ پلیس در این باب؟
ـ خواست از من پلیس حق و حساب
از تو اسنادی آمده است به دست
- مگه حرف ِ پلیس هم سند است؟
به خیالت که کار ِ ما بازی است؟
- خیر، کار ِ شما سندسازیست
چه کسی جز تو قاتل ِ بت هاست؟
- کار کار بت ِ بزرگ ِ شماست
ناتوان است این بت از حرکت
- پس چرا خواستید از او برکت؟
اینکه عاجز به کار ِ خویشتن است
از کجا پیشوای ِ مرد و زن است؟
قطعه ای چوب و قالب ِ بیجان
از کجا می دهد شما را نان ؟
این که او را بها و ارزش نیست
در خور طاعت و پرستش نیست
بت ِ بی بته ای تراشیدید
از برایش بساط ها چیدید
شب نشینی و میهمانی ها
سورها و شکم چرانی ها
بنشاندید این بت ِ چوبین
گه به طیاره گاه در ماشین
حرکت کرد با شکوه ِ تمام
از پس و پیش ِ بت، سواره نظام
برق ِ سر نیزه از یمین و یسار
وقنا ربنا عذاب النار
بر سرش مشک و عنبر افشاندید
از برایش سرودها خواندید:
بت ما زنده باد در دوران
کشور از فر ِ اوست رشک ِ جنان
باشد از عدل و داد ِ او کشور
صد ره از عهد ِ باستان بهتر
شده خورشید ِ چهره ی ِ بت ِ ما
پرتوافکن به روی ِ این دنیا
در رهش جان ِ خود بیفشانیم
جان ِ دشمن به تیغ بستانیم
بس بود این همه الم شنگه
که در این دوره مایه ی ِ ننگه
این دکان ِ فریب برچینید
مگر اوضاع را نمی بینید
عهد ِ ما عهد ِ بت پرستی نیست
دور ِ ما دور ِ جهل و پستی نیست
این خدایان ِ بیخرد تا چند
به لب آرند جان ِ دانشمند؟
این تصاویر ِ زشت و بی مشعر
چند باشند قبله گاه ِ بشر؟
تا به چند این هیاکل ِ منحوس
بر سریر ِ طلا کنند جلوس؟
تا به کی این نقوش ِ ناهنجار
خودنمایی کنند بر دیوار؟
اندکی چشم ِ عقل بگشایید
کمی از بیخودی به خود آیید
ترک ِ این کیش ِ ناپسند کنید
از ره این سنگ را بلند کنید
چون شنیدند از وی این کلمات
پچ پچی اوفتاد در حضرات
قاضی و بازپرس و دادستان
همگی هاج و واج زین سخنان
سخنانی چو گوهر ِ شهوار
نشنیده به گوش ِ خود یکبار
دادگاه ِ حکیم فرموده
که همیشه مطیع ِ بت بوده
کارش این بار سخت مشکل شد
صحنه ی ِ جنگ ِ حق و باطل شد
یک طرف جهل و یک طرف عرفان
یک طرف زور و یک طرف برهان
یک طرف مکر و خدعه و اغفال
یک طرف فهم و عقل و استدلال
جست از جای ِ خویش دادستان
ادعانامه را نمود بیان
گفت اول به نام حضرت ِ بت
حفظ باید نمود حرمت ِ بت
بت عطا کرده است ثروت و مال
بت به ما می دهد نشان و مدال
پیش ِ بت گردن رجال کجه
تا بگیرند منصب و درجه
گر بود بت ز کار ِ ما دلتنگ
از کجا بنده می شدم سرهنگ ؟
شکمم پر ز خوان ِ نعمت ِ اوست
«گردنم زیر ِ بار ِ منت ِ اوست»
او به من داده این دل و جرات
که به هر جا رسم کنم غارت
او بیاموخته به من این درس
که زهر صفحه ای بدزد و مترس
او به دستم سپرده قداره
گفته قداره منفعت داره
تیغ داده به دست ِ زنگی ِ مست
به چنین شاهکارها زده دست
او به من گفته صبح و شام بگرد
در میان ِ جماعت از زن و مرد
هر که بر بت نمود روی ترُش
فوری او را بگیر و زود بکش
او مقامم رسانده تا عیوق
او به من می دهد اضافه حقوق
الغرض من که آبرو دارم
هر چه دارم ز فیض ِ او دارم
مستغلات و باغ و کادیلاک
قدر ملک ِ سوییس، وسعت ِ خاک
فرض باشد به من عبادت ِ بت
خواهم از جان و دل سعادت ِ بت
تا بود بر سپهر ، اختر و ماه
تا بود گچ سفید و قیر سیاه
از سر ِ بندگان و خیل و حشم
سایه ی ِ بت مباد هرگز کم !
ثانیاً ای گروه ِ هم مشرب !
بر شما واضح است این مطلب
که خداوند ِ ما ، بت ِ اعظم
مظهر ِ رأفت است و کان ِ کرم
مگسی را که او دهد پرواز
می شود فوری آن مگس چون باز
این همه مفتخور که می بینی
«مگسانند گرد ِ شیرینی»
گاه گاهی به همت ِ مولا
این مگس می شود هواپیما
این مگس گاه می شود ماشین
توی ِ ماشین به کبر و ناز بشین
خدمتِ بت به روسیاهی کن
باش بتخواه و هر چه خواهی کن
غرض ای پیروان ِ بت، امروز
جلوه ی ِ بت بود جهان افروز
باید از بت نگاهداری کرد
تا بدین شیوه خر سواری کرد
گر رود سایه ی ِ بت از سر ِ ما
می شود خاک ِ تیره بستر ِ ما
ما که نه عالم و نه با هنریم
نه هنرپیشه و نه کارگریم
نه کمال و نه دانشی داریم
بر سر ِ دوش ِ جامعه باریم
دست ِ ما گر شود ز بت کوتاه
می نشینیم ما به خاک سیاه
حفظ ِ بت موجب ِ سعادت ِ ماست
مایه ی ِ عیش و نوش و ثروت ِ ماست
ثالثاً در چنین مکان ِ شریف
که به دام اوفتاده است حریف
ما به گردن، تعهدی داریم
باید این عهد را به جا آوریم
نگذاریم دامن ِ بت را
سر بگوییم دشمن بت را
بله از حرف متهم پیداست
که به تحقیق قاتلِ بت هاست
احتیاجی به رای ِ محکمه نیست
آنچه اینجا شنیده شد کافی است
جرم ثابت، گناه معلوم است
این پسر خائن است و محکوم است
نه وکیل ِ مدافع و نه شهود
واجب القتل بی قیام و قعود
هر که نسبت به بت کند توهین
هست در شرع ِ ما جزایش این
کز وجودش جهان بپردازیم
بی امانش در آتش اندازیم
تا به جا ماند احترام ِ بتان
نرسد لطمه بر مقام ِ بتان
یکی از قاضیان ِ با انصاف
چون شنید این همه دروغ و خلاف
نیروی ِ حق ز جا تکانش داد
در مقام ِ دفاع لب بگشاد :
ای گروهی که دست ِ ریو و ریا
بسته یکباره چشم و گوش شما !
بنگرید آخر این چه محکمه‌ایست
که در آن بویی از عدالت نیست ؟
این ترازو که پیش ِ روی ِ شماست
می کند میل از آن طرف که طلا ست
(شعر ِ فوق از من است و شکی نیست
لیک مضمون شعر از سعدی است)
چشم بسته فرشته ی ِ مقبول
زیرچشمی کند نگاه به پول
تیغ در کف گرفته چون جلاد
می زند هرکه را که رشوه نداد
این که در راه ِ مردمان چاه است
دادگاه است؟ یا ستمگاه است؟
گر بود دادگاه ، دادش کو؟
آن جلوگیری از فسادش کو؟
این که سر تا به پا فساد بود
نام ِ او کاخ ِ عدل و داد بود
نکند در جهان هماهنگی
نام ِ کافور و هیکل ِ زنگی
این چه عدلیه و چه قانون است
که دل ِ مردمان از آن خون است ؟
حال ِ مظلوم ِ بی گنه تبه است
مجرم ِ پولدار ، بی گنه است
زجر و شلاق و محبس و توقیف
شود اجرا ولی برای ضعیف
هر چه قانون بود به ضد ِ گداست
منعم از این اصول مستثنی است
هر که را خواستی بزن بردار
لیک بهر ِ رییس رشوه بیار
اغنیا را چه بیمی از عسس است ؟
همه جا مشتی اسکناس بس است
(سر ِ جایش مرا حواس نبود
آری آن دوره اسکناس نبود)
این قوانین ِ ضد ِ انسانی
شده بهر رییس ، ناندانی
آن یکی آفتابه دزدیده
کنج زندان سه ساله خوابیده
ولی آن دزد ِ پشت ِ میز نشین
مال ِ دیندار خورده و بی دین
رفته هر سال رتبه اش بالا
شده امروز حضرت ِ والا
تا که عدلیه تحت ِ این فرم است
حق خلاف است و راستی جرم است
هر که ناپاک تر ، مقدم تر
حرمت ِ هر که پاک تر ، کمتر
دزد ِ ماهر بدون ِ چون و چرا
می رسد تا ریاست ِ وزرا
قلدر ِ بی شعور ِ خلق آزار
جنگ ناکرده می شود تیمسار
آنکه از دست داده عار و شرف
شود این دوره حضرت ِ اشرف
آن جنایت شعار ِ دزد و دغل
ناگهان می شود جناب ِ اجل
هر که دزد است، مصدر ِ کار است
عادل است آن که مردم آزار است
ظلم و بیداد ، روزافزون است
این همه ظلم، طبق ِ قانون است
طبق ِ قانون پر است زندان ها
زجرکش می شوند انسان ها
جرمشان این که حرف ِ حق زده اند
پشت پایی به ماسبق زده اند
جلوی ِ بت نمی کنند سجود
نفرستند بر جماد درود
چون بدیدند هیکل ِ او را
نکشیدند از جگر هورا
جرمشان این که تیپ ِ رنجبرند
بهره از رنج ِ خویشتن نبرند
روز از رنج در تب و تابند
چون که شب شد گرسنه می خوابند
جرمشان کار کردن ِ بسیار
داده از کف به مفت، حاصل ِ کار
ای بسا قصر پایه بنهادند
خود به پای ِ خرابه افتادند
خالق ِ کاخ ِ چند اشکوبه
خفته در زیر ِ تاق ِ مخروبه
رازق ِ خان و مالک و ارباب
بینوا سدّ ِ جوع کرده به آب
هر که راضی از این رژیم نبود
گاه گاهی زبان به شکوه گشود
می خورد با کمال ِ پررویی
بر سرش مُهر ِ ماجراجویی
میکشندش که دشمن ِ دین است
دشمن ِ دین، سزای ِ او این است
بهرش آماده دار با رسن است
زانکه این شخص خائن ِ وطن است
یکی از این جماعت ِ محروم
دید از بس که این مناظر ِ شوم
پای ِ همت به راه ِ چاره نهاد
رفت و تشخیص داد اصل ِ فساد
گفت این رسم ِ زندگانی نیست
فقر ، تقدیر ِ آسمانی نیست
این رژیم است فاسد و منحط
فقر هست از خواص ِ نظم ِ غلط
فقر و ثروت که بهره ی ِ ما شد
همه از این رژیم پیدا شد
داند این را کسی که گمره نیست
کاین گناه از ستاره و مه نیست
هست این کار ِ بنده و سرکار
نیست کار ِ ثوابت و سیار
آسمان سرنوشت ِ ما ننوشت
که تو رفتی به کعبه من به کنشت
هست اوضاع ِ غیرعادی ِ ما
تابع ِ وضع ِ اقتصادی ِ ما
حاصل ِ کار ِ کارگر، زر ِ ناب
رفته آن زر به کیسه ی ِ ارباب
دانه افشانده بر زمین دهقان
رفته محصول ِ آن به خانه ی ِ خان
من شدم بینوا و مستأصل
تا تو گشتی جناب ِ صدر ِ اجل
من کشیدم گرسنگی بسیار
تا تو را شد ز غله پر انبار
من بماندم برهنه سر تا پا
تا تو پوشیدی اطلس و دیبا
آنچه من بافتم تو پوشیدی
آنچه من ریختم تو نوشیدی
آنچه من کاشتم نصیب ِ تو شد
آنچه اندوختم به جیب ِ تو شد
الغرض من شدم گدا و فقیر
تو شدی صاحب اختیار و امیر
اندک اندک ز پرتو ِ زر و مال
یافتی عزت و شکوه و جلال
مالک ِ تخت و بارگاه شدی
صاحب ِ لشگر و سپاه شدی
شد سبیل ِ تو از بناگوشت
وصل بر قبه ی ِ سر ِ دوشت
هر که پیچید سر ز فرمانت
دست و پا بسته شد به زندانت
برخلاف ِ تو هر که گفت سخن
بر کشیدی زبان ِ او ز دهن
طبق ِ قانون من در آوردی
دادی احکام ِ جمعی و فردی
صد هزاران وسیله می آری
تا که این وضع را نگهداری
یکی از این همه وسایل، دین
مظهر ِ دین همین بت ِ چوبین
ننموده است چون به بت تعظیم
واجب القتل گشته ابراهیم
از زمین تا به گنبد ِ مینا
رفته امروز بانگ وادینا !
که چه؟ یک عده بت شده داغون
می شود روزگار کن فیکون
اندکی عقل اگر به سر دارید
دست از این بی گناه بردارید
که نگردد به کشتن ِ یک تن
جانشین ِ فرشته ، اهریمن
خون یک تن که بر زمین ریزد
در عوض صد نفر زجا خیزد
ای که خواهی به قتل ِ بی گنهان
ضعف ِ این دستگه کنی پنهان
چشم ِ عقل تو گر نه در خواب است
«فکر ِ نان کن که خربزه آب است»
از بیانات ِ قاضی ِ عادل
محکمه ماند همچو خر در گل
بدن ِ پیروان ِ بت لرزید
رنگ از رویشان ز ترس پرید
یکی افتاد جبه از دوشش
دیگری پنبه کرد در گوشش
یکی از خشم ، لعن و نفرین کرد
دیگری زیرجامه سنگین کرد
یکی از ترس بر زمین افتاد
دیگری ریش کند و داد به باد
یکی افسار پاره کرد و رمید
دیگری یال و دم بجنبانید
یکی از جان ِ خویشتن برجست
دیگری گوش تیز کرد و نشست
تاب داد آن یکی سبیلش را
دیگری بند ِ واکسیلش را
زیر ِ چشم آن یکی به این نگریست
آن بمالید چشم و این بگریست
موج ِ وحشت گرفت محکمه را
لرزه افتاد بر بدن همه را
دو سه ساعت به این طریق گذشت
کمی آرام شد، ورق برگشت
جست از جای ِ خویش دادستان
سرفه ای کرد و ریش داد تکان
بعد از آن قورت داد آب ِ دهن
سینه را صاف کرد بهر ِ سخن
گفت از وضع ِ کار ِ ما پیداست
که تمام ِ فساد از خود ِ ماست
گر بگیرد درخت آفت ِ سخت
از درخت است کرم های ِ درخت
قاضی ِ ما که جیره خوار ِ بت است
قدرتش فرع ِ اقتدار ِ بت است
برکشیده زبان ِ خود چون تیغ
می نماید به ضد ِ بت تبلیغ
ما که خود اینچنین خطا کاریم
چه توقع ز دیگران داریم
که بیایند و بت پرست شوند ؟
به چنین کیش پای بست شوند ؟
باید از این وجود ِ منعوجه
بشود خلع ِ رتبه و درجه
تا شود در زمانه این کیفر
باعث ِ عبرت ِ کسان ِ دگر
بر نمک چون زدند دندان را
نشکنند از جفا نمکدان را
دو سه مامور طبق ِ امر ِ رییس
ظاهر انسان و باطناً ابلیس
حمله بردند بر سر ِ قاضی
پاره کردند دفتر ِ قاضی
شد به حکم ِ مراجع ِ عالی
دوش ِ او از ستاره ها خالی
پس از این نغمه های ِ ناموزون
خواست آید ز محکمه بیرون
ایستاد و بدون ِ وحشت و بیم
بانگ زد: زنده باد ابراهیم !
این صدا چون صدای ِ طبل ِ ظفر
در تماشاچیان نمود اثر
شاد از این حرف ِ دلپسند شدند
همه از جای ِ خود بلند شدند
پای بر این بساط ِ پست زدند
از سر ِ شوق جمله دست زدند
همه گفتند از سر ِ تعظیم
زنده بادا مرام ِ ابراهیم !
مرگ بر دشمنان ِ عقل و شعور
سرنگون باد این بت ِ منفور !
پاسبان های ِ بی شعور و سواد
همه از زمره ی ِ «صدی هشتاد»
به تماشاچیان یورش بردند
خلق ِ هشیار را بیازردند
سفت و محکم قویدل و خندان
رفت قاضی به جانب ِ زندان
محکمه شد دوباره دست به کار
چای از نو بریز و قهوه بیار
باز افتاد چرخ ِ حقه به دور
نوبت ِ رای گشت بعد از شور
قاضیان رای ِ خویش را دادند
پای ِ آن رای، صحه بنهادند
که در این دادگاه ِ فرخنده
طبق ِ این برگ های ِ پرونده
طبق ِ راپورت ِ پاسبان ِ محل
طبق ِ اظهار ِ آجدان ِ کچل
طبق ِ اسنادهای ِ مکشوفه
طبق ِ قول ِ فلانه معروفه
(هست اسنادها غلط اما
نیست تقصیر ِ آن به گردن ِ ما )
( بلکه این بود عین ِ رأی ِ قضات
یعنی آنها نداشتند سوات )
طبق ِ اوراق ِ ضاله در چمدان
که به قزوین رسید از همدان
طبق ِ حرفی که زد علی نجار
بعد از آن حرف ِ خویش کرد انکار
طبق ِ بند ِ یکم ز ماده ی ِ پنج
که بود آلت ِ جنایت سنج
طبق ِ دستور ِ مستقیم ِ ستاد
طبق ِ میل و سلیقه ی ِ استاد
طبق ِ فرمان ِ واجب الاذعان
طبق ِ امریه ی ِ مبارک ِ خان
شده ثابت که این پسر جانیست
رابط ِ حوزه های ِ پنهانیست
رفته اندر حدود ِ مشترکه
مدتی بوده است در شبکه
ضد ِ مذهب مخالف ِ دین است
قاتل ِ جمله ی ِ بتان این است
لاجرم محض ِ خاطر ِ صاحب
قتل او هست لازم و واجب
باید او را فکند در آتش
هست مامور این عمل: ارتش
جمع گشتند آتش افروزان
شعله ور گشت آتش ِ سوزان
دل ز مهر ِ بتان بیاکندند
بت شکن را در آتش افکندند
بت پرست اهل ِ آتش افروزیست
کار ِ اتباع ِ بت ، جهانسوزیست
هر کجا بت مقام و مسکن کرد
آتشی بهر ِ خلق روشن کرد
هر کجا بت نشست بر اورنگ
کشد آنجا زبانه آتش ِ جنگ
هر کجا بت سر آورد بیرون
می کشد خلق را در آتش و خون
بت ِ چوب آفت و بلا باشد
وای اگر این بت از طلا باشد
بت پرستان طلا پرست شوند
به طلا بنگرند و مست شوند
آنچنان مست و هار می گردند
که به ماشین سوار می گردند
همه جا زنده باد بت گویان
قمه در دست و عربده جویان
هر چه آثار ِ فکر ِ نو بینند
همه را بی دریغ برچینند
شهر، مخروبه از شرارتشان
ملک، ویران ز قتل و غارتشان
دشمن ِ فضل و دانش و هنرند
یک رمه گاو و یک طویله خرند
گر نبودند ابله و نادان
می نمودند درک ِ سیر ِ زمان
که به ضرب ِ تپانچه و شمشیر
نکند فکر ِ آدمی تغییر
فکر ِ نو با فشار ِ آتش و خون
نرود از سر ِ کسی بیرون
از دم ِ فیض بخش ِ ابراهیم
نار ِ سوزنده گشت سرد و سلیم
از میان شرار و خاکستر
سر بر آورد لاله ی ِ احمر
ابری از دور رو به بالا شد
شفقی سرخ آشکارا شد
آن شفق سطح ِ آسمان بگرفت
پرتو آن شفق جهان بگرفت
در ِ سرخی گشود بر عالم
سرخ شد هر چه بود در عالم
کوه و صحرا و باغ و جنگل سرخ
نهر و دریا و تپه و تل سرخ
صور ِ مختلف ز یکرنگی
یافت با یکدگر هماهنگی
مستوی شد بلندی و پستی
گریه ی ِ رنج و خنده ی ِ مستی
تخت ِ نمرود و پوست تخت ِ فقیر
پرده زرنگار و کهنه حصیر
کاخ سلطان و کلبه ی ِ فقرا
دلق ِ مسکین و جبّه ی ِ امرا
جامه ی ِ ژنده پوش و اطلس پوش
قبه ی ِ زر به دوش و خانه به دوش
همه همرنگ یکدگر گشتند
با همان رنگ جلوه گر گشتند
اختلافات از میانه برفت
ثروت و فقر، از زمانه برفت
گشت معدوم از بسیط ِ زمین
روی ِ مسند نشین و خاک نشین
در ترازو نه کم بماند و نه بیش
گشت هموزن، منعم و درویش
پاره شد رشته های وهم و خیال
واژگون شد اساس ِ جنگ و جدال
شد جهان امن زیر سایه ی ِ صلح
به بشر شیر داد دایه ی ِ صلح
قفل بگشوده شد ز زندان ها
باز شد دست و پای ِ انسانها
بهر تأیید ِ حق و شادی ِ عدل
در جهان بانگ زد منادی ِ عدل
ای همه صاحبان ِ عقل ِ سلیم
فانظروا فی کتاب ابراهیم

* در نسخه ای که دارم این مصرع افتاده است و به ناگزیر آن را ساختم .

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

زبان ِ فارسی

برای ِ من زبان ِ فارسی تنها چیز ِ ارزشمند و قابل ِ احترام در ایران است . از بقیه ـ هرچه می ماند ـ دل کنده ام . نه شهر و روستای ِ ایران ِ امروز ارزش و احترامی دارد ، نه مردم ِ رذل و مادرقحبه اش .


سرانگشت

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

از من مردی مخواهید !

نمایش نامه در نیم پرده !
آدم ها :
کُنیوس اوریوس ِ پیرسال
تونیوس اوریوس ِ جوانسال

(روم ِ باستان . تونیوس اوریوس ِ جوانسال سراسیمه وارد ِ سرسرای ِ پدر می شود و پدرش کــُــنیوس اوریوس را می بیند که در کنار ِ مجسمه ی ِ یکی از خدایان ایستاده است .)
تونیوس اوریوس ِ جوانسال : درود بر پدر ِ بزرگوارم ، کنیوس اوریوس ِ پیرسال !
کنیوس اوریوس ِ پیرسال : سلام بر پسر ِ کوچکوارم ، تونیوس اوریوس !
تونیوس اوریوس : آیا پدر ِ بزرگوارم امر ِ مهمی دارند که فرمان ِ شرفیابی داده اند ؟
کنیوس اوریوس : آری ! نگرانی ِ بزرگی در بین است . پیشخدمتان ِ مخصوص خبر آورده اند که شما ساعت های ِ روز را تا پاسی از شب به خواندن ِ اشعار و نگاشتن ِ نبشتار می پردازید ، آیا درست گفته اند ؟
(تونیوس اوریوس ِ جوانسال از شرم سرخ می شود و سرش را پایین می اندازد )
تونیوس اوریوس : آری پدر ِ بزرگوارم . درست گفته اند .
کنیوس اوریوس : یعنی شما در این سرا بهترین ساعت های ِ روز را صرف ِ خواندن و نوشتن می کنید ؟
تونیوس اوریوس : (خجالت زده ) آری ، پدر ِ بزرگوارم .
(کنیوس اوریوس ِ پیرسال لحظه ای از اندوه، دست به موهایش می کشد . اندکی به تندیس ِ مقدس نگاه می کند .)
کنیوس اوریوس : پسر ِ کوچکوارم ، تونیوس اوریوس ! آیا شما از هنر ِ مردان خبر دارید ؟
تونیوس اوریوس : در کتاب ها چیزهایی خوانده ام ، پدر ِ بزرگوارم !
کنیوس اوریوس : می توانید شمه ای از هنرهای ِ مردان را باز شمارید ؟
تونیوس اوریوس : در این هنگام ، رنج و خشم ِ شما حافظه ام را ناتوان ساخته ... آیا پدر ِ بزرگوارم یاری ام می کنند ؟
کنیوس اوریوس : بیهوده نیست که چنین بیهوده ای ! پس گوش فرادار ! جنگاوری ، جهانداری ، راهزنی ...
تونیوس اوریوس : ( ادامه می دهد) ... پیامبری ، خونریزی ، سیاستمداری ...
کنیوس اوریوس : ( پی می گیرد) ... وزنه برداری ، زن ستانی ، فن آموزی ...
تونیوس اوریوس : ( ادامه می دهد ) ... مشت زنی ، ثروت اندوزی ، چوپانی
( کنیوس اوریوس ِ پیرسال به نشانه ی ِ بس بودن دستش را مقابل ِ پسر می گیرد . تونیوس اوریوس ِ جوانسال سکوت می کند .)
کنیوس اوریوس : پسر ِ کوچکوارم ! آیا از این هنرها که در بازشماری ِ آن ها سهیم بودی ، بهره ای داری ؟
تونیوس اوریوس : (با شرم و غصه) خیر ، پدر ِ بزرگوارم !
کنیوس اوریوس : آه که چه اندوه ِ بزرگی !
تونیوس اوریوس : به راستی که چه اندوه ِ بزرگی !
کنیوس اوریوس : آیا برادرت ، اپتیموس اوریوس از بی هنری ها و بیهودگی ِ زندگی ِ تو چیزی می داند ؟
تونیوس اوریوس : خیر ... ایشان در یکی از لژیون های ِ رومی و در جبهه ی ِ شرقی سرگرم ِ نبرد با ایرانیان هستند و تا کنون چهارده زخم ِ کاری برداشته اند .
کنیوس اوریوس : آه که چه افتخاری !
تونیوس اوریوس : چه افتخاری از این بزرگتر ؟
کنیوس اوریوس : آیا نمی خواهی شعر و نبشتار و بیهودگی را فرو بگذاری و از هنر ِ مردان چیزی بیاموزی ؟
تونیوس اوریوس : پدر ِ بزرگوارم ! شوربختانه این اراده ی ِ نیک در من صورت نمی بندد . سرنوشت مرا به کار ِ دیگری گمارده .
کنیوس اوریوس : یعنی می خواهی در سراسر ِ عمر ، بی هنر بمانی و چیزی از هنر ِ مردان فرا نگیری ؟
تونیوس اوریوس : پدر ِ بزرگوارم ! از من مردی مخواهید ! سرنوشت، مرا همچون امردان از هر آنچه هنر ِ مردانه ، بی بهره گذاشته و به این روزگار ِ دیگرگونه دچار ساخته است . باشد این کاستی که با شیر در بدنم آمده هرچه زودتر با جان به در شود !
( کنیوس اوریوس ِ پیرسال مدت زمانی سکوت می کند و آنگاه : )
کنیوس اوریوس : کاش می شد تو را در معبد ِ خدایان قربانی کنم اما افسوس که آنها همیشه بهترین را می خواهند !
تونیوس اوریوس : می توانید مرا به معبد ِ نیاکانتان ببرید و در آنجا قربانی ام کنید .
کنیوس اوریوس : هرگز به روان ِ نیاکانم چنین اهانتی نمی کنم !
تونیوس اوریوس : پس فرمان چیست ، پدر ِ بزرگوارم ؟
کنیوس اوریوس : تو بر سر ِ کار ِ خویش باز خواهی گشت و برایت همه گونه خوردنی و نوشیدنی فراهم خواهد شد به شرط ِ آنکه هرگز پیش ِ چشم ِ من پیدا نشوی و از این خانه هم بیرون نروی تا اهالی ِ شهر ِ رم کم کم فراموشت کنند .
تونیوس اوریوس : امیدوارم با اجرای ِ فرمان ِ شما به شستن ِ این داغ ِ ننگ یاری برسانم .
(تونیوس اوریوس تعظیم می کند و از تالار بیرون می رود . کنیوس اوریوس ِ پیرسال و مجسمه تنها می مانند .)


سرانگشت

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

آزمون ِ رمضانیه

سوال های ِ چهارگزینه ای مربوط به آزمون ِ رمضانیه ( لطفاً پاسخ هایی را که مطمئن نیستید علامت نزنید ، یک سوم نمره ی ِ منفی دارد )
1 ـ در ماه ِ مبارک ِ رمضان، روزه دار باید :
1 ـ در دهانش هواکش کار بگذارد
2 ـ از مارکوپولو بیاموزد و به سفر برود
3 ـ به جای ِ سحری والیوم بخورد و تا افطار بخوابد
4 ـ چشمش کور ، صبر کند

2 ـ اگر روزه دار از گرسنگی در حال ِ احتضار بود :
1 ـ باید یک شتر را برای ِ خوردن کاندیدا کند
2 ـ باید دو شتر کفاره بدهد
3 ـ باید تا افطار شترسواری کند
4 ـ نباید اجرش را ضایع کند

3 ـ اگر روزه دار از تشنگی در حال ِ احتضار بود :
1 ـ باید به آتش نشانی تلفن کند
2 ـ باید به تشنگان ِ کربلا تلفن کند(ببخشید:فکر کند)
3 ـ باید نماز ِ باران بخواند
4 ـ نباید زیاد سخت بگیرد

4 ـ حضرت ِ امام جعفر ِ صادق (ع):
1 ـ همه ی ِ سال روزه بود
2 ـ همه ی ِ سال افطار می کرد
3 ـ هر سال می گفت سال ِ بعد می گیرم
4 ـ گزینه های ِ 1 و 3

5 ـ اگر مسلمان ِ روزه داری در هواپیما بود و در نتیجه ی ِ سفر ِ هوایی زودتر از موعد، غروب ِ خورشید را دید باید :
1 ـ خلبان را ارشاد کند
2 ـ هواپیما را بدزدد
3 ـ خورشید را نفرین کند
4 ـ هر کاری از دستش بر می آید برای ِ کمک به اسلام بکند

6 ـ به احترام ِ شب های ِ قدر :
1 ـ فاحشه ها کار نمی کنند
2 ـ آخوندها کار می کنند
3 ـ جیب برها به بهشت نمی روند
4 ـ هرسه گزینه

7 ـ امام خمینی در ماه ِ مبارک ِ رمضان :
1 ـ روزه ی ِ کله گنجشکی می گرفت
2 ـ روزه ی ِ کله گربه ای می گرفت
3 ـ روزه ی ِ کله خری می گرفت
4 ـ روزه نمی گرفت

8 ـ اگر روزه داری پول ِ کافی برای ِ خریدن ِ افطاری نداشت، باید :
1 ـ بمیرد
2 ـ گریه کند
3 ـ در انتخابات شرکت کند
4 ـ از حزب الله ِ لبنان کمک بخواهد

9 ـ اگر آخوندی روزه بگیرد :
1 ـ باید دید سرش به کجا خورده
2 ـ باید با او مماشات کرد
3 ـ باید از او خلع ِ لباس کرد
4 ـ هیچ کدام

10 ـ به ماه ِ رمضان "ضیافت الله" می گویند زیرا :
1 ـ الله ، معنای ِ "ضیافت" را نمی داند
2 ـ ضیافت ِ الله هم مثل ِ خودش به دردنخور است
3 ـ هردو
4 ـ هر سه


سرانگشت

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

حریم ِ خصوصی

... مخلوق جان ! کاش می شد آنچه درباره ی ِ حفظ ِ حریم ِ خصوصی نوشتی تحقق می پذیرفت . اما من با عرض ِ معذرت باید بگویم که فکر نمی کنم چنین چیزی لااقل از طرف ِ اکثر ِ زنان رعایت شود . البته این را بگویم که من با زن ها دشمنی ندارم و برعکس ِ خیلی از مردهای ِ ایرانی، تحقیرشان نمی کنم . با این همه باتوجه به شناختی که دارم و پژوهش هایی که کردم بعید می دانم زنان حاضرشوند در پیوند ِ با مرد ، دست از این احساس ِ مالکیت ِ خصوصی ِ وحشتناکشان بردارند ؛ دست از کاوش و حفاری ِ بی وقفه در پنهان ترین و عمیق ترین زاویه های ِ مرد ِ مفتوح ِ شان !
فکر کن من زن بگیرم و روزی دو ـ سه ساعت پای ِ کامپیوتر بنشینم و چیزهایی تایپ کنم که نخواهم زنم بخواند . چون اگر بخواند ممکن است اعتراض ِ اخلاقی کند یا مذهبی . چون اگر بخواند پا به حریم ِ خصوصی ام گذاشته و امنیت ِ خاطرم را در مملکت ِ ایدئولوژِی زده مخدوش کرده . چه اتفاقی می افتد ؟ نخست این که عیال ِ مربوطه به بنده ی ِ اکبیری شک می کند . خیال می کند در این قایمکی نوشتن ها ، دارم با دختری ، زنی ، مرغی ، حلزون ِ ماده ای، چیزی ، دل می دهم و قلوه می گیرم ؛ لاو می ترکانم و راندوو می گذارم .بعد از آنجا که احتیاج ، مادر ِ اختراع است راهش را پیدا می کند تا نوشته های ِ آقای ِ قراضه را بخواند . نوشته ها را می خواند و می بیند از عشق و عاشقی خبری نیست اما شوهر ِ مفنگی اش تا جایی که توانسته لنگ ِ مذهب را هوا کرده و ماتحت ِ حکومت را قلقلک داده . آنوقت اگر همفکرت باشد و ضمناً خوش ذات هم باشد ، خیالش راحت می شود و دست می کشد، اما اگر نباشد گافت را گروکشی می کند . همین برایش می شود آتو و برگ ِ برنده که حتا اگر حساسیت ِ مذهبی نداشته باشد، دست از پا خطا کنی و وفق ِ مرادش نباشی ، از دستاویزش علیه ِ تو استفاده ی ِ سیاسی کند . ( فرقی نمی کند آخوندها باشند یا نباشند ؛ چون در حکومت ِ بعدی هم احتمالاً من و تو از دسته ی ِ منتقدانیم !) کافی است کمتر از حد ِ انتظار (یعنی کمتر از تراکتور) کار کنی و پول دربیاوری ؛ کافی است برای ِ حضرت ِ علّیه پالتوی ِ نشان کرده اش را نخری ؛ می دانی چه می کند ؟ دستش را به کمر می زند و می گوید : عوض ِ این که روزی چهار ـ پنج ساعت مثل ِ جغد نشسته ای و علیه ِ مقدسات بد و بیراه می گویی، فکر ِ دو قران پول باش. تا کی می خواهی عمرت را تلف کنی بدبخت ؟!بزرگتر از تو چه گهی خورده که حالا تو نوش ِجان کنی ؟ اینها همه بازی ست ؛ حالیت نیست . شما را سر ِ چوب کرده اند خودشان کیف ِ دنیا می کنند . مخلص ِ کلام ! من آبرو دارم ، یا فهرستی که خواستم می خری یا به داداش اسدالله می گویم امروز بیاید تکلیفم را با تو روشن کند ! من که چیزی نفهمیدم ، شاید او از خرچنگ قورباغه هایت سر در آورد ! ...
خُب ، با احترام به نظر ِ تو دوست ِ نازنین من می پرسم مگر چقدر می توان فعالیت های ِ حیاتی را از شریک ِ زندگی پنهان کرد ؟ چیزهایی را که به "انسانیت" ِ تو گره خورده و بدون ِ به جنبش درآمدن ِ آن فروزه ها "چه میان ِ نقش ِ دیوار و میان ِ آدمیت ؟" . با این همه امیدوارم دیدگاه ِ من اشتباه باشد و حرف ِ تو درست از آب دربیاید . هرچند در جامعه ی ِ ما به نظر شمار ِ زنان ِ مصرف زده و باج خواهی که بالاتر گفتم بسیار است اما امیدوارم علاوه بر زنان ِ پیشرو و مبارزی که در ایران فعالند ، در عالم ِ زناشویی بانوانی چون همسر ِ بولگاکف بیش از پیش پا به عرصه ی ِ وجود بگذارند که بیست پنج سال پس از مرگ ِ نویسنده " مرشد و مارگریتا " را در پناه ِ خود گرفت و جاودانه کرد ... ( از مجموعه ی ِ نامه ها به مخلوق )


سرانگشت

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

دریایی


سفر ِ دریایی ، سفر ِ تنهایی است .

مهمانخانه ی ِ مهمان کش

پیشگفتار : در میان ِ زندانیان ِ سیاسی اصطلاحی هست که به طنز و طعنه ، "زندان رفتن" را "مهمانی" و "زندانی" را "مهمانی رفته " نامگذاری می کند ! یکی دو روز بعد از آن که یادداشت ِ هماغوشی ِ عقده و ایدئولوژی را بر اساس ِ نامه نگاری هایم با مخلوق به چاپ سپردم، از سوی ِ یکی از زندانی های ِ دهه ی ِ شصت، ایمیلی دریافت کردم . دوست ِ اوین رفته که چندین سال از بهترین سال های ِ جوانی را در مهمانخانه ی ِ مهمان کش ِ روزش تاریک * سپری کرده بود نامه ی ِ خود را به ایمیل ِ مخلوق فرستاده و مخلوق ِ عزیز آن را برای ِ من فوروارد کرده بود . نامه را خواندم ؛ بنا بر خواست ِ نویسنده برخی بخش ها را ویراستم و در ادامه آوردم تا قطره ای باشد از دریای ِ خروشانی که در سینه داریم ... سرانگشت

"امروز در وبلاگ ِ سرانگشت قسمتی از نامه‌های ِ شما را در مورد ِ لاجوردی خواندم . مثل ِ همیشه تحت ِ تاثیر قرار گرفتم و از آن هنگام در دنیای ِ خاطرات می چرخم . بُغضی سنگین گلویم را گرفته است. گفتنی ها را شما گفته اید و در این چند سطر گمان نمی کنم بتوانم چیز زیادی به آنها اضافه کنم ، فقط شاید کمی مبحث را ریزتر کنم .
اگر برای ِ پیشبرد ِ مطلب به شماره ها متوسل می شوم به معنی ِ اولویت ِ آنها نیست بلکه فکر می کنم همه ی ِ این عوامل همزمان در ساختن ِ موجود ِ سفاکی به اسم ِ "لاجوردی" سهیم بوده اند.
1 ـ بی شک مهمترین عامل، پیشینه ی ِ فردی و خانوادگی ِ اوست. همه ی ِ ما تصوری از خانواده های ِ سنتی متحجر ِ بازاری داریم و با انواع خصوصیات و کمپلکس های ِ آنان آشناییم .
2 ـ به اعتقاد ِ من نه تنها برای ِ آنالیز ِ لاجوردی بلکه برای ِ همه ی ِ سران ِ حکومت و حوادثی که پس از انقلاب رقم زدند باید به دوران ِ زندان ِ آنان در زمان ِ شاه ، توجه ِ ویژه داشت و ریشه ی ِ بسیاری از حوادث، جنگ های ِ قدرت، جنایات و ... را در آن زمان جست و جو کرد. اگرچه دوستی های ِ زندان مثل ِ رفاقت های ِ دوران ِ سربازی بسیار سست و شکننده و بی دوام است ولی دشمنی های ِ شکل گرفته در زندان بسیار بادوام و ماندگار است .
در آن زمان 3 گروه ِ عمده، زندانی ِ سیاسی بودند. چپ ها، مذهبی ها و مجاهدین.
جسته و گریخته در خاطرات ِ افراد ِ مختلف درباره ی ِ دسته بندی های درون ِ زندان در زمان ِ شاه شنیده یا خوانده ام ولی از نزدیک آن را لمس نکرده ام . آنچه را که خودم از نزدیک لمس کردم مربوط به چند سال بعد یعنی سال ِ شصت و بعد از آن است که دقیقاً همان مناسبات در زندان حاکم بود این بار به جای ِ مذهبی ها ، درجه داران ِ نظامی ِ زمان ِ شاه و کودتای ِ نوژه و تک و توکی هم سران ِ بهاییت بودند و به جای ِ چپی های ِ دو آتشه ی ِ قبلی، بچه کمونیست های ِ بی مایه و شعار زده ای که حداکثر با یک توگوشی، تمام ِ شعارهای ِ ذهنشان می پرید بیرون و "خمینی ای امام" جایش را می گرفت و دسته ی ِ سوم هم مجاهدین که اصل ِ کاری ها قبلاً اعدام شده بودند و تعداد ِ انگشت شماری از آنها باقی مانده بودند و بقیه بیشتر سمپات بودند . در آن دوره تمام ِ مناسبات ِ قبلی ِ زندان، همچنان پابرجا بود. حتا دستشویی و حمام ها هم جدا بود تا چه برسد به حرف زدن و مراوده با دسته ی ِ دیگر. اگر مجاهدی دوست داشت مثلاً راحع به نوژه بداند و روزی دل به دریا می زد و نیم ساعتی با یکی از افسران نوژه همصحبت می شد ، از سوی جناح ِ متبوع ِ خود چنان توبیخ می شد که از خیر ِ هر چه دانستن بود می گذشت .
دوستی می گفت: یکی از بچه ها به شدت بیمار بود و یکی از پیرمردهای ِ نظامی که مثل دوستانش به جای ِ سهمیه ی ِ غذا ، یک روز در میان یک کمپوت و شیر ِ شیشه ای کوچک می گرفت مرا صدا زد و یواشکی یک شیشه شیر از سهمیه یِ خودش را برای ِ بیمار به من داد. چشمتان روز بد نبیند ، یک نفر دید و جریان را به بقیه ی ِ بچه ها گفت و آنها چنان بلایی سر ِ پیرمرد ِ بیچاره آوردند که نگو و نپرس.
قوانین در مورد ِ دستشویی و حمام از همه سنگین تر بود ؛ حتا چپی ها و توابین هم جرات نمی کردند از آن سرپیچی کنند. تعداد ِ آن طرفی ها چون کم بود در نتیجه دستشویی هایشان همیشه خالی بود ولی این طرفی ها همیشه در سختی بودند . واقعاً دستشویی یک معضل بود . روزی به تحریک ِ پاسداران، دو نفر از توابین این قانون ِ نانوشته را نقض کردند . همین قدر بگویم که حدود ِ یک ماه بعد یکی از آنها خودکشی کرد و نفر ِ دوم را هم به جای ِ دیگری منتقل کردند. این دسته ها تمام ِ تفکر ِ به اصطلاح انقلابی و جنگ ِ ایدئولوژیک خود را این بار از درون جامعه به زندان منتقل کردند که با توجه به محدودیت های ِ زندان، این جنگ به شکل ِ رفتارهایی کودکانه مثل ِ ممنوعیت ِ صحبت و مراوده ی ِ اعضای ِ یک کلونی با کلونی دیگر و استفاده ی ِ جداگانه از دستشویی ها و حمام و قوانین ِ بسیار سختگیرانه و تبصره ناپذیر در این خصوص و... تبلور یافت و به طور ِ خلاصه در آن فضای ِ محدود و بسته، افراد جز راه رفتن روی ِ اعصاب ِ همدیگر و شعله ور تر کردن ِ آتش ِ اختلافات، کار ِ دیگری نداشتند .

در این قسمت خواستم تا نمایی کلی از وضعیت ِ همزیستی و دسته بندی های ِ داخل ِ بندهای ِ سیاسی نشان داده باشم که این وضع طبق ِ گفته ی ِ شاهدان در زمان ِ شاه بسیار شدیدتر بوده .
حالا تصور کنید که این دسته ها در سال57 از زندان آزاد شدند و همه ی ِ آن مناسبت ها را وارد ِ بازی های ِ سیاسی کردند و منفورترین آنها قدرت را در جامعه به دست گرفت .
اگر به خاطرات ِ سران ِ ج. ا دقت کرده باشید، همه ی ِ آنها فرازی از سرخوردگی های ِ داخل ِ زندانشان را با نفرت بیان می کنند. برای ِ بیان ِ اینکه چرا لاجوردی ِ زندان دیده و شکنجه شده، همان کار و بسیار بدتر از آن را با زندانیان ِ خود کرد باید این عامل ِ ذکر شده را از نظر دور نداشت .
3 ـ فضای ِ کلی ِ جامعه، ایدئولوژی زده بود و تقریباً می توان گفت تمام ِ مناسبات و روابط ِ فامیلی، خانوادگی، کاری و...بر مبنای ِ تفاهم ِ ایدئولوژیک باز تعریف شده بود ؛ چه بسیار نمونه ها سراغ داریم که پدر کمر به قتل ِ فرزند بست و برعکس . تفکر ِ حاکم بر تمام ِ کسانی که خود را انقلابی می دانستند نه تنها در ایران که در سراسر ِ جهان یک تفکر ِ قهری بود ، نه انسانی. لذا کشتن و کشته شدن در راه ِ عقیده ، یک ویژگی ِ مثبت به شمار می رفت و انقلابی . لاجوردی در این شرایط کاری کرد که هر کس ِ دیگری هم به جای ِ او بود همین کار را می کرد ؛ البته دو عاملی که قبلاً گفتم در تشدید ِ وضعیت ِ او موثر بود .
4 ـ یک شب که دوستی بر اثر ِ شدت ِ شکنجه ها در یک میلیمتری ِ مرگ بود به طور اتفاقی مورد ِ دلسوزی ِ یکی از شکنجه گران ِ بنام قرار گرفت که البته آن موقع تازه کار بود . دلش برای ِ او به رحم آمد و او را به سلول برد. آن دوست گفت : شکنجه گر صحبت هایی کرد که اگرچه در بدترین شرایط ِ جسمی بودم ، فراموشم نمی شود. بازجو گفته بود : تا الان فکر می کردم که شماها چنین و چنانید ولی امروز می بینم همه چیزمان مثل ِ هم است. این چه دستی است که ما را مقابل ِ هم قرار داده ؟
بازجو راست می گفت . او آن روز نتوانست آن دست را بشناسد ولی شاید بعدها شناخت که دیوانه شد و چند سال پیش خودکشی کرد .
این یک جنگ ِ ایدئولوژیک ِ تمام عیار بود و مثل ِ همه ی ِجنگ ها، هرکس از ترس ِ جان ِ خودش مجبور بود دیگری را بکشد چون در غیر ِ این صورت حتماً کشته می شد.
5 ـ خصوصیت ِ الگو سازی، چاپلوسی، قهرمان سازی و از این قبیل مسایل ِ ما ایرانیان، دیگر عاملی بود که باعث ِ به وجود آمدن ِ موجودی به نام ِ لاجوردی شد. همین بس که بگویم همه ی ِ بازجوها و دژخیمان، نام ِ مستعار ِ " اسدالله " را برای خود انتخاب می کردند. افرادی که آن زمان زندان بودند می دانند که برای ِ نامیدن ِ تمام ِ بازجوها و... تنها دانستن ِ یک اسم کافی بود.
6 ـ عامل ِ بعدی که می خواهم بگویم در واقع جزیی از عامل ِ اول است و آن تقلید و اجرای ِ بی چون و چرای فتوای ِ مرجع و یقین بر درستی آن و حکم خدا بودنش است . بی سوادی ِ لاجوردی و سایر ِ خصوصیات ِ محیطی اش باعث ِ تشدید ِ این عامل شده است.
7 ـ طعم ِ شیرین ِ قدرت هم بی شک عامل دیگری است که در اعمال او موثر بوده است. هر چند سران ِ نظام در آن زمان به ظاهر، ساده زیست تر از حالا بودند ولی همان اندازه هم، خارج از ظرفیت های ِ آنان بود . هیچگاه در رویا هم نمی دیدند به آن مقام و قدرت برسند. پس در کنار ِ عوامل ِ فوق، بی شک این عامل هم در دژخیم تر شدن ِ لاجوردی و سایر ِ افراد ِ مثل ِ او موثر بوده است .
مسلماً کسی که تا چندی قبل باید دنبال ِ اتوبوس ِ واحد می دویده یا حداکثر سوار یک دوچرخه ی ِ چینی یا موتور گازی ِ فکسنی می شده، وقتی یک شبه سوار ِ بنز ِ ضد ِ گلوله می شود و اسکورت و محافظ پیدا می کند، دیگر نمی تواند به شرایط ِ قبلی برگردد ؛ پس خودش تمام ِ پل های ِ پشت ِ سر را خراب می کند و برای ِحفظ ِ وضع موجود، هر کاری می کند به خصوص اگر کسی به او گفته باشد که این حکم ِ خدا است و تو ماموری بر دستور و چشمهایش با نگاه ِ ایدئولوژیک کور شده و وجودش مملو از قهر ِ انقلابی و انواع ِ کمپلکس های ِ دیگر باشد" .
ارادتمند ، امضا : محفوظ

* این عبارت را از چامه ی ِ "برف " سروده ی ِ نیما یوشیج وام گرفتم .

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

چوبک


... همان طور که نیک می دانی چوبک اهل ِ بوشهر بود و اندکی بعد از هدایت به میدان آمد . اولین مجموعه داستانش را به نام "خیمه شب بازی" در سال 1324 منتشر کرد . هدایت با او دوست بود و قبولش داشت . از کتاب های ِ اوست : رمان های ِ "سنگ صبور" و "تنگسیر" و مجموعه داستان هایِ "انتری که لوطیش مرده بود" ، "چراغ ِ آخر" ، "روز ِ اول ِ قبر" . یک مجموعه ی ِ شعر هم دارد به نام ِ " آه ِ انسان" و همچنین چند ترجمه .
من از نوجوانی به چوبک علاقمند بودم و یکی ـ دو تا از کتاب هایش را در کتابخانه ی ِ پدرم یافتم . بعدها مجموعه ی ِ آثارش را از دستفروش ها خریدم و خواندم (منهای ِ مجموعه ی ِ شعرش ) .
چوبک نقاش و عکاس هم بود و این توانایی ها در نوشته هایش راه یافته . صحنه های ِ داستان را با جزییات نقاشی می کند و در این کار چیره دست است . داستان هایش تک لحن نیست و هرکس همان گونه حرف می زند که باید بزند . چوبک در آثارش وضعیت را گزارش می کند و کنار می ایستد . جلز و ولز نمی کند ؛ منبر هم نمی رود . نثرش فشرده و غنی است . شگردهای ِ داستان نویسی را خوب می شناسد . از همینگوی هم تاثیر پذیرفته . به نظر ِ من اگر هدایت فکر می کرد این جهان به هیچ وجه جای ِ زندگی نیست چوبک تصور می کرد این دنیا جای ِ زندگی خواهد شد به شرطی که از خدایان ِ جبار ، مذاهب ِ استثمارگر و زشتکاری ِ بشر اثری باقی نماند . چوبک دشمنان ِ زیادی دارد . چه در بین ِ مذهبی ها و چه در میان ِ روشنفکران و حتا نویسندگان . تکلیف ِ مذهبی ها که معلوم است ؛ روشنفکران ِ مخالفش می گویند ناتورالیسم ِ او انسان را به گند کشید و تحقیر کرد . می گویند برای ِ انسان حرمتی قایل نبود و زشتکاری ِ او را وقیحانه بزرگنمایی کرد .
من این دیدگاه را قبول ندارم . چوبک انسان را ذاتاً پلید نمی دانست . احمد ِ محمود می گوید :" من به سختی می پذیرم که پلیدنگاری ِ چوبک از تفکرش سرچشمه می گیرد . در تطور ِ تفکر ِ چوبک و ذهن ِ داستان پرداز ِ او یک گسست ِ مهم هست : تنگسیر را می گویم که حکایت ِ شورش است و قیام و قهرمانی . نمی شود گفت چوبک از این نقطه آغاز کرد و به این نقطه رسید و در این مسیر ، " پلشت نگاری ِ" او به تدریج شکل گرفت، چون چوبک هم ماقبل و هم مابعد از تنگسیر داستان هایی دارد که مضمونشان همه پلیدی و پلشتی است ." ( رویه های ِ 97 و 98 ـ حکایت ِ حال /گفت و گو با احمد ِ محمود / لیلی ِ گلستان/ کتاب ِ مهناز) .
چوبک نویسنده ای حساس ، هنرمند و مسوول بود که از ستم و تعدی از هرکه سر بزند، بیزار بود . او یکی از سرسخت ترین منتقدان ِ ناهنجاری های ِ فرهنگ ِ ماست و به ویژه دمل های ِ سنت ِ اسلام زده مان را می ترکاند؛ برای ِ همین است که از هر طیف، تمام ِ کسانی که با زشت و زیبای ِ سنت عقد ِ اخوت بسته اند با چوبک در ستیزند ! چوبک اگرچه در حیطه ی ِ رمان هیچگاه شاهکاری در حد ِ "بوف ِ کور" نیافرید اما به ویژه در عرصه ی ِ داستان ِ کوتاه یکی از بهترین و فنی ترین نویسندگان ِ ایران بود .

رمان ِ سنگ ِ صبور تماماً نشان دهنده ی ِ دنیای ِ لعنت شده ای است که در نتیجه ی ِ اعتقاد به خدایی لعنتی تر خلق می شود .
همان طور که تو به زیبایی نشان دادی چنین اعتقادی ، جهانی را می سازد که لعنت کننده و لعنت شده در آن یکی می شوند .
داستان ِ سنگ ِ صبور در شیراز می گذرد . چوبک در این اثر ، غمخوار ِ بزرگ ِ انسان ِ ستمدیده ، دردمند و بی پناه است . اگرچه برخی منتقدان از جمله گلشیری به فرم ِ رمان خُرده گرفته اند اما از نظر ِ محتوا واقعاً شجاعانه و گیرا است . در کل چوبک نویسنده ی ِ دلیری بود ؛ هم به لحاظ ِ محتوای ِ داستان ها و هم از نظر ِ به کار بردن ِ کلمات ِ ممنوع . او حتا شعری دارد که سالها پیش از انقلاب در مجله ی ِ کاوش به چاپ رسانده و علیه ِ محمدرضا شاه موضعی سخت گرفته .

محل ِ وقوع ِ داستان ِ سنگ ِ صبور یک خانه ی ِ همسایه داری است و آدمهایش اغلب مستاجرانی هستند که در آن حیاط زندگی می کنند و هرکدام در فصلی هایی که به نام ِ آنهاست داستان را به شکلی که گویا دارند برای ِ خودشان تعریف می کنند، باز می گویند و پیش می برند .
ماجرا با گم شدن ِ زنی به نام ِ گوهر شروع می شود که یکی از کرایه نشین ها است . گوهر که روزگاری زن ِچندم ِ حاجی ِ ثروتمندی بوده روزی بچه به بغل همراه با خدمتکار ِ پیرش به شاهچراغ می رود . در آنجا دماغ ِ پسرش (کاکل زری) خون می آید . خرافه ای در میان ِ مردم ِ شیراز هست که می گوید هرکه در حرم ِ شاهچراغ خون دماغ شود حرامزاده است ! پس از آن واقعه ،حاجی گوهر را به قصد ِ کشت کتک می زند و به همراه کودک و کلفت پیرش (جهان سلطان ) از خانه بیرون می اندازد . گوهر اتاقی اجاره می کند و صیغه روی ِ این و آن می شود . جهان سلطان هم فلج می شود و در گوشه ای می افتد . مدام خودش را کثیف می کند به طوری که بدنش کرم می گذارد . به جز گوهر که گهگاه او را تر و خشک می کند ـ و حالا گم شده ـ کسی به او رسیدگی نمی کند . او در تنهایی و تعفن دچار ِ ماخولیا می شود و پیوسته سفر به اماکن ِ مذهبی را در رویاهایش می بیند .
در همان خانه احمد آقا معلم ِ روشنفکری زندگی می کند که مثل ِ اغلب ِ روشنفکران ِ کشورهای ِ استبداد زده اهل ِ نظر ورزی و بی عملی است . احمد آقا همچون دیگر متفکران ِ عصر ِ اختناق ، نوشته هایش را هزار جا پنهان می کند مبادا به دست ِ حکومتیان بیفتد و روزگارش را سیاه تر کند . او گوهر را دوست دارد اما فقط در همین حد که گهگاه با او بخوابد . عنکبوتی در اتاقش تار تنیده که تنها مصاحب ِ احمد آقا و یگانه شنونده ی ِ حرف های ِ روشنفکرانه ی ِ اوست . احمد آقا هم دلواپس ِ گوهر است و نمی داند چه بلایی بر سرش آمده و هم اراده یِ دنبال جویی ندارد .
در ادامه ی ِ رمان با ذهنیات ِ سیف القلم آشنا می شویم که شخصیتی واقعی و گویا همدرس ِ چوبک بوده است . او طلبه ای هندی است که برای ِ خواندن ِ علوم ِ دینی به شیراز آمده . به دلیل ِ حماقت ِ مذهبی اش به این نتیجه می رسد که عامل ِ تمام ِ بیماری ها و فسادهای ِ جامعه ی ِ بشری، فاحشه ها هستند . سیف القلم ، فاحشه ها را با لطایف الحیل به حجره اش می کشد و با سیانور می کشد ؛ گوهر هم یکی از قربانیان ِ اوست ! در ادامه می بینیم که کاکل زری که بی مادر مانده مورد ِ تجاوز قرار می گیرد و در حوض ِ خانه می افتد و غرق می شود .
فصل ِ پایانی ِ رمان در ذهن ِ احمد آقا می گذرد و گویا احمد آقا " حقیقت " را در خواب می بیند. در این فصل که شامل ِ رویا پردازی ها و آرمان های ِ احمد آقا (=چوبک !) است، نویسنده جزییات ِ جهان بینی اش را بازگو می کند .اینجاست که چوبک معادل ِ آدم و حوا یعنی مشیا و مشیانه را در نمایش واره ای قرار می دهد . خدا یا همان زروان عاشق ِ مشیانه می شود و می خواهد او را از جفتش جدا و تصاحب کند . اما مشیانه، شیشه ی ِ عمر ِ زروان را پای ِ درخت ِ دانش پیدا می کند و بر سنگ می زند و خدای ِ زندگی کش را نابود می کند !

چوبک سال ها پیش از انقلاب به آمریکا رفت و فکر می کنم سال 1376 بود که در همان جا درگذشت . پیکرش را برابر با خواسته ی ِ خودش سوزاندند و خاکسترش را به اقیانوس ریختند ... ( از مجموعه ی ِ نامه ها به مخلوق )


سرانگشت

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

هماغوشی ِ عقده و ایدئولوژی

مخلوق و من از آغاز ِ دوستی تا کنون نزدیک به هزار نامه ی ِ کوتاه و بلند برای ِ هم فرستاده ایم . در این نامه ها ما از آرزوها ، پرسش ها ، خوانده ها ، غصه ها ، دردل ها ، آینده ، خانواده و گاه خصوصی ترین اسرارمان با هم سخن گفته ایم . بسیار بحث کرده و لذت برده ایم . لحظات ِ خواندن ِ نامه های ِ او از جمله بهترین لحظات ِ حضورم در نت بوده است و دوستی ِ مخلوق همواره برای ِ من مغتنم و سازنده .
چندی پیش به نامه هایمان نگاهی انداختم و دیدم بد نیست اگر پس از این بخش ِ کوچکی از آنها را پس از ویرایش منتشر کنم . از مخلوق ِ عزیز اجازه خواستم و او لطف کرد و پروانه داد ... سرانگشت

" ... لاجوردی را باید تحلیل ِ سایکولوژیک هم کرد . او در زندان ِ شاه شکنجه شده بود و گویا یک چشمش هم مصنوعی بوده است . عقده و انتقام در وجود ِ این آدم زبانه می کشیده است . من شک ندارم که او میان ِ ایدئولوژی و کمپلکس های ِ درونی اش گونه ای هماغوشی برقرار ساخته بوده است .
میان ِ اسلام و خونخواری ! و چه کسی ست که هماغوشی ِ این دو را (اگر ژرف نگر باشد) تایید نکند؟ پیامبر ِ اسلام اولین مسلمان و اولین خونریز بود ... اگر لاجوردی جنایتکار شده، باید پایه ی ِ محکمتری برای ِ این رفتارش یافت که همانا روحیه ی ِ درنده خوی ِ خودش و پیوند ِ آن با باورهای توحش پرورش بوده است . " (بخشی از نامه ی ِ مخلوق به سرانگشت )

"... دوست ِ عزیزم درست است که لاجوردی سالها در زندان ِ شاه بود ؛ یک چشمش کم سو شد و کمرش آسیب دید ،اما زندانیان ِ دیگری هم مثل ِ او بودند که بعد از رهایی از زندان عضو ِ کمیته های ِ ضد ِ شکنجه شدند به جای ِ آنکه رییس ِ شکنجه گران شوند ! من مدتی پیش کتابی درباره ی ِ لاجوردی خریدم . اسم ِ کتاب "یاران ِ امام به روایت ِ اسناد ِ ساواک" است که البته یک مجموعه است و من همین یک جلدش را دارم . مقدمه ی ِ کتاب را حکومتیان با تحریف های ِ خود آکنده اند اما اسناد ظاهراً درست است . جایی لاجوردی در برگه ی ِ بازجویی نوشته " انسانی سالم به زندان آمدم و کلکسیونی از مرض با خود خواهم برد ." خب ... او که از وحشیانه و غیر ِ انسانی بودن ِ عمل ِ شکنجه در مورد ِ خودش آگاهی داشت چرا حاضر شد شغلی را بپذیرد که موظف شود صد بار بدتر از آن را بر سر ِ دیگرانی بیاورد که زندانیان ِ جمهوری ِ اسلامی بودند ؟ آیا شخصیتش دگردیس شده بود ؟ (به یاد ِ داستان ِ جراحی ِ روح اثر ِ مخملباف افتادم که شکنجه ی ِ مسخ کننده را هولناک ترین مصیبت ِ دنیای ِ آدمیان معرفی می کند) به نظر ِ من علاوه بر اینها که گفتی لاجوردی مجنونی دیگرآزار و مردی کوته فکر بود . کوته فکری اش را چون سایر ِ زندان بانان می شود از دلبستگی اش به عقب مانده ترین طیف ِ فکری (در مورد ِ او موتلفه ی ِ اسلامی ) دریافت . (اگرچه طبق ِ آن کتاب راست یا دروغ ، آخرین بار ساواک او را به جرم ِ ارتباط با مجاهدین دستگیر و زندانی کرد. ) به قول ِ تو لاجوردی بین ِ عقده و ایدئولوژی و در شکل ِ کلی تر بین ِ اسلام و خون خواری پیوند برقرار کرده بود، اما من نمی توانم بین انسان ِ شکنجه شده ای که پس از آزادی عضو ِ کمیته ی ِ مبارزه با شکنجه و دفاع از حقوق ِ زندانیان می شود و زندانی ِ بدفرجامی که تبدیل به سنگدل ترین و مخوف ترین زندان بان می شود تفاوت نگذارم . من کسانی را ملاقات کرده ام که شنیدن ِ خاطرات ِ زندان ِ شان مو بر اندام ِ انسان می جنباند . مردان و زنانی که سالم به زندان ِ لاجوردی رفتند و با کلکسیونی از بیماری بیرون آمدند . اگرچه لاجوردی آلتی بیش نبود اما به نظرم باید نام هایی چون نام ِ او را به زشتی برد و ثبت کرد تا جنایتکاران بدانند در قبال ِ کارهایشان اگر هیچ نبازند دست ِ کم نیکنامی را خواهند باخت .
محمد ابن ِ عبدالله اولین مسلمان ِ تاریخ بود و نمی دانم چندمین خونریز ِ آن . افزونی ِ رذالت ِ او نسبت به دیگر خونریزان در این بود که به کشتار و شکنجه جنبه ی ِ تقدس و معنویت داد . او جنایتکاری فریبکار و فریبکاری جنایتکار بود که پارادایم ِ جنایت را تغییر داد ..." ( بخشی از نامه ی ِ سرانگشت به مخلوق)