۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

نـه

خنجر و سر نیزه و بیداد، نه
دستگاه ِ زور و استبداد، نه

مذهب ِ تعزیت و تبعیض، هیچ
گریه و جانمرگی و غمباد، نه

ماهتاب ِ مانده در روبند، خیر
آفتاب ِ قدسی و شیاد، نه

سفره ی ِ نذریّ ِ موهومات ،جمع
خون فشانی بابت ِ اعیاد، نه

بقچه های ِ پر ز استفهام ، خیر
سوزن ِ دوزنده ی ِ فریاد ، نه

انقلابی در پس ِ آیینه ها
مثل ِ آنچه تا کنون افتاد ، نه !

سرانگشت

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

ناکامی نامه ها

از یک نظرگاه، خواندن ِ زندگی نامه ی ِ آدم های ِ آرمانگرا و انقلابی ما را محافظه کار می کند . جسارت ِ خطرپذیری و لذت ِ دست یازیدن به تجربه های ِ تازه را در جان ِ ما ضعیف می کند . زیرا کتاب ِ زندگی ِ این آدم های ِ بی قرار و شر و شور، در نهایت به شکل ِ غم انگیزی حالت ِ " ناکامی نامه " به خود می گیرد . تجربه هایی را فاش می کند که ایده آل نبوده اند و به ایده آل نرسیده اند . ذهنیت هایی که پس از اجرا شدن نتیجه های ِ بی ربط داده اند برای ِ این که نشان دهند دنیای ِ واقعی سقف دارد ، حد دارد . برای ِ این که ثابت کنند تحقق ِ ضرورت های ِ منطقی (ذهنی)، در جهان ِ واقعی لزومی ندارد .

... و جالب این که در زندگی نامه ای خودنوشت این اعتراف ها را از قلم ِ نویسنده ای کهن سال بخوانیم .

سرانگشت

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

علت ِ مرگ

روزی در قطعه ی ِ هنرمندان ِ بهشت ِ زهرا ، در میان ِ سنگ ِ قبرها گردش می کردم که روی ِ یکی از سنگ ها چشمم به نوشته یِ جالبی افتاد . برعکس ِ بقیه که کلی طول و تفصیل ِ زندگی نامه ای و شناسنامه ای داشت و معمولاً به چند بیت شعر ِ سوزناک یا تفاخر آمیز مزین شده بود ، این یکی بسیار ساده بود :

خسرو شاهانی ـ طنز نویس ـ علت ِ مرگ : زندگی

سرانگشت

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

کافکا


خصلت ِ کابوس انگیز ِ داستان های ِ کافکا در این واقعیت است که آنچه اتفاق می افتد فاقد ِ علت ِ روشن ، یا علتی است که بتوان بر آن انگشت گذارد .

( تاریخ چیست ؟ / نویسنده : ای . اچ . کار / برگردان : حسن ِ کامشاد / رویه ی ِ 138 )

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

نمی فهمید از کجا خورده

فکر می کنم زمستان ِ سال ِ 1373 بود . در ایران، فیلم ِ موزیکال ِ کودکانه ای اکران کرده بودند به نام ِ " کلاه قرمزی و پسرخاله " . بچه ها این دو عروسک را در تلویزیون دیده و پسندیده بودند . پشت ِ گیشه ها، صف های ِ طولانی بسته می شد . فیلم، حسابی داشت می فروخت .

* * *
به ایستگاه ِ مینی بوس رسیدم . خلوت بود . مینی بوس ها پشت ِ هم ایستاده بودند و راننده هایشان کنار ِ پیت ِ آتش گرم گرفته بودند . ماشینی را که نوبتش بود، سوار شدم . به جز دو ـ سه صندلی ، بقیه خالی بود . بیرون، هوا سرد بود و آسمان ابری . با خودم گفتم کلی باید لنگ شویم تا قراضه پر شود . نشستم . کیفم را باز کردم. دزدکی تویش را نگاه انداختم . کتاب سر ِ جایش بود ؛ اما فقط توانستم لمسش کنم . دوباره قفل ِ کیف را بستم ؛ طعم ِ کتاب را تصور کردم .
اندکی بعد در ِ ماشین جیره ای کرد . اول پسربچه ای پنج ـ شش ساله به ضرب و زور و البته با کمک ِ دستی از پشت، خودش را از رکاب بالا کشاند و بعد زنی جوان و چادر مشکی به درون ِ مینی بوس آمد . صورت ِ کوچک ِ پسر در سرما گل انداخته و زیباتر شده بود . چوب ِ پشمکی به دست داشت که چیزی به آن نمانده بود . پسرک خوش و خرم بود . بی توجه به ما و سرما برای ِ خودش آواز می خواند . زن که با دست او را به جلو می راند، خودش بغلِ شیشه نشست و پسربچه را کنار ِ دستش نشاند . جلوی ِ آن ها پیرمردی نشسته بود . پیرمرد کت و شلوار پوشیده و صورتش را سه تیغه کرده بود . صورتش سرخ و با نمک و دلچسب بود . پسرک هنوز از اشتیاق تهی نشده بود ؛ آواز می خواند و خودش را تکان می داد . دست می زد و چوب ِ پشمکش را در هوا می چرخاند . پیرمرد سرش را برگرداند و با لبخند ِ کودکانه ای نگاهش کرد . اما پسرک رو به پیرمرد خواندش آمد :
ـ سلام الاغ ِ عزیز ، حالت چطوره ؟
مادرش فوراً سیلی ِ محکمی به صورتش زد . پسرک به گریه افتاد و انگار که لج کرده باشد دوباره با گریه خواند :
ـ سلام الاغ ِ عزیز ، حالت چطوره ؟
زن سیلی ِ دیگری به پسربچه زد و کوشید جلوی ِ دهانش را بگیرد . هنوز لبخند ِ پیرمرد بر لبانش بود . پسرک که کشیده ی ِ دوم نفسش را بند آورده بود مظلومانه زار زد :
ـ مامانی ی ی ی ! چرا می زنی ی ی ی ؟ آخه کلاقرمزی می گف ! ... الاغ که بد نیس ... دوست ِ کلاقرمزیه !

زن جوابی نداد . به جایش پسرک را محکم در بغل گرفت و سعی کرد بخواباند .
من هم کیفم را به سینه فشردم . به کتاب ِ ممنوعی فکر کردم که به سختی در بساط ِ دستفروش ها پیدا کرده بودم . صدایی از پسربچه در نمی آمد ... من تقریباً می دانستم چرا، اما پسرک نمی فهمید از کجا خورده !


سرانگشت

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

دو آگهی ِ ترحیم

روزی یکی از دوستانم به من گفت : در ایران ِ معاصر، با مرگ ِ خمینی ، " خدا " مرد و با شکست و رسوایی ِ خاتمی ، اعتقاد به " انسان " به خاک سپرده شد .
سخن ِ ژرفی است .


سرانگشت