۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

حرفای ِ جنین / نویسنده : توخولسکی


چندی پیش به طور ِ اتفاقی کتابی کوچک و خواندنی به دستم رسید به نام ِ " بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن !" . نویسنده ی ِ کتاب کورت توخولسکی (1935 ـ 1890) متولد ِ آلمان است . او در داستان های ِ کوتاهش با نگاهی طنز آمیز و عمیق دور و بر ِ خود را دیده و اعوجاج ِ دنیا و کارهایش را نشان داده است . توخولسکی به دلیل ِ سلطه ی ِ حکومت ِ نازی ، سال ها در فرانسه و سوئد زندگی کرد . نازی ها در برلین کتاب هایش را سوزاندند و تابعیت ِ آلمانی اش را لغو کردند . از جمله نوشته های ِ او کتاب ِ " آلمان ، آلمان بالاتر از همه" و رمان های ِ " رایزنبرگ " و " قصر ِ گریپسهولم " است .


* * * * *

حرفای ِ جنین

همه از من مواظبت می کنن : از کلیسا بگیر ، برو تا دولت و دکتر و قاضی .
من بایست رشد کنم و بزرگ شم . بایست نـُه ماه آروم و بی دغدغه بخوابم . بایست بذارم اون تو بهم خوش بگذره . هر چهارتایی برام آرزوی ِ خیر دارن . ازم محافظت می کنن . بالا سرم کشیک می دن . خدا به داد برسه اگه پدر مادرم بلایی سرم بیارن . هر چهارتایی می ریزن سرشون . هرکی دست بهم بزنه مجازات میشه . مادرمو سوت می کنن تو زندون . بابامو هم پشت سرش . دکتری که مرتکب ِ این کار شده بایست طبابت رو بذاره کنار . قابله ای رو که تو این کار دست داشته حبس می کنن . من کلی قیمتمه !

همه از من مواظبت می کنن : از کلیسا بگیر ، برو تا دولت و دکتر و قاضی .
نـُه ماه ِ تموم وضع به همین منواله .
اما بعد از این نه ماه بایست خودم ببینم چه جوری می تونم سر کنم .
سل بگیرم چی ؟ هیچ دکتری به دادم نمی رسه .
شیر چی ؟ خورد و خوراک چی ؟ هیچ اداره ی ِ دولتی نیست که به دادم برسه .
رنج و نیاز ِ روحی اگه داشته باشم چی ؟ کلیسا تسکینم می ده اما مسکّن ِ کلیسا که شیکمم رو سیر نمی کنه .
خلاصه نه چیزی برای ِ سق زدن دارم ، نه برای ِ گاز زدن . اینه که میرم دزدی : در جا یه قاضی میاد ، می ده حبسم کنن .
تو این پنجاه سال عمر کسی حالم رو هم نمی پرسه . هیچ کس . خودم باید گلیمم رو از آب بکشم بیرون . اون وقت نه ماه ِ تموم خودشونو می کشن ، اگه کسی بخواد منو بکشه .
خودتون قضاوت کنین : این نُه ماه مراقبت کردن کار ِ عجیب غریبی نیست ؟


از کتاب ِ "بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن !" / نویسنده : کورت توخولسکی / برگردان : دکتر محمد حسین ِ عضدانلو / انتشارات ِ افراز / چاپ ِ سوم 1387 / رویه های ِ 19و 20

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

حكومت ِ سرمايه


حاکم شدن ِ سرمایه بر فرهنگ ِ انسانی همچون حکومت ِ اژدهای ِ سرطان زایی است که از دهانش به جای ِ آتش ، فوران ِ گــُــــــه بیرون می زند !


سرانگشت

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

تئاتر ِ مدینه !


فرو ریختن ِ ساختمان ِ زیبای ِ تئاتر ِ شهر ، تئاتر ِ ایران را تعطیل می کند و این یکی از شیرین ترین آرزوهای ِ جمهوری ِ اسلامی است . مجموعه ی ِ نمایشی ـ فرهنگی ِ تئاتر ِ شهر ِ تهران ، مدت هاست خار ِ چشم ِ حکومتگران است چنانکه در سال های ِ گذشته برای ِ پلید سازی ِ محیطش از هیچ گونه گندکاری فروگذار نکردند . البته نباید فراموش کرد که پیشروان ِ نهضت ِ نابودی ِ تئاتر ِ ایران از سال ها پیش با چیره ساختن فقر و ِ سانسور ، و نیز در منگنه گذاشتن ِ کیستی و آزادی ِ هنرمند و آواره کردن ِ بهترین دست اندرکاران ِ نمایش ، گام ِ نخست را در این فروپاشی برداشته بودند . ( چه شد سرانجام ِ غم انگیز ِ غلامحسین ِ ساعدی ، بیژن ِ مفید ، عباس ِ نعلبندیان ، محسن ِ یلفانی ، جعفر ِ والی ، عباس ِ جوانمرد ، سعید ِ سلطان پور ، اسماعیل ِ خلج ، نصرت الله نویدی ، آشور بانی پال بابللا ، پرویز ِ صیاد و ... ؟ یا مثل ِ سلطان پور بعد از انقلاب اعدام شدند ، یا مثل ِ نعلبندیان خودکشی کردند ، یا در غربت مردند ، یا این که از صحنه رانده شدند و هنر ِ نمایش ِ ایران از وجود و خلاقیت ِ شان بی بهره ماند ) . درست است که حکومت ِ اسلامی از آغاز ِ انقلاب در بخش ِ نرم افزاری کاملاً کوشا بود اما در حوزه ی ِ سخت افزار هم نمي بايست بیکار می ماند . اولین کارشان این بود که پارک ِ دانشجو و فضای ِ بیرونی ِ تئاتر ِ شهر را به پاتوق ِ موادفروش ها و جنده های ِ دوزاری تبدیل کردند . فروشندگان ِ مواد ِ مخدر بدون ِ دغدغه در محوطه قدم می زدند و خماران ِ شهر را از دور و نزدیک به پارک ِ دانشجو جلب می کردند . همچنین در همان پارک و در مجاورت ِ تئاتر ِ شهر ، جنده شاشو هایی زیارت می شدند که با دندان های ِ زرد و افتاده ، پوست ِ کدر و صدای ِ دورگه ، پرسه می زدند و برای ِ به دست آوردن ِ مشتری بی مزگی می کردند . مشتری هایی از جنس ِ خودشان ، مبتلا به انواع ِ بیماری های ِ مقاربتی و صاحبان ِ شامه ای آنچنان فرسوده که بین ِ بوی ِ عطر ِ دل به هم زن و عرق ِ یک ماه دوری از حمام ، هیچکدام را تشخیص نمی دادند ! خلاصه در آن لکه از مملکت ِ بگیر و ببند، جلوه های ِ به اصطلاح منکراتی آنقدر عیان بود که نمی شد در حکومتی بودنش شک کرد .

اما ناهنجارتر از اینها مشتی از حزب اللهیان ِ فرومایه بودند که در روزهای ِ پر رونق ِ تئاتر ، مثلاً پنجشنبه ـ جمعه ها ، ساعت ها روی ِ سنگفرش ِ محوطه می تمرگیدند و با همکاری ِ یک فقره آمپلی فایر ِ اکوچنگ و تعدادی مُهر و سجاده ، زیارتنامه و نماز ِ جماعت می خواندند . این گروه ِ چهل ـ پنجاه نفری که ظاهراً به دنیا و مافیها بی اعتنا بودند و جز نوحه خوانی و نمازگزاری کاری نداشتند ، در واقع پیشکردگان ِ پستی بودند که برای ِ ایجاد ِ اختلال در اجراهای ِ تئاتر ِ شهر بسیج شده بودند . گاه صدای ِ نوحه خوانی ها آنقدر بلند بود که به هنگام ِ اجرای ِ نمایش در تالارها شنیده می شد ، کسی هم یارا نداشت تا جماعت ِ عربده به مزد را از جایش بلند کند .

بعدها قوه ی ِ قضاییه با گذاشتن ِ کانکس های ِ شورای ِ حل ِ اختلاف ، آنهم درست در فضای ِ تئاتر ِ شهر ، تحفه ای تازه به مجموعه ی ِ زشتی ها اضافه کرد . اما کلکسیون ِ قاذورات تا وقتی شهرداری طرح ِ ساختن ِ مسجد را اجرایی کرد، کامل نشد ! برای ِ ساختن ِ مسجد بخشی از محدوده ی ِ تئاتر ِ شهر را حسابی گودبرداری کردند . با این ترفند با یک تیر دو نشان زدند : هم یکی دو سالن ِ بیرونی را مدت ها از کار انداختند و هم به پایه های ِ ساختمان ِ اصلی آسیب های ِ جدی رساندند . بعد نوبت ِ مترو رسید تا به سمت ِ این نماد ِ زیبا هجوم بیاورد و آن را در آستانه ی ِ فروپاشی قرار دهد .

بدین ترتیب اسلام و جنده و هرویین و سجاده و سفلیس و مسجد و ایدز و حکومت و مترو و عدلیه و سوزاک و زیارتنامه و بلدیه و حشیش ، دست به دست ِ هم دادند تا قلب ِ تئاتر ِ ایران را از کار بیندازند .


سرانگشت

در همین زمینه :
نهضت ادامه دارد : تئاتر ِ شهر در آستانه ی ِ نابودی ؛ و پیوندهایش / مخلوق

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

سرانجام ، اختيار !


كاش مي توانستم براي ِ جنازه ام تصميم بگيرم ! اين فكر كه بعد از من بر كالبدم چه مي رود آشفته ام مي كند . رو به مادرم مي كنم كه آنسوي ِ اتاق نشسته است .
ـ اگر زودتر از شما مُردم ، حق نداريد برايم ختم بگيريد ! يك وقت نبينم به آداب ِ مسلماني زير ِ خاكم كنيد ! من به جز سال هاي ِ خامي ، همه ي ِ عمر از اين مذهب بيزار بوده ام . حق نداريد برايم مسجد بگيريد ! همين !
جوابي نمي آيد . احتمالاً منتظر است راهي پيش ِ پايش بگذارم .
ـ وصيت مي كنم مرا به دريا بيندازيد . مي خواهم خوراك ِ ماهي ها شوم . مي خواهم در آب غوته* بخورم و تجزيه شوم .
مادر بلند مي شود و بي گفت و شنيد از اتاق بيرون مي رود ... يعني باز دسته گل به آب دادم ؟
ـ اين چه حرفي بود به مادرت زدي ؟ چرا براي ِ ديگران مسووليت درست مي كني ؟‌ با اين وصيت ِخودخواهانه آنها را مجبور مي كني صدها كيلومتر نعشت را به دوش بكشند تا به دريا برسند .

و آنگاه گلشيري مي آيد و داستان ِ زيبايش : "دست ِ تاريك ، دست ِ روشن " كه حكايت ِ‌ سفر ِ جمع ِ پراكنده اي است با مرده اي عزيز تا اين كه او را برابر ِ خواسته اش به خاك بسپارند .
اما من نه ! نمي گذارم خاكم كنند . من سال ها با اين كالبد زيسته ام . نمي خواهم زير ِ خروارها خاك ، كرم بگذارد و متعفن شود . همه ي ِ زندگي ام در خفقان گذشته ؛ بعد از مرگ ديگر نمي گذارم تاريكي و بي هوايي را هوارم كنند . نه ! فقط دريا و آبي ِ بي پايانش ... گلشيري هم اگر لذت ِ غرق شدن را مي دانست ، اجازه نمي داد خاكش كنند يا دست ِكم داستانش را طور ِ ديگري مي نوشت . اگر مي دانست ،‌در آن يادداشت ها به دوستانش ندا مي داد او را خاك نكنند . همان مقاله هاي ِ دهشتناكي كه روي ِ هر سطرش نويسنده اي منتظر بود تا آدمكشان ِ حكومت از سايه بيرون بيايند و دشنه آجينش كنند . اگر مي دانست، پيش از آن كه هراس ِ سايه ها او را بكشد ، كلبه اي روبروي ِ دريا مي ساخت .

خيلي بد است آدم در سرزميني زنده باشد كه نتواند براي ِ جنازه اش تصميم بگيرد . يكي از دوستانم با فندك پيپش را روشن مي كند ، قلاجي مي زند و مي گويد :
ـ چرا خون ِ خودت را كثيف مي كني ؟ براي ِ مُرده چه فرق دارد ؟ تو كه مرگ را تجربه نمي كني . تا وقتي " تو " هستي " مرگ " نيست و وقتي مرگ آمد ، تو نيستي .
دوستانه و دلگرم كننده دستش را به شانه ام مي زند . روي ِ لب هايش ، لبخند است :
ـ با مردن، همه چيز تمام مي شود . مسووليتي متوجه ِ تو نيست . خيالت راحت !

اما من هنوز فكر مي كنم با مردن مسوليتم تمام نمي شود و دوستم هنوز لبخند مي زند . من بايد همين حالا، تكليف ِ تنم را معلوم كنم ! هرچه باشد اين كالبد ِ جسماني تا وقتي نيست و نابود نشود همه جا و هميشه يادآور ِ " من "‌ است . حضور و وجود ِ من را تداعي مي كند . هويت ِ من را گواهي مي دهد . اگر غلط مي گويم پس چرا با ديدن ِ موميايي ها ، به ياد ِ صاحبان ِ شان مي افتيم و شخصيت و كرد و كار ِ آنها ، يكجا براي ِ مان زنده مي شود ؟
از آن گذشته اين كالبد، حق ِ آب و گل به گردن ِ من دارد . من مدت ها درونش زيسته و به آن انس گرفته ام . در شادي و اندوه و ترس و درماندگي و مهرورزي ، با من يكي شده است . پا به پايم درد كشيده و رنج ديده و احساس كرده است ؛ اشك ريخته و از چند جا شكسته است . اصلاً نمي ترسم و مي گويم كالبدم چيزي جدا از " من " نيست . ‌چطور مي توانم مسووليتش را به گردن نگيرم ؟ ( همين لفظ ِ "گردن " خودش روشن ترين گواه ِ اين پيوند است ؛ از اينها گذشته من به كالبدم ظلم كرده ام و چيزهايي را كه برايش زيان داشته درونش ريخته ام پس شگفت نيست اگر بخواهم تاوان ِ اين ستم را بپردازم ! )

چگونه مي توان بعد از مرگ ، بدن را از چنگ اندازي ِ مراسم ِ مذهبي در امان داشت ؟ چگونه مي توان از اين توهين ِ آشكار جلوگيري كرد ؟ حتا خودكشي هم راه ِ مطمئني نيست . (ـ مگر اين كه طوري خودكشي كني كه با كاردك از روي ِ زمين جمع و جورت كنند ! ) چون ممكن است بعد از خودكشي ، مشتي ناگزير و نادان كه بيشترشان خويشان و آشنايانم هستند ، مرده ام را بردارند و به خاكستان ِ مسلمانان ببرند . با سدر و كافور، غسل دهند و با پنبه سوراخ بندي كنند . مرا لاي ِ كفن بپيچند و بر جنازه ام نماز بخوانند . بر تابوتم بگذارند و بلند كنند و عربده بكشند :
ـ به عزت ِ شرف ِ لااله الا الله ...و اشهد ان محمداً رسول الله !!
با اين وضعيت فكر مي كنيد ديگر آبرويي برايم مي ماند ؟! بي گمان مرده ام با همه ي ِ وجود برخواهد خاست و در صورت ِ يكايك ِ تشييع كنندگان تف خواهد انداخت ! سپس دو پاي ِ ديگر قرض خواهد كرد و سر به بيابان خواهد گذاشت . ( ـ اي بي انصاف ! آيا خودت بارها در اين گونه مراسم شركت نكردي ؟! ) بعد مرده را ، يعني بنده را توي ِ قبر مي گذارند . يك نفر كه احتمالاً سابقه ي ِ صخره نوردي دارد از طبقات ِ گور پايين مي آيد . سر ِ كفن را باز مي كند .

ـ اوخيش ! چه هواي ِ خوبي ! داشتم خفه مي شدم !
آن بالا ، دور تا دور آدم ها ايستاده اند و تك و توك به سويم سرك مي كشند و به رويم سايه مي اندازند . اما يك سايه از بقيه سمج تر است . يك سايه كه انگار ديگ ، كلم بروكسل يا عمامه به سر دارد . ديگ به سر، به زبان ِ عربي مزخرفاتي بلغور مي كند . ياوه هايي از اين دست كه ربت كيست ، پيغمبرت كدام است ، مذهبت چيست ، امامت كيست ، اسم سگت چيست ، گربه ات از كدام سلاله است و تازه همه ي ِ اين ها را به زبان ِ عربي مي پرسد و بدتر از او ، صخره نورد است كه بعد از هر جمله ،‌من را تكان ـ تكان مي دهد يا بهتر بگويم " مي تكاند " و بنده كه در زنده بودن عربي را به زور ِ تك ماده قبول شدم حالا مجبورم هم سوال ها را بفهمم و هم جواب بدهم . در اين گير و دار ناگهان چشمم به مادر مي افتد .
ـ مادر جان ، چه خوب كه من پيش از تو مُردم و گرنه امروز اگر تو به جاي ِ من بودي ، لابد وظيفه ي ِ شرم آور ِ باز كردن ِ كفن و تفهيم ِ اتهام ِ تو ، به گردن ِ من مي افتاد . راستي ! چرا به وصيتم عمل نكردي ؟ حالا من چطور به زبان ِ ياجوج و ماجوج سخن بگويم ؟!

جماعت ِ بالاسر ، پا به پا مي كنند . بعضي ساعت نگاه مي كنند و برخي غر مي زنند . همه براي ِ رفتن عجله دارند . از ميان ِ آن ها تنها مادرم و يك نفر ناشناس، اين اتفاق ِ كوچك را جدي گرفته اند و اشك مي ريزند .
اما در اين لحظه براي ِ من فقط رهايي از مهلكه مهم است . براي ِ نخستين بار آرزو مي كنم اي كاش در يك حادثه ي ِ مهيب ، مثلاً بمب گذاري يا سقوط ِ هواپيما كشته مي شدم ، طوري كه اثري از آثارم به دست نمي آمد . يك لحظه نيز آرزو مي كنم كاش در برج هاي ِ دوقلوي ِ آمريكا جزغاله مي شدم كه بي درنگ خواسته ام را پس مي گيرم چرا كه تصويرش چندان شاعرانه نيست .

تيزاب ! چه فكر ِ بكري ، تيزاب ! راستي چرا به تاريخ ِ ميهن ِ خود نگاه نمي كردم و آنچه خود مي داشتم از بيگانه تمنا مي كردم ؟! تيزاب در ميهن ِ من سابقه ي ِ كاربرد دارد و دلناگراني ها را نابود و ناپديد مي كند . روايتي مي گويد " المقنع " ، سازنده ي ِ ماه ِ نخشب ، پيامبر و دانشمند ِ ايراني كه عليه ِ تازيان و اسلام ِ شان شوريد ، وقتي از سپاه ِ خليفه شكست خورد ، براي ِ آن كه پيكرش به دست ِ عباسيان نيفتد خود را در تيزاب انداخت . اگر هم اين روايت دوردست و كمرنگ و به دشواري قابل ِ تحقيق باشد، مي توان كاربرد هاي ِ تازه تر و مستند تري از تيزاب نشان داد . در جمهوري ِ اسلامي ، وقتي مخالفان ِ سياسي را اعدام و آن ها را در گور هاي ِ دسته جمعي تلنبار مي كردند ، روي ِ جنازه هايشان تيزاب مي ريختند تا آثار ِ جنايت محو و نابود شود .
درود بر زن ها و مرداني كه ننگ را نپذيرفتند و حاضر نشدند مثل ِ من در اين گور ِ سرد و تاريك بخوابند . راستي چه فرقي هست ميان من و آن روسپي كه هم اكنون در خيابان هاي ِ شهر تنش را مي فروشد ؟‌ او ناچار است ، من هم ناچارم . او ناراضي است ، من هم ناراضي ام . او مي داند چه بر سر ِ جسمش آمده و نمي تواند كاري بكند ، من هم مي دانستم عاقبت چه بر سر ِ تنم خواهد آمد و كاري نمي كردم و نمي توانم بكنم . به جسم ِ هردوي ِ ما ظلم مي شود و از بدن ِ هردوي ِ ما سوء استفاده مي كنند .

كاش مرگ چندي پيش از آمدن خبر مي داد تا به بهانه ي ِ ادامه ي ِ تحصيل به هندوستان مي رفتم و سفارش مي كردم پيكرم را بسوزانند ! اما مگر مي توان به گزاشت ِ سفارش ها مطمئن بود ؟ مگر من قبل از اين به مادرم سفارش نكرده بودم كه مرده ام را به دريا بيندازد ؟
" فرهاد " هم سفارش به سوزاندن كرده بود . مگر سفارش ِ او در فرانسه به جا آمد ؟‌ ... فرهاد ِ مهراد ، صاحب ِ آن صداي ِ زخمي و معترض ، براي ِ درمان به فرانسه رفت و همانجا وصيت كرد جنازه اش را بسوزانند . با توضيح ِ اين نكته كه فرهاد ، مسلمان و مومن بود و اين سفارش عصيان بارترين ترانه ي ِ زندگي اش بود . مي خواست حقيقت ِ زندگي ِ خاكستري ِ خود را كه سال ها در ايران به آتش ِ نامرئي سوزانده بودند، خارج از حصارهاي ِ ممنوعيت در ميان ِ زبانه هاي ِ آتش ِ آشكار ، به نمايش بگذارد . مي خواست حنجره اي را كه در وطن با بغض بسته بود ، در غربت به آتش بسوزاند ( و گاه چه واژه هاي ِ توخالي و بي معنايي است: وطن و غربت ) . روز ِ موعود بسيار كسان در گورستان ِ پرلاشز گرد آمدند ؛ از هنرمند و دوست و طرفدار گرفته تا خبرنگار ِ تلويزيون و روزنامه نگار ِ آزاد . جمعيت، حاضر و سوختبار، حاضر و جنازه، غايب ! ساعت ها گذشت و خبري نشد . پي گيري ها بيهوده مي بود و تماس ها بي پاسخ مي ماند . سرانجام مردم خسته شدند و رفتند .
پيكر ِ فرهاد هيچ گاه به پرلاشز آورده نشد چرا كه ماموران ِ جمهوري ِ اسلامي جنازه ي ِ خواننده را از سردخانه دزديده بودند و در گورستاني دور به خاك سپرده بودند ! اين هم سلطه ي ِ داد و ستد در مثلاً مهد ِ آزادي ! مگر مي توان جنازه اي را دزديد و در گورستاني ديگر به خاك سپرد بدون ِ آن كه مسوولان ِ امر در جريان باشند ؟ مگر مي شود بختيار ، برومند و آريامنش را كشت بدون ِ آن كه با ميزبان هماهنگ كرد ؟!

هنوز از آن بالا آواي ِ مادرم را مي شنوم و هنوز ناشناسي در اعماق ِ وجودش من را دوست دارد . اگرچه بسياري از رفتگان ِ عزيز نتوانستند براي ِ جنازه ي ِ خود تصميم بگيرند اما من در اين گودال ِ تاريك پيوسته اميدوار خواهم بود و سرانجام از گور ِ خود برخواهم خاست !


سرانگشت

غوته واژه اي پارسي است و نوشتن ِ آن به صورت ِ " غوطه " نادرست است .