۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

عقده ی میشل استروگف


(1)

از تهمینه ی ِ میلانی خوشم می آید، البته نه برای ِ فیلم هایش بلکه به دلیل ِ صداقت و شجاعتش موقع ِ حرف زدن و این که در تلویزیون گفت مگر می شود آدم در ایران زندگی کند و عقده ای نباشد؟! (نقل به مضمون)

حقیقتش بنده به درستی ِ این سخن موقعی پی می برم که وجود ِ سراپا تقصیرم را شخم می زنم و می بینم علاوه بر داشتن ِ عقده هایی از جنس ِ انترناسیونال که جنبه ی ِ ذاتی دارند و مخصوص ِ بشر ِ دم بریده هستند، هزاران عقده ی ِ ملی و ایرانی هم دارم که یکی از آنها "عقده ی ِ میشل استروگف" است.

لابد می پرسید این عقده که از سر تا پایش اجنبی گری می بارد، چگونه در ردیف ِ مفاخر ِ ملی درآمده؟

عرض شود سال های ِ خاکستری ِ کودکی ِ بنده که مصادف بود با دوره ی ِ طلایی ِ امام خمینی، روزگار ِ غریبی بود نازنین! همه چیز از کهکشان ِ راه ِ شیری گرفته تا فلس ِ ماهی ِ اوزون برون، از سینمای ِ تارکوفسکی گرفته تا دمپایی لاستیکی، ابتدا باید از دو فیلتر می گذشت: حلال و حرام ـ انقلابی و ضد ِ انقلاب. اگر چیزی حلال بود یعنی یک یاخته ی ِ خودش که هیچ، حتا یک یاخته ی ِ هووی ِ بی بی جانش نیز مکروه نبود، آن چیز در ردیف ِ حلال ها در می آمد و درست در همین هنگام، نوبت ِ امتحان ِ انقلابی گری می رسید. انسان/ حیوان/ شیء مربوطه به لابراتوار ِ انقلاب فرستاده می شد؛ آنالیز و حلاجی می شد و در صورتی که در خودش، در بستگان و همسایگانش تا شعاع ِ بیست کیلومتر هیچ گونه عنادی با رهبر ِ کویر ِ انقلاب پیدا نمی شد، به سبد ِ مصرف ِ جامعه راه می یافت. بنابراین در آن روزگار، سبد ِ زندگی نامتنوع، گزینه ها اندک، روزها کم رونق، امکانات محدود و ساعات ِ فراغت (یعنی ساعت هایی که آدم باید به در و دیوار نگاه کند) خیلی زیاد بود.

حالا تصور کنید در چنین برهوت ِ بی انتهایی یکباره صدا و سیما ناپرهیزی کند و قسمت ِ اول از یک سریال ِ مهیج را نشان دهد: میشل استروگف بر اساس ِ رمانی از ژول ورن! سریالی که در آن مردی جوان و ماجراجو بر اسب ِ بادپایی سوار بود، تعقیب کنندگانش را قال می گذاشت و از زن ِ زیبایی دل می ربود ـ متاسفانه از آن قسمت فقط همین یادم مانده! ـ طعمی که سابقه ای در ذائقه نداشت و حال و هوایی که قبلا تجربه نشده بود.

آن شب میشل استروگف دنیای ِ مرا رنگین کرد. با آن که بر صفحه ی ِ سیاه و سفید ِ شاوب لورنس تاخته بود، از هر رنگین کمانی زیباتر بود. چابکی اش، هوشمندی اش، مهارتش، دختر پسندی اش، نیرومندی اش، همگی از او معجونی ساخته بود که پسربچه ای دبستانی را به وجد می آورد. صبح که به مدرسه رفتم دیدم گویا این تب فراگیر است! همه ی ِ کلاس از میشل استروگف می گفتند و قهرمانی هایش! از این که چه خوب تاخت و چه زیبا دخترک را به تور انداخت! و از این که متاسفانه مجبورند یک هفته ی ِ دیگر صبر کنند تا بتوانند بقیه ی ِ ماجرا را ببینند.

یک هفته گذشت. شب ِ میشل استروگف رسید و ساعتش، اما او نیامد.

ـ حتما بعد از این سخنرانی پخش می کنن.

سخنرانی تمام شد و سرود ِ جمهوری ِ اسلامی پخش شد و جنگ ِ تحمیلی ِ برفک ها آغاز شد....

... میشل استروگف را نشان ندادند و این یعنی یک دنیا غصه !

صبح یک مدرسه دمغ بودند. شایع بود که خانواده ی ِ شهدا به تلویزیون اعتراض کردند که این سریال، طاغوتی است و نباید پخش کنید. می گفتند فلان آخوند فریاد ِ وا اسلاما سر داده و گفته از این به بعد توی ِ این مملکت یا جای ِ من است یا جای ِ میشل استروگف! و باز شایع بود که قرار است رابطه ی میشل استروگف و دختر را از داستان حذف کنند و از هفته ی ِ آینده پخش ِ سریال را از سر بگیرند.

هفته ی ِ بعد رسید و هفته های ِ بعدش؛ شایعه های ِ جدید ساخته شد و دروغ های ِ تازه آمد اما آنچه نیامد میشل استروگف بود و ماجراهای ِ رنگارنگش. هیولای ِ انقلاب آن مرد ِ همه فن حریف را بلعیده بود.

(2)

من در دوران ِ کودکی و نوجوانی کرم ِ کتابخوانی داشتم و مثل ِ ملخ به جان ِ کتابخانه ی ِ دوست و دشمن می افتادم. در آن سال ها تمام ِ رمان های ِ ژول ورن را خواندم به جز یکی: میشل استروگف! همیشه از نزدیک شدن به آن کتاب اکراه داشتم. نمی خواستم سرخوردگی ِ قدیم را در جانم تازه کنم. می ترسیدم قوه ی ِ تخیلم به بهترین شکل ممکن کار نکند و آن خاطره ی ِ زیبا را مخدوش کند. از طرف ِ دیگر با نخواندنش گویا قصد داشتم از همه ی ِ کسانی که جلو ِ پخش ِ آن را گرفتند انتقام بگیرم!

امروز میشل استروگف یکی از هزاران عقده ی ِ من است و با اجازه ی ِ شما بنده به امید ِ شفا این عقده را در دفتر ِ ایران شناسان و روان شناسان ثبت می کنم.

سرانگشت

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

قلب ِ قلابی

تحقیق و تفحص

دلم برای زندانيان ِ مذهبی دو برابر ِ بقيه می سوزد؛ چون علاوه بر تحمل ِ دشواری های ِ زندان، كلی هم بايد مرارت بكشند تا بتوانند از آنهمه سيره ی ِ باد کرده ی ِ محمد و علی و فاطمه و تقی و نقی، دو تا عمل ِ انسانی پيدا كنند تا به عنوان ِ شاهدی بر مظلومیت ِ خودشان و ستمكاری ِ حكومت ِ فعلی، ارائه دهند و در متن ِ دفاعيه هايشان بياورند.

قلب ِ قلابی

قلب ِ خامنه ای، كف ِ پای ِ خالد مشعل می تپد.

سرانگشت

آسیب شناسی ِ نگاه ِ پدرخوانده ـ رفسنجانی

)این یادداشت را چندی پیش در وبلاگ خلبان ِ کور چاپ کردم)

این روزها شماری از مردم، شگفت زده می پرسند چرا هاشمی ِ رفسنجانی که روزگاری قدرتمندترین مرد ِ ایران بود، این گونه از اریکه به زیر افتاد؟

هرکس چیزی می گوید. برخی دامنه ی ِ بحث را حتا به دید و بازدیدهای ِ نوروز می کشانند. این مساله برای ِ عده ای هنوز معما است. برایش تحلیلی ندارند؛ ساکتند و با چشمان ِ گشاد، سر تکان می دهند انگار که دارند به آیینه ی ِ عبرت نگاه می کنند. بقیه هم برداشت های ِ گوناگون از این ماجرا دارند؛ بعضی می گویند رفسنجانی، خامنه ای را پخمه حساب کرد و از رهبری و دار و دسته اش رودست خورد. برخی باور دارند همه چیز برنامه ریزی شده است؛ تاریخ ِ مصرف ِ رفسنجانی برای ِ ابرقدرت ها به پایان رسیده چرا که سیاست ورزی و میانه بازی ِ او باعث ِ ماندگاری ِ جمهوری ِ اسلامی می شده است. جماعتی از روی ِ تخته پوست افاضه می کنند که سیاست، پدر و مادر ندارد و "چرخ ِ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد". شماری هم که نمی خواهند هیچ تغییر و تبدیلی را در جهان باور کنند، به آب و آتش می زنند تا ثابت کنند که همه ی ِ اینها نقشه ی ِ خود ِ رفسنجانی است و دیر نیست تا او در قامت ِ منجی ِ فاتح بازگردد و حریفانش را به ردیف ِ چوبه های ِ دار بسپارد!

ناگفته نماند که عده ای هم بی دغدغه و با خیال ِ راحت مشغول ِ زندگی ِ عادی ِ خود هستند چون که اساسا برایشان سوالی مطرح نمی شود تا خاطر ِ شریف را مشوش کند.

من نمی دانم کدامیک از این گروه ها درست می گویند و کدام به صلاح نزدیک ترند. شاید سخنان ِ هرکدام بهره ای از حقیقت داشته باشد اما در زمینه ی ِ زوال ِ قدرت ِ رفسنجانی گمان می کنم که او خودش را بیهوده پدر خوانده ی ِ خانواده ی ِ انقلاب تصور کرد و عدم ِ تجانس ِ پدر خواندگی و اصول ِ سیاست کارش را به جای ِ باریک رساند.

رفسنجانی بعد از به فنا رفتن ِ خمینی، به مدت ِ هشت سال، تمام ِ قدرت ِ اجرایی ِ کشور را در دست گرفت. نیروهای ِ فعال ِ جامعه را به خودی و غیر ِ خودی (درون ِ خانواده / بیرون ِ خانواده، داخل ِ قبیله / خارج از قبیله) تقسیم کرد. در بازی ِ قدرت، افراد ِ قبیله ی ِ انقلاب را به بازی گرفت و سعی کرد به هرکدام از طیف ها نقشی واگذار کند. نگاهی به ترکیب ِ متنوع ِ کابینه هایش مویّد ِ این نکته است که او دوست داشت کانون ِ جریان های ِ پراکنده ی ِ انقلاب شود. در دستگاهش از موتلفه تا کارگزاران، و از سپاهی تا حوزوی یافت می شد. رفسنجانی می کوشید زاد و رود ِ انقلاب را کم و بیش از خود راضی نگه دارد و برای ِ این هدف گاه به فرزندان ِ تخس و شرور امتیازات ِ ویژه می داد و از بچه های ِ سر به راه تر در برابر ِ آنان آشکارا دفاع نمی کرد. (همان طور که جلو ِ پرده از کرباسچی دفاع نکرد)

اما واقعا خانواده ی ِ انقلاب از دید ِ پدرخوانده چه کسانی بودند؟

همه ی ِ کسان و گرایش هایی که صبغه ی ِ انقلابی داشتند و از لحاظ ِ جهان بینی از خودش کوته فکر تر و ناتوان تر بودند! طبیعی است که از نگاه ِ رفسنجانی، نهضت ِ آزادی، جبهه ی ِ ملی، نیروهای ِ چپ و حتا مجاهدین ِ خلق اگرچه در پیروزی ِ انقلاب نقش داشتند، عضو ِ خانواده ی ِ انقلاب محسوب نمی شدند. رفسنجانی نسبت به افراد ِ بیرون از خانواده (لیبرال ها، روشنفکران، مبارزان ِ سیاسی، شاعران، نویسندگان، هنرمندان و متفکران ِ غیر ِ مذهبی و ...) بی رحم و بی گذشت بود. به آسانی نقشه ی ِ نابودی ِ آنها را می ریخت و اجرا می کرد. حتا گهگاه همعنان با منافع ِ شخصی اش، هرجا آتیه ی ِ نظام اقتضا می کرد مثل ِ سرکردگان ِ گنگ های ِ تبهکار در تصفیه ی ِ خونین ِ افراد ِ خانواده همراه می شد. (نمونه اش حذف ِ سید احمد ِ خمینی)

با این همه رفسنجانی در درون ِ خانواده ی ِ انقلاب بیشتر ِ مواقع روادار بود. خانواده گرا و قبیله دوست بود و برخلاف ِ خامنه ای که با کسی احساس ِ خویشاوندی نمی کند، معتقد بود که انقلابیون گوشت ِ همدیگر را می خورند اما استخوان ِ هم را دور نمی ریزند. او با استفاده از جریان های ِ متعارض شخصیتی دو چهره (بلکه چند چهره) از نظام ساخته بود و با این مخلوق ِ شیزوفرنی جهانیان را در شناسایی ِ جمهوری ِ اسلامی دچار ِ سوء تفاهم کرده بود. هنگامی که در اوج ِ قدرت بود و می توانست خامنه ای را خرد کند، نسبت به تحریک ها و ایذاهایش واکنش نشان نمی داد چرا که او را از طایفه ی ِ انقلاب می دانست. انتقال دیدگاه ِ پدرخواندگی به عرصه ی ِ سیاست و انطباق ِ آن با فضای ِ نامانوس ِ جدید اشتباه ِ جبران ناپذیر ِ رفسنجانی بود.

رفسنجانی صاحب ِ عاطفه ای مافیایی است غافل از این که در عرصه ی ِ سیاست حتا همین میزان ِ اندک از انسانیت جایی ندارد.

سرانگشت