۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

بدجوری دوست دارم!

آیا هرچه را در سنت ِ ایران است باید بدون ِ قید و شرط دوست داشت و پذیرفت؟!

«ایرانی ام ایران زمین را دوست دارم»
من خشت و دیوار ِ اوین را دوست دارم!
جلادهای ِ داغ ِ مامور ِ شکنجه
هم میهنان ِ پاکدین را دوست دارم!
پیوند ِ اسلام و سیاست خوش درخشید
آخوندهای ِ نازنین را دوست دارم!
خواجه اباصلت و امام ِ هشتمین را
هم جمکران هم جمکرین را دوست دارم!
جُبن و نفاق و نفع ِ شخصی را خرابم
اندیشه‌های ِ مسلمین را دوست دارم!
آیین ِ استبداد را از عهد ِ دیرین
اصل ِ ولایت در زمین را دوست دارم!
فقر و گدایی، رشوه و پرونده سازی
ظلم و دروغ و شرع و کین را دوست دارم!
قانون ِ تعزیر و قصاص و بردگی را
البته ارحم راحمین را دوست دارم!
اسهال ِ عشق و عاطفه چیز ِ قشنگی ست!
این حالت ِ ناب و غمین را دوست دارم!
تا باز هم با تو دروغی گفته باشم
سید علیّ ِ خوشه چین را دوست دارم!




سرانگشت


توضیح: مصراع ِ اول را از شعر ِ حسن ِ امین وام گرفتم بدون ِ آنکه این شعر تعریضی بدان سروده باشد.
سیدعلی ِ خوشه چین: سیدعلی گدا






۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

بدبختی ِ بزرگ: اشتهار به جنایت پیشگی!


واقعاً کسانی که حاضرند برای ِ قوام و دوام ِ حکومت های ِ دیکتاتوری (از جمله جمهوری ِ اسلامی ِ ایران) آدم بکشند و دست به خون انسان‌ها بیالایند، احمق‌هایی دو آتشه اند. آن‌ها جلادانی بدنام هستند که از کمترین حدّ ِ حکمت و حزم محرومند و در نهایت به بدبخت‌ترین قربانی ها تبدیل می شوند، یعنی قربانی هایی که نام و هویت شان را با چرک و کثافت مومیایی می کنند و در موزه ی ِ تاریخ به تماشا می گذارند. همچنین اینجور آدم‌ها در کسوت ِ جانی، «فسیل» و «فریز» می‌شوند و در منظر ِ جامعه ظرفیت ِ بازسازی و تغییر ِ خود را از دست می دهند، حتا اگر واقعاً تغییر کنند.
مردم ممکن است بزهکاری هایی چون اختلاس و دزدی، و رذایلی چون استبداد ِ رأی را مصلحتا فراموش کنند اما اشتهار به جنایت پیشگی را فراموش نمی کنند. نمونه ی ِ جالب ِ این مساله اخیراً اتفاق افتاد. در همین انتخابات ِ قلابی و فرمایشی ِ 92 عده ی ِ زیادی ثبت ِ نام کردند از جمله علی ِ فلاحیان که سال‌ها وزیر ِ اطلاعات و رییس ِ ستاد ِ جنایتکاران بود. علی ِ فلاحیان با کوله‌باری از فرمانبرداری های ِ نفرت انگیز، توسط ِ شورای ِ نگهبان ِ همین نظام ِ مستبد رد ِ صلاحیت شد و هیچ‌کس اعم از مخالف یا موافق به این رد ِ صلاحیت اعتراض نکرد و از آن آزرده خاطر نشد؛ مصطفی پورمحمدی هم که یکی از مشاهیرِ عرصه ی ِ جنایت است، علی‌رغم ِ اعلام های ِ قبلی، اصلاً جرأت ثبت ِ نام پیدا نکرد (هرچند نظام ِ جمهوری ِ اسلامی و در راس ِ آن رهبرش آنقدر وقیح است که به تمام ِ این واماندگان ِ آلوده نام، مناصب ِ انتصابی می دهد).
ماجرای ِ دیگر به سال‌های ِ اصلاحات برمی گردد. صادق ِ خلخالی حاکم ِ شرع ِ خمینی که مثل ِ آب خوردن حکم ِ اعدام می داد، پس از سال‌ها انزوای ِ اجباری هوس کرد به عرصه ی ِ سیاسی بازگردد. شاید کسی بپرسد که خلخالی ِ افراطی را چه به خط ِ مشی ِ به اصطلاح تساهل گرای ِ اصلاح طلبان؟ پاسخ این است که اکثر ِ اصلاح طلبان و احتمالاً تمامشان در سال‌های ِ آغازین ِ انقلاب، عضو ِ جناح ِ چپ و تندروی ِ حکومت بودند و در پافشاری بر مواضع ِ رادیکال ِ اسلامی و صدور ِ احکام ِ شداد و غلاظ همراه و هماهنگ بودند. همچنین با تصفیه های ِ خونین و تسویه حساب‌های ِ سیاسی هیچ مشکلی نداشتند. بنابراین جای ِ تعجب نداشت که خلخالی بخواهد به جمع ِ یاران ِ قدیم بپیوندد.
چپ های ِ اسلامی کوچکترین وقعی به «آزادی» نمی نهادند و به هیچ وجه دغدغه ی ِ «دموکراسی» نداشتند. سرسپرده ی ِ ولایتِ خشونت و ارعاب ِ خمینی بودند. با این همه موقعی که پس از حدود ِ پانزده سال چرخیدند و در مواضع ِ سال‌های ِ قبل ِ خود تجدید ِ نظر کردند، از سوی ِ جامعه پذیرفته شدند و مقبول افتادند. اما نکته ی ِ جالب این بود که همین اصلاح طلبانِ تجدید ِ نظر طلب، خلخالی را به جمع ِ خودشان راه ندادند! تقاضاهای ِ دوستی ِ او را بی پاسخ گذاشتند و چه بسا بدین ترتیب از او تبری جستند! خلخالی با اینکه خود را «آیت الله» می‌دانست و عمری را در حال و هوای ِ ادیان ِ سامی گذرانده بود ، نمی‌فهمید که «گذشت ِ زمان» ششمین فرمان ِ موسی را از خاطره ی ِ مردم پاک نمی‌کند ـ قتل مکن و به مردم ظلم نکن!
موضوع این بود که یاران ِ قدیم (هرچند جنایتکار) از آنجا که به جنایت پیشگی شهرت نداشتند، توانسته بودند کارنامه ی ِ گذشته ی ِ خود را ترمیم کنند و به بادِ نسیان بسپارند، در صورتی که خلخالی به همراه ِ کسانی چون موسوی ِ تبریزی و لاجوردی از سمبل های ِ قساوت و جنایت بودند و قابلیت ِ بازسازی و پذیرش نداشتند. خلخالی جزیی از «ماشین ِ کشتار ِ حکومت» بود بنابراین در وضعیت ِ جدید باید باز و دور انداخته می‌شد (یادم هست در همان هنگام حتا مسعود ِ بهنود ِ محافظه کار هم که در میان ِ اصلاح طلبان سمت ِ رسمی نداشت، مقاله ی ِ تند و تیزی خطاب به خلخالی نوشت و او را به خاطر ِ گذشته‌ ی ِ خونبارش سرزنش کرد و از پیوستن به اردوگاه ِ اصلاح طلبان برحذر داشت).



برگردیم به سال ِ جاری، سال ِ 1392. اگر یادتان باشد در جریان ِ نام نویسی برای ِ کاندیداتوری ِ ریاست ِ جمهوری، خیلی پیش از آنکه بحث ِ عارف و روحانی در میان باشد، گزینه ی ِ اول ِ اصلاح طلبان، هاشمی ِ رفسنجانی بود. مدتی اصلاح طلبان با این نگرانی مواجه بودند که آیا رفسنجانی پا به عرصه می گذارد؟ و خود ِ هاشمی هم مردد بود که بیاید یا نیاید.
بالاخره وقتی در ساعت ِ آخر ِ روز ِ پایانی، هاشمی ِ رفسنجانی اجازه ی ِ ثبت ِ نام یافت و به وزارت ِ کشور آمد صحنه ای عجیب شکل گرفت و همزمان نمایشی کمدی/ تراژدی اجرا شد. جمعی از اصلاح طلبان که از خوشحالی سر از پا نمی شناختند در خیابان ِ فاطمی ِ تهران تجمع کرده و شعار می دادند: صلّی علی محمد … ناجی ِ ملت آمد!!
این شعار آنقدر خالی از شعور است که هیچ چیز جز ابراز ِ تأسف بر آن مترتب نیست. اما تنها به خاطر ِ یک اشتباه ِ غیر ِ عمدی و یک لغزش ِ زبانی در سطحی دیگر (سطح ِ لغت نامه) می‌تواند مورد ِ توجه قرار بگیرد. همان‌طور که می‌دانید در لغت‌نامه ها معنای ِ «ناجی» نجات یافته و معنای ِ «منجی» نجات دهنده است و کلمه ی ِ ناجی به غلط در زبان ِ مردم به جای ِ منجی به کار می رود. در حقیقت به لحاظ ِ ادبی درست آن بود که جماعت ِ ذوق‌زده می گفتند: منجی ِ ملت آمد! از این حیث می‌توان گفت رفسنجانی که به راستی از ارکان ِ نظام و در مقطعی مساوی با خود ِ نظام بود، با آن کارنامه ی ِ سیاه ِ حقوق ِ بشری و آزادی کشی و استبداد ِ رأی و ایجاد ِ خفقان و مال اندوزی و سرکوب ِ دگراندیشان و … لااقل توسط ِ برخی از اصلاح طلبان و طرفدارانشان تطهیر شد و نجات یافت. بر این اساس گزافه نیست اگر رفسنجانی را نزد ِ عده ی ِ کمی از مردم «نجات یافته» و تعمید شده بدانیم! شاید رمز ِ این نجات یافتگی آن باشد که او توانست جنبه ی ِ تاریک ِ وجود و کارنامه اش را تحت الشعاع ِ جنبه‌های ِ دیگر ِ وجودش قرار دهد و کمرنگ کند؛ و از پذیرش ِ برچسب ِ «جنایت پیشگی» لااقل نزد ِ بعضی از افراد فرار نماید، وگرنه کیست که نداند فلاحیان در کشتارها و سرکوب های ِ داخلی و خارجی مامور ِ اجرای ِ دستور و آلت ِ قتاله بود و تصمیمات ِ اصلی توسط ِ خامنه ای و رفسنجانی گرفته و به او ابلاغ می شد. کسی برای ِ رد ِ صلاحیت ِ فلاحیان غصه دار نشد اما آمدن ِ اربابش شماری را شادمان کرد!



خاطره ی ِ پایانی:
این روزها که سازمان های ِ طرفدار ِ حقوق ِ بشر، حسن ِ روحانی را به خاطر ِ معرفی ِ مصطفی پورمحمدی به عنوان ِ وزیر ِ دادگستری (!) سرزنش می کنند، خاطره ای برایم زنده شد.
این اولین بار نیست که پورمحمدی به عنوان ِ وزیر ِ پیشنهادی به مجلس معرفی می‌شود و رأی ِ اعتماد می گیرد. بار ِ قبل سالِ 1384 بود و اولین دوره ی ِ ریاست ِ جمهوری ِ احمدی نژاد. احمدی نژاد او را کاندیدای ِ تصدی ِ وزارت ِ کشور کرده بود و برخی از نمایندگان ِ اصلاح طلب ِ مجلس هم با او مخالف بودند. البته آن‌ها به عضویت ِ او در «هیاتِ سه نفره ی ِ مرگ» در قضیه ی ِ کشتارهای ِ 67 و نیز همکاری اش با سعید ِ امامی در قتل هایِ زنجیره ای اشاره‌ای نکردند اما امنیتی ِ بودن ِ او را بزرگترین مانع ِ وزارتش می‌دانستند و فکر می‌کنم عماد ِ افروغ بود که گفت: آقای ِ پورمحمدی! شما مطالبات ِ برحق ِ مردم را در فلان قضیه سرکوب کردید و تظاهرات ِ مسالمت آمیزشان را به خاک و خون کشیدید!
پورمحمدی هم که آن روزها بیشتر بر خودش مسلط بود و زیر ِ فشار ِ منتقدان مثل ِ امروز اعصابش مضمحل نشده بود در جوابِ مخالفان به بیتی از حافظ اشاره کرد:
در کار ِ گلاب و گل، حکم ِ ازلی این بود
کاین شاهد ِ بازاری، و آن پرده نشین باشد
معنی ِ این شعر به زبان ِ ساده آن است که: ای کسانی که سابقه ی ِ من را سیاه و شرم آور می‌دانید! ما سر و ته یک کرباسیم و فرقی میان ِ پورمحمدی و مابقی نیست جز اینکه من (پورمحمدی) همانند ِ خودفروشان ِ خیابانی، پروای ِ ننگ و نام ندارم و در راه ِ حکومتی که بدان معتقدم، پاکبازی می‌کنم اما شما با اینکه خدمتگزار ِ سیستم هستید و از مزایای ِ آن منتفع می‌شوید، حاضر نیستید پیه ِ بدنامی اش را به تن ِ تان بمالید! یعنی اگر من جنایتکار هستم، شما هم منزه نیستید، منتهی من احمق تر و روانی تر از شما هستم چون حاضرم در یک رژیم ِ سرکوبگر و واپسگرا به عنوان ِ «ماشین ِ کشتار» فعالیت کنم!


سرانگشت

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

مرد باید که مسلمان نشود!

«مشکلی نیست که آسان نشود»
مرد باید که مسلمان نشود!

مثل ِ جمع ِ بَبَعی، گیج و نفهم
راهی ِ بیت و جماران نشود

در جهان گر که فرید و تنهاست
در گله فوج و فراوان نشود

با زمستان ِ حقیقت باشد
کاذب ِ کذب ِ بهاران نشود

سر ِ جایش بنشیند محکم
اسب و اسباب ِ سواران نشود

چون که او را به سیاهی خوانند
بی خودی وارد ِ دالان نشود

عندلیبی ست اگر دلخسته
پیش ِ هر گربه غزلخوان نشود

کند آزادگی ِ خود را حفظ
سبب ِ رنجش ِ یاران نشود


سرانگشت

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

پیش به سوی ِ دیکتاتوری ِ بزرگ!

به نظرم امروز جایگاه ِ خامنه ای با همیشه فرق دارد. امروز در عرصه ی ِ سیاست ِ ایران همه می‌دانند که نمی‌توانند خامنه ای را نادیده بگیرند و در محاسباتشان به عنوان ِ اولین فاکتور، منظورش نکنند.
خامنه ای در سال‌های ِ اول ِ رهبری، زیر ِ سایه ی ِ رفسنجانی بود. کسی رویش حساب نمی کرد. کسی جدی اش نمی گرفت. مردم او را مثل ِ موم توی ِ دستان ِ رفسنجانی فرض می کردند، آنچنان درمانده که حتا در مقابل ِ رفسنجانی نمی‌تواند از جانش محافظت کند. به یاد دارم یکی دو سال قبل از خرداد ِ 76 و اتمام ِ ریاست ِ جمهوری ِ رفسنجانی که آن زمان به اکبرشاه معروف بود، وقتی حرف از انتخابات به میان می آمد، اکثر ِ مردم شعری را می‌خواندند که واقعاً به آن باور داشتند:”ناطق، اکبر میشه... اکبر، رهبر میشه... رهبر، پَرپر میشه!” یعنی اگر رفسنجانی اراده کند می‌تواند سر ِ خامنه ای را به زیر ِ آب فرو کند(که البته مطابق با واقع نبود).
خلاصه آنکه خامنه ای علی‌رغم ِ آنهمه پول و امکانات و قدرت ِ قانونی و فراقانونی، سال ها وزنه ای سنگین و تعیین کننده به حساب نمی آمد. بعضی جاها نادیده گرفته می‌شد و از این نادیده گرفته شدن خیلی عصبانی و ناراحت بود. رقیبان ِ سیاسی (آنطور که دیکتاتور می خواست) سهمش را نمی پرداختند و حرمتش را نگه نمی داشتند. در آن سال‌ها خامنه ای دیکتاتور ِ ایران بود، اما دیکتاتور ِ کوچک و مضحکی که خودش را به در و دیوار می کوبد تا دیده شود!

با انتخاب ِ خاتمی و پیش آمدن ِ گفتمان ِ اصلاحات وضع برای ِ خامنه ای دشوارتر شد. هرچه بود گفتمان ِ اصلاحات در ذات ِ خود «تقدس زدایی از قدرت» را مد ِ نظر داشت و نیز «تمرکز زدایی از قدرت» و پخش ِ آن در میان ِ آحاد ِ جامعه. خامنه ای البته بیکار ننشست ـ همانطور که در دوره ی ِ رفسنجانی هم بیکار نبود. در راستای ِ «به در و دیوار زدن برای ِ دیده شدن» هربار خاتمی که در یکی دو سال ِ نخست در اوج ِ محبوبیت بود، به جایی می‌رفت و سخنرانی می‌کرد، فردایش خامنه ای هم جلسه‌ای تشکیل می‌داد و نظیر ِ آن حرف‌ها را تکرار می کرد! همچنین با موذی گری، توطئه چینی، کارشکنی، مراقبت های ِ مداوم ِ امنیتی،، ترور ِ شخصیتی و فیزیکی، زندان، مجلس، قوه ی ِ قضاییه، سهمش از پول ِ نفت و ماشین، و خلاصه همه ی ِ امکانات ِ کشور تاجایی که توانست در کار ِ رقیب اخلال کرد، دست ِ کم هر 9 روز یک بار!
اصلاحات را که شکست داد به سراغ ِ باندی بی شناسنامه و منفعت طلب رفت که می‌دانست در بین ِ اقشار ِ جامعه ریشه‌های ِ  عمیق ندارد. یک موجود ِ متوهم و نابهنجار به نام ِ محمود ِ احمدی نژاد را به ریاست ِ جمهوری گماشت تا کشور را به لبه ی ِ تمام ِ پرتگاه های ِ ممکن ببرَد. در هشت سال ِ احمدی نژاد علاوه بر فاجعه ی ِ 88 که خامنه ای تمام قد در آن مقصر بود، میلیاردها دلار به کشور لطمه خورد تا رقیبان ِ خامنه ای بفهمند در مقابل ِ اراده ی ِ او ناتوانند و در نهایت آن چیزی که باید برآورده شود «هوس های ِ دیکتاتور» است. دزدی ها و ندانم کاری هایِ باند ِ احمدی نژاد در سال ِ آخر نزدیک بود کشور را با «بلوایِ نان» مواجه کند. از آنجا که «بلوایِ نان» مهم‌ترین نشانه ی ِ فروپاشی ِ هر حکومت است، فقط و فقط برای ِ سر ِ پا ماندن ِ نظام لازم بود که به مساله ی ِ اقتصادی ِ کشور توجه شود.
بر خلاف ِ دوستان ِ عزیزی که از انتخاب ِ روحانی ذوق‌زده اند و آن را بازگشت ِ اعتبار به صندوق های ِ رأی، زنده شدن ِ گفتمان ِ اصلاحات و … می‌دانند من نسبت به این واقعه احساس ِ دوگانه ای دارم ـ اگر نگویم احساس ِ ناخوشایندی. از یک‌سو می‌دانم اوضاع ِ اقتصادی ِ کشور از این بدتر نخواهد شد و همین هم برای ِ محرومان ِ جامعه و چه بسا برای ِ طبقه ی ِ متوسط، خبر ِ خوشی است، اما از سوی ِ دیگر تجربه نشان داده که هربار جمهوری ِ اسلامی در عرصه ی ِ جهانی شکست خورده، تلافی اش را بر سر ِ مردم ِ ایران درآورده، نمونه‌اش پذیرش ِ قطعنامه ی ِ 598 و قبول ِ آتش بس در جنگ با عراق بود که به کشتار ِ 67 انجامید. جمهوری ِ اسلامی انتقام ِ شکست از اروپایی‌ها و آمریکایی ها را از زندانیان ِ بی پناه ِ ایرانی گرفت!
حالا هم جمهوری ِ اسلامی مجبور است خواسته‌های ِ غرب را بپذیرد تا از بحران ِ اقتصادی رهایی پیدا کند، اما آنچه پس از این مرحله قربانی خواهد شد حقوق ِ بشر و آزادیِ بیان و اندیشه است.(امیدوارم این پیش بینی درست از آب درنیاید و رخدادهای ِ آینده ضربدر ِ بطلانی بر این یادداشت بزند)
به نظر ِ من انتخابات ِ 92 ماهیتاً با انتخابات ِ 76 تفاوت دارد. خامنه ای که حالا با تضعیفِ رقبا و سرکوب ِ جریان های ِ سیاسی ِ  با ریشه و بی ریشه، در حال ِ تبدیل شدن به « دیکتاتور ِِ بزرگ » است تصمیم دارد به وسیله ی ِ روحانی به اوضاع ِ اقتصادی ِ کشور سر و سامان بدهد.
  تبدیل ِدیکتاتور ِ کوچک به دیکتاتور ِ بزرگ برای ِ مردم ِ ایران خیلی خرج برداشت!

سرانگشت

دی اچ لارنس و فریاد ِ برهنگان زیر ِ باران


(این یادداشت در کش و قوس ِ دیدن ِ فیلم ِ «لیدی چترلی» ساخته ی ِ پاسکاله فرن نوشته شد.)

نوشته‌های ِ دی اچ لارنس (1930 – 1885) از جمله «معشوق ِ لیدی چترلی» طغیانی همه جانبه علیه ِ تمام ِ قید و بندها است. به شخصه نویسنده‌ای را نمی‌شناسم که همچون لارنس این همه مشتاق ِ شکستن ِ تابوها و تا این اندازه ستایشگر ِ آزادی ِ مطلق ِ بشر باشد. ظهور ِ او در عالم ِ ادبیات، آن هم در اوایل ِ قرن ِ بیستم ِ میلادی به راستی ظهور ِ پدیده‌ای منحصر به فرد بوده است. افکارش خواب‌های ِ چندین هزارساله را برآشفته و در نظام های ِ مسلط و سرکوبگر تَرَک ایجاد کرده است.
از نظر ِ لارنس سعادت و نیکبختی یعنی رهایی ِ مطلق؛ رهایی از همه ی ِ سنت‌ها و هرآنچه از پیشینیان به ما رسیده است و نیندیشیده وارد ِ زندگی‌ شده است. سنت ِ متورمی که زمینه‌ساز ِ افسردگی، احساس ِ گناه، احساس ِ پوچی، رکود، عرفان، رهبانیت و در یک کلام زمینه‌ساز ِ خفه کردن ِ زندگی شده. از نگاه ِ او مذهب، اخلاق ِ دینی، قراردادهای ِ اجتماعی از جمله ازدواج، جبر ِ تاریخی و جغرافیایی، احساس ِ گناه، کاست ها و طبقات ِ اجتماعی و … نابودگر ِ سوائق ِ انسانی و از بین برنده ی ِ آزادی، خوشی، کامیابی و شادمانی است. در آثار ِ وی غریزه ی ِ جنسی به عنوان ِ سرمنشاء حیات و هستی و زایش، تحسین بلکه تقدیس می شود. لمس ِ تن و زیبا انگاری ِ بدن ِ انسان، به ویژه شرم زدایی از آلت ِ تناسلی ِ زن و مرد برای ِ لارنس در اولویت قرار دارد. گویا لارنس آمده تا آگاهانه برگ‌های ِ انجیر را از پیش و پس ِ آدمی کنار بزند و به این استتار ِ حاکی از شرم پایان دهد. کش و واکش های ِ جنسی در توصیف های ِ این نویسنده بیش از آنکه نشانگر ِ هیجانات ِ پورنوگرافیک باشد، بیانگر ِ پیوندی عمیق، رابطه‌ای سازنده، احساسی صمیمانه و رفاقتی مَحبت آمیز بین ِ دو انسان است. ارگاسم ِ واقعی در نگاه ِ لارنس، ارگاسم ِ همزمان ِ تن و روح است؛ معنویت و جسمیت به هیچ وجه از هم جدا نیست. به بیان ِ دیگر رهایی ِ تن منجر به رهایی ِ ذهن می‌شود و رهایی ِ ذهن، آزادی ِ تن را نتیجه می دهد. همچنین کاتارسیس اگر برایِ پیشینیان چیزی از مقوله ی ِ خلسه بود برای ِ لارنس آن است که انسان، برهنه زیرِ باران بدود و عقده‌های ِ فرو خورده اش را فریاد بکشد. دی اچ لارنس را باید همچون نیچه در شمار ِ آری گویان به زندگی جای داد.
نظر ِ لارنس درباره ی ِ صنعت، منفی است و دیدگاهی ضد ِ صنعتی دارد. صنعت هرچه هم پیشرفته باشد از نظر ِ او مصنوع است و در برابر ِ خروش ِ اصیل ِ طبیعت، ناتوان و معلول. علاوه بر آن صنعت ابزار ِ ایجاد ِ نابرابری ِ اقتصادی و بازتولیدکننده ی ِ نظام های ِ طبقاتی ِ کهن است.
اگرچه همان‌طور که گفته شد لارنس غریزه ی ِ جنسی را سرمنشاء حیات می‌داند اما عمیق‌تر از آن است که هستی ِ بشر را تنها به این مولفه فروبکاهد و مغلوب ِ رؤیاپردازی ِ جنسی شود. او می‌داند که برای ِ «مرد» هیچ چیز جای ِ «تنهایی» را نمی گیرد. می‌داند که بزرگترین معشوقه ی ِ مردان، تنهایی است. احساس ِ رهایی برای ِ مردان (به ویژه مردانی که نیمه ی ِ زنانه ی ِ خود را کشف کرده اند) در فضای ِ بیکران ِ تنهایی متعین می شود. می‌داند که لذت ِ مدام، از میان برنده ی ِ لذت است و مستقرکننده ی ِ خفقان.
لارنس در جنگل ِ اسرارآمیزی که هماهنگ با وجود ِ آدمی است، به دنبال ِ یک تکه آسمان ِ روشن، یک وجب خاک ِ خوب و زنی است که گهگاه به دیدار می آید.


سرانگشت

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

از زبان ِ سهراب


بپرسید از سر ِ کویم بپرسید
ز ِ یار و چشم ِ آهویم بپرسید

منم سهراب ِ بر خاک اوفتاده
گهی از زخم ِ پهلویم بپرسید! *

* * *
فراموشی رفیق ِ ظلم و جور است
فراموشی فنای ِ فکر و غور است

ز ِ ما تا خاوران یک کوچه راه است
بپرس احوال ِ خاموشان چطور است

* * *
من از دیدار ِ روی ِ «ژاله» خرسند
«کیانوش» و «امیر» آزاد و خوش خند

«ترانه» از «ندا» می‌گوید و آه
همه از دشت ِ پُر آلاله پرسند!


سرانگشت

* : این دوبیتی را در خواب سرودم

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

واپسگرد


 من به تاریخ ِ مطبوعات ِ ایران و اصولاً به ژورنالیسم علاقه دارم. چند روز پیش در خیابان چشمم به کتابی افتاد به نام ِ «امیرانی در آیینه ی ِ خواندنی ها». فوری کتاب را خریدم، چون خیلی کنجکاو ِ خواندنش بودم. برای ِ کسانی که امیرانی و خواندنی ها را نمی شناسند همین قدر بگویم که علی اصغر ِ امیرانی از سال ِ 1319 تا سال ِ انقلاب، مجله ی ِ پرخواننده ای به نام ِ «خواندنی ها» درمی آورد. شماری از روزنامه نگاران ِ مشهور ِ ایران از جمله خسرو شاهانی، محمود ِ طلوعی، حسین ِ سرفراز و ذبیح الله ِ منصوری با این نشریه همکاری می کردند. ابتکار ِ امیرانی در انتشار ِ خواندنی ها جالب بود. او علاوه بر نشر ِ نوشته‌ ها و ترجمه های ِ همکارانش، گشتی هم در سایر ِ مطبوعات می‌زد و گزیده ای از بهترین مطالب ِ آن‌ها را بازچاپ می کرد. بدین ترتیب خوانندگان ِ خواندنی ها به اصطلاح با یک تیر، دو نشان می زدند! هم آثار ِ پدیدآورندگان ِ خواندنی ها را می‌خواندند، هم از بهترین نوشته‌های ِ دیگر مجله ها (البته به انتخاب ِ امیرانی) بهره مند می شدند. «خواندنی ها» برخلاف ِ «فردوسی» پایگاه ِ روشنفکران و به‌خصوص چپ گرایان نبود(شاید به دلیل ِ نفرت و هراسی که امیرانی از کمونیسم داشت)، بحث‌های ِ داغ ِ روشنفکرانه در آن رواج نداشت، اما در میان ِ مردم شناخته شده بود و سال‌های ِ دراز بر میز ِ روزنامه فروشی ها دیده می شد. سرمقاله های ِ امیرانی تحت ِ عنوان «بدون ِ رتوش» در باب ّ مسایل ِ اجتماعی و سیاسی ِ روز نوشته می‌شد و بر جامعه تأثیر می گذاشت. متأسفانه حکومت ِ نابودگر و جنایتکار ِ اسلامی در سال ِ 1360 امیرانی را اعدام کرد و مُزد ِ عمری روزنامه‌نگاری را به او پرداخت.

اما به رغم ِ این مقدمه آنچه می‌خواهم در این یادداشت بنویسم، ارتباطی به تاریخچه یا تحلیل ِ مطبوعات ِ وطنی ندارد بلکه به وضعیت ِ اجتماعی ِ ایران مربوط است. نویسنده ی کتاب ِ «امیرانی در آیینه ی ِ مطبوعات»، خانمی است به نام ِ زبیده جهانگیری (شبنم) که سال‌های ِ سال با نشریه ی خواندنی ها همکاری می‌کرده و عضو ِ هیات ِ تحریریه ی ِ مجله بوده است. او در کتاب ِ مفصل و نهصد صفحه‌ای اش (که هنوز یک سوم آنرا هم تمام نکرده ام) شرح داده که امیرانی تا چه اندازه در تهیه و اداره ی ِ خواندنی ها سخت‌گیر و دقیق بوده است. بسیار پیش می آمده که اعضای ِ هیات ِ تحریریه تا پاسی از شب در دفتر ِ مجله می مانده و به کارها سر و صورت می‌داده اند ـ به‌خصوص وقتی سانسورچیان ِ دولتی زحمت و درد ِ سر درست می‌کرده و شیرازه ی ِ نشریه را از هم می پاشیده اند.
خاطره ی ِ یکی از این شب‌ها جالب است و مقایسه ی آن با وضعیت ِ فعلی نکته‌های ِ تأمل برانگیزی دارد. در یک شب ِ برفی زبیده جهانگیری چنان غرق در کار ِ مجله می‌شود که فراموش می‌کند ساعت از یک ِ شب گذشته و او هنوز به خانه نرفته. وسایلش را جمع و جور می‌کند و از دفتر بیرون می آید. بقیه‌اش را از قلم ِ نویسنده بخوانید:
« ...برف همچنان می بارید و خیابان ِ شمیران از این سوی ِ قلهک تا بالا، عین ِ روز روشن بود. خوشبختانه وسط ِ خیابان به علت عبور ِ اتومبیل ها که سربالا می رفتند، از برف تقریباً خالی [بود]. پوشه ها را روی ِ سینه گذاشته با پالتو روی ِ آن را پوشانده بودم، اما کتاب‌ها و کیف ِ وامانده و سنگین را روی شکم قرار داده و با استفاده از دستِ دیگر که پوشه ها را نگه داشته بود، خود را به جلو می کشیدم. کفش‌هایم چنان خیس شده بود که از پایم درمی آمد.
اتومبیلی انسانیت کرد و مرا تا سر ِ خیابان ِ مورد ِ نظر ـ که به سفارت ِ  شوروی و الاهیه و فرشته می‌رفت ـ رسانید. در گوشه ی ِ خیابان، روی ِ زمین نشستم. عین ِ موش ِ آب کشیده، درمانده و بیچاره به اتومبیل هایی که از کنارم می گذشتند نگاه می کردم. خانواده‌ام در چه حال است؟ حتماً ده بار به منزل ِ امیرانی زنگ زده اند، اما کسی در خانه نبوده که جوابشان را بدهد و تلفن را به اتاق ِ من وصل کند.
کادیلاک ِ آلبالویی یا قهوه ای رنگی نمی دانم، از من رد شده بود که دنده عقب گرفت و جلوی ِ پایم ایستاد. خانمی در ِ جلو را باز کرد و به من که روی ِ زمین نشسته بودم گفت: خانم مشکلی دارید؟
ـ بله خانم! می‌خواهم به خانه‌ام بروم، ماشین پیدا نمی کنم. زن ِ باشرف در نهایت ِ بزرگواری پیاده شد، در ِ عقب را باز کرد و از همسرش خواست کمک کند کودکشان را به آنطرف بکشاند و سپس به سراغ ِ من آمد کتاب‌ها را گرفت و توی ِ ماشین گذاشت، مرا از زمین بلند کرد و کمک کرد سوار شوم ـ شدم.
آن‌ها با اینکه مسیرشان تا میدان ِ فرشته به من می‌خورد و در غیر ِ این صورت در آن شب ِ برفی باید می‌رفتند و دور می زدند، مرا تا سر ِ کوچه ی ِ تختی، روبروی ِ مسجد ِ فرشته، بردند. با تشکر از لطف ِ آن زن و شوهر ِ بزرگوار که هرکجا هستند خدا به سلامت بداردشان، پیاده شدم و سربالایی ِ خیابان ِ تختی را تا کوچه و از آنجا، با کمک ِ دو پلیس ِ وظیفه شناس که وسایلم را حمل می‌کردند تا در ِ خانه رفتم(پلیس های ِ محله ی ِ ما، ما را که از ساکنان ِ قدیم ِ آنجا بودیم می شناختند و می‌دانستند که من روزنامه نگارم و هفته‌ای یکی دو شب دیر به خانه می‌آیم ـ اما آن شب از شب‌های ِ بستن ِ مجله نبود).»(جهانگیری، زبیده، امیرانی در آینه ی ِ خواندنی ها، صص 102 ـ101)
این واقعه چهل و چند سال ِ پیش در تهران اتفاق افتاده است. (شبیه ِ آن را از یکی دو زن ِ دیگر هم شنیده ام) … ساعت ِ یک ِ شب، زنی تنها و جوان و مردمی که به او کمک می‌کنند به جای ِ آنکه آزارش دهند! حالا فرض کنید به جای ِ دهه ی ِ چهل به دهه ی ِ نود، هشتاد یا حتا هفتاد ِ شمسی بیاییم و همهنگام از موهبت ِ وجود ِ حکومت و فرهنگ ِ اسلامی بهره مند شویم! اگر مردم ِ تهران (چه مرد چه زن) در چنان ساعتی منظره ی ِ زنی را ببیند که گوشه ی ِ خیابان ایستاده درباره‌اش چه می اندیشند و اولین فکر و ایده ای که به ذهنشان می‌آید چیست؟ می‌گویند طرف حتماً «فاحشه» است و مشتری ِ قبلی بعد از گرفتن ِ سرویس، کنار ِ خیابان رهایش کرده و او حالا خودش را در کمینگاه ِ مشتری ِ بعدی قرار داده! مطمئنم یک درصد ِ مردم ِ این شهر هم حدس نمی زنند که آن زن کارمند، کارگر، یا مسافری است که به رفتن ِ خانه یا مسافرخانه فکر می کند. اینطوری است که همه ی ِ مردم، چه ماشین سوار چه موتورسوار چه عابر ِ پیاده، مزاحم ِ زن می‌شوند، متلک بارش می کنند و می‌خواهند بلندش کنند. جالب‌تر از آن برخورد ِ پلیس و نیروی ِ انتظامی است که اگر در دهه ی ِ چهل روزنامه‌نگار را یاری می‌کنند و وسایلش را تا در ِ خانه می برند، در دهه ی ِ نود او را به عنوان ِ «زن ِ خیابانی» دستگیر می‌کنند و در بازداشتگاه ها مورد ِ تعرض قرار می دهند.
این واپسگرد نتیجه ی ِ آن است که ملتی فرهنگی شبه ِ مدرن را که با همه ی ِ اشکال هایش رو به پیش دارد وامی گذارد و خرده فرهنگی اسلامی ـ فقهی ـ شیعی را برمی دارد. خرده فرهنگ ِ انشاالله و ماشاالله که همه چیز را پست و فرومایه و کثیف می‌کند و از هر سلولش بوی ِ تعفن و تحجر به مشام می رسد.


سرانگشت