۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

پاسخ به یک پرسش خیلی خیلی قدیمی



خیام نیشابوری در قرن پنجم :
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به زانچه فروشند چه خواهند خرید؟
.
.
.
سرانگشت:
خیام! اگر پیاله را برداری
دیگر نکنی سؤال بیجا، آری!

۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه

قدمت و اعتبار

اوایل انقلاب، یکی دو سال اول، بعد از اینکه جمهوری اسلامی رو در روی ملت قرار گرفت و یکی ـ یکی سرکوب احزاب و جمعیت ها را آغاز کرد، شماری از مردم از حکومت برگشتند و از آن بیزار شدند. این روگردانی بعد از سی و پنج سال هنوز ادامه دارد، یعنی اکنون هم اقشاری از ملت، چشم دیدن حکومت اسلامی را ندارند و دلشان حسابی از دستش پر است؛ فقط به نظر من بین این دلخوری و آن دل پُری ماهیتاً تفاوت وجود دارد. آن موقع مردم جمهوری اسلامی را جدی نمی گرفتند؛ از سر تحقیر با آن برخورد می کردند؛ ضعیف و نامعتبر و موقتی می دانستندش. خلاصه اینکه آدم حسابش نمی‌کردند و این از لحن و اظهار نظرها و جوک هایشان پیدا بود. اما امروز مخالفان نظام آن را رژیمی سفاک و بی رحم و بیدادگر و (متاسفانه) پایدار می شمارند. امروز نوع نگاه ملت به حکومت، اکثراً یا مسالمت جو و تسلیم شده است یا به شدت خشمگین و کلافه. از طنز و ریشخند جاری در نگاه قدیم، کمتر می‌توان نشانه ای دید. آن موقع هرچند شدت خشونت خیلی بیشتر از حالا بود اما به همان نسبت جدی نگرفتن حکومت هم قوی‌تر از امروز بود.
داشتم به چرایی این مساله فکر می‌کردم که ناگهان صحنه ای از فیلم محبوبم، محله ی چینی ها، به یادم آمد. (اگر فیلم را دیده‌اید اولین ملاقات کارآگاه گیتس و نوح کراس را به یاد آورید)
در صحنه ای از فیلم موقعی که کارآگاه (جک نیکلسن) دلیل احترام و اعتبار کراس را از او می پرسد، نوح کراس (جان هیوستن) پاسخ می دهد:
ـ آقای گیتس، من پیرم!... سیاستمدارها، ساختمان‌های زشت و فاحشه ها هم اگر مثل من سال‌ها دوام بیاورند، محترم و معتبر می شوند.
این جواب ظاهراً کارآگاه گیتس را قانع می کند!
جمهوری اسلامی حالا دیگر بچه نیست و دارد به چهل سالگی نزدیک می شود. بنابراین از آنجا که قدمت پیدا کرده و سالها دوام آورده دارای اعتبار شده است. اعتباری از جنس اعتبار فاحشه های پیر و ساختمان‌های زشت ِ قدیمی.


سرانگشت

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

از دماوند تا ویستار

هرکه هرچه می‌خواهد بگوید، ولی من فکر می‌کنم جمهوری اسلامی از هیچ چیز به اندازه ی فعالیت فرهنگی و روشنفکرانه و روشنگرانه وحشت ندارد و بدش نمی آید. جمهوری اسلامی هیچ چیز را به اندازه ی فرهنگ غیر خودی دشمن نمی دارد. کسانی که این معنا را به چیزی نمی‌گیرند از درک و تحلیل تاریخ عاجزند. کافیست به تاریخچه ی جمهوری اسلامی نگاه کنیم و مبارزه ی همه جانبه اش را با روشنفکران، هنرمندان، روزنامه نگاران و ناشران مستقل ببینیم. (آخ که چقدر دلم می‌خواهد گوشه‌ای از تاریخ روشنفکری این مملکت را بنویسم؛ دستکم آن یک ذره‌ای که شاهدش بوده ام)
چند روز پیش سری به کتابفروشی ویستار زدم (در خیابان کریمخان تهران) و در کمال تعجب دیدم که کتاب‌هایش را جمع آوری و مغازه را به ناشری نیمه حکومتی واگذار کرده. از قدیم می‌دانستم که نشر ویستار متعلق به فرخنده حاجی زاده است که خود داستان نویس و حامی ادبیات مستقل و روشنفکرانه است. می‌دانستم که برادر ِ فرخنده حاجی زاده به نام حمید حاجی زاده، شاعری بوده است بی باک و استبداد ستیز که به همراه فرزند خردسالش در خانه‌ به وسیله ی جلادهای جمهوری اسلامی کشته شده اند. حمید حاجی زاده از قربانیان قتل های زنجیره ای است. تعطیل ویستار غمگینم کرد. به آنسوی خیابان نگاه کردم؛ کتابفروشی سابق مرغ آمین را دیدم که متأسفانه سالهاست تخته شده و جایش را به مغازه ای داده که کتاب‌های کمک آموزشی می فروشد! آنقدر چماقدارهای حکومت اسلامی برای صاحبان مغازه، مزاحمت ایجاد کردند که مجبور شدند آنجا را بفروشند. بعد یادم افتاد که در درازای عمر نه چندان بلندم شاهد بسیاری از این تعطیل شدن‌ها بوده ام. .بسته شدن مراکز و نشریه هایی که فراوان تأثیر روی من گذاشتند و کلی ازشان خاطره دارم: تعطیل مجله ی کارنامه، تعطیل کتابفروشی مرغ آمین، تعطیل پاتوغ کتابخوانی سینِما ایران، تعطیل مجله ی آدینه، تعطیل انتشارات ابتکار (متعلق به زنده یاد زال زاده، همو که صدای شاملو را به گوش ما می‌رساند و به وسیله ی تروریست های رژیم ترور شد)، تعطیل مجله ی گردون و جایزه ی ادبی گردون که به همت عباس معروفی منتشر و برگزار می شد، تعطیل خانه ی سینما، تعلیق انتشارات طرح نو، تعطیل ده‌ها روزنامه و مجله و پاتوغ که دیگر حسابشان از دستم در رفته است و …
خب، اینهمه تعطیل و به محاق بردن چه معنایی دارد جز اینکه جمهوری اسلامی از روشنگر و روشن‌فکر و خیال پرداز وحشت دارد؟ جز اینکه دلش نمی‌خواهد کسی چشم انداز دیگری را پیش چشم مردمان بگشاید؟ جز اینکه مرگ خود را در گسترش چشم اندازهای جایگزین می بیند. چه معنایی دارد جز اینکه نوشته‌های ما و برنامه‌های ماهواره و … موثرند. (که اگر نبودند به اینهمه فیلترگذاری و پارازیت اندازی نیاز نبود. به قول مصطفی ملکیان: حکومت های دیکتاتوری از ادبیات و هنر وحشت دارند چون قدرت تخیل مردم را بالا می‌برد و این باعث می‌شود که بتوانند خود را جای دیگری قرار دهند و بدین ترتیب تبدیل به انسان‌هایی اخلاقی شوند و به تبع آن به بی‌اخلاقی حاکمان واقف شوند چرا که یکی از شرایط اخلاقی بودن، توانایی همذات پنداری و گذاشتن خود به جای دیگری است)
اوایل انقلاب سیما کوبان نشریه ای به نام چراغ راه انداخت و انتشاراتی به اسم دماوند پایه گذاری کرد. چراغ و دماوند پس از مدتی به محل تجمع بخشی از روشنفکران ایران تبدیل شد. در مجله مقاله می‌نوشتند و در چاپخانه کتاب‌هایشان را چاپ می کردند. شماری از بهترین کتاب‌های بعد از انقلاب محصول سرکوبگران جمهوری اسلامی پس از کوتاه زمانی به این کانون فرهنگی حساس شدند. بنابراین شاه‌کلید و حلال همیشگی مشکلات خود را که چیزی به جز گروه فشار نبود و نیست و نخواهد بود، راهی کردند تا ضد انقلاب را با مبانی انقلاب اسلامی آشنا کنند. چراغ تعطیل شد و دماوند به یغما رفت. از آن روز تا به امروز همچنان در بر پاشنه ی سابق می چرخد: قداست عربده و حقانیت چماق.
با اینهمه هر یک عدد پست که ما می نویسیم، هر قطعه شعر که تو می گویی، هر تک عکس که او می گیرد، هر یک داستان که ایشان می‌نویسند، خاری است به چشم استبداد و لرزه‌ای است در چهار ستونش.




سرانگشت

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

سینما سینما ـ سینماگر جامعه

چهار نفر را می‌شناسم که با سینِما آغاز کردند اما در سینِما نماندند. ستاره نبودند و ستاره شدند. چهار نفر که در چهارراه حوادث از دل حادثه ها گذشتند. هیچ کدام سینماگر بزرگی نبودند. حافظه ی سینِما به سختی آنان را به یاد می‌آورد اما حافظه ی جامعه به این زودی‌ فراموششان نمی کند.
اولی فرود فولادوند (فتح الله منوچهری) است که در سینِمای پیش از انقلاب چند فیلم معمولی ساخت از جمله شهر شراب و خانوم خانوما و یکی هم انگار در مصر جلوی دوربین برد به نام شیرهای سینا. دوبلور بود و گاه بازیگر.
فولادوند با روشنگری های جانانه اش علیه اسلام و بعدها سرنوشت نامعلوم و احتمالاً تراژیکش در حافظه ی مبارزان رهایی از اسارت فکری ماندگار خواهد بود.
دومی رضا فاضلی است که او هم در سینمای پیش از انقلاب جوان اول فیلم‌های متوسط بود. بعداً به صف مبارزان علیه جمهوری اسلامی و خرافات سازنده و پیش برنده اش پیوست. پسرش بیژن را به جای او ترور کردند اما فاضلی همچنان نستوه بود. کلامش آتشین و راستکرداری اش مثال زدنی بود. از هنرپیشه ای که فیلم‌های تخدیری بازی می‌کرد تبدیل شد به روشنگری که کتاب و فانوس در دست داشت.
سومی اما به روزگار ما نزدیک‌تر است. نوشته‌ها و فعالیت‌هایش را به آسانی به یاد می آوریم. محمد نوری زاد را می گویم. نوشته هایش در کیهان به علاوه ی سریال تلویزیونی پروانه ها می‌نویسند، او را در هیات یک حزب اللهی دو آتشه نشان می دهد. در دوران خاتمی خودم چند مقاله از او علیه اصلاحات خواندم. اما جنبش مردم در سال 88 و به ویژه قضیه ی کهریزک محمد نوری زاد را دگرگون کرد و به صف ناقدان حکومت ولایی وارد کرد. (به جد معتقدم اعتراف به ماجرای کهریزک وحشتناک ترین، خانمان براندازترین، رسواگرترین و آسیب زننده ترین اعترافی بود که جمهوری اسلامی از اول حیاتش تا به امروز کرده، حتا آسیب زننده تر و آبرو ریزتر از اعتراف به قتل های زنجیره ای و کشتار تابستان 67 (هرچند جمهوری اسلامی تا به حال رسما کشتار 67 را تأیید نکرده و فقط اینسو و آنسو برخی از مقاماتش به آن اذعان کرده اند). می‌دانید چرا معتقدم کهریزک از همه ی جنایات جمهوری اسلامی بیشتر به آن لطمه زده؟ چون برای اکثر مقامات جمهوری اسلامی، اعم از چپ و راست و میانه، انسان از آنجا که انسان است و به این دلیل که انسان است، حرمت و حق و حقوق ندارد؛ آنان فقط برای مسلمانان شیعه ارزش و احترام قائلند ـ مثلاً فکر می‌کنید حتا علی مطهری که برخی اینهمه او را منتقد و شجاع و پیشرو می انگارند برای مرتدان حقی قایل است؟! در قضیه ی قتل های زنجیره ای و کشتار 67 قربانیان از نظر مقامات جمهوری اسلامی عده‌ای ای ملحد، منافق، لاییک و ناصبی بودند پس اصلاً حق حیات نداشتند و نباید از اعدامشان ناراحت بود. مقامات جمهوری اسلامی و بسیاری از طرفداران شان از این وقایع مطلع بودند اما به دلیلی که گفتم خم به آبرو نمی آوردند و در اتحادشان خللی وارد نمی شد. اما قضیه ی کهریزک ذاتاً متفاوت بود. در اینجا بچه شیعه‌ها دستگیر و شکنجه و کشته شدند. به بچه شیعه‌ها تجاوز شد نه به مجاهدین و کمونیست ها. بنابراین به ناگاه تصویر مقدس جمهوری اسلامی نزد بسیاری از طرفداران و کارگزارانش فرو ریخت. سیدعلی خامنه ای نماد ظلم و سنگدلی و جنایت شد. اتحاد نامیمون اسلامی ها پس از سال‌ها از هم پاشید. اقرار به ماجرای کهریزک در نهاد بسیاری کسان زلزله ای آنچنان مهیب ایجاد کرد که گمان نمی‌کنم ترک هایش ترمیم پذیر باشد). 
چهارمی و آخری محمدرضا عالی پیام است که پس از انقلاب در چند فیلم معمولی شرکت کرد و چند فیلم دیگر نوشت و تهیه کرد (از جمله پرواز از اردوگاه) که البته چنگی به دل نمی زدند. اما درسال های اخیر با شعرهای طنز خود غوغایی به کرده و نقش بسیار موثری در نبرد با استبداد مذهبی و ثبت واقعیت‌های جامعه ی ایران داشته است.
واقعاً نمی‌دانم آشنایی با سینِما در بیداری این چهار تن تا چه حد نقش بازی کرده اما می‌دانم آدم‌های باوجدان در هر کسوتی که باشند برای خودکامگان جانی خطرناکند.

سرانگشت