۱۳۸۶ فروردین ۱۱, شنبه

از لا به لای ِ ورق پاره ها


گفت : بیچاره، در این دنیا فقط خدا را دارد .
گفتم : آن تحفه را که همه دارند . مازاد بر آن چه دارد ؟

* * *

عدالت ِ الهی را تنها در میان ـ پای ِ زنان می توان مشاهده کرد . آنجا که باریتعالی چندین گرم گوشت را با یک ضربت ِ جانانه به دو قسمت ِ کاملاً مساوی تقسیم کرده است .

* * *

ژانر ِ سکسی تنها گونه ی ِ سینمایی است که نیازی به دانستن ِ زبان ِ خارجی ندارد . اصوات ، تکلیف ِ بیننده را مشخص می کنند .

* * *

حرف های ِ خمینی را اگر روی ِ کاغذ بنویسند ، به لحاظ ِ ادبی خنده دار است . اما وقتی خودش بر زبان می آورد ، مخاطبانش گریه می کردند .

* * *

باید آب ِ توبه بر سر ِ شناسنامه ام بریزم . چند مُهر ِ انتخابات دارد .

* * *

دزدی را دیدم که دزدگیر می فروخت .

* * *

هراکلیتوس : در یک رودخانه تنها یک بار می توان قدم گذاشت .
شاگرد ِ هراکلیتوس : در یک رودخانه حتا یک بار هم نمی توان قدم گذاشت .
شاگرد ِ شاگرد ِ هراکلیتوس : رودخانه کجا بود ؟

* * *

دشمنت را بکش آنگاه او را با احترام و تشریفات به خاک بسپار !

* * *

نیچه فیلسوف ِ خوبی است . یادآوری می کند که سری به جنده خانه بزنم .


سرانگشت

۱۳۸۶ فروردین ۸, چهارشنبه

بسم الله الرحمن الرحیم ... پشکل

دو ـ سه سالی ست که گویندگان ِ خبر در ایران مکلف شده اند پس از گفتن ِ بسم الله الرحمن الرحیم ، اخبار را این گونه آغاز کنند : " با سلام و صلوات بر محمد و آل ِ محمد ... " . این شیوه ی ِ معرکه گیری، من را به یاد ِ اتفاق ِ بانمکی می اندازد که می گویند در سال های ِ نخستین ِ انقلاب رخ داده .
اگر یادتان باشد در آن سال ها، لقلقه ی ِ بسم الله پرانی همراه با شور ِ مذهبی و انقلابی تا فیها خالدون ِ مردم نفوذ کرده بود . به علاوه جهاد سازندگی هم داشت روستا های ِ به قول ِ خودش "ویرانه " را به هاید پارک تبدیل می کرد . در آن اوضاع و احوال، صادراتچیان ِ اسپرم ِ انقلاب ، ده نشینی را پشت ِ رادیو یا تلویزیون آورده بودند تا با او مصاحبه کنند . برادران ِ انقلابی، از مرد ِ روستایی که کشاورز ِ نمونه شناخته شده بود ، پرسیده بودند: چه چیز باعث شده تا امسال محصول ِ شما این همه با برکت شود ؟
کشاورز هم در کمال معصومیت غنچه ی ِ لبانش را به میکروفون چسبانده بود و گفته بود : " بسم الله الرحمن الرحیم ... پشکل ! "

گرچه شنیدن ِ جفنگ هایی چون صلوات و بسم الله، بی مقدار تر از آن است که من را متاسف کند، اما صداقت ِ آن مرد ِ روستایی بعد از نزدیک به سی سال، نوستالژیایی توام با دریغ در آدمی ایجاد می کند . حال بگذریم که احتمالاً آن کشاورز ِ نمونه تا کنون یکی از مشاوران ِ اعظم شده و برای ِ انجام ِ آزمایش ِ مدفوع نیز به لندن می رود و ناگزیر صداقتش را هم به لابراتوار های ِ ام القراء سپرده . ولی صحبت ِ ما بر سر ِ چیز ِ دیگری است . در آن زمان، صدا و سیمای ِ جمهوری اسلامی ، در لحظاتی ناهماهنگ پس از پرتاب ِ " بسم الله " ، دست ِ کم " پشکل" به مخاطبان تحویل می داد . پشکل که فرآورده ای است بارآورنده ی ِ خاک ، حاصل ِ فعالیت ِ طبیعی و بی دوز و کلک ِ یک دستگاه ِ بسامان ِ حیوانی . اما امروز پس از بسم الله ِ کذایی، مشتی دروغ و پوچ و یاوه به خوردمان داده می شود که در یک فرآیند ِ ریقماسی و بیمار به عمل آمده است . هجومی هستی مکنده که نه تنها خاک ِ وجود ِ انسان و سرزمین را بارور نمی کند که آن را تهی و تنُک می سازد . اول شنیدن ِ اسم ِ خاندانی که هزار و چهارصد سال جز واماندگی و تباهی چیزی برای ِ ایرانیان نداشته اند و سپس اخباری یکسره بی ربط به روزگار ِ بدفرجام ِ ایرانیان . نه تنها بی ربط که شرح ِ حماقت های ِ خانه برانداز ، خیانت های ِ آشکار و تقیه های ِ شیعی ـ انیران . چندان که گویی سودا زده ی ِ مشنگی گزارش ِ کارهای ِ روزانه اش را به دیگران عرضه می کند یا همزمان شیاد ِ آبرو باخته ای مغلطه نامه ی ِ خود را به هم می بافد . سم پاشی هایی که سالهاست و به شتاب همه چیز را به سوی ِ فاجعه می برد ... سمفونی ِ سم ! ... آری ، در عصر ِ ترقی همگی واترقیده ایم . پس دور نیست که هریک از ما ملولان ، فانوس در دست، گرد ِ شهر بگردیم و پشکل آرزو کنیم .

سرانگشت

۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

در مثل مناقشه نیست


من یک آدم ِ عدالت گرا هستم . به این معنا که حتا پس از شناخت ِ آغازین به همه امکان ِ عرضه شدن و صاحب ِ فرصت شدن را می دهم . من مثل ِ سمساری هستم که در مغازه اش همه چیز دارد . از مجسمه های ِ آنتیک گرفته تا سفال شکسته های ِ بی ارزش . سمساری که درهم ریختگی ِ مغازه اش به همه ی ِ اجناس امکان می دهد به طور برابر دیده شوند . برای ِ من ذات ِ وجود ِ اشیا مهم است نه چگونگی ِ وجود ِ آن ها . شناخت ِآغازینم را نتیجه ی ِ پایانی نمی دانم و ساده گیرانه معتقدم انقلاب در ذاتیات محال نیست ! ... من آدمی کمیت گرا هستم .

دوست ِ من مردی عدالت ستیز است . به این معنا که پس از شناخت ِ آغازین به امکان ِ عرضه ی ِ مساوی معتقد نیست . او همچون عتیقه فروشی است که در ویترینش تنها اجناس ِ آنتیک اجازه ی ِ نمایش دارند . او بنجل فروش نیست . نه این که بنجل ندارد . بنجل ها را در جایی می گذارد که دیده نشوند . برای ِ دوستم چگونه بودن ِ اشیا اهمیت دارد نه صرف ِ وجودشان . قدرت ِ شناخت ِ او شگفت است ؛ مثل ِ همان عتیقه فروش ِ خبره که با نگاه ِ اول عیار ِ جنس را در می یابد . معتقد است انقلاب در ذاتیات محال است ... او آدمی کیفیت گرا است .

اگر تنها انسان آفریده شدن را ارزش به حساب بیاوریم یا فقط بهره مندی از نفس ِ انسانی برای ِمان ملاک باشد ، داستان ِ عدالت همان است که من طرفدارش هستم . یعنی من می شوم دوست ِ عدالت و رفیقم می شود دشمن ِ عدالت . اما اگر به مراتب ِ نفس معتقد باشیم و درجات ِ کمال را به حساب بیاوریم ، آنگاه قضیه ی ِ عدالت صورت ِ دیگری پیدا می کند . از این منظر من دشمن ِ عدالت هستم و دوستم طرفدار ِ آن . او عادل است و من ظالم . چرا که من با کنار ِ هم گذاشتن ِ صدف و خزف به چشمان ِ مشتریان خیانت کرده ام .

سرانگشت

۱۳۸۵ اسفند ۲۷, یکشنبه

اصالت بوقلمون


اصالـــت ِ بوقلـــمـون ؛

مذهب و امر و نهی هایش ،غالباً در مقابل ِ غریزه کم می آورد ولی بیشتر مواقع در نبرد با استدلال پیروز می شود . بسیار شده است که مرد یا زنی، گناه ِ به اصطلاح کبیره ای را عامدانه و حتا لجوجانه انجام داده است اما هم او در بحثی استدلالی با مخالفان ِ مذهب و به ویژه با خودش ـ خصوصاً آنجا که پای ِ فهم و مسوولیت و تصمیم گیری در میان است ـ به سان ِ وفادار ترین مومنان، طرف ِ مذهب را گرفته و دفاعی جانانه و همه جانبه از آن کرده است . چندان جانانه که آدمی را به اصالت ِ بوقلمون ، باورمند می کند .

سرانگشت

۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه

پراکنده ها


پراکـــــنـــــــده هـــــا ؛


و هرچه عتیقه تر در اعماق ِ ما جاری تر . هنوز هم سهمگین ترین جدال ِ بشری نبرد ِ هابیل و قابیل است .

* * *

سامی زیستن ممکن است جذاب تر از آریایی زیستن باشد ، اما قطعاً شرافتمندانه تر نیست . باید انتخاب کرد . جذابیت یا شرافت ؟

* * *

اندکی جنون : موتور ِ محرک ِ انسان .

* * *

در ایران ِ امروز ، قلب ، کیسه ای است برای ِ پول انباشتن .

* * *

اگر نمی دانید در کجا نفرت و کینه ی ِ ابدی نسبت به حکومت ها ایجاد می شود ، به شما می گویم . در زندان های ِ سیاسی .

* * *

خسرو پرویز سوار بر فیل بود . صدایی به او گفت : فیل سوار، حق ِ زمین خوردن ندارد .

سرانگشت

پلک نمی زد


پـــلــــــــــک نمـی زد ؛

فیلم خیلی جذاب بود . مرد چشم از صفحه ی ِ تلویزیون بر نمی داشت . چمباتمه زده بود رو بروی ِ صفحه . پشت ِ سرش ، صداهایی بود . به فیلم کمتر مربوط بود . پلک نمی زد . روی ِ صفحه صداها بودند . ناگهان تکانی خورد و بی صدا شد . فیلم خیلی جذاب بود . مرد چشم از صفحه ی ِ تلویزیون بر نمی داشت .

سرانگشت

۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

درصدی از هرکدام

درصــــدی از هـــــرکــــــدام ؛

در همه ی ِ چپ ها درصدی از خیانت وجود دارد و در همه ی ِ راست ها درصدی از بلاهت .

۱۳۸۵ اسفند ۲۴, پنجشنبه

تاریکی در غیاب ِ فیل


تاریکـی در غیـــاب ِ فیــــل ؛

شاید آن قصه را در مثنوی ِ مولوی خوانده باشید که عده ای در اتاق ِ تاریک به شناسایی ِ فیل می روند و هر کدام دستشان به گوشه ای از حیوان بند می شود و درباره اش حکمی می دهند . آن که خرطوم را گرفته بوده، فیل را به ناودان تشبیه می کند . دیگری که گوش را چسبیده بوده، فیل را چون بادبزن تصویر می کند . سومی که پا را به دست آورده بوده، به سان ِ ستونش می یابد و چهارمی که کمرگاه را پسوده بوده، به تخت ِ روانش ماننده می کند . خلاصه هر کس نه از ظنّ ِ خود که از قسم ِ خود یار و شمایل نگار ِ فیل می شود . در پایان هم شاعر به میدان می آید و می گوید : در کف ِ هرکس اگر شمعی بُدی / اختلاف از گفتشان بیرون شدی

حال که پس از نُه ماه وبلاگ نویسی را از سر گرفته ام ناخودآگاه میان وضع ِ خود و کورمالان ِ قصه ی ِ مولوی شباهت ها و اختلاف هایی می بینم . از این زاویه که خانه تاریک است و ظلمت بار ، که باید سرگردان به دست سود و تجربه های ِ زبر و نرم را به گفتار آورد ، حال و هوای ِ من و آن ها یکسان است . اما از این نظر که در آن قصه فیلی حاضر بود و اینجا هرچه می گردم و زیر و رو می کنم چیزی در کار نیست، ماجرا متفاوت است . نمی دانم . فیل را شاید در خانه ی ِ قبلی جا گذاشته باشم . شاید هم آورده باشم و نمی یابم . جست و جو را ادامه می دهم ولی نمی توانم دلهره ام را پنهان کنم . می ترسم فیل ِ معرفت آفرین ِ من به سرنوشت ِ رمدیوس ِ زیبا دچار شده باشد . یعنی از میان ِ ملافه ها به آسمان پرواز کرده باشد . رمدیوس را نمی شناسید ؟ باکی نیست ." الله " را که می شناسید . همان بت ِ چوبی ِ خانه ی ِ کعبه، از میان ِ سیصد و پنجاه و اندی بت که در عهد ِ محمد تصعید شد و به آسمان رفت تا جهان را در شش روز بیافریند .

آری هراس دارم که در این ظلمات ِ ژرف به جای ِ لمس ِ قهقهه ی ِ خدایان در ذوزنقه های ِ مقوایی، شبانگاهی آوای ِ شیپور ِ فیل را از عالم ِ بالا بشنوم که : کتاب ِ مستطابی تحریر کن با این ابتدا که در آغاز کلمه بود .

سرانگشت 24 / 12 / 1385

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

اســــلام ، پـیــــــــروز اســـت ؟!

وقتی تاریخ ِ پر برکت ِ اسلام را در کنار ِ متون ِ سراپا مقدس ِ آن مطالعه می کنیم به سرعت در می یابیم که این شریعت ِ البته شریف، عاشق ِ مدارا و اهل ِ گفت و گوست . آن هم نه گفت و گویی همراه با سفسطه و مغلطه، که تعاملی نرم و منطقی و به قول ِ خودش " جدال ِ احسن " . تمام ِ پیروزی های ِ تاریخی اش هم وام دار ِ همین متانت و ظرافت و شرافت و جدال ِ احسن بوده است . حال جماعت ِ مغرض، چشمشان کور هرچه می خواهند بگویند . چه انتظاری از آن ها دارید ؟ اصلاً در تاریخ آمده که خاتم ِ پیامبران هرشب که به معراج می رفته بسته ی ِ نوار های ِ گفت و گو را بکر و باکره از دست ِ باری تعالی دریافت می کرده . خودش هم با یک بغل گفت و گو به زمین می آمده . ( نمردیم و شاعر هم شدیم : یک بغل گفت و گو ! ) . البته خودش می گوید : قاب قوسین او ادنی ؛ یعنی فاصله ی ِ بین ِ من و خدا ، دو کمان یا کمتر از آن بود ، اما از آنجا که "یدالله فوق ایدیهم" ، می توان نتیجه گرفت که خدا به شیوه ی ِ مرحوم زبل خان ، دستش را بیش از حد ِ معمول دراز می کرده و کیسه های ِ گفت و گو را در زیر ِ بغل ِ پیامبر ِ اعظمش می گذاشته . ( " زبل خان اینجا ، زبل خان اونجا ، زبل خان همه جا . " ... چقدر در این کلام ِ دلنشین ، وحدت ِ وجود و عرفان موج می زند. در ضمن چه اندازه نجیب و وارسته بود آن مرحوم که ادعای ِ ربوبیت نکرد ؛ و نه حتا ادعای ِ پیامبری با آن همه کرامات . ) مورخ ، جراح ... ( داشت یادم می رفت . این ترکیب ِ پیامبر ِ اعظم مدتی ما را گیج و ویج کرده بود . تا جایی که یادم هست، ما قبلاً می گفتیم پیامبر ِ اکرم و هیچ اتفاقی هم نمی افتاد . اکرم و اعظم هردوشان خوبند ، هردوشان خوشگلند. اما برای ِ ما اکرم آشناتر است . چه حکمتی در کار بوده که امسال را سال ِ پیامبر ِ اعظم نامگذاری کرده اند، خدا عالم است . ما که چیزی به کله مان نرسید . استفتا کردیم ، آقا فرمودند : اعظم بهتر جواب می دهد . )
باز هم به قول ِ ادبا ، دچار ِ اطناب ِ مُمِل شدم . یعنی همان روده درازی . اما چه کار می توانم بکنم ؟ از همه ی ِ اندام های ِ بشری، همین یک قلم جنس برایم مانده : روده ی ِ دراز . بقیه اش را آدمخواران ِ دربار ِ شاه اسماعیل ِ اول خورده اند و برده اند و پس نیاورده اند . چگینی های ِ محترم را عرض می کنم . آدمخواران ِ شاه اسماعیل ِ صفوی ، رسمیت بخشنده ی ِ مذهب ِ شیعه ی ِ اثنی عشری در ایران که در یک چشم بر هم زدن " دشــمـــــن " را زنده زنده با همه ی امعاء و احشایش فرو می دادند و خلاص . نترسید . شما را نه ، دشمن را می خوردند . یعنی تمام ِ ملحدان و بد دینان و بی دینان و کم دینان و سست دینان و کج دینان و غیره . بعد هم بیچاره ها مثل ِ بچه ی ِ آدم می رفتند سراغ ِ بدبختی شان ؛ تا وقتی که دوباره سلطان ِ اسلام پناه، کوپن ِ گوشت اعلام کند . مورخ ، جراح است . آن هم جراح ِ پلاستیک . همان طور که جراح ِ زیبایی کریه ترین چهره ها را مقبول جلوه می دهد ، مورخ هم به شومکارترین روح و روان ها جمال ِ جاوید می بخشد . می تواند که ببخشد . از تیرگی، تلالو می سازد و از پنبه ، پهلوان ( و گاه نیز برعکس ) . می دانیم که هر جراح ِ زیبایی پس از عمل باید سر و صورت ِ بیمارش را با هاله ای قدسی و آسمانی باندپیچی کند وگرنه جای ِ چاقو بر تمثال ِ ابدی ِ بیمار می ماند و اعتبارنامه ی ِ جناب ِ مورخ را مخدوش می کند . می اندازندش در زباله دان ِ تاریخ . خودش را و کتابش را ... مورخ، جراح ِ روح است . روح ِ ما و روح ِ آن ها . ( روح الله را داشت یادم می رفت ) قبل از این حاشیه روی ها گفتم که اسلام ، دین ِ رحمت و رافت و منطق و گفت و گو ست . با همین سلاح ِ رحمت و رافت بوده که دائماً پیروز شده و فتح الفتوح کرده . رحمة للعالمین هم ـ که اسم ِ هنری ِ محمد بن ِ عبدالله است ـ با هر منتقدی مشکل داشت یکی از منطقیون ِ بزرگش را می فرستاد تا طرف را حسابی مجاب کند . آن جواهر هم می رفت و حقانیت ِ اسلام ِ عزیز را با سه شماره ( یا با سه ضربه ) ثابت می کرد . بعد از رحمة للعالمین، جانشینان ِ خلفش سنت را تکرار کردند تا به قول ِ عبید زاکانی : صنعت فراموش نشود . حالا اگر یکی از آن منتقدان، آداب ِ بحث را زیر ِ پا می گذاشت و تکه تکه می شد یا شکنجه کشش می کردند یا ناغافل آتش می گرفت ، نه هرگز تقصیر ِ منطقیون ِ اسلامی بود، نه اسوه ی ِ حسنه مقصر بود . خودش جانب ِ عفت را فرو گذاشته بود و بعضی جاهایش را با شاخ ِ گاو درانداخته بود، وگرنه مسلمانان به دنبال ِ جدال ِ احسن بودند ، هستند و خواهند بود . این خصیصه ی ِ نیکو تا امروز هم در میان ِ آن ها رواج دارد و تنها دلیل ِ حیات ِ شان است . می گویید نه ؟ به این اسم ها توجه کنید که در نیم قرن ِ اخیر با حکومت ِ اسلامی یا تشکل های ِ اسلامی وارد ِ گفت و گو شدند و تمامشان امروز خوب و خوش و خرم در حال ِ عیش و نوش هستند : سعیدی سیرجانی ، محمد مختاری ، احمد کسروی ، کورش آریا منش ، فریدون فرخزاد ، احمد میر علایی ، مجید شریف ، محمد جعفر پوینده ، غفار حسینی ، شاپور بختیار ، غلام کشاورز ، پروانه فروهر ، داریوش فروهر ، تئو ون گوگ ، شرفکندی ، پیروز دوانی و بسیاری نامداران و گمنامان ِ دیگر . البته یکی دو نفر از جمله فرج سرکوهی هم بودند که درست وسط ِ گفت و گوی ِ منطقی جرزنی کردند و الان دارند تقاصش را با زندگی در بلاد ِ کفر پس می دهند .
باز هم به قول ِ ادبا ، دچار ِ اطناب ِ مُمِل شدم . یعنی همان روده درازی . اما چه کار می توانم بکنم ؟ از همه ی ِ اندام های ِ بشری، همین یک قلم جنس برایم مانده : روده ی ِ دراز . بقیه اش را آدمخواران ِ دربار ِ شاه اسماعیل ِ اول خورده اند و برده اند و پس نیاورده اند . چگینی های ِ محترم را عرض می کنم . آدمخواران ِ شاه اسماعیل ِ صفوی ، رسمیت بخشنده ی ِ مذهب ِ شیعه ی ِ اثنی عشری در ایران که در یک چشم بر هم زدن " دشــمـــــن " را زنده زنده با همه ی امعاء و احشایش فرو می دادند و خلاص . نترسید . شما را نه ، دشمن را می خوردند . یعنی تمام ِ ملحدان و بد دینان و بی دینان و کم دینان و سست دینان و کج دینان و غیره . بعد هم بیچاره ها مثل ِ بچه ی ِ آدم می رفتند سراغ ِ بدبختی شان ؛ تا وقتی که دوباره سلطان ِ اسلام پناه، کوپن ِ گوشت اعلام کند . مورخ ، جراح است . آن هم جراح ِ پلاستیک . همان طور که جراح ِ زیبایی کریه ترین چهره ها را مقبول جلوه می دهد ، مورخ هم به شومکارترین روح و روان ها جمال ِ جاوید می بخشد . می تواند که ببخشد . از تیرگی، تلالو می سازد و از پنبه ، پهلوان ( و گاه نیز برعکس ) . می دانیم که هر جراح ِ زیبایی پس از عمل باید سر و صورت ِ بیمارش را با هاله ای قدسی و آسمانی باندپیچی کند وگرنه جای ِ چاقو بر تمثال ِ ابدی ِ بیمار می ماند و اعتبارنامه ی ِ جناب ِ مورخ را مخدوش می کند . می اندازندش در زباله دان ِ تاریخ . خودش را و کتابش را ... مورخ، جراح ِ روح است . روح ِ ما و روح ِ آن ها . ( روح الله را داشت یادم می رفت ) قبل از این حاشیه روی ها گفتم که اسلام ، دین ِ رحمت و رافت و منطق و گفت و گو ست . با همین سلاح ِ رحمت و رافت بوده که دائماً پیروز شده و فتح الفتوح کرده . رحمة للعالمین هم ـ که اسم ِ هنری ِ محمد بن ِ عبدالله است ـ با هر منتقدی مشکل داشت یکی از منطقیون ِ بزرگش را می فرستاد تا طرف را حسابی مجاب کند . آن جواهر هم می رفت و حقانیت ِ اسلام ِ عزیز را با سه شماره ( یا با سه ضربه ) ثابت می کرد . بعد از رحمة للعالمین، جانشینان ِ خلفش سنت را تکرار کردند تا به قول ِ عبید زاکانی : صنعت فراموش نشود . حالا اگر یکی از آن منتقدان، آداب ِ بحث را زیر ِ پا می گذاشت و تکه تکه می شد یا شکنجه کشش می کردند یا ناغافل آتش می گرفت ، نه هرگز تقصیر ِ منطقیون ِ اسلامی بود، نه اسوه ی ِ حسنه مقصر بود . خودش جانب ِ عفت را فرو گذاشته بود و بعضی جاهایش را با شاخ ِ گاو درانداخته بود، وگرنه مسلمانان به دنبال ِ جدال ِ احسن بودند ، هستند و خواهند بود . این خصیصه ی ِ نیکو تا امروز هم در میان ِ آن ها رواج دارد و تنها دلیل ِ حیات ِ شان است . می گویید نه ؟ به این اسم ها توجه کنید که در نیم قرن ِ اخیر با حکومت ِ اسلامی یا تشکل های ِ اسلامی وارد ِ گفت و گو شدند و تمامشان امروز خوب و خوش و خرم در حال ِ عیش و نوش هستند : سعیدی سیرجانی ، محمد مختاری ، احمد کسروی ، کورش آریا منش ، فریدون فرخزاد ، احمد میر علایی ، مجید شریف ، محمد جعفر پوینده ، غفار حسینی ، شاپور بختیار ، غلام کشاورز ، پروانه فروهر ، داریوش فروهر ، تئو ون گوگ ، شرفکندی ، پیروز دوانی و بسیاری نامداران و گمنامان ِ دیگر . البته یکی دو نفر از جمله فرج سرکوهی هم بودند که درست وسط ِ گفت و گوی ِ منطقی جرزنی کردند و الان دارند تقاصش را با زندگی در بلاد ِ کفر پس می دهند .
گویا در روزهای ِ اخیر من و دو ـ سه تن از دوستان ِ وبلاگ نویسم نیز لیاقت ِ همگویی با آقایان را پیدا کرده ایم . یا شاید چون در ایران زندگی می کنیم کارت ِ دعوت زودتر به دست مان رسیده . خلاصه برای ِ گفت و گو ، فراخوانی شده ایم پشت ِ میز ِ ملوس ِ الکترونیکی . ( با صندلی ِ عبوس ِ الکتریکی اشتباه نشود . ) تشنگان ِ خدمت ( و نه شیفتگان ِ قدرت ) بی وقفه از این در به آن در می زنند تا ما را ردیابی کنند و بر سر میز ِ شام بنشانند . شام ِ آخر با شمع و گل و پروانه و یک جلد کلام الله مجید . بدون ِ شک فقط برای ِ تبادل ِ افکار نه تازه کردن ِ تهمت ها به تاریخ ِ اسلام . ( " گفت با این همه از سابقه نومید مشو " ) می خواهند قیافه هایمان را از سنگ ِ زنده بریزند و آن تندیس های ِ نمکین را با آپولو بفرستند به عالم ِ مُثُل ، به عنوان مثال های ِ اعلای ِ مناظره . یا این که در میان ِ کاروان ِ شتران ِ خدیجه ، کاری برایمان دست و پا کنند برای ِ گذراندن ِ دوره ی ِ طرح ِ کاد ِ پیامبری . یا خیلی که بی سلیقه باشند در شنبه ی ِ عید ِ بز بفرستندمان خارجه برای ِ تحصیلات تکمیلی، هرکدام با یک مترس . اما از آنجا که ما چند وبلاگ نویس ِ چموش، لیاقت ِ پیشرفت نداریم و از طرفی آدم های ِ خبیثی هستیم که نمی خواهیم برگ ِ زرین ِ دیگری به تاریخ ِ پر افتخار و قطور ِ فتوحات ِ اسلامی اضافه کنیم ، مدام جاخالی می دهیم و به بخت ِ خودمان و تخم ِ آن ها لگد می زنیم و از گفت و گوی ِ ثمربخش و منطقی ( به شیوه ی ِ رحمة للعالمین و اسوه ی حسنه ) شانه خالی می کنیم . ما گفتگو چی نیستیم ... علی تنها بماند . در امتداد ِ همین لگد زدن ها ، من تصمیم گرفته ام همانند ِ دوستان ِ عزیزم و به صلاحدید ِ آن ها، وبلاگم را تعطیل کنم و به امت ِ همیشه در معده بپیوندم ... برگشتنم به برگشتن ِ روزگار وابسته است . در شرایط ِ کنونی ِ ایران، وبلاگ نویسی شغل ِ انبیا ست نه کار ِ ما .
14 / 3 / 1385
سرانگشت