۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

تهران 1500: مناسبات ِ قدیم در سده ی ِ آینده!




ساختن ِ فیلم ِ انیمیشن در ایران به خودی ِ خود موفقیت به حساب می آید. تهران 1500 (ساخته ی ِ بهرام ِ عظیمی) از جمله فیلم‌های ِ اکران ِ نوروزی است که از نظر ِ جلوه‌های ِ بصری و ترفندهای ِ کامپیوتری از بقیه ی ِ انیمیشن های ِ ایرانی یک سر و گردن بالاتر است. تخیل ِ سازندگانش به پرواز درآمده و سعی کرده‌اند ابزارها و ماشین‌های ِ صد و هشت سال بعد را تصور کنند و به تصویر بکشند. از صدای ِ هنرپیشگان ِ مشهوری چون هدیه تهرانی، بهرام ِ رادان و مهران ِمدیری برای ِ گفتن ِ نقش‌ها استفاده شده است. میزانسن ها خوب است و تصوری از شهر ِ فردا به دست می دهد و الخ. این‌ها همه خوب است! اما آنچه تهران 1500 را از دیدگاه ِ من به شکستی تلخ تبدیل می کند فیلمنامه ی ِ بی‌مایه و نداشتن ِ فرهنگ ِ مناسب برای ِ معرفی ِ آینده است. داستان ِ فیلم در یک قرن بعد می‌گذرد اما فرهنگ ِ رفتاری و گفتاریِ آدم‌ها متعلق به جاهل‌های ِ پنجاه سال قبل یا حداکثر نوکیسگان ِ امروز است (البته کسانی که معتقدند در نگرش ِ انسان هیچ پیشرفتی اتفاق نمی‌افتد، احتمالاً با این وجه ِ فیلم هیچ مشکلی ندارند، هرچند نمی‌توانند منکر ِ تفاوت ِ چونی ِ حال با آینده شوند). فیلمنامه نویس و کارگردان گویا نمی دانستند که برای ِ خلق ِ آینده، بیش از آنکه نیازمند ِ ترسیم ِ ابزار ِ عجیب و غریب باشیم محتاج ِ آفرینش ِ فلسفه، فرهنگ و دیدگاهی متفاوت و نوظهور و بدیع هستیم. آنان به جای ِ اینکه مناسبات ِ آینده را بسازند به ریسمان ِ گذشته چنگ زده اند! بایسته بود سازندگان ِ فیلم داستان‌های ِ ایزاک آسیموف، ری برادبری، هربرت جرج ولز و فیلیپ .کی. دیک را مطالعه کنند تا متوجه ِ تفاوت ِ کیفی ِ اکنون و آینده شوند. تهران 1500 نه قصه ی ِ سنجیده و تو در تویی دارد و نه حتا در بزرگداشت هنرمندان ِ گذشته (یعنی امروز) موفق عمل می کند. بهرام ِ عظیمی بر اثر ِ غفلت یا تغافل این نظریه ی ِ فرانکفورتی را که اختراعات و ابزارها بر نحوه ی ِ نگرش ِ ما تاثیر می گذارد، بی اعتنا رها می کند و در نهایت چالش ِ عظیمی برای ِ بیننده به وجود نمی‌آورد


سرانگشت

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

دردسرهایِ تلفن



این ترکیب بند را حدوداً 17 سال پیش گفتم. آن موقع موبایل و مخابرات آنقدرها فراگیر نشده بود و پیش نرفته بود.  دوره، دوره ی ِ تلفن ِ ثابت و کمبود ِ شماره و مزاحم تلفنی و این حرف‌ها بود! این طنز به شیوه ی ِ فکاهیِ های ِ مطبوعاتی ِ ایران ساخته شده؛ آن زمان تصوری از وبلاگ و طنز ِ آزادتر نداشتم. این ترکیب بند را به خاطره ی ِ عمران ِ صلاحی تقدیم می‌کنم  که با همه ی ِ سانسورها و محدودیت‌ها سعی می‌کرد طنز ِ عمیق بنویسد



چون گرفتم تلفن آب ِ دو چشمم خون شد
روی ِ من زرد چنان رنگ ِ رخ ِ مجنون شد    
زورق ِ بختم از این موج ِ دمان وارون شد
بین ِ گل‌های ِ جهان قسمت ِ من میمون شد

شرح ِ این آتش ِ جانسوز نگفتن تاکی»*
«سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی


چون بشد وصل پس از یک دهه صبر ِ وافر
نمره ای را بگرفتم من ِ مفلس شاعر
گفتم آنجاست همان منزل ِ دایی باقر؟
!آن صدا گفت که نه منزل ِ بانو تاچر

سرم از اینهمه دقت چو ترن سوت کشید
کار ِ اعصاب ِ من آنگاه به تابوت کشید


دود ِ آه ِ منِ ِ بیچاره به افلاک رسید
تا که قبض ِ تلفن چون گل ِ صد چاک رسید
کارمند ِ تلفنخانه غضبناک رسید
گفتمش رحمتی آور به سرم خاک رسید

!بعد ِ یکساعت و نیم آمد و گفتا که چه بود؟
!تویِ قبضت دو سه تا صفر زیاد آمده بود


در تلیفن سخن از کار ِ جهان می‌گفتیم
با رفیقی ز ِ غم ِ خرج ِ گران می‌گفتیم
از صفا با صنمی سرو ِ چمان می‌گفتیم
وز سفرها به سراب و همدان می‌گفتیم

 !ناگهان پیرزنی گفت خدایا توبه
 !حذر از صحبت ِ فجّار خدایا توبه


نیمه های ِ شب ِ پیشین تلفن زنگ بزد
بچه از خواب پرید و ننه اش ونگ بزد
مخلص اندر پی ِ گوشی به زنش چنگ بزد
بهر ِ برداشتنش بر رخم آژنگ بزد

!زان طرف نره خری گفت عجب رو داری
!مردکه موقع ِ خواب است چرا بیداری؟


مرد ِ عامی نشود دکتر ِ بیمارستان
یعنی آگاهی ِ هر کار تو قبلاً بستان
زین جهالت که بود میوه ی ِ بیکارستان
گشته‌ام مشتری ِ دائم ِ تیمارستان

راه ِ دلمردگــی و عارضـــــــــه را می‌بنـــــدم
 !پشت ِ پرچین به همه اهل ِ جهان می خندم

سال ِ سرایش:1375


این بیت، تضمینی است از وحشی ِ بافقی *


سرانگشت

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

گرمای ِ تن



آخر ِ شب بود و مترو خلوت. در واگن گـُله به گـُله آدم‌ها نشسته بودند؛ دور از هم. خیلی هاشان بالاپوش ِ زمستانی به تن داشتند. پیرمرد، کوچک اندام بود. لاغر بود و دوپاره استخوان. مو و ته ریشش سفید بود و در صندلی مچاله شده بود. شال گردن داشت و خودش را توی ِ پالتو پیچیده بود. قطار به ایستگاه رسید و در باز شد. هوای ِ سرد ِ بیرون به واگن آمد. روبروی ِ پیرمرد، زن ِ جوانی نشسته بود. خسته به نظر می رسید اما صورت ِ دلچسبی داشت. پیرمرد نگاهش می کرد. صدای ِ زنی از توی ِ بلندگو گفت که قطار به ایستگاه ِ بعدی رسیده. در باز شد و چند نفر پیاده شدند. بیرون تاریک بود و هوای ِ سرد دوباره تو زد. در بسته شد و قطار راه افتاد. پیرمرد هنوز به زن نگاه می‌کرد که نگاهش نمی‌کرد و حالا پلک روی ِ پلک گذاشته بود. یک نفر که مداد شمعی می‌فروخت از جلوی ِ آن‌ها رد شد. پیرمرد سر چرخاند و راهروی ِ دراز ِ قطار را نگاه کرد. راهرو مثل ِ مار، پیچ و تاب می‌خورد و یکی ـ دو آدم را که هنوز پیاده نشده بودند، جلو می‌آورد و قایم می کرد. قطار به ایستگاه ِ بعدی رسید. زن چشم‌هایش را باز کرد. در باز شد و زن پیاده شد. در بسته شد. قطار راه افتاد. پیرمرد به جای ِ خالی ِ زن نگاه می کرد. کسی توی ِ قطار چیزی نمی فروخت. پیرمرد، آرام از جایش بلند شد. چند قدم جلو رفت. روی ِ صندلی ِ سرخی نشست که هنوز از بود ِ زن گرم بود.


سرانگشت



۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

درد ِ دل، وبلاگ نویسی و سبک ِ هندی


وقتی به زندگینامه ی ِ شاعران ِ مکتب ِ هندی نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شویم که اغلب ِ آن‌ها به شکل ِ حرفه‌ای، «شاعر» نبودند و به پیشه هایی چون بقالی، قصابی، بزازی و غیره اشتغال داشتند. به عبارت ِ دیگر نه تنها از راه ِ شاعری نان نمی خورده اند بلکه به قول ِ امروزی‌ها شغل ِ آنها «مرتبط» با شعر و شاعری هم نبوده است. علت ِ اصلی ِ این مساله آن است که پادشاهان ِ صفوی،  سنت  ِ درباری ِ شاعرنوازی را تعطیل کردند و شغلی به نام ِ «شاعری» را از بین بردند. از دید ِ آن‌ها سراینده یا باید در مدح ِ علی و آل ِ او شعر می‌گفت و صله اش را در قیامت از اهل ِ بیت و دار و دسته می‌گرفت یا باید لال می‌شد و از خیر ِ شعر گفتن می گذشت! بدین ترتیب بزم های ِ شاعرانه بی رونق شد و مسابقه‌های ِ شعری جایش را به روضه خوانی و مداحی داد؛ صورت ِ پُر از ریش و پشم ِ ائمه، به جای ِ چهره ی گلگون ِ نگار نشست و در پی ِ آن معلوم است که چه گنجینه ای از ذوق و سلیقه و شور و هیجان و انگیزه برای ِ شاعران ِ بیچاره برجای ماند!
در شعر و ادبیات، رسیدن به مقام ِ عالی نیازمند ِ تحصیل ِ مقدمات، زندگی ِ شاعرانه و درگیر بودن با اندیشه‌های ِ بلند است. روشن است آدم‌های ِ باذوق اما میان مایه‌ای که از نعمت ِ تشویق ِ بزرگان و همجوشی با اهل ِ اندیشه و ادب محرومند، کمتـر می‌تواننـد  آثار ِ گرانبها به وجود آورند.

به نظر ِ من وبلاگ نویسان ِ مستقل و منتقد در روزگار ِ ما به ویژه آنان که مجبورند با نام ِ مستعار بنویسند، وضعیتی غم انگیز تر از شاعران ِ سبک ِ هندی دارند. آنها نه تنها نویسنده ی ِ حرفه‌ای نیستند و برای ِ درآوردن ِ نان ِ شب باید از صبح تا شب در پیشه های گوناگون کار کنند، بلکه ناگزیرند زندگی ِ در سایه را پیش بگیرند و نامشان را آفتابی نکنند تا به سرنوشت ِ ستار ِ بهشتی، امید ِ میرصیافی، سیامک ِ مهر و بسیاری دیگر دچار نشوند. از طرفی گرفتاری‌های ِ زندگی نمی‌گذارد عمده ی ِ وقتشان را  صرف ِ خواندن و نوشتن کنند و از طرف ِ دیگر کار ِ طاقت فرسای ِ نوشتن از آن‌ها وقت ِ بسیار می‌گیرد. نوشته هایشان در معرض ِ سرقت قرار دارد و شاید بمیرند و هرگز کسی نداند که پدیدآورنده ی ِ این آثار کدام جان ِ دردمند و پریشان حال بوده است. آنان بابت ِ این عمرگذاری نه تنها به حقوق ِ معنوی ِ خود نمی رسند و تشویق نمی شوند، بلکه همواره در هراسند که مبادا هویتشان برای حکومت فاش شود و هستی‌شان به باد رود.
پس براستی چنین وبلاگ نویسانی برای ِ چه در مسیر ِ این تند آب ِ مخوف زندگی می کنند؟ آیا به جز این است که می‌خواهند شاهد ِ شریف ِ روزگار ِ خود باشند؟


سر انگشت  

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

آب ِ زاینده رود


(1)
وقتی یه ماشین ِ قدیمیو می‌بینی میگی: چه قشنگه! وقتی یه زن ِ قدیمیو می‌بینی، میگی: یه روزگاری قشنگ بوده.

(2)
بهترین و مفیدترین ِ آیت الله ها، «آیت الله پشکل ِ صادراتی» است.

(3)

آب ِ زاینده رود آتش زد
بر سر و دست و ریش ِ خامنه ای

غرق کرد و کنار ِ شط انداخت
اخم و تخم و قمیش ِ خامنه ای

تلخ شد طعم  ِ گز برای ِ «ولی»
بسته شد چاک و نیش ِ خامنه ای

آب اکنون خلاف ِ ذاتش گشت
در سپاهان، سریش ِ خامنه ای!



سرانگشت