۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

وقایع نگاری ِ واقعیت

روز ِ بیست و پنج ِ بهمن ماه ِ 1389 قرار بود راس ِ ساعت ِ 15 با چند تن از دوستان به تظاهرات برویم . از ساعت ِ 14 هرچه برای ِ تنظیم ِ قرار با رفقا تماس گرفتم، موفق نشدم . یکی گوشی برنداشت، آن یکی موبایلش خاموش بود، دیگری در دسترس نبود و الی آخر . ساعت ِ سه، خودم یکه یالقوز از خانه ی ِ تیمی بیرون آمدم . شهر خالی و ساکت بود. از هر جهت مجهز بودم و برای خرابکاری همه چیز همراهم بود : پوستر ِ سران ِ فتنه، کاتیوشا، عینک دودی ِ کیارستمی، دستبند ِ سبز و کرم ِ حلزون.

راستی یادم رفت بگویم که برای ِ راه انداختن ِ جنگ ِ نرم، با دو، سه تا نرمتن هم تماس گرفتم که متاسفانه جوابم را ندادند. به طرف ِ محل ِ قرار راه افتادم . خدا خدا می کردم رفقا قرارشان را فراموش نکرده باشند. اتوبوس سوار شدم . همه ی ِ صندلی ها خالی بود. دانه دانه پشت ِ صندلی ها روز و ساعت ِ راهپیمایی ِ بعدی را نوشتم. راننده به نظرم آدم ِ با مرامی آمد. گفتم : تظاهرات نمی آیی؟ گفت : مگر اینجا کوفه است که آدم مدام خط عوض کند ؟ من تا آخر ِ عمر می خواهم در خط ِ ویژه که همان خط ِ ولایت است دنده چاق کنم.

به محل ِ تظاهرات که رسیدم کسی را ندیدم؛ فقط یک صف در پیاده رو تشکیل شده بود که امیدها را زنده نگه می داشت. رفقایم مرا پیچانده بودند. رفتم نزدیک ِ صف؛ دیدم ملت دارند گونی گونی یارانه برداشت می کنند. از دو سه نفر خواستم با من به تظاهرات بیایند. هیچ محل نگذاشتند. هرکدام یک وانت گرفتند؛ گونی ها را پشتش بار کردند و رفتند.

پای ِ پیاده چندیم و چند بار عرض و طول ِ خیابان را طی کردم. جلوی ِ هرکس را گرفتم، لبخندی زد و علت ِ اغتشاشگری ام را نفهمید. مجبور شدم خودم تنهایی شعار دادن را شروع کنم. برای ِ این که شلوغش کنم، گاز اشک آوری از جیب درآوردم و جلوی ِ پای ِ خودم به زمین کوبیدم . بعد هم نرده های ِ خیابان را گاز گرفتم به طوری که جای ِ دندان هایم روی ِ نرده ها ماند. ته ِ خیابان چند مامور ِ مهربان ِ انتظامی ایستاده بودند. با کلافگی و التماس از یکیشان خواستم با من به تظاهرات بیاید. کلاه ِ کاسکتش را برداشت، خنده ای تحویل داد و برای ِ آن که دلم بیشتر از این نسوزد لبانش را گشود و شعاری داد که من خوشم آمد. ... آنوقت یک ماچ ِ گنده از صورتم برداشت. همقطارانش زدند به خنده . ناگهان سر و کله ی چند خبرنگار و دوربین ِ صدا و سیما پیدا شد . پرسیدند برای ِ چی به تظاهرات آمدید؟ من هم هرچه دل ِ تنگم خواست گفتم و خالی برای ِ خاله نگذاشتم. خیلی هتاکی کردم. خبرنگاران، صدا و تصویرم را با شکیبایی ضبط کردند، با من دست دادند و رفتند.

تا نزدیک ِ غروب در خیابان علاف بودم. هیچ کس حاضر نشد پشت ِ سرم راه بیفتد و شهر را شلوغ کند. احساس می کردم قورباغه ای هستم که در تالابی تاریک بر روی ِ یک برگ ِ زرد شناورم . غروب، افسرده و حیران، سرگشته و نالان به کافه "قورباغه ی ِ مایوس" رفتم . یک آیس پک سفارش دادم و منتظر شدم. تلویزیون روشن بود. سرداری را نشان می داد که می گفت امروز بیست و پنج ِ بهمن خوشبختانه فتنه گران تنها ماندند و از مردم کسی با آشوبگران همراهی نکرد. سردار رفت و بعد از او من به تلویزیون آمدم . آمدم و همه ی ِ آن چیزهایی را که شما از اول ِ این یادداشت تا اینجا خواندید، رو به دوربین گفتم !

سرانگشت