صبح
زود در پیاده رویی نسبتاً خلوت راه می
رفتم.
جوان
دوره گردی را دیدم که نزدیک یک سطل بزرگ
آشغال ایستاده بود.
از
همان سطلهای چرخ دار و سایز بزرگی که
شهرداری در کوچه و خیابان میگذارد تا
شهروندان کیسه هایشان را در آن ها بیندازند.
همان
سطلهای بزرگی که در جریان جنبش سبز،
مردم با رنگ روی آنها مینوشتند:
«بیت
رهبری»
و
بعد آشغال ها را آتش میزدند تا بین خودشان
و نیروهای سرکوبگر دیوار حایل درست کنند.
جوان
تا کمر توی سطل بزرگ خم شده بود و داشت از
توی آشغال ها چیزهایی را سوا میکرد تا
به خریداران مواد بازیافتی بفروشد.
یک
آن سرش را بالا آورد و من را دید.
نگاهش
به نگاهم گره خورد.
در
چشمانش شرم و خشم و حسرت را دیدم.
یک
لحظه فکر کردم خیلی عجیب نبود اگر در این صبح سرد، من به
جای او لابه لای زباله ها سرگردان بودم.
آیا
من از او با استعدادترم؟ معلوم نیست.
کوشا
ترم؟ به نظر نمی رسد...
در
کشوری که تقریباً همه چیز با پشتوانه ی خانوادگی به ثمر میرسد و شغلهای بزرگ
و کوچک با پول و پارتی تقسیم میشود
نمیتوان انتظار داشت بیچارهای که از
این مواهب بی بهره است پیشه ای به جز آشغال گردی
پیدا کند.
در
کشورهای درست و حسابی، دولت، پدر و پشتیبان
مردم است.
در
بیشتر موارد (نه
همیشه)
افراد
بر اساس استعداد و علاقه و لیاقت و کوشش
از سوی حکومت پشتیبانی میشوند و به کار
گمارده می شوند.
راه
دور چرا برویم؟!
در
همین ایران خودمان در زمان پهلوی وضعیت
تقریباً همینجور بود.
پدر
و مادر من از خانوادههای معمولی هستند.
نه
جزء هزار فامیل بودند و نه عضو فلان حزب؛ نه مدیحه خوان حکومت، نه فرزند وکیل و وزیر. اما
چون تحصیل کردند به آسانی شغلهای خوب و
آبرومند پیدا کردند.
به
جز پدر و مادرم اقلاً صد نفر دیگر را
میشناسم که آنها هم پشت و پناهی به جز
همت خودشان نداشتند و متناسب با سواد و
معلوماتشان شغل به دست آورند.
اما
امروز و در زیر سایه ی ولی فقیه یک دوست
بسیار باسواد، فهمیده و فوق لیسانس دارم که در
حسرت و آرزوی نگهبانی است؛ یک وقت فکر
نکنید قبیله ی آرزومندان تنها به او ختم می
شود!
جمهوری
اسلامی، ما را به دوره ی ارباب و رعیتی
قاجار پرتاب کرده.
حرف
اول را در موفقیتهای اجتماعی خاستگاه
خانوادگی، پول و پارتی میزند و دیگر
هیچ.
پی
نویس:
تا
هفته ی پیش مردان زباله گرد را در اطراف
سطل ها میدیدم، از این هفته چشمم به دیدن
زنان زباله گرد هم روشن شد!
سرانگشت