برگزیده ی حکایات عربی رساله ی دلگشا
ترجمه : پرویز اتابکی
51) صوفی یی را گفتند : جُبه ی خویش بفروش . گفت : اگر صیاد دام ِ خود را فروشد به چه چیز صید کند ؟ ( جُبّه : قبا در اینجا دَلق ِ صوفیان .)
52) مردی دعوی ِ خدایی کرد . شهریار ِ وقت به حبسش فرمان داد . مردی بر او بگذشت و گفت : آیا خدا در زندان باشد ؟ گفت : خدا همه حاضر است.
53 ) مردی "شعبی" را از مسح ِ ریش پرسید . گفت : آبیش بر زن . گفت : ترسم که آب به همه جا نرسد . گفت : اگر از این ترسی از سر ِ شب آن را بخیسان . ( شعبی : نام ِ شخصی است )
54 ) مردی بقالی را گفت : اگر پیاز داری به من ده که با آن دهانم را خوشبو سازم . بقال گفت : مگر گُه خورده ای که با پیاز دهانت را خوشبو سازی ؟
55 ) روباه را پرسیدند که در گریز از سگ چند حیلت دانی ؟ گفت : از صد افزون است و نکوتر از همه آن که من و او یکدیگر را نبینیم .
56 ) زنی با شوی می گفت : ای دیوث ! ای بی نوا ! مرد گفت : سپاس خدای را که در این میان مرا گناهی نیست . نخستین از جانب ِ توست و دومین از جانب ِ خدا .
57 ) زنی نزد ِ قاضی رفت و گفت : این شوی حق ِ مرا تباه می سازد و حال آن که من زنی جوانم . مرد گفت : من از آن چه توانم کوتاهی نکنم . زن گفت : من به کمتر از شبی پنج کَرّت راضی نباشم . مرد گفت : مرا بیش از شبی سه کرت یارا نباشد . قاضی گفت : مرا حالی عجب افتاده است . هیچ دعوی نباشد که بر من عرض کنند و چیزی از من بازنستانند . باشد آن دو کرت ِ دیگر را من در [ بر ] گردن گیرم . ( کرّت یا کَر رَت : مرتبه ، مقصود از پنج کرت ، پنج مرتبه هم آغوشی است . / یارا : توانایی / عَرض کنند : عرضه کنند ، ارائه کنند . )
58 ) قاضی ، قوم ِ خود را گفت : ای مردم ! خدای را شکر کنید . شکر کردند و گفتند : این سپاس از بهر ِ چه باشد ؟ گفت : خدای را سپاس دارید که فرشتگان را نجاست مقرر نیست اَرنه بر ما می ریستند و جامه هایمان را می آلودند . ( می ریستند : می ریدند )
59 ) زنی می گفت : فلان، چنان در من می سپوزد که گویی گنجی از گنج های ِ دوران ِ باستان را در دهلیزم می جوید .
60 ) عربی به سفر شد و زیان دیده بازگشت . او را گفتند : چه سود بردی ؟ گفت : ما را از این سفر ، سودی جز شکستن نماز نبود .
61 ) مردی به زنی گفت : می خواهم تو را بچشَم تا دریابم تو شیرین تری یا زن ِ من ؟ گفت : این حدیث از شویم پرس که او من و زن ِ تو هردو را چشیده باشد .
62 ) مردی به امیری قصه برداشت که دختر ِ من زن ِ فلان بنده ی ِ ترک ِ توست و او از قفا در کارش گیرد . امیر آن ترک را بخواند و سبب پرسید . بنده گفت : مرا از ترکستان به مازندران آوردند و از قفا به کار گرفتند ؛ سپس آن که مالک ِ من شد در قفایم نهاد و چون پیش ِ تو آمدم تو نیز خود از قفایم به کار گرفتی ، پس نپنداشتمی که این کار حرام باشد . ( مردی به امیری قصه برداشت : مردی به امیری شکایت کرد / از قَفا به کار گرفتن : از عقب با کسی نزدیکی کردن، قفا : عقب ، کون )
63 ) زنی نزد ِ شُریح ِ قاضی شد و از شوی ِ خود شکایت برد که مرا خرجی ندهد . شوی گفت : من چندان که توانم از او دریغ ندارم . شریح پرسید : چون باشد این ؟ گفت : من به تنها آب توانم داد و او نان نیز خواهد . شریح بخندید و به ایشان احسان کرد .
64 ) ابویزید گفت : دیری بماندم و زنی نیافتم که از من در رنج شود . سرانجام زنی یافتم و اندک اندک در کارش کردم و گفتمش : رخصت فرمایی که بیرون آرم ؟ گفت : پشه ای بر درخت ِ خرما نشست و گفت : اجازت فرمای تا به پرواز درآیم . درخت گفت : نشستن ِ تو را درنیافتم چون باشد که از برخاستن و پروازت آگاه گردم .
( با استفاده از کتاب ِ کلیات عبید زاکانی مقابله شده با نسخه ی عباس اقبال با شرح و تعبیر و ترجمه ی لغات و آیات و عبارات عربی از پرویز اتابکی / از انتشارات کتاب فروشی زوار / چاپ دوم 1343 ــ در شرح برخی واژه ها از فرهنگ معین استفاده شده است . )
پایان .