۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

اسطوره ی روزمرگی


آقای گستهم طهماسبی، نه چندان خوش قیافه بود، نه خیلی بدریخت؛ صورتش صاف و تپل بود اما شخصیتش تا بخواهید چاله چوله داشت. صبح ها با رؤیای صادقه ی «ورزش صبحگاهی» تا ظهر می‌خوابید و اگر به حال خودش می گذاشتیش عصرها تا شب کتاب قورت می داد. بیشتر از سالی سی و سه نخ سیگار نمی کشید و هیچ چیز آزارش نمی داد جز یک خارش خفیف که در هفتمین بطن وجودش احساس بلاتکلیفی می کرد.

مدتی بود خیال می کرد بیماری مزمنش به نقطه ی جوش رسیده است. دردی که روزی از وسط صفحات چرکنویس و لای کتاب پا شده بود و در کشاله ی رانش امتداد یافته بود و از امتداد کانال کولر به صف نانوایی رسیده بود و از آنجا تا مقابر و منابر دور موج برداشته بود و در اگزوز ماشین‌ها، مونوکسید کربن شده بود و به حساب بانکی اش وزیده بود و بر صورت آدم‌های تلویزیون پاشیده بود و بالای رادیاتور شوفاژ میعان کرده بود و بر نوک دماغش باریده بود.

دماغش که ذغالی شد، تنها ماند. کسی همصحبتی اش را طلب نمی کرد. دوستانش در اداره می گفتند بیچاره در سیزده به در مانده و دشمنانش در جامعه هیچ نظری درباره‌اش بروز نمی دادند. انگار نبود. دانسته هایش برای دیگران آب و نان نمی‌شد بنابراین ارزش گفت و شنود نداشت. در جمع رفقا تحمل می‌شد اما حلقه ی ایشان را تحمل نمی‌کرد. شده بود که وسط یک بحث هواشناسی یکهو بلند شده باشد، دستش را رو به آسمان لرزانده و داد زده باشد: «ای یاوه! یاوه! خلایق مستید و منگ؟ یا به تظاهر تزویر می کنید؟» و مجلس را ترک کرده باشد. دیگر بیماری‌اش شوخی بردار نبود؛ باید می‌رفت دکتر. رفت و نوبت گرفت. دکتر یک آدامس خروس نشان توی دهانش گذاشت و او را روی ریلی دواند و پس از بالا و پایین کردن نتیجه فهمید که وضعش خیلی خراب است. فهمید که پول هایش را پای کتاب هدر می دهد. فهمید گستهم طهماسبی (با اسمی که تریلی نمی کشد) نمی تواند درباره ی مزیت های زانتیا بر پژو دویست و شش، داد سخن بدهد و این مهم را محاسبه کند که اگر خانه ای کلنگی را بکوبند و بسازند بابت هر کاشی چقدر سود می برند. به علاوه نمی داند چطور می شود از شهرداری جواز چهارطبقه تجاری گرفت و دو طبقه خلاف رویش گذاشت، و نمی داند چگونه بايد کاربری سينما را به سبزی فروشی تغيير داد.
چنین آدم بی اطلاعی سربار جامعه است. سربار هم نباشد مجسمه ی ملال است. وقتی آدم فال قهوه را مسخره کند و به طالع بینی چینی و مهمتر از آن هندی بی اعتقاد باشد (حالا اگر فقط طالع بینی چینی بود باز یک چیزی) معلوم است که فشل است و فالش می خواند. معلوم است که جنس لطیف به سراغش نمی‌آید و حاجتش به قالب صابون می افتد. چنین آدم بی اطلاعی اگر رستم هم باشد حقش را در صف نانوایی می خورند. اسفندیار هم باشد همه ی وجودش چشم است ـ چشم شیشه ای.
دکتر تشخیص داد در وجود آقای طهماسبی علاوه بر نشخوار اندیشه‌های بزرگان، نیاز مردمان عادی هم کبره بسته. مشکل، زیرساختی بود. تقابلی در وجودش بود که به هیچ سازشی تن نمی داد: اسطوره و در عین حال روزمره. اسطوره ای که دغدغه ی روزمرگی دارد و روزمره‌ای که سودای اسطورگی مثل میگرن به چهارستونش حمله می کند.
می بایست خونش را عوض می‌کردند که کردند. مایه ی آرامش در مایعی دگر بود.


سرانگشت

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

شکار


داستان «شکار» بیش از همه چیز خوانش انتقادی مقدسات و تابوهای دنیای مدرن است. مقدساتی که طی آن ضعیف، محق است و قوی متهم و مجرم. بنابراین در چهارچوب چنین نگرشی بچه و زن از قبل حقانیت دارند و مرد، پیشاپیش محکوم است. این جهان بینی که در تقابل با جهان بینی سنتی شکل گرفته است (که در آن بدون دلیل حق با قوی بود) گاه به همان اندازه بر خطاست که نگرش قرون وسطایی.

در یک مهدکودک دختربچه ای به پرستار مردش که در ضمن دوست پدرش نیز هست، دل می بازد. در حین بازی دخترک لب مرد (لوکاس) را می بوسد. وقتی لوکاس به او تذکر می‌دهد که این کار زشتی است و بوسه های اینچنینی تنها باید بر لبان پدر و مادر زده شود، دخترک قهر می‌کند و از پرستار متنفر می شود. حسادت و تنفر باعث می‌شود که کودک دروغی را متوجه لوکاس کند و اعلام دارد که از سوی پرستارش مورد سوء‌استفاده ی جنسی قرار گرفته! دور و بری ها دروغ را از دهان دختربچه می قاپند و به آن شاخ و برگ می‌دهند تا جایی که قضیه در حد تجاوز جنسی پرستار به کودک مطرح می شود. جامعه ی مدرن که نسبت به «کودک آزاری» بسیار حساس است و آنرا نابخشودنی می داند، بدون ذره‌ای تردید لوکاس را گناهکار می‌شمرد و در برابرش موضعی سخت می گیرد. لوکاس را از مهد کودک اخراج می کنند؛ به بازداشتگاه پلیس می فرستند؛ بایکوت می کنند؛ تحریم می‌کنند؛ مغازه دارها به او جنس نمی فروشند؛ خود و پسرش را کتکش می زنند؛ سگش را می‌کشند و … همه ی این‌ها به خاطر تهمتی است که یک دختربچه ی سه چهار ساله به مردی میانسال وارد کرده است. همه به سبب پیش‌فرض های ساده انگارانه ی یک جامعه ی ظاهراً پیشروست. جامعه‌ای که پیچیدگی ها را ساده می‌کند تا پیش‌داوری هایش غلط از آب درنیاید. این که: یک بچه نمی‌تواند دروغ بگوید؛ اینکه اطفال معصوم، تصوری از عشق، از مناسبات جنسی، از دشمنی و … ندارد (دیدن این فیلم باعث می‌شود تا یک بار دیگر انسان شناسی فروید را مورد مداقه قرار دهیم). همه به این دلیل است که پیچیدگی های شخصیتی انسان حتا در دوره ی جدید هم درک نمی شود و ساده انگارانه، ساده سازی می شود. حتا وقتی پلیس، لوکاس را بی‌گناه تشخیص می‌دهد و آزاد می کند، جامعه او را نمی بخشد و همچنان مجازات می کند. در صحنه ی آخر درست در جایی که به نظر می‌رسد لوکاس به آغوش جامعه بازگشته و همشهریان بی‌گناهی او را پذیرفته اند، گلوله ای در جنگل به سوی وی شلیک می شود. گلوله به خطا می رود و لوکاس را نمی‌کشد اما سایه ی تهدید و مرگ را همچون شمشیر داموکلس بالای سر او نگه می دارد.
در فیلم شکار توماس وینتربرگ کارگردان دانمارکی موشکافانه به ارزش‌های جهان مدرن نگاه کرده و تبدیل آن‌ها را به اصول متصلب ایدئولوژیک به نقد کشیده است. دوستی وینتربرگ با دیگر فیلمساز بزرگ دانمارکی، لارس فون تریه باعث شده تا تأثیر نگاه راست گرایانه اما بسیار عمیق فون تریه در داستان شکار دیده شود (موقع دیدن فیلم، بدون اینکه از این دوستی چیزی بدانم، در لحظاتی بی‌اختیار غربت لوکاس مرا به یاد تنهایی شخصیت زن فیلم رقصنده با تاریکی انداخت). جامعه‌هایی که مقدساتشان زیر پا گذاشته شده باشد (اگرچه نه به یک درجه) خشن و سرد و بی رحمند؛ خواه آن جامعه مدرن باشد خواه قرون وسطایی.
هر دیدگاه متصلبی، چه جدید، چه باستانی، برای خود مظنونانی همیشگی دارد.


سرانگشت

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

هر جوششی لایق کوشیدن نیست

میگم این شاعری هم کار عجیب و غریبی است ها! لامصب یک ذره اعتقاد و باور قلبی نمی خواهد! نو و کهنه اش هم فرقی نمی کند. مایه‌اش فقط کمی طبع شعر است و تسلط نسبی بر کلمات؛ اینکه بتوانی واژه‌ها را پشت سر هم ردیف کنی یا روی هم سوار کنی.
گوشه ی اتاق نشسته بودم، فکر می‌کردم اگر من یک شاعر مزدور و حکومتی بودم ـ شاعری که نیازمند نان شب است یا محتاج رفع خماری ـ و برای کوبیدن فتنه، سفارش قبول کرده بودم، (با همین اعتقاداتی که دارم) آیا می‌توانستم چیزی برای صاحب کارم سر هم کنم و تحویلش دهم؟! اولش خیال کردم که نمی‌شود و شعر باید از شهر شهود بیاید و از سویدای قلب و ژرفای ضمیر نشأت بگیرد و به قول شاملو «حرمت احساس باشد» و به قول خویی «درهم تنیدگی عاطفه و اندیشه» و از اینجور حرف ها. اما بعدش دیدم نه! مثل اینکه دارد می آید! (باز هم به قول شاملو مثل شاش!) کافی است شگرد و ترفندش را بلد باشی و البته کمی هم زور بزنی! مثلاً اینجوری:

این فتنه ی سبز بُلعجب چیزی بود
آوار شب و بحر خطرخیزی بود...

بیت دومش را هم مخصوصاً نمی سازم چون نمی‌خواهم یک رباعی کامل دست عمله ی حکومت بدهم تا باهاش حال کنند. خودشان بروند، زور بزنند و درست کنند (پولش را هم خرج بواسیرشان کنند!). بعد یکهو یادم افتاد در تاریخ ادبیات فارسی، شاعران چقدر «زشت و زیبا» ساخته اند. یعنی شعرهایی که از روی تفنن و به فرمان امیری، پادشاهی، چیزی گفته شده. شعرهایی که مصرع اولش هجو است و مصرع دومش رد هجو و تبدیل آن به مدح. مثل این شعر که منسوب است به اسدی طوسی و برای سلطان محمود ساخته شده:
خواهم اندر تو کنم ای شه پاکیزه خصال
نظر از منظر خوبی، شب و روز و مه و سال (والخ)

بگذریم. باز هم افکار موهوم به گوشه ی اتاق هجوم آورد و پنبه ی شعر و شاعری را زد. خب، حالا یک چالش بزرگتر! آیا من می‌توانم برای ائمه ی اطهار شعر بگویم؟! اعراب جاهلی می‌گفتند هر شاعری یک جن خدمتکار دارد که اشعار را از عالم دیگر برایش هدیه می آورد. شان ائمه ی اطهار، قصیده ی غرا است، نه قطعه و دوبیتی چارپاره، و مثل اینکه جن الهام بخش بنده دارد تشریف می آورد:

بر بلندای فلک یک جمله ماند یادگار
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار...

بفرمایید! کاری داشت؟! این هم مطلع شعر! در قصیده و غزل، بیت اول را که ساختی باید هشتاد درصد مطمئن باشی که کار تمام است. اگر پای کار باشی، بقیه خودش جور می شود. پس بنده هم می‌توانم صد و هشتاد درجه مخالف افکارم شعر بگویم. بیخود نیست که در تاریخ ادبیات مان اینهمه مدیحه خوان دائم الخمر داریم. و باز بیخود نیست که این روزها چشممان به جمال امثال علی معلم، یوسفعلی میرشکاک و احمد عزیزی روشن است.

خب! حالا که شاعر مزدور شدن اینهمه آسان است، حالا که جارچی جائران شدن این‌قدر سهل است، پس چه چیزی به جز پرنسیپ های اخلاقی و انسانی می‌تواند از سقوط انسان به این ورطه جلوگیری کند؟
اندیشمندان به ویژه بسیاری از فیلسوفان هنر معتقدند شان هنر بالاتر از اخلاق است. در مقام آفرینش آری اما در مقام گزینش، انتخاب هنرمند باید منطبق با وجدان اخلاقی و آگاهی فردی و اجتماعی باشد.
هر مصرع و بیتی ارزش دنبال کردن ندارد و هر جوششی لایق کوشیدن نیست.



سرانگشت

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

نه ِ دی یا گـُه ِ دی؟!


گـُه ِ دی آمد و گـُه آمد و گه خور آمد
خیل ِ سودا زده ی بسته به آخور آمد

لوطی و زن جلب و روسپی و لاکردار
احمق و مزد بـَر و ناکس و قلدر آمد

آل ِ چی توز به فرماندهی ِ حاج ساندیس
بهر خوشخدمتی شیخ جلنبر آمد

دوربین های دغل کار صدا و سیما
کمک ِ قلت ایشان به تکاثر آمد

رهبر جهل مرکب که اساس فتنه است
بهر چوپانی گلّه ز تفاخر آمد

نظرش بود به محمود ِ مصیبت نزدیک
زین سبب مغزک او فاقد فسفر آمد

فهم چون نیست در آن رهبر و این گمراهان
جای آدم تو بگو خاور آجر آمد


سرانگشت