آقای
گستهم طهماسبی، نه چندان خوش قیافه بود،
نه خیلی بدریخت؛ صورتش صاف و تپل بود اما
شخصیتش تا بخواهید چاله چوله داشت.
صبح
ها با رؤیای صادقه ی «ورزش
صبحگاهی»
تا
ظهر میخوابید و اگر به حال خودش می
گذاشتیش عصرها تا شب کتاب قورت می داد.
بیشتر
از سالی سی و سه نخ سیگار نمی کشید و هیچ
چیز آزارش نمی داد جز یک خارش خفیف که در
هفتمین بطن وجودش احساس بلاتکلیفی می
کرد.
مدتی
بود خیال می کرد بیماری مزمنش به نقطه ی
جوش رسیده است.
دردی
که روزی از وسط صفحات چرکنویس و لای کتاب
پا شده بود و در کشاله ی رانش امتداد یافته
بود و از امتداد کانال کولر به صف نانوایی
رسیده بود و از آنجا تا مقابر و منابر دور
موج برداشته بود و در اگزوز ماشینها،
مونوکسید کربن شده بود و به حساب بانکی
اش وزیده بود و بر صورت آدمهای تلویزیون
پاشیده بود و بالای رادیاتور شوفاژ میعان
کرده بود و بر نوک دماغش باریده بود.
دماغش
که ذغالی شد، تنها ماند.
کسی
همصحبتی اش را طلب نمی کرد.
دوستانش
در اداره می گفتند بیچاره در سیزده به در
مانده و دشمنانش در جامعه هیچ نظری
دربارهاش بروز نمی دادند.
انگار
نبود.
دانسته
هایش برای دیگران آب و نان نمیشد بنابراین
ارزش گفت و شنود نداشت.
در
جمع رفقا تحمل میشد اما حلقه ی ایشان را
تحمل نمیکرد.
شده
بود که وسط یک بحث هواشناسی یکهو بلند شده
باشد، دستش را رو به آسمان لرزانده و داد
زده باشد:
«ای
یاوه!
یاوه!
خلایق
مستید و منگ؟ یا به تظاهر تزویر می کنید؟»
و
مجلس را ترک کرده باشد.
دیگر
بیماریاش شوخی بردار نبود؛ باید میرفت
دکتر.
رفت
و نوبت گرفت.
دکتر
یک آدامس خروس نشان توی دهانش گذاشت و او
را روی ریلی دواند و پس از بالا و پایین
کردن نتیجه فهمید که وضعش خیلی خراب است.
فهمید
که پول هایش را پای کتاب هدر می دهد.
فهمید
گستهم طهماسبی (با
اسمی که تریلی نمی کشد)
نمی
تواند درباره ی مزیت های زانتیا بر پژو
دویست و شش، داد سخن بدهد و این مهم را
محاسبه کند که اگر خانه ای کلنگی را بکوبند
و بسازند بابت هر کاشی چقدر سود می برند.
به
علاوه نمی داند چطور می شود از شهرداری
جواز چهارطبقه تجاری گرفت و دو طبقه خلاف
رویش گذاشت، و نمی داند چگونه بايد کاربری
سينما را به سبزی فروشی تغيير داد.
چنین
آدم بی اطلاعی سربار جامعه است.
سربار
هم نباشد مجسمه ی ملال است.
وقتی
آدم فال قهوه را مسخره کند و به طالع بینی
چینی و مهمتر از آن هندی بی اعتقاد باشد
(حالا
اگر فقط طالع بینی چینی بود باز یک چیزی)
معلوم
است که فشل است و فالش می خواند.
معلوم
است که جنس لطیف به سراغش نمیآید و حاجتش
به قالب صابون می افتد.
چنین
آدم بی اطلاعی اگر رستم هم باشد حقش را در
صف نانوایی می خورند.
اسفندیار
هم باشد همه ی وجودش چشم است ـ چشم شیشه
ای.
دکتر
تشخیص داد در وجود آقای طهماسبی علاوه بر
نشخوار اندیشههای بزرگان، نیاز مردمان
عادی هم کبره بسته.
مشکل،
زیرساختی بود.
تقابلی
در وجودش بود که به هیچ سازشی تن نمی داد:
اسطوره
و در عین حال روزمره.
اسطوره
ای که دغدغه ی روزمرگی دارد و روزمرهای
که سودای اسطورگی مثل میگرن به چهارستونش
حمله می کند.
می
بایست خونش را عوض میکردند که کردند.
مایه
ی آرامش در مایعی دگر بود.
سرانگشت