۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

تهران: مخلوط ِ همگن!

در اتوبان صدر گیر افتاده بودم. ترافیک، وحشتناک بود و بزرگراه قفل شده بود. پیش رو تا چشم کار می کرد سواری بود که مثل خط زنجیر یا چه می دانم به قول شاعر «سلسله ی موی دوست» پیچ و تاب می خورد و «حلقه ی دام بلا» می شد. دام بلایی که رهایی از آن به این سادگی ها میسر نبود. وقت را می خورد و اعصاب را می سایید. صبر ایوب و طاقت سامسون می طلبید. یک بار هم
دو سه ساعت در خیابان دولت گرفتار راه بندان شدم. جای دشمنتان سبز، چلانده شدم تا به خانه رسیدم.

این دو واقعه و البته چند واقعه ی مشابه، به خصوص در روزهای تعطیل و ایام خاص مثل شب یلدا، چهارشنبه سوری و … باعث شد به این نتیجه برسم که این تهران، آن تهرانی نیست که بیست ـ سی سال قبل می شناختم. البته هیچ چیز ِ بیست سال قبل، همان چیز ِ امروز نیست، تهران که جای خود دارد. اما انگار آدم باید با صخره ای برخورد کند تا قاطعیت حضورش را دریابد وگرنه هرچه برایش از سختی سنگ و عظمت صخره بگویند، ماهیت آن را عمیقا نمی فهمد و درک نمی کند.

تهران امروز، تهران بیست، سی سال پیش نیست. آن موقع، به خصوص در سال های جنگ ایران و عراق، تهران بافت دیگری داشت. بین شمال شهر و جنوب شهر یک جهان فاصله بود. «یک جهان» که می گویم، اغراق نمی کنم. هرچه زیبایی و رفاه و آسایش و فرهنگ بود متعلق به شمال شهر بود و هرچه ادبار و بدبختی و فحش و زد و خورد بود از آن جنوب شهر. خانه های فزرتی، ترافیک، دود، فاضلاب، فقر، اعتیاد، نبود امکانات رفاهی و فرهنگی، معماری های زشت و ناهنجار، شهرسازی بی سلیقه و سردستی، و ... یکجا به جنوب تهران تعلق داشت. (بخشی از این معماری نازیبا به قبل از انقلاب مربوط است؛ مثل (به قول آیدین آغداشلو) معماری ساختمان پلاسکو در مرکز شهر، چهارراه استانبول) اما امروزه وضع به گونه ای دیگر است. همه ی شهر تقریبا یکجور و شبیه به هم شده؛ یک کاسه شده. با این توضیح که شمال شهر بدتر و جنوب شهر بهتر از قدیم است. به گفته ی دیگر: جنوب تهران زیبا شده اما به قیمت قربانی شدن شمال تهران. اگر جنوب شهر، خوب می‌شد و به همان نسبت (حتا با آهنگ کندتر) شمال شهر هم بهتر می شد، جای تحسین داشت. از میان برداشتن فاصله ی طبقاتی بود که دستکم برای من مطلوب است. اما یکسان شدن (تقریبی) چهره ی تهران ظرف بیست و اندی سال اخیر و تبدیل آن به مخلوطی همگن، بی گمان دلایل بسیاری دارد که برخی از آن ها به نظر من بدین قرار است:
1
ـ شهردار شدن کرباسچی (یکی دو سال بعد از اتمام جنگ) نقطه ی تحول مهمی در تغییر چهره ی تهران بود. کرباسچی و یارانش در شهرداری تهران کارهای مهمی انجام دادند که برخی از آنها مثبت و برخی منفی بود. از کارهای مثبت شهردار، ساختن فرهنگسرا در نقاط مختلف تهران، به ویژه در جنوب شهر بود (به یاد آوریم تعطیل کشتارگاه تهران و ساخته شدن فرهنگسرای بهمن را بر ویرانه
های کشتارگاه). ساخته شدن فرهنگسراها و بوستان ها، فضای جنوب شهر را عوض کرد و جنوب تهران را از مکانی ایزوله و بیغوله که مختص معتادها و موادفروش ها ولات و لوت ها بود، به جایی تبدیل کرد که می توان در آن تئاتر و موسیقی و جشنواره های هنری و فرهنگی برپا داشت و از جای جای شهر تماشاگر و مهمان جلب و جذب کرد. تماس فرهنگی مردمان پایین شهر و بالای شهر در تلطیف فضای جنوب تهران بسیار موثر بود.
2
ـ در سال های جنگ و پیش از آن، بین پارک ها و خیابان های تهران، نرده ای حایل بود. به عبارت دیگر نرده ای آهنی فضای سبز را از خیابان جدا می کرد. کرباسچی میله ها را برداشت، سبزی و طراوت را وارد فضای شهری کرد و بدین ترتیب کمک زیادی به زیبایی جنوب شهر کرد که به طور طبیعی از فضای سبز کم بهره بود (چون شمال تهران به خودی خود، و تا پیش از هجوم حضرات برج ساز، باغ و درخت زیاد داشت و سرسبز بود)
3
ـ فروش تراکم در دوران کرباسچی ضربه‌ای اساسی به شمال تهران زد آن وقت ها شمال شهر اینهمه شلوغ و پر ازدحام و آلوده نبود. خلوت بود و زیبا و تمیز و سرسبز. به ندرت در آن دچار ترافیک می شدید. خانه ها بزرگ بود. یک طبقه یا حداکثر دو طبقه. در خانه ای هزار متری، دو تا پنج نفر زندگی می کردند که تازه آنها هم نصف سال خارج از کشور بودند. فروش تراکم در اوایل دهه ی هفتاد آسیب مهلکی به شمال تهران زد. دستور اکید رئیس جمهور وقت، رفسنجانی، مبنی بر لزوم «خودگردانی ِ» تمام سازمان ها و وزارتخانه ها و استقلال مالی آن‌ها از دولت منجر به این شد که کسب درآمد به هر وسیله ی ممکن در شهرداری حرف اول را بزند و بلند مرتبه سازی در شمال شهر رشدی سرسام آور پیدا کند. باغ‌ها خشکانده شود، زمین‌ها تغییر کاربری دهد، درخت‌ها بریده شود، برج ها بالا رود و جمعیت به شمال شهر سرازیر شود (توجه به نکته ی «تراکم فروشی» را وامدار اشاره و تذکر دوست عزیزم، خلبان کور، هستم).
4 ـ حکومت اسلامی از اول انقلاب شروع به مصادره ی اموال ثروتمندانی کرد که به خیال خودش با رژیم شاهنشاهی سر و سری داشتند. بسیاری از خانه‌های «طاغوتی» را به رایگان یا ثمن بخس به مستضعفین ِ طرفدار انقلاب واگذار کردند. بدین ترتیب کسانی با فرهنگ کوخ نشینی، ساکن شمال شهر تهران شدند و یکدستی اش را به هم زدند. عدم تجانس فرهنگی از آغاز انقلاب اندک اندک در شمال تهران دیده شد و از دهه ی هفتاد اوج گرفت. از طرف دیگر سازمان های حکومتی و سیاسی ـ نظامی چون سپاه پاسداران اقدام به ساختن شهرک هایی برای کارمندانشان در شمال تهران کردند (نمونه اش شهرک هایی که مابین میدان نوبنیاد و نیاوران ساخته شده) اینگونه بود که پابرهنگان دیروز و چکمه پوشان امروز، همسایه ی کاخ نشینان شدند.
5 ـ رانت خواری و مناسبات فاسد اقتصادی بعد از انقلاب باعث پدید آمدن طبقه ی نوکیسه ای شد که یا اهل تهران نبودند یا حاشیه نشین بودند و راهی به شمال شهر نداشتند (باستانی پاریزی در مقاله‌ای انقلاب 57 را انقلاب حاشیه نشینان نامیده). آنان از اطراف و اکناف به تهران سرازیر شدند و به علت ثروت بی حد و حصر و باد آورده در شمال شهر جا خوش کردند. آدم‌های بافرهنگ (از قبیل نویسندگان، متفکران، هنرمندان و …) به علت فقر روز افزون به جنوب، مرکز، حاشیه، شرق و غرب تهران رانده شده اند. امروزه فرهنگ اهالی شمال تهران، گاه به فرهنگ لمپن ها پهلو می زند، با این توضیح که برخورداری از «پول» آنان را متکبرتر و گستاخ‌تر کرده.
6 ـ مترو، ماهیت تهران را عوض کرده است. کسانی که در تهران ِ بی مترو زندگی نکرده اند، این مساله را متوجه نمی شوند. قبلا، یعنی همان بیست ـ سی سال پیش جا به جایی از جنوب به شمال تهران خودش یک مسافرت سخت و وقت گیر بود که خیلی مواقع، یک روز تعطیل را پر می کرد. از مکان های مورد علاقه ی بچه‌های جنوب تهران و شهر ری ،« پارک ملت» در ولی عصر بالا بود. برای رسیدن به پارک ملت، باید اتوبوس دو طبقه سوار می شدید و با سرعت لاک پشت در راه بندان حرکت می‌کردید و بعد از چهار، پنج ساعت به پارک می رسیدید. اما امروز ظرف یک ساعت مترو مسیر شهر ری تا تجریش را طی می کند. می‌توانید از هرکجا دست دوست دخترتان را بگیرید، با هزار تومن، به تجریش بیایید، سر پل، یک فال گردو و دوتا بستنی اکبر مشتی بخورید و به خانه برگردید.

برای امتحان هم که شده یک بار ساعتی وقت بگذارید و به تیپ و قیافه و رفتار آدم‌هایی که در میدان تجریش گردش می‌کنند، نگاه کنید. لحظه‌ای گیج می‌شوید و با خود فکر می‌کنید که شاید اینجا میدان شوش سابق است و شما اشتباه آمده اید!

سرانگشت

۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

پاسخ به یک پرسش خیلی خیلی قدیمی



خیام نیشابوری در قرن پنجم :
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به زانچه فروشند چه خواهند خرید؟
.
.
.
سرانگشت:
خیام! اگر پیاله را برداری
دیگر نکنی سؤال بیجا، آری!

۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه

قدمت و اعتبار

اوایل انقلاب، یکی دو سال اول، بعد از اینکه جمهوری اسلامی رو در روی ملت قرار گرفت و یکی ـ یکی سرکوب احزاب و جمعیت ها را آغاز کرد، شماری از مردم از حکومت برگشتند و از آن بیزار شدند. این روگردانی بعد از سی و پنج سال هنوز ادامه دارد، یعنی اکنون هم اقشاری از ملت، چشم دیدن حکومت اسلامی را ندارند و دلشان حسابی از دستش پر است؛ فقط به نظر من بین این دلخوری و آن دل پُری ماهیتاً تفاوت وجود دارد. آن موقع مردم جمهوری اسلامی را جدی نمی گرفتند؛ از سر تحقیر با آن برخورد می کردند؛ ضعیف و نامعتبر و موقتی می دانستندش. خلاصه اینکه آدم حسابش نمی‌کردند و این از لحن و اظهار نظرها و جوک هایشان پیدا بود. اما امروز مخالفان نظام آن را رژیمی سفاک و بی رحم و بیدادگر و (متاسفانه) پایدار می شمارند. امروز نوع نگاه ملت به حکومت، اکثراً یا مسالمت جو و تسلیم شده است یا به شدت خشمگین و کلافه. از طنز و ریشخند جاری در نگاه قدیم، کمتر می‌توان نشانه ای دید. آن موقع هرچند شدت خشونت خیلی بیشتر از حالا بود اما به همان نسبت جدی نگرفتن حکومت هم قوی‌تر از امروز بود.
داشتم به چرایی این مساله فکر می‌کردم که ناگهان صحنه ای از فیلم محبوبم، محله ی چینی ها، به یادم آمد. (اگر فیلم را دیده‌اید اولین ملاقات کارآگاه گیتس و نوح کراس را به یاد آورید)
در صحنه ای از فیلم موقعی که کارآگاه (جک نیکلسن) دلیل احترام و اعتبار کراس را از او می پرسد، نوح کراس (جان هیوستن) پاسخ می دهد:
ـ آقای گیتس، من پیرم!... سیاستمدارها، ساختمان‌های زشت و فاحشه ها هم اگر مثل من سال‌ها دوام بیاورند، محترم و معتبر می شوند.
این جواب ظاهراً کارآگاه گیتس را قانع می کند!
جمهوری اسلامی حالا دیگر بچه نیست و دارد به چهل سالگی نزدیک می شود. بنابراین از آنجا که قدمت پیدا کرده و سالها دوام آورده دارای اعتبار شده است. اعتباری از جنس اعتبار فاحشه های پیر و ساختمان‌های زشت ِ قدیمی.


سرانگشت

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

از دماوند تا ویستار

هرکه هرچه می‌خواهد بگوید، ولی من فکر می‌کنم جمهوری اسلامی از هیچ چیز به اندازه ی فعالیت فرهنگی و روشنفکرانه و روشنگرانه وحشت ندارد و بدش نمی آید. جمهوری اسلامی هیچ چیز را به اندازه ی فرهنگ غیر خودی دشمن نمی دارد. کسانی که این معنا را به چیزی نمی‌گیرند از درک و تحلیل تاریخ عاجزند. کافیست به تاریخچه ی جمهوری اسلامی نگاه کنیم و مبارزه ی همه جانبه اش را با روشنفکران، هنرمندان، روزنامه نگاران و ناشران مستقل ببینیم. (آخ که چقدر دلم می‌خواهد گوشه‌ای از تاریخ روشنفکری این مملکت را بنویسم؛ دستکم آن یک ذره‌ای که شاهدش بوده ام)
چند روز پیش سری به کتابفروشی ویستار زدم (در خیابان کریمخان تهران) و در کمال تعجب دیدم که کتاب‌هایش را جمع آوری و مغازه را به ناشری نیمه حکومتی واگذار کرده. از قدیم می‌دانستم که نشر ویستار متعلق به فرخنده حاجی زاده است که خود داستان نویس و حامی ادبیات مستقل و روشنفکرانه است. می‌دانستم که برادر ِ فرخنده حاجی زاده به نام حمید حاجی زاده، شاعری بوده است بی باک و استبداد ستیز که به همراه فرزند خردسالش در خانه‌ به وسیله ی جلادهای جمهوری اسلامی کشته شده اند. حمید حاجی زاده از قربانیان قتل های زنجیره ای است. تعطیل ویستار غمگینم کرد. به آنسوی خیابان نگاه کردم؛ کتابفروشی سابق مرغ آمین را دیدم که متأسفانه سالهاست تخته شده و جایش را به مغازه ای داده که کتاب‌های کمک آموزشی می فروشد! آنقدر چماقدارهای حکومت اسلامی برای صاحبان مغازه، مزاحمت ایجاد کردند که مجبور شدند آنجا را بفروشند. بعد یادم افتاد که در درازای عمر نه چندان بلندم شاهد بسیاری از این تعطیل شدن‌ها بوده ام. .بسته شدن مراکز و نشریه هایی که فراوان تأثیر روی من گذاشتند و کلی ازشان خاطره دارم: تعطیل مجله ی کارنامه، تعطیل کتابفروشی مرغ آمین، تعطیل پاتوغ کتابخوانی سینِما ایران، تعطیل مجله ی آدینه، تعطیل انتشارات ابتکار (متعلق به زنده یاد زال زاده، همو که صدای شاملو را به گوش ما می‌رساند و به وسیله ی تروریست های رژیم ترور شد)، تعطیل مجله ی گردون و جایزه ی ادبی گردون که به همت عباس معروفی منتشر و برگزار می شد، تعطیل خانه ی سینما، تعلیق انتشارات طرح نو، تعطیل ده‌ها روزنامه و مجله و پاتوغ که دیگر حسابشان از دستم در رفته است و …
خب، اینهمه تعطیل و به محاق بردن چه معنایی دارد جز اینکه جمهوری اسلامی از روشنگر و روشن‌فکر و خیال پرداز وحشت دارد؟ جز اینکه دلش نمی‌خواهد کسی چشم انداز دیگری را پیش چشم مردمان بگشاید؟ جز اینکه مرگ خود را در گسترش چشم اندازهای جایگزین می بیند. چه معنایی دارد جز اینکه نوشته‌های ما و برنامه‌های ماهواره و … موثرند. (که اگر نبودند به اینهمه فیلترگذاری و پارازیت اندازی نیاز نبود. به قول مصطفی ملکیان: حکومت های دیکتاتوری از ادبیات و هنر وحشت دارند چون قدرت تخیل مردم را بالا می‌برد و این باعث می‌شود که بتوانند خود را جای دیگری قرار دهند و بدین ترتیب تبدیل به انسان‌هایی اخلاقی شوند و به تبع آن به بی‌اخلاقی حاکمان واقف شوند چرا که یکی از شرایط اخلاقی بودن، توانایی همذات پنداری و گذاشتن خود به جای دیگری است)
اوایل انقلاب سیما کوبان نشریه ای به نام چراغ راه انداخت و انتشاراتی به اسم دماوند پایه گذاری کرد. چراغ و دماوند پس از مدتی به محل تجمع بخشی از روشنفکران ایران تبدیل شد. در مجله مقاله می‌نوشتند و در چاپخانه کتاب‌هایشان را چاپ می کردند. شماری از بهترین کتاب‌های بعد از انقلاب محصول سرکوبگران جمهوری اسلامی پس از کوتاه زمانی به این کانون فرهنگی حساس شدند. بنابراین شاه‌کلید و حلال همیشگی مشکلات خود را که چیزی به جز گروه فشار نبود و نیست و نخواهد بود، راهی کردند تا ضد انقلاب را با مبانی انقلاب اسلامی آشنا کنند. چراغ تعطیل شد و دماوند به یغما رفت. از آن روز تا به امروز همچنان در بر پاشنه ی سابق می چرخد: قداست عربده و حقانیت چماق.
با اینهمه هر یک عدد پست که ما می نویسیم، هر قطعه شعر که تو می گویی، هر تک عکس که او می گیرد، هر یک داستان که ایشان می‌نویسند، خاری است به چشم استبداد و لرزه‌ای است در چهار ستونش.




سرانگشت

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

سینما سینما ـ سینماگر جامعه

چهار نفر را می‌شناسم که با سینِما آغاز کردند اما در سینِما نماندند. ستاره نبودند و ستاره شدند. چهار نفر که در چهارراه حوادث از دل حادثه ها گذشتند. هیچ کدام سینماگر بزرگی نبودند. حافظه ی سینِما به سختی آنان را به یاد می‌آورد اما حافظه ی جامعه به این زودی‌ فراموششان نمی کند.
اولی فرود فولادوند (فتح الله منوچهری) است که در سینِمای پیش از انقلاب چند فیلم معمولی ساخت از جمله شهر شراب و خانوم خانوما و یکی هم انگار در مصر جلوی دوربین برد به نام شیرهای سینا. دوبلور بود و گاه بازیگر.
فولادوند با روشنگری های جانانه اش علیه اسلام و بعدها سرنوشت نامعلوم و احتمالاً تراژیکش در حافظه ی مبارزان رهایی از اسارت فکری ماندگار خواهد بود.
دومی رضا فاضلی است که او هم در سینمای پیش از انقلاب جوان اول فیلم‌های متوسط بود. بعداً به صف مبارزان علیه جمهوری اسلامی و خرافات سازنده و پیش برنده اش پیوست. پسرش بیژن را به جای او ترور کردند اما فاضلی همچنان نستوه بود. کلامش آتشین و راستکرداری اش مثال زدنی بود. از هنرپیشه ای که فیلم‌های تخدیری بازی می‌کرد تبدیل شد به روشنگری که کتاب و فانوس در دست داشت.
سومی اما به روزگار ما نزدیک‌تر است. نوشته‌ها و فعالیت‌هایش را به آسانی به یاد می آوریم. محمد نوری زاد را می گویم. نوشته هایش در کیهان به علاوه ی سریال تلویزیونی پروانه ها می‌نویسند، او را در هیات یک حزب اللهی دو آتشه نشان می دهد. در دوران خاتمی خودم چند مقاله از او علیه اصلاحات خواندم. اما جنبش مردم در سال 88 و به ویژه قضیه ی کهریزک محمد نوری زاد را دگرگون کرد و به صف ناقدان حکومت ولایی وارد کرد. (به جد معتقدم اعتراف به ماجرای کهریزک وحشتناک ترین، خانمان براندازترین، رسواگرترین و آسیب زننده ترین اعترافی بود که جمهوری اسلامی از اول حیاتش تا به امروز کرده، حتا آسیب زننده تر و آبرو ریزتر از اعتراف به قتل های زنجیره ای و کشتار تابستان 67 (هرچند جمهوری اسلامی تا به حال رسما کشتار 67 را تأیید نکرده و فقط اینسو و آنسو برخی از مقاماتش به آن اذعان کرده اند). می‌دانید چرا معتقدم کهریزک از همه ی جنایات جمهوری اسلامی بیشتر به آن لطمه زده؟ چون برای اکثر مقامات جمهوری اسلامی، اعم از چپ و راست و میانه، انسان از آنجا که انسان است و به این دلیل که انسان است، حرمت و حق و حقوق ندارد؛ آنان فقط برای مسلمانان شیعه ارزش و احترام قائلند ـ مثلاً فکر می‌کنید حتا علی مطهری که برخی اینهمه او را منتقد و شجاع و پیشرو می انگارند برای مرتدان حقی قایل است؟! در قضیه ی قتل های زنجیره ای و کشتار 67 قربانیان از نظر مقامات جمهوری اسلامی عده‌ای ای ملحد، منافق، لاییک و ناصبی بودند پس اصلاً حق حیات نداشتند و نباید از اعدامشان ناراحت بود. مقامات جمهوری اسلامی و بسیاری از طرفداران شان از این وقایع مطلع بودند اما به دلیلی که گفتم خم به آبرو نمی آوردند و در اتحادشان خللی وارد نمی شد. اما قضیه ی کهریزک ذاتاً متفاوت بود. در اینجا بچه شیعه‌ها دستگیر و شکنجه و کشته شدند. به بچه شیعه‌ها تجاوز شد نه به مجاهدین و کمونیست ها. بنابراین به ناگاه تصویر مقدس جمهوری اسلامی نزد بسیاری از طرفداران و کارگزارانش فرو ریخت. سیدعلی خامنه ای نماد ظلم و سنگدلی و جنایت شد. اتحاد نامیمون اسلامی ها پس از سال‌ها از هم پاشید. اقرار به ماجرای کهریزک در نهاد بسیاری کسان زلزله ای آنچنان مهیب ایجاد کرد که گمان نمی‌کنم ترک هایش ترمیم پذیر باشد). 
چهارمی و آخری محمدرضا عالی پیام است که پس از انقلاب در چند فیلم معمولی شرکت کرد و چند فیلم دیگر نوشت و تهیه کرد (از جمله پرواز از اردوگاه) که البته چنگی به دل نمی زدند. اما درسال های اخیر با شعرهای طنز خود غوغایی به کرده و نقش بسیار موثری در نبرد با استبداد مذهبی و ثبت واقعیت‌های جامعه ی ایران داشته است.
واقعاً نمی‌دانم آشنایی با سینِما در بیداری این چهار تن تا چه حد نقش بازی کرده اما می‌دانم آدم‌های باوجدان در هر کسوتی که باشند برای خودکامگان جانی خطرناکند.

سرانگشت

۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

چ مثل چاپلوس

فیلم چ قرار بوده درباره ی زندگی و شخصیت چمران باشد اما نیست. به نظرم این ساخته ی حاتمی کیا تصویر درهم و برهمی از مصطفی چمران به دست می دهد. قصه، تنها مقطع کوتاهی از زندگی چمران را نشان می‌دهد و حتا در نمایش این بخش کوتاه نیز ناموفق است. فیلم، می‌گوید و نمی گوید. از طرفی چمران از زبان دیگران آدمی باکفایت، چریکی کهنه کار، دانشمندی نابغه، صلح دوستی صادق و … معرفی می‌شود و از طرف دیگر و روی پرده آدمی است بی ابتکار و سر در گم و بی دانش. چمران در ماموریتش که همانا راضی کردن کردها به آشتی با دولت مرکزی است، شکست می‌خورد. در منطق و استدلالش نسبت به حریف برتری قابل ملاحظه ای بروز نمی دهد. بود و نبود او در کردستان تأثیرش یکی است. چریک پیر، هیچ نقشه و راهکاری برای بیرون رفت از بحران ندارد. جز للگی زن‌ها و بچه‌ها و پیرمردها کار دیگری بلد نیست و تازه در آن کار هم ناشی است. مواضع جنگی را یک به یک از دست می‌دهد و کلی کشته و مجروح از نفرات خودی به جا می گذارد. چمران در فیلم چ منشاء اثر نیست. حتا نمی‌تواند چاره‌ای بیندیشد تا بیمارستان را از تعدی محفوظ نگه دارد. چمران با آن یال و کوپال از پاسدارها که سردسته شان اصغر وصالی است خام تر است. لااقل اصغر وصالی مرد جنگ است و در مقابل دشمنانش می‌ایستد و آنان را به رگبار می بندد. اما چمران چه؟ نه عرضه ی جنگ دارد و نه تدبیر صلح می داند. آدمی است آویزان و اضافی در فیلمی که قرار است به زندگی او بپردازد! در فیلم چیزی از کودکی، نوجوانی و جوانی چمران نمی بینیم. همچنین از افکار و اندیشه هایش، جز آنکه مداح گاه و بیگاه خمینی است و به حال او که چنین پاسدارهای جان بر کفی دارد غبطه می خورد! چمران در پاوه شکست را پذیرا می شود. اما در واپسین لحظات چیزی که ورق را بر‌می‌گرداند و نتیجه ی جنگ را به سود دولت مرکزی رقم می‌زند، نه کفایت چمران که صلابت خمینی است! خمینی به مردم و نیروهای نظامی فرمان بسیج و حمله می‌دهد تا از نگاه حاتمی کیا نقش بی بدیل رهبری مشخص و معلوم شود. ولایت فقیه از نظر فیلمساز، گشاینده ی کورترین گره‌ها است! اینگونه است که فیلم چ اگر هیچ هویتی نداشته باشد لااقل مدیحه ای چاپلوسانه در تأیید رهبری مذهبی انقلاب و ولایت فقیه است.





سرانگشت 

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

عجایب المخلوقات

(1)

پدربزرگم استعدادهایش را سوزاند تا پدرم را در قله ببیند. پدرم به قله نرسید و از دامنه بالاتر نرفت... پدرم نتوانست تمامت توانایی‌هایش را شکوفا کند. او زندگی‌اش را به پای من ریخت تا من به چکاد برسم. من به هیچ بلندایی نرسیدم و مدت هاست در کوهپایه سرگردانم... من هست و نیستم را خواهم سوزاند تا فرزندم فاتح سرزمین آرزوها شود و او نیز همین کار را برای فرزندش خواهد کرد بی‌آنکه لحظه‌ای به پشت سر نگاه کند.

(2)

من در عجبم از هندیان! مردمی که تعالیم شان پر است از شفقت و صبر و مهربانی تا جایی که حتا خشونت را برای دشمنانشان نمی پسندند و بر حیوانات نیز درشتی روا نمی دارند، چه بسیار در مورد خودشان (و به ویژه زنانشان) سنگدل و بی رحمند. چه قساوت ها و تجاوزها نسبت به هم انجام می دهند.
من فکر می‌کنم اگر هندی ها یک درصد از بلاهایی که بر سر یکدیگر می آورند، بر سر بیگانه‌ها آوار می کردند، دیگر نیازی به گاندی نداشتند و انگلیسی‌ها حتا یک ساعت هم در هندوستان نمی ماندند.



سرانگشت 

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

سایه ی ارتش شاهنشاهی و جنگی که داشت زودتر از موعد به پایان می رسید!

تازگی‌ها کتابی خواندم درباره ی جنگ ایران و عراق. نویسنده ی کتاب یکی از فرماندهان ارتش ایران است و رویدادهای دو سه سال شروع جنگ را روایت می کند. نکته‌ای که به نظرم جالب بود توانایی‌های بالقوه و بالفعل ارتش ایران بود، آنهم درست در موقعی که اسلامی ها و انقلابی ها ارتش ایران را مضمحل کرده بودند و کشور به هیچ وجه آماده ی درگیر شدن در جنگ نبود. از خلال سطرهای کتاب آدم متوجه می‌شود که ارتش ایران پیش از انقلاب بسیار خوب آموزش دیده بود. با پیشرفته‌ترین راهکارهای نظامی آشنا بود و در جنگ با کمترین هزینه، بیشترین فایده را به دست می آورد. ارتش ایران که بخش ضعیف شده‌ای از ارتش شاهنشاهی بود، به دانش جنگی روز مسلح بود (چیزی که در بسیج و سپاه به چشم نمی خورد) برای همین ظرف دو سال توانست وضعیت نبرد را به نفع ایران تغییر دهد. این برداشت با اسناد بر جای مانده از بنی صدر هم جور درمی آید، آنجا که بعد از عملیات خیبر به خمینی نوشت: رزمندگان ما در ارتفاعات الله اکبر، الله اکبر گفتند.

سایه و بقایای ارتش شاهنشاهی ایران به دلیل ورزیدگی و آموزش‌های صحیح و سطح بالا توانست در یکی دو سال اول جنگ چند عملیات موفق انجام دهد (خیبر، طریق القدس، بیت المقدس) تا جایی که صدام را به خواهش صلح وادارد و کشورهای عربی را به پرداخت غرامت راضی کند. بقایای ارتش شاهنشاهی، خلبان‌ها و استراتژیست های بین المللی داشت، حالا فکر کنید اگر خمینی از ترس کودتا ارتش ایران را سلّاخی نمی‌کرد نتیجه ی جنگ چند روزه و با چه کیفیتی معین می شد.
البته دو سال جنگ برای خمینی خیلی کم بود. او به فرصت بیشتری نیاز داشت. فرصت بیشتر برای سرکوب خونین مخالفان داخلی.


سرانگشت

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

نهایت ِ استبداد

اکبر رادی در «باغ شب نمای ما» که به نظر من یکی از بهترین نمایشنامه های اوست، به دخالت حاکمان مستبد در خصوصی ترین مسایل زندگی مردم اشاره می‌کند و به این وضعیت شرم آور آشکارا طعنه می زند. در جایی از نمایشنامه دو تن از دلقکان دربار در برابر ناصرالدین شاه (که در آن اثر سمبل مستبدان و دیکتاتورهای تاریخ است) نمایشی کمدی اجرا می‌کنند و به مشکلات و کمبودهای مملکت اشاره می کنند. آن‌ها (به طنز) یکی از مشکلات کشور را این نکته می‌دانند که سلطان به علت خالی بودن خزانه نمی‌تواند به اروپا سفر کند و مجبور است در مملکت خراب خودش بماند! بعد برای حل معضل پیشنهاد مضحکی ارائه می‌دهند. اینکه حکومت مالیات جدیدی وضع کند و از همخوابگی زن و شوهرها در شب‌های جمعه حق آب دریافت کند! … این تکه یکی از نقاط اوج قلم تیز و رسواگر رادی است که متأسفانه در اجرایی که من سال‌ها پیش از این نمایشنامه دیدم به تیغ سانسور سپرده شده بود.
رادی، مستبد را موجودی می‌داند که حتا در جزیی ترین امور زندگی مردم فضولی می‌کند و حکم می دهد. از جمله ی این فضولان حاکم، یکی هم سیدعلی خامنه ای، رهبر آسیب دیدگان مغزی و گدایان فکری ایران است. خامنه ای حتا به خشتک مردم هم کار دارد. می‌گوید باید جمعیت ایران را به 150 ملیون نفر برسانید! حالا که نمی‌تواند (یعنی نگذاشتند) بمب اتم بسازد، می‌خواهد مملکت را پر از گدا و بیکار و بی‌سواد و مجرم کند.
جمهوری اسلامی اول می‌خواست کره و مالزی شود که نتوانست، بعد کره ی شمالی که باز نتوانست؛ حالا می‌خواهد پاکستان شود و به هر وسیله ممکن است موجودیت نحسش را نگه دارد. خامنه ای یا جانشینش به غربی‌ها خواهد گفت کشور ما دویست ملیون آدم بدبخت گرسنه ی حریص دارد که اگر به ما کمک نکنید آن‌ها را کنترل کنیم و در بند نگه داریم، ولشان می‌کنیم تا بیایند ثروت شما را بچرند و کشورهایتان را کن فیکون کنند. اگر ما را تحریم کنید اینجا یک فاجعه ی بزرگ انسانی رخ خواهد داد و دستکم ده ملیون از گرسنگی تلف می‌شوند (البته خامنه ای این را برای فریب غربی‌ها خواهد گفت، چون او رعایا را «انسان» و دارای حقوق انسانی نمی‌داند. آدم ها برای خامنه ای و جمهوری اسلامی اش چیزی هستند از مقوله ی خر قبرسی که یا باید روی مین فرستادشان یا قاچاق و بمب ساعتی بارشان کرد). برای کشوری که زیرساخت های اقتصادی اش ضعیف است، بیکاری و تورم در آن بیداد می کند، صنعت مولد ندارد و شغل اکثر مردمش دلالی است، جاده هایش مسلخ مسافران است، اتوبوس های شهری و مترو اش جای سوزن انداختن ندارد، دچار کم آبی و کم بارشی است، رودخانه ها و دریاچه هایش رو به خشکی است، هوای آلوده‌اش خفه کننده و کشنده است، خاک حاصلخیزش کمتر از بیست درصد مساحت کل آن است و … پاکستان سازی فاجعه‌ای است بزرگ‌تر از ولایت فقیه.

استبداد، سرطانی لجام گسیخته است و از کلی ترین تا جزیی ترین مسایل را شامل می شود. نهایت استبداد هم آن است که رهبر مستضعفان عالم از داخل کاندوم سر در می آورد، در حالی که سوزنی در دست دارد تا آن را سوراخ کند.



سرانگشت 

آهای جلاد!

واقعاً که عجب رهبر صبوری داریم! چقدر باگذشت و بزرگواره! اگه من جای خامنه ای بودم همچین می‌زدم تو دهن این دری نجف آبادی و دار و دسته اش که دندوناشون بریزه کف پاشون. دیوث حرفای گنده تر از دهنش می زنه. میگه واسه بعد از رهبری باید به فکر جانشین باشیم! یه سری الاغ تر از خودشم این مزخرفو تکرار می کنن. اگه جای خامنه ای بودم بهشون میگفتم بیشرفا من پیرم؟! من تازه هفتاد و پنج سالمه. اون امام راحل عظیم الشان که همه تون زیر علمش سینه می زدید، وقتی به رهبری رسید هفتاد و هف سالسش بود. یعنی دو سال از حالای من بزرگ‌تر بود. هش سالشو جنگ کرد، ده سالم مخالفارو به خاک و خون کشید. حالا من پیرم؟! ...آهای جلاد! بیا این زبون درازارو ببر کهریزک دهنشونو سرویس کن!


سرانگشت