۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

چیزی برای ِ گنجشک ها

دختر پله پله از نردبان ِ پشت ِ بام پایین آمد و غمزده گفت :
ـ کلاغ ها ! کلاغ ها همه ی ِ نان ریزه ها را خورده اند ... چیزی برای ِ گنجشک های ِ بیچاره نمانده .
مادربزرگ خودش را از سرمای ِ آذر، میان ِ بافتنی های ِ پشمی پیچیده بود و گوشه ی ِ حیاط روی ِ قالیچه نشسته بود . صداها را خوب می شنید اما گنگ بود و نمی توانست چیزی بگوید . از صبح هم یکریز غارغار ِ کلاغ شنیده بود و نتوانسته بود بفهمد چرا دختر توقع ِ گنجشک دارد .
دختر در حیاط چرخی زد . پاییز بود و اگرچه زمین را زود به زود جارو می کردند ولی زودتر از زود برگ های ِ زرد می پوشاندش . دختر از روی ِ بند، شال ِ صورتی را برداشت و روی ِ شانه انداخت . مادربزرگ او را دید که پاکت ِ نان ِ خشک را به دست گرفت . دختر خواست بپرسد " چطور می شود گنجشک ها را برای ِ خوردن ِ نان ریزه خبر کرد " که نپرسید و مادربزرگ خواست جواب دهد " باید نان را به اندازه ی ِ منقار ِ شان ریز کرد" که نگفت .

باد می آمد و کلاغ ها را لا به لای ِ شاخه ها می لرزاند . مادربزرگ دید که دختر شال را به خود پیچید و پا روی ِ نردبان گذاشت . پاکت ِ نان را می فشرد و پله ها را یکی یکی بالا می رفت . شال ِ صورتی باد می خورد و موج بر می داشت . کم کم سُر خورد و پایین آمد . دختر به لبه ی ِ بام رسیده بود و شال ِ صورتی کنار ِ پایش رهای ِ رها شده بود .
ناگهان مادربزرگ خواست بگوید :
ـ آذر !
نتوانست .


سرانگشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر