لطفاً
نظرتان را در باره ی تأثیر و عملکرد ده
ساله ی این وبلاگ بنویسید.
(نظرات
محرمانه میماند و چاپ نخواهد شد)
انگشت
۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه
۱۳۹۵ فروردین ۲۳, دوشنبه
نامه ی کروبی به روحانی
نامه ی کروبی آمد روی نت
نامهای
بس فاشگو بود و قوی
گرچه
کوتاه و صریح و ساده بود
حرف
میزد در حد ِ یک مثنوی
طرح
فردای ِ ”نظام اش” اصل بود
مشکل
امروز بودش ثانوی
آنچنان
که گوییا بنوشته است
نامه
را با یارهای معنوی!
سرانگشت
۱۳۹۵ فروردین ۲۲, یکشنبه
وفادار
“سمیرا”ی
ِ منی، میرای ِ من باش
بخواب
و بعد ”المیرا”ی ِ من باش
”نسیم”
و ”زینب” و ”زهرا” و ”زهره”
”شمیم”
و ”ساغر”ِ گیرای من باش
اگر
”ساقی”، ”سحر” را فتنه جو خواند
تو
با ”آوا” بخوان، ”ری رای” من باش
دویدم
تا ”شکیرا” را بگیرم
فقط
شین یافتم، کیرای من باش!
وفاداری
مرا خـُرد و خزان کرد
”شکوفه”
باش!
غم
پیرای من باش
نمیدانم
چرا ”لیلا” جفا کرد؟
بیا
زیر من و زیرای من باش!
سرانگشت
۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه
اهل تعصب
جرقه
ی این شعر را قتل فجیع فرخنده در افغانستان
زد.
فرخنده،
دختری بود که به اتهام بیحرمتی به قرآن
توسط مردم متعصب دور و برش در یک چشم به
هم زدن کشته و سوزانده شد.
چون
نیک بنگریم شمار این جرقه ها آنچنان زیاد
است که میتوان با آنها جهنم قرآنی را
بر روی کره ی زمین تحقق بخشید.
خرند
اهل تعصب، خرند جان شما
نه
خر که بیشک از آن بدترند جان شما
خران
کجا ز خری قاتلان همنوعند؟
کجا
خران دگر می درند جان شما؟
کجا
ز امت ِ این و امام ِ آن هستند؟
خران
مومنه و کافرند جان شما؟
کجا
مراد و علمدار گله شان هستند؟
فقیه
و مفتی و پیغمبرند جان شما؟
خران
رها ز خرافات و اعتقاداتند
اگرچه
بسته ی ِ بو بشّرند جان شما
سزاست
آنکه دگر نام ِ «خر»
بگردانیم
که
آبروی خران میبرند جان شما
خران
حُرند به پیش جهادیان سفیه
که
بر تمام سخن ها، کرند جان شما
چه
گویمت که ز خر بدتران در ایرانم
وزیر
و مجتهد و رهبرند جان شما
بسیجی
اند و مدیر و سپاهی و جلاد
امام
ِ جمعه و بر منبرند جان شما
فغان
که کوردلان در دل ِ «فغانستان»
(1)
کشنده
ی ِ پسر و دخترند جان شما
چنان
چو صاعقه «فرخنده»
را
بسوزاندند
چه
بد سگال و چه بد گوهرند جان شما
تمام
خاک جهان را به خون بیالودند
فقط
نه خصم دو، سه کشورند جان شما
خران
به نزد چنین کور باطنان ِ پلید
بسا
که مفتخر و مفخرند جان شما
شنیده
ایم که «در
ذات دین نباشد عیب»
لطیفه
است، چه خوشباورند جان شما!
سر
انگشت
1ـ
فغانستان، کوتاه شده ی افغانستان.
۱۳۹۴ اسفند ۲۹, شنبه
۱۳۹۴ اسفند ۱۰, دوشنبه
سلحشور و مرده شور
خبر
قدیم:
فرج
الله سلحشور (کارگردان
سینما):
سینمای
ایران، فاحشه خانه است.
خبر
جدید:
فرج
الله سلحشور به علت سرطان ریه درگذشت.
در
مرده شوی خانه، مردی در حال شستن بدن بی
جان فرج الله سلحشور است.
به
نظرش قیافه ی سلحشور آشنا است.
مرده
شور (با
خودش):
من
اینو قبلاً یه جایی دیدم!
روی
سنگ مرده شوخانه مثل ای کی یو سان (به
حالت یوگا)
چهار
زانو مینشیند و تمرکز می کند.
مرده
شور (ناگهان
خوشحال):
فهمیدم!
فرج
الله سلحشوره!
سلحشور
سرش را به طرف او بر می گرداند.
مرده
شور وحشت می کند.
سلحشور:
نترس
مرد مومن!
به
معجزه ی الاهی من چند دقیقه زنده شدم،
باهات حرف بزنم، بلکه هدایت بشی!
مرده
شور:
ا......!
شما
سریال یوسف پیامبر رو ساختی؟
سلحشور:
آره
خب!
یوسف
پیامبر!
ایوب
پیامبر!
اما
بدون که در وهله ی اول من مسلمانم.
به
سینِما علاقه ندارم.
از
بد حادثه فیلمساز شدم.
تو
هم با سینِما قاطی نشو!
اصل،
دین مبین اسلام است.
سینما،
فاحشه خانه است.
مرده
شور که عاشق فیلم و سینِما است حسابی شاکی
میشود.
مرده
شور:
اگه
سینِما فاحشه خونه است، تو که ادعای راستی
و درستی میکنی، چرا تو جنده خونه کار می
کردی؟!
چه
کاره اش بودی؟!
دربون
بودی؟!
جاکش
بودی؟!
باجگیر
بودی؟!
چی
بودی؟!
باج
ریش می گرفتی؟
سلحشور
عصبانی می شود.
سلحشور:
باج
ریش دیگه چیه؟
مرده
شور:
قدیما
باج گیرای شهر نو از جنده ها، باج سیبیل
می گرفتن.
امروز
فیلمسازای حزب اللهی و انقلابی، از حکومت،
باج ریش می گیرن!
تو
می گرفتی، آوینی می گرفت، شورجه می گیره،
حاتمی کیا می گیره، اکبر حر میگیره، همه
تون باج ریش میگیرین.
سلحشور
هاج و واج است.
مرده
شور یککاسه ی بزرگ آب روی سرش می ریزد.
مرده
شور(به
سلحشور)
بمیر
بابا!
سر
انگشت
۱۳۹۴ اسفند ۸, شنبه
بدی هایش را دارد، خوبی هایش را ندارد!
یکی
از شعارهایی که شعاردهندگان در انقلاب
57
سر
میدادند این بود:
«نه
شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی».
چهل
سال زمان لازم نبود تا بفهمیم این شعار
هم مثل باقی شعارهای انقلابیون، دروغ و
مهمل است.
به
نظرم جمهوری اسلامی خیلی زود نشان داد که
«هم
غربی است و هم شرقی»؛
حالا چه جوری!
حکومت
های شرقی یعنی کمونیستی تلاش میکردند
که با اختلاف طبقاتی و مال اندوزی افراد
مبارزه کنند.
پول،
معیار حقیقت نباشد.
کوشش
میکردند تحصیلات را همگانی و رایگان
کنند.
میخواستند
در کشورشان گرسنگی و فقر نباشد، در مقابل،
ثروت و تجمل هم نباشد، (هرچند
همه ی این تلاشها شکست خورد)
در
عوض حکومت های شرقی تا بخواهید سانسورچی،
سرکوبگر و پلیسی ـ امنیتی بودند و با
آزادیهای فردی مشکل داشتند.
زندان
هایشان پر بود از مخالفان و معترضان.
آنچه
مهم نبود، حقوق بشر بود.
جمهوری
اسلامی بدیهای حکومت های شرقی را دارد.
خوبی
هایش را ندارد!
حکومت
های غربی و لیبرال، پول را اصل میگیرند
و مالکیت خصوصی رل اصلی را در فلسفه ی
آنها بازی می کند.
پول
داشته باشی خوشبختی، نداشته باشی بدبخت
و درمانده ای.
ضربالمثلی
هست که می گوید:
پولدارها
به کباب و بی پولهای به بوی کباب.
تحصیل
و درمان رایگان نیست و خرج برمی دارد.
در
عوض آزادی فردی وجود دارد و حکومت قانون.
قانون
هم عرفی است و از شرع منجمد گرفته نشده.
حقوق
بشر، محترم است و دیکتاتوری دوام ندارد.
رسانهها
در چهارچوب فراخ قانون، آزادند و بگیر و
ببند بیمعنی است.
جمهوری
اسلامی بدیهای حکومت های غربی را دارد.
خوبی
هایش را ندارد!
سر
انگشت
۱۳۹۴ دی ۲۷, یکشنبه
قدیمی ها می گفتند ...
قدیمیها
می گفتند:
ظلم
پایدار نیست.
قدیمیها
درست می گفتند، اما متأسفانه خیلی وقتها
دیدیم که یک ظالم میرود و ظالم دیگری به
جایش می آید.
اینجوری
است که باید تغییر کوچکی بدهیم و بگوییم
ظالم پایدار نیست!
سرانگشت
۱۳۹۴ دی ۲۴, پنجشنبه
علوم انسانی، بلای جان استبداد!
یکی
از دردهای کهن و کهنه ی ما، ملت ایران،
این است که پس از تاسیس مدرسههای جدید
و برچیده شدن نظام مکتبخانه ای در اواخر
دوره ی قاجار و اوایل پهلوی و بعدش در
حکومت جمهوری اسلامی، «علوم
انسانی»
به
عنوان رشته ای معرفی شده که مخصوص دانش
آموزان خنگ و درس نخوان بوده.
دانش
آموزان مدرسه گریز و سر به هوایی که در
هیچ کدام از رشتههای اصلی دبیرستان
(ریاضی
و علوم تجربی یا به قول قدیمیها «طبیعی»)
نمره
نمی آوردند و حداکثر میخواستند دیپلمی
بگیرند تا از شر علم و آگاهی خلاص شوند.
از
قدیم، کلاسهای انشا و تاریخ و جغرافی
از جمله تق و لق ترین کلاسها بودند و
دبیرانش بی اعتبارترین معلم ها.
در
زمان شاه، اکثر قیام های سیاسی و اعتراضات
دانشجویی در دانشکده های فنی رخ می داد و
رهبران و اعضاء مؤثر جنبش های سیاسی غالباً
دانشجویان فنی و پزشکی بودند (منهای
چند تن از جمله بیژن جزنی).
اینکه
چرا اینطور بود و هست و چرا علوم انسانی
را خوار می داشتند و میدارند، در حوصله
ی این یادداشت نیست و پژوهش های بسیار
وسیع فرهنگی را (در
حیطه و با ابزار و فرضیه های همان علوم
انسانی!!)
طلب
می کند.
عجالتاً
همین قدر بگویم که این معضل بیش از آنکه
سیاسی باشد، فرهنگی است.
متأسفانه
جامعه ی ایران بدون بهره مند شدن از عقل
مدرن پا به دوره ی مدرن گذاشت.
عقل
مدرن (به
ویژه بعد از «ویکو»
و
پدید آمدن تفکر تاریخی در مغرب زمین)
معتقد
است در عرصه ی مسایل انسانی نمیشود با
منطق ریاضی و روشهای زیست شناسی وارد
شد.
پژوهش
در علوم انسانی روشها و ابزارهای خود
را می خواهد.
نظریهها
و دقت های ویژه ی خود را طلب می کند.
کسی
که دانشجوی مهندسی یا پزشکی است، حتا اگر
درسش تمام شده و مهندس یا دکتر شده باشد،
به صرف اینکه معادلات ریاضی را خوب حل
میکند و بهتر از دیگران تست می زند،
نمیتواند در حوزه های انسانی صاحبنظر
قلمداد شود و در تاریخ و هنر و ادبیات و
سیاست و حقوق و علوم اجتماعی و فلسفه اظهار
فضل کند.
متأسفانه
از سالها پیش غلبه بر غول کنکور و وارد
شدن به رشتههایی که مطلوب جامعه است،
چنان اعتماد به نفس کاذبی به دانشجویان
فنی و پزشکی داده که به خودشان اجازه
میدهند بدون سواد و فرهنگ و مطالعه ی
کافی، نقش رهبران فکری جامعه را به عهده
بگیرند.
از
نتایج این اعتماد به نفس ِ منفی، سقوط
رژیمی رو به مدرنیسم (پهلوی)
و
برآوردن حکومتی مذهبی و پشت به جهان
(جمهوری
اسلامی)
بود
که پزشکان و مهندسان ِ علوم انسانی نخوانده،
در تشکیل آن بی تأثیر نبودند.
در
اینجا بر روشنفکران ما هم که اتفاقاً
بسیاریشان با علوم انسانی آشنا بودند،
انتقادات سختی وارد است که در این یادداشت
به این بحث نمی پردازیم.
البته
اگر قضیه را از زاویه ای دیگر هم ببینیم
باید بگوییم حکومت های خودکامه هم در
ایجاد این تصور که علوم انسانی، پست و
بیارزش به شمار می آید، بی تقصیر نبودند.
چه
پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب، حکومت
ایران میدانست که گسترش علوم انسانی و
اهمیت دادن به آن برایش خطرناک است.
میدانست
استبداد نهادینه شده در حکومت را به چالش
میکشد و علوم انسانی را حداکثر به عنوان
زینت و پز میخواست.
هرچند
«آنها»
(و
بیشتر «این
ها»)
شناخت
عمیقی از علوم انسانی جدید (که
مبتنی بر فلسفه ی مدرن غرب است)
نداشتند
و ندارند اما در جایی که منافع و قدرت
تهدید شود، چراغ های خطرشان روشن می شود.
هرچه
باشد میدانستند و میدانند که دانش
«جغرافیا»،
مردم را با میزان ثروت مادی سرزمین شان
آشنا می کند.
میفهمند
و طلبکار می شوند!
«ادبیات»
و
«هنر»،
ملت را با ثروت معنوی شان آشنا میکند و
انسان را به خودشناسی می رساند.
اینجاست
که فرد به ارزش انسانی خود پی می برد.
علاوه
بر آن ادبیات و هنر، قدرت تخیل را در انسان
پرورش میدهد و به او شانیت تبدیل شدن به
موجودی اخلاقی می دهد.
چنین
انسانی خود را باارزش تر از آن میداند
که بازیچه ی سیاستمدار و آخوند و مرشد و
… شود.
ساعت
«انشا»
دانش
آموزان را با اهمیت قلم و لذت خلاقیت آشنا
میکند و در کار نگارش پرورده میسازد.
آنوقت
خدای ناکرده ممکن است سالها بعد تعدادی
از همین کودکان، نویسنده و شاعر و پژوهشگر
و اندیشمند شوند و پایههای استبداد را
بلرزانند!
میدانستند
و میدانند که «فلسفه»
انسان
را به سوی مبادی و بنیادها میبرد و از
سطحی اندیشی و سرسپردگی دور می کند.
«تاریخ»
کمینه
تأثیرش خبر یافتن از سرگذشت پیشینیان و
عبرت و افتخار است و بیشینه تأثیرش اینکه
آدمی میفهمد در «تاریخ
و فرهنگ و زبان و زمان»
پرورده
و آگاه میشود و بی تاریخ، جز موجودی
فیزیولوژیک چیزی نیست.
انسان
در تاریخ تجلی پیدا میکند و «انسان»
می
شود.
اگر
مردم با علوم انسانی آشنا شوند، درمی
یابند که «سیاست»
علم
است و باید فراگرفته شود و آزموده گردد.
«سیاست»
الزاماً
برابر با «پدرسوختگی
و بی پدر و مادری»
نیست
(اگر
در اینجا بوده و هست، ضرورت عقلی ندارد
که تا ابد باشد).
سیاست
از قدیم با اخلاق پیوند داشته و این
«رابطه»،
توسط اندیشمندان همواره مورد پرسش و
ارزیابی بوده.
مردم
میفهمند در جهان مدل های گوناگون حکومت
وجود دارد که میتوان آنها را با هم
مقایسه کرد و بهترین ها و بدترین هایشان
را نشان داد!
آری،
علوم انسانی سخت خطرناک است!
باید
از مراکز علمی و دانشگاهی جارویش کرد.
اگر
جمع کردنش مقدور نبود، باید آن را مسخ
کرد!
سرانگشت
۱۳۹۴ دی ۱۴, دوشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)