۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۵, جمعه

ماجراهای بنده و عمه جان گلابتون 1

ماجراهـــای ِ بنـده و عمـــه جــــان گُلابتـــون ؛

قسمت اول : عمه جان وارد می شود !


اگر شما هم در خانه ای به تنهایی زندگی می کردید تا از خشم و هیاهوی ِ دیگران در امان بمانید ، اگر شما هم روی تلفن تان شماره گیر نصب می کردید تا نود در صد ِ زنگ ها را بی پاسخ بگذارید ، اگر شما هم دلتان برای ِ یک نخودچی خواب ِ بعدازظهر لک می زد و اگر شما هم مهمان هایتان را قبل از باز کردن ِ در ،از پشت ِ پنجره حسابی وَرانداز می کردید، آن وقت ارزش و اهمیت ِ عمه ای را که ناگهان بر خانه و زندگی تان فرود می آید بهتر متوجه می شدید .

آری ! ... عمه جان گلابتون ِ من ، چنین جُللَتی است . هیچ دری به رویش بسته نمی ماند . قفل و کلید که سهل است، دزدگیر ِ لیزری هم جلودارش نیست . از قوانین ِ فیزیک عبور کرده و مفاهیم ِ مندرسی مثل ِ خلوت ِ خصوصی و حقوق ِ دیگری، برایش کاملاً بی معناست . مثل ِ اسکندر ، فاتح است و مثل ِ ژولیوس سزار ، قاطع . البته با یک تفاوت ِ ظریف . آن نامداران با نیزه و سپر و پولاد ِ آبدیده دروازه ها را می گشودند و وارد می شدند اما عمه جان گلابتون با یک سنجاق سر ِ کوچک درها را باز می کند و فاتح می شود . یک سنجاق ِ صد تومانی برای ِ همه ی ِ درها . در ِ حیاط ، در ِ ورودی ِ ساختمان ، در ِ اتاق ، در ِ کمد ، در ِ انباری ، در ِ گاو صندوق و ... . فقط باید با کمک ِ دندان ، تغییری در شکل و تعداد ِ دندانه های ِ گیره ایجاد کرد . در آن صورت سنجاق ِ سحر آمیز علاوه بر در ِ خانه ی ِ شما، در ِ خانه ی ِ همسایه را هم باز می کند ! خب در چنین مواقعی چه باید کرد ؟ معلوم است . باید یک کلید ِ یدکی ساخت و دو دستی تقدیم ِ عمه جان کرد . آخر آدم که تا ابد نمی تواند شرمنده ی ِ همسایگانش باشد !

کاش دردسر ها با تقدیم ِ کلید تمام می شد . کابوس این است که توی ِ خانه خوابیده باشی و ناگهان صدای ِ آژیر ِ ممتد همراه با چیزی شبیه به ضربه های ِ پتک در مغزت بپیچد . هراسان ، لباس پوشیده و نپوشیده، دم ِ در بروی و ببینی عمه جان گلابتون یک دستش را روی ِ زنگ گذاشته و با دست ِ دیگرش بی وقفه به در می کوبد . آشفته حال در را باز کنی و از عمه ی ِ فراموشکار بشنوی که یادش رفته سنجاق و کلید ِ اهدایی را با خودش بیاورد و تو در نهایت ِ عجز خواهش کنی از این به بعد لااقل سنجاق را فراموش نکند .

بله ... عمه جان گلابتون در بین ِ عمه های ِ دنیا اتفاق ِ نادری است . از این که وقت و بی وقت برادرزاده اش را سرافراز می کند نتیجه نگیرید که بیکار است . نخیر . خانه اش در همسایگی ِ خانه ی ِ من است ، گیرم با چند خیابان فاصله . شوهرش آقای ِ " نوح انبان " سه سال است که فوت شده و عمر ِ نداشته اش را به دوستان داده . آن هم چه دوستان ِ نیکو منظری ! خدمتتان عرض کنم که آقای ِ نوح انبان، شوهر ِ عمه گلابتون ، برخلاف ِ اسم ِ پرطمطراقش از دار ِ دنیا تنها یک قلب ِ عاشق پیشه داشت و یک بند ِ شلوار ِ شُل ! هرجا صنمی را می دید فوراً غش و ضعف می کرد و عدل روی ِ ران های ِ او از حال می رفت . عمه جان گلابتون از موقعیت شناسی ِ شوهرش در رنج ِ بسیار بود و آقای ِ نوح انبان روز به روز موقعیت شناس تر می شد . حتا این موقعیت شناسی را در لحظه ی ِ مرگ هم از دست نداد . در مورد ِ مرگ آقای ِ نوح انبان، روایات متعدد است . ابتدا مدتی ناپدید بود و بعد خبر ِ مرگش رسید . برخی می گفتند سر ِ سجاده و در حالت ِ توبه و انابه و اعتکاف از دنیا رفته ؛ بعضی قسم می خوردند او را در خانه ی ِ سالمندان ِ کهریزک دیده اند و نتیجه می گرفتند که عمه گلابتون ِ ظالم، شوهرش را در واپسین روزها نقره داغ کرده ؛ برخی هم می گفتند هنگام ِ نذری بردن برای ِ مجنون های ِ امین آباد قلب ِ نازکش از تپش ایستاده و فوت کرده . خلاصه ما مدت ها بین ِ سجاده و کهریزک و امین آباد سرگردان بودیم تا کاشف به عمل آمد هیچ کدام از روایات درست نیست و آقای ِ نوح انبان در کوهستان به تیز ِ غیب گرفتار شده . آن هم در یک حالت ِ بسیار رمانتیک . ماجرا این طور بوده که حضرت ِ ایشان با یک خانم ِ آلامُد قرار می گذارند و به کوه می روند . نزدیکی های ِ قله باد می زند و شال گردن ِ خانم را می اندازد . آقای ِ نوح انبان هم برای ِ آن که منتهای ِ عشق و وفاداری ِ خود را به خانم ِ مربوطه ثابت کند به دنبال ِ شال گردن تا ته ِ دره پایین می رود ! ... عمه جان گلابتون ناگزیر شد مراسم ِ سوم و هفتم ِ شوهرش را در اداره ی ِ آگاهی برگزار کند .

در طول ِ سال های ِ شوهرداری، عمه گلابتون انتقامش را نه از آقای ِ نوح انبان بلکه از کتابخانه ی ِ او گرفت . راستش آقای ِ نوح انبان به رنگ های ِ شاد و با نشاط خیلی علاقه داشت . برای ِ همین سرتاسر ِ اتاق ِ خودش را قفسه بندی کرده بود و کتاب های ِ خوش طرح و رنگ چیده بود . گاه نیز یکی ـ دو مجلد برمی داشت ، با جوهر ِ سبز امضا می کرد و به حضور ِتازه ترین دلبر ِ فتان پیشکش می فرستاد . اما بشنوید از عمه جان گلابتون . او بعد از آن که چند بار مطابق ِ آیه ی ِ شریفه ی ِ " دیگی که برای ِ من نمی جوشه ، کله ی ِ سگ توش بجوشه " تصمیم گرفت شوهرش را مقطوع النسل کند و ناکام ماند، به درون ِ کتابخانه خزید و از حرص ِ دلش تمام ِ کتاب های ِ آقای ِ نوح انبان را از سر تا ته خواند . از رهگذر ِ مطالعات ِ شبانه روزی عمه گلابتون توانست به اطلاعات و استنباط های ِ عجیب و غریبی دست پیدا کند . اما بعد از آن که شوهرش از شوق ِ دیدار ِ حوریان ِ بهشتی ، دار ِ فانی را وداع گفت و در باغ ِ جنان رحل ِ اقامت انداخت ، عمه گلابتون هم کتاب خواندن را کنار گذاشت و مشغول ِ دید و بازدید و گشت و گذار شد . با این همه امروز عمه جان گلابتون پیرزنی است تراشیده که تنها چشم هایش جوان مانده . اگر سعدی علیه الرحمه زنده بود لابد می گفت : هنوز نگران است که شویش با دگران است .

عمه گلابتون همیشه بر یک پایه نیست . گاه بعد از ورود به خانه با دو بوسه گونه های ِ مرا متبرک می کند ، کیف ِ پول ِ پوست ماری اش را گوشه ای می گذارد و زمین و زمان را به باد ِ انتقاد می گیرد . گاه نیز در حزن و سکوت ، تنها یک چای می نوشد و می رود . آن هم بدون ِ خداحافظی . اما در هر صورت جلوی ِ آمدنش را کسی نمی تواند بگیرد . بنابراین به نظر ِ شما بهتر نیست در عنوان ِ این یادداشت تجدید نظر کنیم ؟ " عمه جان وارد می شود " ؟ . واضح است که وارد می شود . مگر می توان سدّ راهش شد ؟!


سرانگشت