۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

ماجراهای بنده و عمه جان گلابتون 2

ماجراهــــای ِ بنده و عمــــه جــــان گلابتـــون ؛

قسمت دوم : نقشه ی ِ راهنما


شب از نیمه گذشته بود . در خانه، پشت ِ میز نشسته بودم و سرگرم ِ کتاب خواندن بودم . کتری روی ِ گاز داشت برای ِ خودش سوت می زد که ناگهان کلید در قفل چرخید و در باز شد و عمه جان گلابتون چمدان به دست در آستانه ی ِ در هویدا شد . اول عمه جان را برانداز کردم و بعد نگاهی به ساعت انداختم . سه و نیم ِ نصفه شب را نشان می داد . گفتم :
ـ عمه جان، خوشحالم این موقع ِ شب مسیر را درست تشخیص دادید و اشتباهی به خانه ی ِ همسایه نرفتید . چون آن وقت ممکن بود همسایه یِ جوان و تازه دامادم را در حالتی نه چندان رسمی مشاهده کنید !
گفت : در آن صورت خیلی خوشحال می شدم و پیشنهادم را به جای ِ تو با او مطرح می کردم .
گفتم : کدام پیشنهاد ؟ ... بی شرمانه نباشد !

در را بست و آمد تو . کنارم نشست . گونه هایم را بوسید و گفت :
ـ پیشنهاد ِ مسافرت ... پسرجان .
البته من یاد گرفتم از حرف های ِ عمه گلابتون شاخ درنیاورم ، اما شما اگر دلتان خواست تعجب کنید . گفتم :
ـ مسافرت برای ِ مزاج ِ آدمیزاد خوب است اما ممکن است بفرمایید نصفه شبی با کدام وسیله ؟
ـ با ماشین ِ نوح انبان ... پس شوهر ِ " مرحوم " به چه درد می خورد ؟
گفتم : این وقت ِ شب پشت ِ آن قراضه نشستید ؟!

عمه جان گلابتون از جا بلند شد . چمدان ِ سفرش را گوشه ای گذاشت . به آشپزخانه رفت . همان طور که چای ِ خشک را با دارچین مخلوط می کرد گفت :
ـ می خواستم تنها بروم ، دیدم عینک ِ دوربینی ام را فراموش کرده ام ، تصمیم گرفتم بیایم سراغ ِ تو .
ـ پس آمدید عینک تان را بردارید ! ... بسیار خب ... نقشه چی ؟ ... نقشه ی ِ راهنما دارید ؟
در چهارچوب ِ آشپزخانه ایستاده بود و به من نگاه می کرد .
ـ نقشه برای ِ چی ؟
ـ من که نمی دانم شما به کدام نقطه از کشور می خواهید سفر کنید ، احتمالاً تا وقتی هم برسیم مقصدتان را به من نخواهید گفت ، اما شما که مقصد را می دانید، به همراه داشتن ِ نقشه برایتان ضروری است .
به سرعت چند قدم به جلو برداشت و سیخ جلویم ایستاد .
ـ آخر به تو هم می گویند کتابخوان ؟ ... مگر نخوانده ای که هرمان ملویل گفته : " جای های ِ واقعی را هرگز در نقشه نمی آورند . *" ؟
خودم را روی ِ صندلی جا به جا کردم . فهمیدم که عمه جان گلابتون بیش از مسافرت، دلش برای ِ یک بحث ِ داغ تنگ شده . گفتم :
ـ ملویل و " موبی دیک " ش را بسیار دوست دارم، اما فکر می کنید نام های ِ روی ِ نقشه همگی توهم اند ؟
ـ سفسطه نکن . این جمله را دریانوردی گفته که تمام دنیا را زیر ِ پا گذاشته نه آدمی که مثل ِ آدامس همیشه به خانه چسبیده ! " تجربه " به او ثابت کرده که نقشه قابل ِ اعتماد نیست ... تو هم زودتر بلند شو چمدانت را ببند .
گفتم : به نظر ِ من جمله ی ِ ملویل بیش از آن که تجربی باشد حکمی و فلسفی است . احتمالا ً او می خواسته بگوید : ذات ِ واقعی ِ جهان، به صورت ِ تام و اصیل، با تجربه به دست نمی آید و ثبت و ضبط های ِ تجربی ِ هر دوره نسبت به دوره ی ِ بعد ، نقص ِ نسبی دارد .

عمه جان گلابتون عقب گرد کرد . میدان ِ بحث را خالی گذاشت و به آشپزخانه رفت. صدای ِ به هم خوردن ِ استکان ها را از آشپزخانه می شنیدم . حرفم را ادامه دادم :
ـ اما به این معنا نیست که داشتن ِ نقشه بیهوده است و ما نصفه شب در جاده های ِ نامعلوم به راه بیفتیم ... تازه در همان شکل ِ تجربی اش آن حرف مربوط به قرن ِ نوزدهم است و امروز ابزار ِ نقشه برداری و دانش ِ نقشه برداران، یک دنیا دقیق تر و پیشرفته تر شده .
عمه جان گلابتون با دو استکان چای پدیدار شد . آمد و کنار ِ من نشست . سینی ِ چای را رویِ میز گذاشت . لبخند ِ پیروزمندانه ای به لب داشت . گفت :
ـ قرن ِ نوزدهم ِ کدام کشور ؟
ـ آمریکا .
ـ ما از نظر ِ تکنولوژی چند سال از آمریکا عقب تریم ؟
ـ می گویند دویست سال .
ـ الان چه قرنی است ؟
ـ بیست و یکم . دهه ی ِ اول .
ـ پس به حساب ِ خودت نقشه های ِ ما همان نقشه های ِ قرن ِ نوزدهم است ! دهه ی ِ اول !
عمه گلابتون مرا گیر انداخته بود . می دانستم اگر ابزار ِ نقشه برداری را هم خریده باشیم ، آدمش را نداریم . اگر آدمش را هم داشته باشیم دلسوزی و وظیفه شناسی اش را نداریم . خواستم خودم را از تک و تا نیندازم :
ـ می دانید ... تکنولوژی شاخه های ِ مختلف دارد ... معلوم نیست در نقشه برداری هم ... راستش من نگرانم در جاده های ِ مملکت ِ امام ِ زمان راه بیفتیم و مثل ِ صاحبش مفقودالاثر بشویم !
نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت . ادامه دادم :
ـ به نظر ِ شما چه کار باید کرد ؟
ـ وقتی چیز ِ قابل ِ اعتمادی وجود ندارد از غریزه ات پیروی کن ! در یک جاده ی ِ ناشناخته شروع به حرکت می کنیم و سر ِ دوراهی ها هر طرف که غریزه مان حکم کرد می پیچیم .
ـ غریزه ؟
ـ بله
ـ مثل ِ آقای ِ نوح انبان که یک عمر بر اساس ِ غریزه زندگی کرد و دست ِ آخر از اعماق ِ دره سر درآورد ؟!
اسم ِ نوح انبان که آمد عمه گلابتون جا خورد . حبه قندی به دهان گذاشت و چای ِ لب سوز را هورت کشید . با چشمان ِ جوان مانده اش به من زل زد .

ـ اولاً مرگ ِ نوح انبان به این دلیل بود که از غریزه اش پیروی نکرد . او به جای ِ این که در آن لحظه ی ِ خطیر به وصال ِ " خانم ِ مربوطه " فکر کند و از جایش جمب نخورد ، به دنبال ِ مفاهیمی رفت که هیچ شناخت و معرفتی از آنها نداشت . مفاهیمی مثل ِ عشق و وفاداری، نوح انبان را به کشتن داد و چون عشق و وفاداری اش تصنعی بود فاجعه ی ِ مرگش به کمدی بدل شد ... ثانیا ً من از کجا بدانم که او مرده ؟ من که نعشش را ندیدم . در خاکسپاری اش هم نبودم .
گفتم :
ـ اما من ایشان را زیارت کردم . در غسال خانه ی ِ بهشت ِ زهرا . داشت برای ِ مرده شو صحنه های ِ یک فیلم ِ آنچنانی را تعریف می کرد !
ـ پشت ِ سر ِ مُرده حرف نزن . معصیت دارد . هرچند که تو به این حرفها اعتقاد نداری .
استکان ِ چای را برداشتم . یک قلپ خوردم . بدون قند . تلخ بود .
ـ شما هم اعتقاد ندارید . ولی ظاهراً امروزه "این حرفها" آجیل ِ مشکل گشاست . هرکس را می بینی یک بسته پر ِ شالش دارد .
هر دوی ِ استکان ها خالی شده بود . گفتم :
ـ با همه ی ِ این ها غریزه یِ من نمی تواند در شناخت ِ جغرافیا کمکم کند ... پس لطفاً مرا از این مسافرت معاف کنید .
عمه جان گلابتون گفت :
ـ معافیت در کار نیست ... مشکل این است که تمدن، بشر را از غریزه دور کرده و به سوی ِ " آگاهی " برده ... " آگاهی " یی که دستخوش ِ تغییر است . حالا غریزه توهم است یا آگاهی ؟
گفتم : جواب ِ سوال ِ شما را نمی دانم . یعنی گیج شده ام .
عمه جان گلابتون دوباره گفت :
ـ از غریزه ات پیروی کن !
ـ اگر بلد بودم از غریزه ام پیروی کنم ، ساعت ِ چهار ِ صبح پشت ِ میز ِ مطالعه چه کار می کردم ؟!
ـ حق با توست ... آدم ِ بی هنری هستی . راستش من هم چندان برای ِ سفر عازم و جازم نبودم . گفتم بیایم اینجا تو را امتحانکی بکنم !
نالیدم :
ـ پس یعنی ...
عمه جان گلابتون زد زیر ِ آواز :
ـ " تموم ِ این حرفا بهانه اس ! "


سرانگشت

* موبی دیک / هرمان ملویل / ترجمه پرویز داریوش / چ پنجم / ص 60