۱۳۸۴ بهمن ۹, یکشنبه

باز ادامه

36 ) ترسا بچه ای صاحب جمال مسلمان شد . محتسب فرمود که او را ختنه کردند . چون شب درآمد او را بگایید . بامداد ، پدر از پسر پرسید که مسلمانان را چگونه یافتی ؟ گفت : قومی عجیبند ! هرکس که به دین ِ ایشان در می آید روز، کیرش می بُرند و شب کونش می درند ! ( ترسا بچه : کودک ِ مسیحی / صاحب جمال : زیبا / مُحتَسِب : صاحب مقامی در حکومت که در مسایل شرعی ، نهی ِ از منکر می کند . / مسلمانان را چگونه یافتی؟ : نظرت در مورد ِ مسلمانان چیست ؟ )

37 ) موذّنی پیش از صبح بر مناره رفت . ناگاه ریدنش بگرفت . سفالی بیافت ، بر آن برید و به زیر انداخت و گفت : یا اوّل الاوّلین ! سفال بر سر ِ شخصی آمد . گفت : ای مردک ! اوّل الاوّلینت این است ، آخر الآخرینت چه خواهد بود؟ ( یا اول الاولین : خطابی است در بزرگداشت ِ خدا به معنای ِ وجودی که قبل از همه بوده و سایر ِ آفریده ها از ذات ِ او نشات گرفته اند .)

38 ) درویشی گیوه در پا نماز می گزارد . دزدی طمع در گیوه ی ِ او بست . گفت : با گیوه نماز نباشد . درویش دریافت و گفت : اگر نماز نباشد، گیوه باشد .

39 ) سلطان محمود از طلحک پرسید که جنگ در میان ِ مردم چگونه واقع شود ؟ گفت : گه بینی و گه خوری ! گفت : ای مردک! چه گه می خوری ؟ گفت : چنین باشد ، یکی گهی خورَد و آن دیگری جوابی دهد . جنگ میان ِ ایشان واقع شود !

40 ) شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چون است که در زمان ِ خلفا ، مردم دعوی ِ خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند . گفت : مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید نه از پیغامبر .

41 ) فقیهی ، جاحظ را گفت که اگر ریگی از ریگ های ِ حرم ِ کعبه به درون ِ کفش ِ کسی افتد ، به خدا همی نالد تا او را به جای خود برگرداند . گفت : بنالد تا گلویش پاره شود ! گفت : ریگ را گلو نباشد . گفت : پس از کجا نالد؟

42 ) شخصی از فُقاعی ، فُقاع طلبید . او فقاعی ترش و گندیده بدو داد . مرد بخورد و ده دینار در عوض ِ فقاع داد . فقاعی گفت : این بیش از بهای ِ فقاع ِ من است . گفت : من بهای فقاع نمی دهم ، مزد ِ استادی ِ تو می دهم که از کونی چنان فراخ در کوزه ای چنین تنگ ریده ای ! ( فُقاعی : آبجو فروش / فقاع : آبجو )

43 ) زنی و پسرش در صحرایی به دست ِ تُرکی افتادند . هردو را بگایید و برفت . مادر از پسر پرسید که اگر ترک را بینی ، بشناسی ؟ گفت : در زمان ِ مجامعت ، رویش طرف ِ تو بود ؛ تو او را زودتر بشناسی . ( مُجامِعَت : همخوابگی ، در اینجا تجاوز )

44 ) زنی ، خیاطی محمد نام ، معشوق داشت . روزی شوهر با زن مشورت کرد که فردا می خواهم فلان و فلان را به خانه آرم . ترتیبی نیکو می باید کرد. هریکی را نام برد . زن گفت : محمد خیاط را هم بیاور ! او را هم آورد . چون سفره بخوردند ، سماع برخاست . محمد خیاط در خانه رفت و با خاتون به عشرت مشغول شد . شوهر دریافت و در خانه رفت . خواست که او را بگیرد . کیرش به دست ِ او افتاد . چون تَر بود ، نتوانست نگاه داشت . او بجست و شوهر تا در ِ خانه اش در پی ِ او دوید و نرسید . چون باز آمد ضعیفه روی ترش کرده با او سخن نمی گفت . گفت : خاتون ، من چه گناه کرده ام که بی عنایتی می فرمایی ؟ چنان که فرمودی ، محمد خیاط را به خانه آوردم ؛ قوتش دادم ؛ تو جماعش دادی ؛ من کیرش پاک کردم ؛ با خدمتش رفتم ؛ به خانه اش رسانیدم . اگر تقصیری واقع شده است اشارت فرمای تا به عذرخواهی مشغول شوم و اگر خدمتی دیگر باقی ست ، فرمای تا بدان قیام نمایم . ( سفره بخوردند : غذا خوردند / سماع برخاست: بزم به پا شد / محمد خیاط در خانه رفت : محمد خیاط به اتاق رفت ... واژه ی ِ خانه به معنای اتاق هم به کار می رود . / قوت : بر وزن ِ سوت به معنای ِ خوراک / بدان قیام نمایم : آن را انجام دهم . )

45 ) قزوینی خر گم کرده بود ، گِرد ِ شهر می گشت و شُکر می گفت . گفتند : شکر چرا می کنی ؟ گفت : از بهر ِ آن که برخر ننشسته بودم و گرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی .

46 ) شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری ؟ گفت : دلالان را . گفتند : چرا ؟ گفت : از بهر ِ آن که من به سخن ِ دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند ِ دروغ را نیز بدان افزودند .

47 ) شخصی مهمانی را در زیر ـ خانه خوابانید ، نیمه شب صدای ِ خنده ی ِ او را در بالاـ خانه شنید . پرسید که در آن جا چه می کنی ؟ گفت : در خواب غلتیده ام . گفت : مردم از بالا به پایین غلتند ، تو از پایین به بالا غلتی ؟ گفت : من هم به همین می خندم .

48 ) یکی اسبی از دوستی به عاریت خواست . گفت : اسب دارم اما سیاه است . گفت : مگر اسب ِ سیاه را سوار نشاید شد ؟ گفت : چون نخواهم داد همین بهانه بس است . ( به عاریت خواست : قرض خواست / چون نخواهم داد : چون دلم نمی خواهد بدهم . )

49 ) شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که یخ ِ سلطانیه سردتر است یا یخ ِ اَبهر ؟ گفت : سوال ِ تو از هر دو سرد تر است . ( سلطانیه و ابهر : نام دو شهر )

50 ) سلطان محمود در زمستانی سخت به طلحک گفت که با این جامه ی ِ یک لا در این زمستان چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم ؟ گفت : ای پادشاه تو نیز مانند ِ من کن تا نلرزی . گفت : مگر تو چه کرده ای ؟ گفت : هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام !

... ادامه دارد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر