۱۳۸۴ بهمن ۷, جمعه

جنگ خندستانی 6

جُنگ ِ خندستانی (6) ؛

برگزیده ی رساله ی دلگشا

نوشته ی : عـبـیــــــــد زاکــــــــــانـــی
انتخاب و توضیح : سرانگشت


1 ) سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان ِ بورانی پیش آوردند . خوشش آمد ، گفت : بادنجان طعامیست خوش . ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت . چون سیر شد گفت : بادنجان سخت مضر چیزی است . ندیم باز در مضرت ِ بادنجان مبالغتی تمام کرد . سلطان گفت : ای مردک ! نه این زمان مدحش می گفتی ؟ گفت : من ندیم توام نه ندیم بادنجان . مرا چیزی می باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را .

2 ) مولانا شرف الدین دامغانی بر در ِ مسجدی می گذشت . خادم ِ مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و می زد . سگ فریاد می کرد . مولانا در ِ مسجد بگشاد . سگ به در جست . خادم با مولانا عتاب کرد . مولانا گفت : ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد . از بی عقلی به مسجد می آید . ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد می بینید ؟

3 ) اعرابی به حج رفت . در طواف دستارش بربودند . گفت : خدایا ! یک بار که به خانه ی تو آمدم ، فرمودی که دستارم بربودند ، اگر یک بار دیگر مرا این جا بینی ، بفرمای تا دندان هایم بشکنند .

4 ) سلطان محمود سر به زانوی ِ طلحک نهاده بود . گفت : تو دیوثان را چه باشی ؟ گفت : بالش ! ( طلحک : یا تلخک از ظریف طبعان ِ دربار سلطان محمود که کارش خندان ِ دیگران بود و در ادب ِ فارسی نماد حاضرجوابی و هوشمندی است . )

5 ) مخنثی ماری خفته دید . گفت : دریغ مردی و سنگی ! ( مخنث : مرد کونی )

6 ) شخصی امردی ( مخنثی ) به خانه برد و درهم به دستش داد و گفت : بخواب تا برنهم . مرد گفت : من شنیده ام که تو امردان می آوری تا به تو برنهند ؟ گفت : آری ، عمل با من است و دعوی با ایشان . تو نیز بخواب و برو آن چه می خواهی بگوی .

7 ) غلامباره ای غلامی را به خانه برد . غلام تن به آرزوی ِ او در نداد و در بیرون آمدن به گریبان او چسبید که اجرت ِ من بده و ستیزه برخاست . در این اثنا ، کسی از آن جا بگذشت . ماجرا بدو بیان نمودند و او را حکم کردن خواستند . او گفت : پدرم از جدم و جدم از " مزنی " و او از " شافعی " روایت کرد که چون در خلوت ، در بسته شود و پرده فرو هشته ، مَهر واجب گردد . پس تو را نیز بهای لواط شمردن لازم آید . غلامباره دو درهم به غلام داد و به حَکَم گفت : والله جز تو قوادی که به مذهب شافعی و با سند ِ متصل قیادت کند ندیده ام . ( شافعی : از امامان چهاگانه ی اهل سنت / مزنی : از پیروان او / حَکَم : قاضی / قَوّاد : جاکش / قیادت : در اینجا جاکشی )

8 ) قزوینی پیش ِ طبیب رفت و گفت : موی ِ ریشم درد می کند . پرسید که چه خورده ای ؟ گفت : نان و یخ ! گفت : برو بمیر که نه دردت به درد ِ آدمی می ماند و نه خوراکت . ( قزوینی در لطایف ِ عبید نماد ِ نادانی است . )

9 ) طلحک را گفتند : چه می گویی در حق ِ زنی در وقت ِ جماع به شوهر ِ خود می گوید : امان ، مرا کُشتی ! امان مُردم ! گفت : یگذار شوهر بکشد و زن بمیرد . بزه و دیَت ِ آن به گردن ِ من . ( بِزِه : گناه / دیت : تاوان )

10 ) زنی که سر ِ دو شوهر خورده بود ، شوهر ِ سیمش ( سومش ) در مرض موت بود بر او گریه می کرد و می گفت : ای خواجه به کجا می روی ؟ مرا به که می سپاری ؟ گفت : به دیوث ِ چهارمین ! ( خواجه : سرور )

11 ) واعظی بر منبر می گفت که هر که نام ِ آدم و حوا نوشته ، در خانه آویزد ، شیطان بدان خانه درنیاید . طلحک از پای ِ منبر برخاست و گفت : مولانا ! شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ِ ایشان رفت و ایشان را بفریفت چگونه می شود که در خانه ی ِ ما از اسم ایشان بپرهیزد ؟

12 ) زنی در مجلس ِ وعظ به پهلوی ِ معشوق ِ خود افتاد . واعظ ، صفت ِ پَر ِ جبرییل می کرد . زن در میانه ی کار ، گوشه ی ِ چادر را به زانوی ِ معشوق افکند ، دست به کیر ِ او بزد . چون خاسته دید بیخود نعره بزد . واعظ را خوش آمد و گفت : ای عاشقه ی ِ صادقه ! پر جبرییل بر جانت رسید یا بر دلت که چنین آهی عاشقانه از نهادت بیرون آمد ؟ گفت : من پر جبرییل نمی دانم که به دلم رسید یا به جان ، ناگاه بوق ِ اسرافیل به دستم رسید که این آه ِ بی اختیار از من به در آمد .

13 ) زنی ، مخنثی را گفت که بسیار مده که در آن دنیا به زحمت رسی . گفت : تو غم ِ خود بخور که تو را جواب ِ دو سوراخ باید داد و مرا یکی .

14 ) شیرازی در مسجد بنگ می پخت . خادم مسجد بدو رسید و با او در سفاهت آمد . شیرازی در او نگاه کرد . شل بود و کل و کور . نعره ای بکشید . گفت : مردک ! خدا در حق ِ تو چندان لطف نکرده است که تو در حق ِ خانه ی ِ او چندین تعصب می کنی . ( سفاهت : در اینجا تندی / کل : کچل )

15 ) شخصی با طبیبی گفت که حرارتی بر چشمم غالب شده است و خشکی ِ عظیم می کند و سخت تنگ آمده است ، تدبیر چه باشد ؟ گفت : تدبیر ندانم اما همتی بدار که خدا این رنج را از چشم ِ تو بردارد و بر کُس ِ زنِ طبیب نهد .

16 ) قزوینی انگشتری در خانه گم کرد ، در کوچه می طلبید که خانه تاریک است !

... ادامه دارد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر