۱۳۸۴ بهمن ۸, شنبه

ادامه

17 ) لولی یی با پسر ِ خود ماجرا می کرد که تو هیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری . چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم کن تا از عمر برخوردار شوی . اگر از من نمی شنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم ِ مرده ریگ ِ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد . ( لولی : کولی ، قرشمال / مُرده ریگ : میراث ِ رها شده و بی وصیت نامه / اِدبار : بدبختی )

18 ) یکی از دیگری پرسید که قلیه را به قاف کنند یا به غین ؟ گفت : قلیه نه به قاف کنند و نه به غین . قلیه به گوشت کنند .

19 ) دهقانی در اصفهان به در ِ خانه ی ِ خواجه بهاء الدین ، صاحب دیوان ِ وقت رفت . با خواجه سرا گفت که با خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است ، با تو کاری دارد . با خواجه گفت . به احضار او اشارت کرد . چون درآمد پرسید که تو خدایی ؟ گفت : آری . گفت : چگونه ؟ گفت : حال آن که پیش ، دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم ، نواب ِ تو ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند ، خدا ماند . ( صاحب دیوان : در اینجا ،ناظر مالیه ی دولت / خواجه سرا : نوکر محرم / دهخدا : صاحب ِ ده ، خدا را به معنای ِ دارنده و صاحب اختیار هم به کار می برند . )

20 ) زن ِ طلحک فرزندی زایید . سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است؟ گفت : از درویشان چه زاید ؟ پسری یا دختری . گفت : مگر از بزرگان چه زاید ؟ گفت : ای خداوند ، چیزی زاید بی هنجارگوی و خانه برانداز .

21 ) قزوینی تابستان از بغداد می آمد . گفتند : آن جا چه می کردی ؟ گفت: عرق !

22 ) شخصی دعوی ِ خدایی می کرد . او را به پیش ِ خلیفه بردند . او را گفت : پارسال این جا یکی دعوی ِ پیغمبری می کرد او را بکشتند . گفت : نیک کرده اند که من او را نفرستاده بودم .

23 )شیعی یی در مسجد رفت . نام ِ صحابه دید بر دیوار نوشته . خواست که خیو بر نام ِ ابوبکر و عمر اندازد ، بر نام ِ علی افتاد . سخت برنجید . گفت: تو که پهلوی ِ اینان نشینی ، سزای ِ تو این باشد . ( خیو : بر وزن ِ دیو به معنای ِ آب ِ دهان و تف . )

24 ) پسر ِ خطیب ِ دهی ، بامداد در پایگاه رفت . پدر را دید که خر می گایید . پنداشت همه روزه چنان می کند . روز جمعه ، پدرش بر منبر خطبه می خواند . پسر بر در ِ مسجد رفت و گفت : بابا ، خر را می گایی یا به صحرا برم ؟! ( پایگاه : در اینجا طویله )

25 ) پیرزنی را پرسیدند که دیهی دوست تر داری یا کیری ؟ گفت : من با روستاییان گفت و شنید نمی توانم کرد . ( دیه : همان دِه است )

26 ) شخصی در دهلیز ِ خانه ، زن ِ خود را می گایید و زن گاهگاهی سیلی ِ نرم بر گردن ِ شوهر می زد . درویشی سوال کرد . زن گفت : خیرت باد ! گفت : شما هم در این خانه چیزی می خورید ، به من دهید . زن گفت : من کیر می خورم و شوهرم سیلی . گفت : من رفتم ، این نعمت بدین خاندان ارزانی باد ! ( دهلیز : دالان / درویشی سوال کرد : گدایی چیزی خواست .)

27 ) شخصی پیرزنی را در زمستان می گایید . ناگاه از آن جا بیرون کشید . زنک گفت : چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ببینم تا اندرون ِ کس ِ تو سردتر است یا بیرون .

28 ) شخصی خواست که پف در آتش کند . بادی از کونش بجست . فی الحال پشت در آتشدان کرد . کونش را گفت : اگر تو را تعجیل است بفرمای !

29 ) مادر ِ جُحا بمرد . غساله چون از غسل فارغ شد گفت که مادرت زن ِ بهشتی بود . در آن زمان که او را می شستم می خندید . گفت : او به کس ِ تو و از آن ِ خود می خندید . آن جایگاه که او بود چه جای ِ خنده بود ؟
( جُحا : از شخصیت های ِ فکاهی ِ ادبی . )

30 ) شخصی با بخاری گفت که مدت هاست جماع نمی کنم . گفت : ای جان ِ برادر ! چون نمی کنی ، باری می ده تا صنعت به یکبارگی فراموش نکنی .

31 ) قزوینی با پسرکی قول کرد که یک دینار بدو بدهد و یک نیمه کیر در کونِ او کند . چون بخفت مردک نمام در کونش انداخت . گفت : نه یک نیمه قول کرده بودیم ؟ گفت : من نیمه ی آخر قول کرده بودم .

32 ) مخنثی موی ِ روی می کند . او را منع کردند . گفت : چیزی را که شما بر کون ِ خود رها نمی کنید چرا من بر روی ِ خود رها کنم ؟

33 ) اردبیلی با طبیب گفت : زحمتی دارم ، تدبیر چه باشد ؟ طبیب نبض ِ او بگرفت . گفت : علاج ِ تو آن است که هر روز قلیه ی ِ پنج مرغ ِ فربه و گوشتِ بره ی ِ نر ، مطنجنه کرده مزعفر با عسل می خوری و قی می کنی . گفت : مولانا راستی خوش عقل داری . این که تو می گویی اگر کس ِ دیگر خورده باشد و قی کرده ، من در حال بخورم ! ( زحمت : در این جا درد و بیماری / فَربِه : گوشتالود / مطنجنه : مُ طَن جَ نِه ... قسمی خورش که مرکب است کشمش ( دو برابر ِ مواد ِ دیگر ) ، گردو ، قیسی ، رب انار ، گوشت ِ مرغابی و گاه خرما . [ از فرهنگ معین ] / مُزَعفر : آمیخته با زعفران / قی کردن : استفراغ کردن )

34 ) شخصی پیش ِ دانشمندی رفت و گفت : چون در نماز می ایستم کیرم برمی خیزد . تدبیر چه باشد ؟ گفت : از مرگ ِ پدر و مادر یاد کن . گفت : فایده نمی کند . گفت : نَفَس ِ واپسین . گفت : سودی نمی کند . چندان که از این نوع گفت ، هیچ درنگرفت . دانشمند ملول شد و گفت : ای مردک ! بیا در کون ِ من بسپوز . گفت : من نیز به خدمت ِ مولانا از بهر ِ این آمدم تا هرچه فرماید چنان کنم . ( بِ سُپوز : فرو کن ، سپوختن : فرو کردن ، جماع کردن )

35 ) دخترکی را به شوهر دادند . شب ِ عروسی فریاد بر آورد که من کیر ِ بزرگ را تحمل نتوانم کرد . قرار بر آن دادند که مادر ِ دختر ، کیر ِ داماد را در دست بگیرد و به قدری که تحمل تواند کرد بگذارد و باقی را بیرون رها کند . چون سرش در کار رفت ، دخترک گفت : قدری دیگر رها کن . مادر پاره ای دیگر رها کرد . گفت : قدری دیگر . همچنین می گفت تا تمامت در کار رفت . باز گفت : قدری دیگر . مادر گفت : همین بود . دختر گفت : خدا پدرم را بیامرزد ، راست گفت که دست ِ تو هیچ برکتی ندارد .

... ادامه دارد .

۱ نظر:

  1. آقا جان. الان تمام عرش الهی با این کفریّات، فرو می ریزه و دل مومنین خاشع از توجه ی روحانی به قامت رشید ولی اعظم در دست انداز نفسانیّات مکروهه و شهوانیّات شیطانی در می غلته و نفس امّاره بر آنها غالب. توبه کن ای برادر و فقط ذکر الله بگو!. ،

    پاسخحذف