۱۳۸۵ فروردین ۱۷, پنجشنبه

آنتی نومی

آنتی نومی ؛


تقدیم به امیریحیای ِ عزیزم، به احترام ِ تاملات ِ آته ایستی اش

( شبیه ِ این گفت و گوی ِ تلفنی ، حدود ِ یک سال ِ پیش با یک " دوست " انجام شده است . )

دوست : ... آره داشتم فکر می کردم که این " بشر " چه موجود ِ کثیف و ناسپاسیه !

من : آخه چرا ؟

دوست : همین که یه ذره علم و دانش یاد می گیره ، دو کلاس که درس می خونه ، به خدای ِ خودش کافر می شه ... یکی نیس بگه آخه ای انسان ِ حقیر ، تو که هرچی عقل و سوادت بیشتر می شه باید خدا رو هم بهتر بشناسی ! ... نه ؟

من : چه عرض کنم ؟

دوست : جداً حالم به هم می خوره از آدم ِ بوگندویی که علیه ِ خدای ِ خودش شورش می کنه ، در صورتی که اگه عقل داشته باشه می تونه خدا رو ببینه ...

من : چه جوری با عقلش می تونه خدا رو ببینه ؟

دوست : با استفاده از همون برهان ِ نظم و برهان ِ علیت که تو بینش ِ اسلامی ِ دبیرستان خوندیم ... مگه یادت نیس بلاسوخته ؟!

من : یادم هست ... اما توی ِ قرون ِ وسطا، سنت آنسلم و توماس آکوییناس برهان های ِ خداشناسی ِ بهتری دارن که امروز پایه شون زده شده !

دوست : یعنی چی پایه شون زده شده ؟! چرا پرت و پلا میگی ؟ عقل ، عقله دیگه ... چه فرقی میکنه ؟

من : برداشت از عقل تو همه ی ِ دوره های ِ تاریخی یک جور نیست .بعد از قرون ِ وسطا کانت با آنتی نومی هاش نشون ...

دوست : ( عصبانی ) آنتی لومی کدوم زهرماریه ؟ ... کانت کدوم خریه ؟ حتماً اون پدرسگ ملحد بوده ؟

من : اتفاقاً به قول ِ تو اون پدرسگ خیلی هم دیندار بوده !

دوست : ( با فریاد ) یعنی تو می خوای بگی خدا وجود نداره ؟ ... آره ... درست شنیدم ؟!

من : من می خوام بگم ساحت ِ ایمان و عقل امروز از هم جداست . دیگه نمی شه خدا رو با عقل شناخت و قبول کرد ... خدا یه مساله ی ِ ایمانیه ...اگه قبولش داری تو دل ِ خودت داشته باش ، شارلاتان بازی هم درنیار .

دوست : ( با بغض ) می دونی تو از اون دسته آدمایی که قرآن میگه "تو دلشون مرض دارن " . تو ... تو ...
( از آن سوی ِ سیم صدای ِ بوق ِ ممتد می شنوم . گویا آن دوست گوشی را گذاشته است ... برای ِ همیشه . )


سرانگشت

۴ نظر:

  1. ... سرانگشت عزیز:

    الان فهمیدم چرا هر تلفنی که به دستم میگیرم، بلافاصله فقط بوق ممتد می شنوم

    پاسخحذف
  2. آریا جان !

    یادم می آید بچه که بودم بزرگترین لذتم این بود که کنار ِ جاده ای بیرون ِ شهر بایستم، چشمانم را ببندم، سینه ام را از هوای ِ پاک سرشار کنم و به صدای ِ ممتد ِ اتومبیل هایی که به سرعت از کنارم عبور می کنند و در افق ِ مبهم ِ جاده محو می شوند گوش کنم . صدای ِ دور شدن ِ ماشین ها آمیخته با هاهوی ِ باد و سرود ِ جیرجیرک ها در من احساس ِ فراتر رفتن و به ناشناخته رسیدن را ایجاد می کرد . دریغا که دیگر آن تجربه ی ِ شاعرانه و برانگیزاننده برایم تکرار نمی شود . امروز امتداد ِ آن خاطره ، خالی است و لذت ِ اکتشاف ِ جهان از میان رفته است ... راستی ! چطور می شود تازه شد ؟

    پاسخحذف
  3. سرانگشت عزیز:

    من واقعا می فهمم در چه حال و هوایی هستی. همین چیزی را که تو، آرزو می کنی، من سالهاست در رویاهایم و تلاشهای این در و اون در زدنم به دنبالش هستم. مسئله اینه که انسانها خودشون به تنهایی بایستی به نقطه ای برسند و تصمیم بگیرند که از بسیاری چیزها بگسلند و آن راهی را بیافرینند و بحویند که خودشان آرزومند زیستن در آن هستند. در گذشته ها، هر انسانی، یک راهرو بود و در بیابانهای جست - و - جو به همدیگه می رسیدند و با یکدیگر گپ می زدند و سپس هر کسی به راه خود می رفت. امروزه، هر چیزی فقط، جنبه ی ابزاری پیدا کرده و بایستی در راستای سودخواهی و ارصای سوائق ماتریالیستی و آزخواهیهای انسانها باشه. حالا هر چی میخواد باشه. از خدا بگیر تا مذهب و آرمان و کوفت و زهر مار. من اگر حافظه ام به خطا نرود در یکی از کتابهای « یاسپرس » خواندم که با چه شور و اشتیاقی می رود دنبال فلسفه. ولی وقتی به دانشکده ی فلسفه وارد میشه و پای سخنان استادان فلسفه می نشینه، فوری متوحه میشه که فلسفه، این چیزی نیست که اینها تدریس می کنند و برایش کاغذ سیاه می کنن؛ بلکه فلسفه؛ یافتن و شناختن و آفرینش آن چیزیست که در درون من، بیقرار است و می خواهد که زاییده شود. همین مسئله ی یاسپرس را من نیز خودم تجربه کرده ام. انسان به نظر من بایستی راه خودش را بکوشد و بتواند در میان اینهمه علائم و راهها و بیراهه ها و جنگل روزمره گی، شخصا پیدا کنه و سرخوش و دلشاد بزیید. شاید یکی از دلایلی که من از تمام دانشهای بشری می گریزم و بر رودخانه ی خیالات خودم، قایقرانی می کنم، همش از آن آتش شوق انگیز و معمّایی درونم نشات بگیره که نمی دانم کیست و چیست و چرا اینقدر بی قرار و عصیانگر می باشه و مهر ورز به هر چیزیست که نشانه ای از هستی و جان دارد.

    پاسخحذف