۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

حضرت ما را نطلبید

به خوانندگان ِ خردمند :

اگر شاهکار ِ ایرج ِ پزشکزاد ، رمان ِ دایی جان ناپلئون را خوانده باشید یا سریالش را دیده باشید ، حتماً به یاد دارید که در گیر و دار ِ فتح ِ ایران به وسیله ی ِ متفین ، دایی جان که انگلیسی ها را بیخ ِ گوشش دید تصمیم گرفت سنت ِ سربازی را به جای آورد و به نیشابور فرار کند . ولی برای ِ آن که پی ها کور شود همه جا شایع کرد قصد ِ سفر به " قم " و " زیارت ِ حضرت ِ معصومه " را دارد . از طرفی سعید هم که عاشق ِ لیلی دختر ِ دایی جان ناپلئون بود و از برکت ِ فالگوش ایستادن، به اسرار ِ غیب آگاهی داشت سراسیمه خود را به اسدالله میرزا رسانید که : عمو جان ، به دادم برسید ! اسدالله میرزا نیز سردار هندی را گماشت تا مصرعی را بدرقه ی ِ راه ِ دایی جان کند :
نگار ِ من به لهاورد و من به نیشابور !

دیری نگذشت که دایی جان پیش از خشک شدن ِ پیاله ی ِ آبی که پشت سرش ریخته بودند به خانه بازگشت که : حضرت ما را نطلبید ! حالا بلانسبت ِ دایی جان ناپلئون ، حضرت ما را هم نطلبید . می خواستم یک ماه به سر و سامان دادن ِ اوضاع ِ آشفته و انجام ِ کارهای ِ عقب افتاده ام بپردازم که مگر گذاشتند این حضرات ِ اسدالله میرزا ، سردار هندی و عزیز السلطنه ؟ آنقدر کامنت های ِ ناکجا آبادی گذاشتند و حرف های ِ نامربوط زدند و تسویه حساب ِ شخصی کردند که دیدم اگر بیش از این وبلاگم را به حال ِ خودش رها کنم ، سر ِ یک ماه ، همین مختصر شان و اعتبارش با مخ به زمین آمده . بنابراین تصمیم گرفتم قبل از موعد و پیش از آن که وضعیت خراب تر از این شود و نام ِ بی گناهان ِ دیگری به میان آید بازگردم و " انگشت " را آپدیت کنم . من در طول ِ سه سال وبلاگ نویسی معتقد بودم که پاک کردن ِ کامنت ( ولو یاوه ) مخالفت با آزادی ِ بیان و همراهی با سانسور است . بنابراین هیچ کامنتی را پاک یا جرح و تعدیل نکردم ولی نباید این کار را به معنای ِ موافقت با نظرات ِ کامنت نویس دانست ، چرا که از دید ِ من شماری از این کامنت ها سزاوار ِ پاک شدن هستند .( نمی دانم ولی شاید در آینده این اصل را بازخوانی کنم ) به هر حال هرچند نمی توانم چیزی را به شما ثابت کنم ـ زیرا وقتی در دادگاه ِ حقیقی و با هزار دلیل ِ استوار سخن می گویید ممکن است حرف ِ حق تان را نپذیرند چه برسد به وبلاگ آباد ِ مجازی و با شناسنامه ی ِ مستعار ! ـ اما تا جایی که به من مربوط است و وظیفه ی ِ راستگویی حکم می کند از آغاز یک وبلاگ بیشتر نداشتم آن هم به نام ِ انگشت . قبلاً در آدرس ِ دیگری ( ولی با همین نام ) می نوشتم که اشقیای ِ حکومت ِ اسلامی آن را فیلتر کردند و ناگزیر شدم به آدرس ِ جدید بیایم . ( آدرس ِ قدیم ، شما را به همین جا می رساند . ) بله ... مرخصی ِ بی حقوق ِ بنده به پایان رسید . اما از آنجا که در این یک ماه گرفتارم و فرصت و تمرکز ِ نوشتن ندارم، تصمیم گرفتم در این مدت نوشته ی ِ بلندی را از ابوالقاسم ِ پاینده شماره به شماره در وبلاگ بگذارم . طنز ِ عمیقی است به نام ِ "دفاع از ملانصرالدین " و اول بار در کتاب " در سینمای ِ زندگی " و بار ِ دیگر در 29 مهرماه ِ سال 1340 در کتاب ِ هفته به چاپ رسید . به نظر ِ من این نوشته از نمونه های ِ برجسته ی ِ طنز ِ اندیشمندانه در ادبیات ِ معاصر ِ ایران است .


سرانگشت



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر