۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

مهمانخانه ی ِ مهمان کش

پیشگفتار : در میان ِ زندانیان ِ سیاسی اصطلاحی هست که به طنز و طعنه ، "زندان رفتن" را "مهمانی" و "زندانی" را "مهمانی رفته " نامگذاری می کند ! یکی دو روز بعد از آن که یادداشت ِ هماغوشی ِ عقده و ایدئولوژی را بر اساس ِ نامه نگاری هایم با مخلوق به چاپ سپردم، از سوی ِ یکی از زندانی های ِ دهه ی ِ شصت، ایمیلی دریافت کردم . دوست ِ اوین رفته که چندین سال از بهترین سال های ِ جوانی را در مهمانخانه ی ِ مهمان کش ِ روزش تاریک * سپری کرده بود نامه ی ِ خود را به ایمیل ِ مخلوق فرستاده و مخلوق ِ عزیز آن را برای ِ من فوروارد کرده بود . نامه را خواندم ؛ بنا بر خواست ِ نویسنده برخی بخش ها را ویراستم و در ادامه آوردم تا قطره ای باشد از دریای ِ خروشانی که در سینه داریم ... سرانگشت

"امروز در وبلاگ ِ سرانگشت قسمتی از نامه‌های ِ شما را در مورد ِ لاجوردی خواندم . مثل ِ همیشه تحت ِ تاثیر قرار گرفتم و از آن هنگام در دنیای ِ خاطرات می چرخم . بُغضی سنگین گلویم را گرفته است. گفتنی ها را شما گفته اید و در این چند سطر گمان نمی کنم بتوانم چیز زیادی به آنها اضافه کنم ، فقط شاید کمی مبحث را ریزتر کنم .
اگر برای ِ پیشبرد ِ مطلب به شماره ها متوسل می شوم به معنی ِ اولویت ِ آنها نیست بلکه فکر می کنم همه ی ِ این عوامل همزمان در ساختن ِ موجود ِ سفاکی به اسم ِ "لاجوردی" سهیم بوده اند.
1 ـ بی شک مهمترین عامل، پیشینه ی ِ فردی و خانوادگی ِ اوست. همه ی ِ ما تصوری از خانواده های ِ سنتی متحجر ِ بازاری داریم و با انواع خصوصیات و کمپلکس های ِ آنان آشناییم .
2 ـ به اعتقاد ِ من نه تنها برای ِ آنالیز ِ لاجوردی بلکه برای ِ همه ی ِ سران ِ حکومت و حوادثی که پس از انقلاب رقم زدند باید به دوران ِ زندان ِ آنان در زمان ِ شاه ، توجه ِ ویژه داشت و ریشه ی ِ بسیاری از حوادث، جنگ های ِ قدرت، جنایات و ... را در آن زمان جست و جو کرد. اگرچه دوستی های ِ زندان مثل ِ رفاقت های ِ دوران ِ سربازی بسیار سست و شکننده و بی دوام است ولی دشمنی های ِ شکل گرفته در زندان بسیار بادوام و ماندگار است .
در آن زمان 3 گروه ِ عمده، زندانی ِ سیاسی بودند. چپ ها، مذهبی ها و مجاهدین.
جسته و گریخته در خاطرات ِ افراد ِ مختلف درباره ی ِ دسته بندی های درون ِ زندان در زمان ِ شاه شنیده یا خوانده ام ولی از نزدیک آن را لمس نکرده ام . آنچه را که خودم از نزدیک لمس کردم مربوط به چند سال بعد یعنی سال ِ شصت و بعد از آن است که دقیقاً همان مناسبات در زندان حاکم بود این بار به جای ِ مذهبی ها ، درجه داران ِ نظامی ِ زمان ِ شاه و کودتای ِ نوژه و تک و توکی هم سران ِ بهاییت بودند و به جای ِ چپی های ِ دو آتشه ی ِ قبلی، بچه کمونیست های ِ بی مایه و شعار زده ای که حداکثر با یک توگوشی، تمام ِ شعارهای ِ ذهنشان می پرید بیرون و "خمینی ای امام" جایش را می گرفت و دسته ی ِ سوم هم مجاهدین که اصل ِ کاری ها قبلاً اعدام شده بودند و تعداد ِ انگشت شماری از آنها باقی مانده بودند و بقیه بیشتر سمپات بودند . در آن دوره تمام ِ مناسبات ِ قبلی ِ زندان، همچنان پابرجا بود. حتا دستشویی و حمام ها هم جدا بود تا چه برسد به حرف زدن و مراوده با دسته ی ِ دیگر. اگر مجاهدی دوست داشت مثلاً راحع به نوژه بداند و روزی دل به دریا می زد و نیم ساعتی با یکی از افسران نوژه همصحبت می شد ، از سوی جناح ِ متبوع ِ خود چنان توبیخ می شد که از خیر ِ هر چه دانستن بود می گذشت .
دوستی می گفت: یکی از بچه ها به شدت بیمار بود و یکی از پیرمردهای ِ نظامی که مثل دوستانش به جای ِ سهمیه ی ِ غذا ، یک روز در میان یک کمپوت و شیر ِ شیشه ای کوچک می گرفت مرا صدا زد و یواشکی یک شیشه شیر از سهمیه یِ خودش را برای ِ بیمار به من داد. چشمتان روز بد نبیند ، یک نفر دید و جریان را به بقیه ی ِ بچه ها گفت و آنها چنان بلایی سر ِ پیرمرد ِ بیچاره آوردند که نگو و نپرس.
قوانین در مورد ِ دستشویی و حمام از همه سنگین تر بود ؛ حتا چپی ها و توابین هم جرات نمی کردند از آن سرپیچی کنند. تعداد ِ آن طرفی ها چون کم بود در نتیجه دستشویی هایشان همیشه خالی بود ولی این طرفی ها همیشه در سختی بودند . واقعاً دستشویی یک معضل بود . روزی به تحریک ِ پاسداران، دو نفر از توابین این قانون ِ نانوشته را نقض کردند . همین قدر بگویم که حدود ِ یک ماه بعد یکی از آنها خودکشی کرد و نفر ِ دوم را هم به جای ِ دیگری منتقل کردند. این دسته ها تمام ِ تفکر ِ به اصطلاح انقلابی و جنگ ِ ایدئولوژیک خود را این بار از درون جامعه به زندان منتقل کردند که با توجه به محدودیت های ِ زندان، این جنگ به شکل ِ رفتارهایی کودکانه مثل ِ ممنوعیت ِ صحبت و مراوده ی ِ اعضای ِ یک کلونی با کلونی دیگر و استفاده ی ِ جداگانه از دستشویی ها و حمام و قوانین ِ بسیار سختگیرانه و تبصره ناپذیر در این خصوص و... تبلور یافت و به طور ِ خلاصه در آن فضای ِ محدود و بسته، افراد جز راه رفتن روی ِ اعصاب ِ همدیگر و شعله ور تر کردن ِ آتش ِ اختلافات، کار ِ دیگری نداشتند .

در این قسمت خواستم تا نمایی کلی از وضعیت ِ همزیستی و دسته بندی های ِ داخل ِ بندهای ِ سیاسی نشان داده باشم که این وضع طبق ِ گفته ی ِ شاهدان در زمان ِ شاه بسیار شدیدتر بوده .
حالا تصور کنید که این دسته ها در سال57 از زندان آزاد شدند و همه ی ِ آن مناسبت ها را وارد ِ بازی های ِ سیاسی کردند و منفورترین آنها قدرت را در جامعه به دست گرفت .
اگر به خاطرات ِ سران ِ ج. ا دقت کرده باشید، همه ی ِ آنها فرازی از سرخوردگی های ِ داخل ِ زندانشان را با نفرت بیان می کنند. برای ِ بیان ِ اینکه چرا لاجوردی ِ زندان دیده و شکنجه شده، همان کار و بسیار بدتر از آن را با زندانیان ِ خود کرد باید این عامل ِ ذکر شده را از نظر دور نداشت .
3 ـ فضای ِ کلی ِ جامعه، ایدئولوژی زده بود و تقریباً می توان گفت تمام ِ مناسبات و روابط ِ فامیلی، خانوادگی، کاری و...بر مبنای ِ تفاهم ِ ایدئولوژیک باز تعریف شده بود ؛ چه بسیار نمونه ها سراغ داریم که پدر کمر به قتل ِ فرزند بست و برعکس . تفکر ِ حاکم بر تمام ِ کسانی که خود را انقلابی می دانستند نه تنها در ایران که در سراسر ِ جهان یک تفکر ِ قهری بود ، نه انسانی. لذا کشتن و کشته شدن در راه ِ عقیده ، یک ویژگی ِ مثبت به شمار می رفت و انقلابی . لاجوردی در این شرایط کاری کرد که هر کس ِ دیگری هم به جای ِ او بود همین کار را می کرد ؛ البته دو عاملی که قبلاً گفتم در تشدید ِ وضعیت ِ او موثر بود .
4 ـ یک شب که دوستی بر اثر ِ شدت ِ شکنجه ها در یک میلیمتری ِ مرگ بود به طور اتفاقی مورد ِ دلسوزی ِ یکی از شکنجه گران ِ بنام قرار گرفت که البته آن موقع تازه کار بود . دلش برای ِ او به رحم آمد و او را به سلول برد. آن دوست گفت : شکنجه گر صحبت هایی کرد که اگرچه در بدترین شرایط ِ جسمی بودم ، فراموشم نمی شود. بازجو گفته بود : تا الان فکر می کردم که شماها چنین و چنانید ولی امروز می بینم همه چیزمان مثل ِ هم است. این چه دستی است که ما را مقابل ِ هم قرار داده ؟
بازجو راست می گفت . او آن روز نتوانست آن دست را بشناسد ولی شاید بعدها شناخت که دیوانه شد و چند سال پیش خودکشی کرد .
این یک جنگ ِ ایدئولوژیک ِ تمام عیار بود و مثل ِ همه ی ِجنگ ها، هرکس از ترس ِ جان ِ خودش مجبور بود دیگری را بکشد چون در غیر ِ این صورت حتماً کشته می شد.
5 ـ خصوصیت ِ الگو سازی، چاپلوسی، قهرمان سازی و از این قبیل مسایل ِ ما ایرانیان، دیگر عاملی بود که باعث ِ به وجود آمدن ِ موجودی به نام ِ لاجوردی شد. همین بس که بگویم همه ی ِ بازجوها و دژخیمان، نام ِ مستعار ِ " اسدالله " را برای خود انتخاب می کردند. افرادی که آن زمان زندان بودند می دانند که برای ِ نامیدن ِ تمام ِ بازجوها و... تنها دانستن ِ یک اسم کافی بود.
6 ـ عامل ِ بعدی که می خواهم بگویم در واقع جزیی از عامل ِ اول است و آن تقلید و اجرای ِ بی چون و چرای فتوای ِ مرجع و یقین بر درستی آن و حکم خدا بودنش است . بی سوادی ِ لاجوردی و سایر ِ خصوصیات ِ محیطی اش باعث ِ تشدید ِ این عامل شده است.
7 ـ طعم ِ شیرین ِ قدرت هم بی شک عامل دیگری است که در اعمال او موثر بوده است. هر چند سران ِ نظام در آن زمان به ظاهر، ساده زیست تر از حالا بودند ولی همان اندازه هم، خارج از ظرفیت های ِ آنان بود . هیچگاه در رویا هم نمی دیدند به آن مقام و قدرت برسند. پس در کنار ِ عوامل ِ فوق، بی شک این عامل هم در دژخیم تر شدن ِ لاجوردی و سایر ِ افراد ِ مثل ِ او موثر بوده است .
مسلماً کسی که تا چندی قبل باید دنبال ِ اتوبوس ِ واحد می دویده یا حداکثر سوار یک دوچرخه ی ِ چینی یا موتور گازی ِ فکسنی می شده، وقتی یک شبه سوار ِ بنز ِ ضد ِ گلوله می شود و اسکورت و محافظ پیدا می کند، دیگر نمی تواند به شرایط ِ قبلی برگردد ؛ پس خودش تمام ِ پل های ِ پشت ِ سر را خراب می کند و برای ِحفظ ِ وضع موجود، هر کاری می کند به خصوص اگر کسی به او گفته باشد که این حکم ِ خدا است و تو ماموری بر دستور و چشمهایش با نگاه ِ ایدئولوژیک کور شده و وجودش مملو از قهر ِ انقلابی و انواع ِ کمپلکس های ِ دیگر باشد" .
ارادتمند ، امضا : محفوظ

* این عبارت را از چامه ی ِ "برف " سروده ی ِ نیما یوشیج وام گرفتم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر