۱۳۸۴ آذر ۲۵, جمعه

پنجول و منجول

پنجول و منجول ؛

تقدیم به محمد عزیز ، خلبان کور ؛


یکی بود یکی نبود ، غیر از کُلا، هیچ چی نبود . یه آقا گرگه ای بود که سه تا بچه داشت به اسم : پنجول و منجول و وصله ی ِ ناجور . این آقا گرگه تازگیا زنشو طلاق داده بود . آخه راستشو بخواید تا وقتی با هم بودن حرف مفت دور و پرشون زیاد بود . یکی می گف ، آقا گرگه بلا نسبت ِ شما مرد نیس ، یکی دیگه می گف خانوم گرگه، باز بلا نسبت ِ شما پالونش کجه و گند از سر و روی ِخونه ـ زندگیش بالا میره ، اون یکی در می اومد که اینا اصلاً با چندر غاز حقوق، جه جوری زندگی می کنن؟ مگه میشه حلالو حروم نکنن؟ خلاصه زن و شوور واسه این که شایعاتو بخوابونن تصمیم گرفتن از هم جدا بشن . از هم جدا شدن و همه ی ِ سر و صداها خوابید . حالا، آقا گرگه روزی سه شیفت کار می کرد و شبام تو یه درمونگاه، پذیرش ِشب وامی سّاد . خانوم گرگه هم تو مهدکودک به بچه ها نقاشی یاد می داد . در صورتی که آقا گرگه تو خیالاتش خودشو نقاش می دید و خانوم گرگه هم آرزو داشت مدیر ِ یه کیلینیک ِ شبانه روزی بشه ... القصه ؛ یه روز که آقا گرگه بعد ِ یه هفته از سر ِ کار اومد خونه ، به پنجول و منجول و وصله ی ناجور گُف : بچه ها من دارم دوباره می رم سر ِ کار . حواستون باشه یه وخ درو واسه غریبه ها واز نکنین . تو خونه باشین و درساتونو بخونین . بچه هام گفتن : بابا جون خیالت راحت ! برو واسه مون پول دربیار . آقا گرگه هم چایی شو خورده نخورده از خونه زد بیرون . بچه هام به جای درس خوندن یه ساعت پلی اسیشن بازی کردن و خوب که خسته شون شد، تلوزیونو روشن کردن . یه مرتبه بز زنگوله پا ، رو پرده ی تلوزیون ظاهر شد و گفت : سلام پنجول! سلام منجول ! سلام وصله ی ِ ناجور ! حالتون چطوره ؟ بچه ها گفتن : خوبیم تو کی هسّی ؟ بز زنگوله پا گفت : من بز زنگوله پام ، مدیر برنامه های ِ نسل فردا . راستی چرا شما تو خونه بیکار نشستین ؟ یه آدرس بهتون می دم بیاین پیش ِ خودم یه کار ِ خیلی با حال براتون سراغ دارم . پنجول گف : اجازه نداریم . منجول گف : خطر داره . وصله ی ناجور گف : بابامون گفته به حرف غریبه ها گوش ندیم . بز زنگوله پا دستی به ریش ِ پُلفسولیش کشید و گف : بچه ها من که غریبه نیستم . هفته ای دو روز تو تله ویزیون برنامه دارم . من فرهیخته ام ، دانشمندم ، چارتا زبون بلدم ، به خارجکی مقاله می نویسم، توی دانشکده بچه ها به شاخام قسم می خورن ، قراره سال ِ دیگه بهم نوبل علمی بدن، می بخشینا ، اما باباتون گرگ ِ پخمه ای یه . اون حتا نمی تونه به شما " پلی استیشن " یاد بده اما من میتونم به شما " زندگی " یاد بدم . پنجول گف : می ترسیم تو ما رو بخوری ! بز زنگوله پا جواب داد : من ؟ تو کلاس چندمی پنجول ؟ پنجول گفت : امسال دارم پیش دانشگاهی می خونم . بز زنگوله پا گف : وقتی کنکور قبول بشی و بری دانشگا ، اون جا بهت یاد می دن که بز علفخواره نه گوشتخوار . در ثانی من اگه بخوام گوشت بخورم ، می رم کالباس می خورم ، چرا شماها رو بخورم ؟! ... پنجول و منجول دیدن حرفای آقا بزه زیادم بی پر و پایه نیس . واسه همین یه تاکسی تلفنی خبر کردن و رفتن به آدرسی که بز زنگوله پا داده بود . اما وصله ی ناجور حرف ِ آقا بزه رو قبول نکرد و توی خونه موند و مشغول کتاب خوندن و فکر کردن شد . وقتی پنجول و منجول رسیدن به دفتر کار بز زنگوله پا ، دیدن کلی ، توله گرگ ِ دیگه عین خودشون منتظرن . منشی آقا یزه به هر نفر یه شماره می داد و یکی یکی میفرسادشون تو . پنجول و منجول یه نخودچی نشستن تا نوبت شون رسید . اول پنجول رَف تو اتاق . بز زنگوله پا از پشت میز گُف : به! به ! آقا پنجول ! شنیدم خیلی قشنگ پنجول می کشی؟ پنجول گف : تو مسابقات کشوری دو تا مقام آوردم . بز زنگوله پا، شاخشو خاروند و گف : تو باید بری جنگ و جدال یاد بگیری و چشم دشمنای مارو از کاسه در بیاری ... بعد یه نامه داد دستش و گفت : همین الان اعزام می شی ... پنجول پرسید : پس مدرسه ... دانشگاه ؟ بز زنگوله پا گف : آخرش که چی ؟ دانشگاه ِ واقعی اونجاس . پنجول دوباره پرسید : رضایت نامه ی ِ پدر ؟ بز زنگوله پا جواب داد : لازم نیست . برو دست ِ خدا به همرات ... بعدش نوبت منجول بود . بز زنگوله پا بهش گفت : داداشت زیاد باهوش نبود . واسش کاری سراغ نداشتم ، اما تو باهوشی . می تونی توی ِ پروژه های علمی به ما کمک کنی . فقط چون این تحقیقات خیلی سریه باید توی قرنطینه زندگی کنی و به هیشکی حرفی نزنی . منجول پرسید : اگه مشکلی داشتم؟ بز زنگوله پا گفت : فقط می یای به خودم میگی ... و یه نامه هم داد به دست منجول .
و اما بشنوید از اون طرف . آقا گرگه وقتی دوباره بعد از یه هفته از سر کار اومد خونه و دید پنجول و منجول نیستن و ماجرا رو از وصله ی ناجور شنید خیلی ناراحت شد . اولش کلی وصله ی ناجورو خفت داد که چرا جلوی برادراشو نگرفته و زودتر به باباش خبر نداده . اما بعد خودشو راضی کرد به این که خوبه لااقل یکی هس که واسش درددل کنه . از فردا آقا گرگه کار و زندگیشو ول کرد و رفت تو دفتر بز زنگوله پا تا ببینه بچه هاش کجان و چرا به خونه نمی آن . اما هرچی می نشس نمی تونس بز زنگوله پا رو ببینه . آخه بز زنگوله پا سرش خیلی شلوغ بود و از صب تا شب با رسانه ها مصاحبه می کرد . این جور شد که آقا گرگه دمب ِ گرم و نرم ِ خودشو با دندون کند و به عنوان بالش داد به آبدارچی ِ بز زنگوله پا تا اونم یه خبری از بچه هاش ورداره بیاره . آبدارچی گف : پنجول داره می جنگه تا منجول تحقیقات بکنه ، منجولم داره تحقیقات می کنه تا پنجول بجنگه ! بیشترم چیزی نمی دونم ... آقا گرگه از شنیدن ِ این خبر خیلی خوشحال شد . چون مطمئن بود که با این اطلاعات دقیق می تونه پنجول و منجولو پیدا بکنه . واسه همینم گیوه هاشو ور کشید و اول تموم ِ خطوط جنگی و پادگانا ، بعدش همه ی سردخونه ها و قبرستونا رو زیر پا کرد ، اما اثری از پنجول پیدا نکرد . از هر کسی می رسید راجب ِ پنجول سوال و پرسش می کرد . یکی میگف پنجول به ولایتِ غربت اسیر شده و حال و روزش خیلی بده ، یکی دیگه میگف پنجول کار و بارش گرفته و کُلی کیا بیا پیدا کرده ، اون یکی میگف بیخودی دمبالش نگرد قسمتش هرچی باشه عاقبتش همونه . خلاصه ش که هرچی بیشتر گشت کم تر پیدا کرد . جونم واسه تون بگه بعد باباهه با خودش گف : حالا که پنجولو پیدا نکردم لااقل برم سراغ منجول . بلکی بتونم از منجول نشونی ِ پنجولو بگیرم . اما منجولم انگاری آب شده بود رفته بود زمین . هرچی آقا گرگه مرکز پرکزای ِ تحقیقاتی رو گشت ردی ازش پیدا نکرد . از هر کی هم رسید سراغ گرفت ، اما بازم بی فایده بود . هیشکی حرف ِ دُرُس ـ درمون تحویلش نمی داد . یکی میگف منجول اشعه خورده و تو بیمارستانه ، یکی دیگه میگف فرمولا رو ورداشته و از مملکت در رفته ، یکی دیگه میگف اصلاً چنین کسی وارد مرکز تحقیقات نشده ، خلاصه که آقا گرگه توی ِ بَد دغمصه ای افتاده بود . روزا بدو ـ بدو می کرد و شبا ناله و نفرین . تا این که شستش خبردار شد همه ی ِ آتیشا از گور بز زنگوله پا بُلن می شه . واسه همین دندوناشو تیز کرد و رفت به محل کار بز زنگوله پا و شروع کرد به داد و هوار . دهنشو باز کرد و دندونای ِ تیزشو نشون داد و گفت : آهای نابُز فلان فلان شده ! اگه مردی بیا بیرون تا با همین دندونام تیکه پاره ت کنم . بز زنگوله پام از توی ِ اتاقش یه دکمه رو فشار داد و چن تا در واز شد و یه گله مامور گردن کُلُف ریختن سر آقا گرگه و تموم ِ دندوناشو تو دهنش خورد کردن . آقا گرگه هم با بدن ِ آش و لاش ، دمب ِ نداشته شو گذاشت رو کول ِ شو و رفت پی ِ کارش ... تا مدت وقتایی، آقا گرگه خوابیده بود خونه و وصله ی ناجور ازش پرستاری می کرد . بعد افتاد دمبال ِ شکایت بازی و عرض حال نویسی . هرچی هم وصله ی ناجور به گوشش خوند که از راه قانون ، کار ، بدتر بیخ پیدا می کنه، گوشش بدهکار نبود . تا این که یه روز یه نومه از دادگستری اومد در خونه که آقا گرگه به جرم ِ " اتهام ِ بی اساس به بز زنگوله پا و عدم سرپرستی از توله ها " باهاس بیفته حبس . خلاصه که آقا گرگه بدجوری بز آورده بود ! بیچاره چن مدتی حبسی کشید و وختی دراومد دید که از کار بیکارش کردن . هرچی هم این در و اون در زد دیگه جایی بهش کار ندادن . این شد که واسه خرج معاش مجبور شد بره گدایی . اما تو گدایی هم کارش پیش نرفت . آخه دل ِ هیشکی به حالش نمی سوخت و خوب نمی تونس جلب ِ ترحم بکنه . دست آخرم از مداخل ِ گدایی حتا نتونس یه دس دندون دستی واسه خودش بذاره . اینجوری بود که سر برج صاب خونه جل و پلاسشو ریخت تو خیابون و مجبور شد بره تو کارتون زندگی کنه ... زندگی ِ خیابونی ... از این به بعد آقا گرگه یه ولگرد ِ تموم عیار شد . نه کار و بار داشت نه اعتبار . نه بودنش مهم بود نه نبودنش ... البته چرا ... بودنش مهم بود . چون وقتی بز زنگوله پا توی سمینارا در مورد ِ " ناهنجاری های روانی ، اخلاقی و اجتماعی" سخنرانی می کرد اسلایدای ِ آقا گرگه رو ( که حالا دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود ) محض ِ نمونه به مردم نشون می داد ... روز و شبا پشت ِ سر هم اومدن و رفتن تا این که یه شب زمسّونی آقا گرگه توی کارتونش یخ زد و رف لا دسّ ِ باباش .
و اما بشنوید حکایت ِ وصله ی ِ ناجورو ... وصله ی ناجور که همش تو خونه مونده بود و کتاب خونده بود، اولاش انشا می نوشت و شب نومه بیرون می داد . بعد که دید کاری از پیش نمی بره و حریف ِ بز زنگوله پا نمی شه ، افسرده شد و رفت پهلوی دکتر روان پزشک . دکترم یه مشت قرص اعصاب بهش داد که هر روز مینداخت بالا و تو رختخواب چرت می زد . بعدم که آواره شدن و دیگه نتونس از داروخونه قرص بخره ، زد به سیم آخر و با چن تا کج و کوله مثل خودش یه گروه تشکیل داد و عهد کرد شر بز زنگوله پا رو از سر "مردم " کم کنه . با رفیقاش نشستن دور هم و نقشه ریختن . اما یه نوفوذی توشون بود و نقشه شونو لو داد و باعث شد همه شونو بگیرن . هیچ کسم از اون " مردم " نه سراغی ازشون گرفت نه به پشتیبانی شون در اومد . از این جا به بعد از سرنوشت وصله ی ِ ناجور خبری نداریم . بعضیا میگن تو زندانه . بعضیا میگن اعدامش کردن . بعضیا میگن توبه کرده و تو دفتر بز زنگوله پا کار می کنه ... بعضیام میگن یه جا کمین نشسته تا روز ِ روزش برسه ...

بالا رفتیم ماست بود ، قصه ی ِ ما راست بود
پایین اومدیم دوغ بود ، قصه ی ِ ما ...
سرانگشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر