۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

نقدی بر نمایشنامه ی ِ پلکان نوشته ی ِ اکبر ِ رادی

 تردید نیست که اکبر ِ رادی در تاریخ ِ نمایش نامه نویسی ِ ایران نویسنده‌ای ماندگار است. درباره ی ِ نمایش نامه‌های ِ باشکوه و نثر ِ به کمال رسیده ی ِ او تا کنون بسیار گفته و نوشته اند. هرکه را حتا اگر اندک مایه‌ای از فهم و هنر بوده، رادی را ستوده و نوشته هایش را پاس داشته است. بنابراین یادداشت ِ انتقادی ِ حاضر (خوشبختانه) نمی‌تواند گردی بر دامن ِ آن بزرگِ از دست رفته و در یادها مانده، بنشاند.

پلکان، دومین نمایشنامه ی ِ اکبر ِ رادی پس از انقلاب ِ 57 است (بعد از نمایش نامه یِ بسیار بلندِ «منجی در صبحِ نمناک» که اگر روزی بخواهد اجرا شود، حداقل شش ساعت طول خواهد کشید). در پلکان، رادی، سرمایه داریِ بی رحم، مزوّر و دلال صفت را در قواره ی ِ مردکی بلبل نام می‌ریزد و تحلیل و تعقیب می‌کند؛ و در آستانه ی ِ انقلاب، همزمان با شورش های ِ خیابانی، شیشه ی ِ عمر ِ بلبل را به سنگ می‌ کوبد و او را به دیار ِ عدم می فرستد. مضمونِ نمایشنامه، همچون اکثر ِ آثار ِ رادی بررسی ِ دقیق ِ فاصله ی ِ طبقاتی، هجو ِ سرمایه داری، اشرافیت، و بالاخره کاوش در عمق ِ رابطه ی ِ متقابل ِ انسان ـ انسان و انسان ـ جامعه است. رابطه‌ای که از نطفه‌ای کوچک و پنهان (و در اینجا از دل ِ لجن) نضج می‌گیرد و کم کم روند ِ رشد و تکامل ِ معکوس ِ خود را تا درکات ِ وحشت و ظلمت طی می کند؛ و اتفاقاً مشکل ِ من با پلکان در همین «روندِ رشد و تکامل» است... توضیح می دهم. خود ِ رادی در جایی می نویسد:
« اما من که در این حجره، ندایِ شرقِ زنده می دهم، آقا، من که به آبرویِ کلمه قسم خورده ام، و من که از دریچه، شعر، نور، کبله آقا و تکه‌ای از آسمان ِ آبی را می بینم، درام را خلق ِ عشق، عدالت و روشنایی می دانم، و ثبت ِ هر کلمه را تیری صاف به قلبِ آن غولِ بدشگون، که تا سایه ی ِ این غول روی ِ زمین افتاده، جهان در تئاتر ِ من، پلشت، سنگواره، بی عدالت است: اما پوچ نیست.» (رویِ صحنه ی ِ آبی (دوره ی ِ آثارِ رادی)، ج 3، پشتِ جلد)
با توجه به نگرش ِ چپ گروانه ی ِ رادی می‌توان حدس زد که خاستگاه ِ «آن غول ِ بدشگون» سرمایه داری  ِ منفعت طلب و بورژوازیِ آزمند است (اگر بخواهیم احتیاط کنیم و مستقیماً نگوییم خودِ سرمایه داری است). سودجویی ِ  لجام گسیخته ای که در فرو پایه ترین خصلت هایِ بشری لانه می سازد و مثل ِ سرطان رشد می‌کند و همه جا را می گیرد. رادی، مال اندوزی ِ مشئوم و خودمحور ِ سرمایه داری را زیر ِ تازیانه ی ِ انتقاد می‌گیرد. بزک و دوزک را از چهره ی ِ آن پاک می‌کند تا انسانیتِ تقلبی اش را برملا سازد. مساعدت ها و مساعده هایش (بخوانید: یارانه) را امتداد ِ نکبت می شمارد و با شهامت ِ تمام، انسانیتی را که از داخل ِ دخل بیرون می‌آید بر اسکناس هایی می ریزد که به خون ِ بواسیر ِ زحمتکشان آلوده اند!
چه با برداشتِ رادی موافق باشیم و چه مخالف(که من موافقم) پایان ِ نمایشنامه باید طور ِ دیگری رقم بخورد. روند ِ پیشرفت ِ داستان هم بهتر بود از لونی دیگری باشد. حالا چطور؟
بلبل که در آغاز ِ نمایش جوانی فقیر و نادرست اما سالم و پر انرژی است در پایان پیرمردی ثروتمند ولی مریض احوال است که طبیعتاً چیزی به جز مرگ در انتظارش نیست. نه! اگر رادی به دنبال ِ «عدالت» است و اگر درام را خلق ِ عدالت می داند، نباید بلبل را به کام ِ مرگ بفرستد. بلبل باید زنده بماند و در جهانی که یکی از سازندگانش بوده، زندگی کند. او باید معنایِ حسرت» را به تمامی درک کند. حسرت ِ تغییر ِ جهان! مرگ برایِ او رستگاری است به‌خصوص در آستانه یِ انقلاب ِ شومی که رهاوردش انقباضی همه جانبه بود ( خیلی وقتها فکر می‌کنم کسانی که در سالِ 1357 مُردند چه خوش شانس بودند!). آیا رادی با میراندن ِ بلبل می‌خواهد بگوید میانِ بورژوازیِ قبل از انقلاب با سرمایه سالاریِ نفتی ـ خمس و زکاتی ِ آخوندی هیچ تفاوتی نیست؟! و آیا جهنم ِ فعلی طبقه ای پست تر از دوزخ ِ قبلی نیست؟!(فراموش نکنیم که این نمایشنامه در سالِ 1375 بازنویسی شده؛ بازنویسی یی که می‌توانست ردیه ای باشد بر نوشته ی ِ اول؛ همانطور که «تانگویِ تخم ِ مرغِ داغ » به قول ِ رادی ضربدری است بر «ارثیه ی ایرانی ».)

بهتر آن بود که رادی در نمایشنامه ی ِ پلکان منطق مرگ را با منطق «زندگی» عوض می کرد. زندگی را در گیومه گذاشتم بدین معنا که منظورم تلقی ِ خاصی از زندگی است و باز بدین معنا که معتقدم انواع ِ مختلف ِ زندگی وجود دارد. مفهوم ِ زندگی همیشه مرادف ِ بی مرگی و دربردارنده یِ حالتی گرم، سرشار، دلپذیر، نیرومند، شیرین، بالنده، اندیشمندانه و مثبت نیست. زندگی، ممکن است زیستن در مرگ، حسرت، کابوس یا هر چیز ِ دیگر باشد (همانطور که کنت دراکولا در رمان ِ دراکولایِ برام استوکر به زندگی در مرگ محکوم شده بود و همانطور که در داستان‌های ِ اساطیری تلقی هایِ متفاوتی از زندگی و مرگ وجود دارد). گاه ذهنیت ِ اسطوره ای باید به دادِ ذهنیت ِ رئالیستی برسد و طیف ِ مفاهیم را متنوع تر و ژرف تر کند. سیمون دوبوآر در رمانِ «همه می میرند» همین کار را انجام داده و مفاهیم ِ مرگ و بی مرگی را به چالش کشیده است. اگر بلبل ِ پلکان از فقر و بیماری به ثروت و طولِ عمر (طولِ عمری که در سایه ی ِ برخورداری از زندگی ِ مرفه و پزشکی ِ مدرن و ویتامین های ِ جورواجور به دست آورده) می‌رسید با اثری به مراتب تکان دهنده تر مواجه بودیم. طول ِ عمری حتا بیش از زن و فرزندش. در این صورت او مجبور بود در تنهایی با دستپختِ خودش روبرو شود و آن را مزمزه کند. بلبل باید بخواهد و نتواند. در آن صورت در پایان ِ نمایش دیگر شاهدِ جدال ِ او با پسر ِ بی گناهش و خیرخواهیِ ِ مضحکش برایِ مستمندان و کمکش به دانشگاهِ گیلان و … نبودیم. و این است پایانی درخور برایِ آن غولِ بدشگون!


سرانگشت

پی نوشت: از قدیم گفته اند: کفر ِ نعمت از کفت بیرون کند! ما هم در «وضعیتِ فعلی» که سی و چهار سال است پاییده، اجرایِ نمایشنامه ای از استاد رادی را در زمستان و بهار ِ 91 و 92 که انگیزه ی ِ نوشتن ِ این یادداشت شد، مغتنم می شماریم و از هادیِ مرزبان تشکر می‌کنیم که متن ِ رادی را صیقل داد و جذاب و دیدنی بر صحنه برد.


۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

بادنما



کجباف ِ راستگوشه می گوید: گور ِ بابایِ بادِ صبا که قدیم الایام پیغام ِ عاشقان را برای ِ معشوق می‌آورد و جاکشی می کرد؛ و بنازم به ذاتِ آن بادِ بی سر و پایی که در ظلِّ ِ آفتابِ داغ ِ جمهوریِ اسلامی، زیر ِ مقنعه ی ِ بانوان می‌زند و پستان های ِ توپشان را به میدان ِ دید ِ آدمیزاد شوت می کند.


سرانگشت  

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

حک می شود



قافیه در باد چپک می‌شود
بغض در آیینه الک می‌شود

آنکه در این مُلک بود افتضاح
حضرت و همشان ِ ملک می‌شود

بچه ی ِ قنداق ِ فلان بی پدر
صاحب ِ میدان ِ ونک می‌شود

دزد ِ تبهکار پس از هشت سال
منجی و عیّار و سمک می‌شود

اینهمه فاسد که در این کشور است
موجب ِ افساد ِ نمک می‌شود

روسپی ِ دین و سیاست عجب
خوشگل و مرغوب و بزک می‌شود

داغ شود باز خر ِ قبرسی
نقل ِ کبابی و خرک می‌شود

فیل هوا گشته به صندوق ِ رأی
فیل هماغوش ِ فلک می‌شود

سهم ِ رعیت، کتک و ناسزا
بطری و کهریزک و چک می‌شود

سهم ِ حکومت، همه هرچی که هست
از گذر ِ دوز و کلک می شود

قصه ی ِ پر غصه ی ِ ما باز هم
در دل ِ هر خاطره حک می‌شود

خوش بود آن روز که این وضعیت
عازم ِ آنسوی ِ درک می‌شود


سرانگشت