۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

هماغوشی ِ عقده و ایدئولوژی

مخلوق و من از آغاز ِ دوستی تا کنون نزدیک به هزار نامه ی ِ کوتاه و بلند برای ِ هم فرستاده ایم . در این نامه ها ما از آرزوها ، پرسش ها ، خوانده ها ، غصه ها ، دردل ها ، آینده ، خانواده و گاه خصوصی ترین اسرارمان با هم سخن گفته ایم . بسیار بحث کرده و لذت برده ایم . لحظات ِ خواندن ِ نامه های ِ او از جمله بهترین لحظات ِ حضورم در نت بوده است و دوستی ِ مخلوق همواره برای ِ من مغتنم و سازنده .
چندی پیش به نامه هایمان نگاهی انداختم و دیدم بد نیست اگر پس از این بخش ِ کوچکی از آنها را پس از ویرایش منتشر کنم . از مخلوق ِ عزیز اجازه خواستم و او لطف کرد و پروانه داد ... سرانگشت

" ... لاجوردی را باید تحلیل ِ سایکولوژیک هم کرد . او در زندان ِ شاه شکنجه شده بود و گویا یک چشمش هم مصنوعی بوده است . عقده و انتقام در وجود ِ این آدم زبانه می کشیده است . من شک ندارم که او میان ِ ایدئولوژی و کمپلکس های ِ درونی اش گونه ای هماغوشی برقرار ساخته بوده است .
میان ِ اسلام و خونخواری ! و چه کسی ست که هماغوشی ِ این دو را (اگر ژرف نگر باشد) تایید نکند؟ پیامبر ِ اسلام اولین مسلمان و اولین خونریز بود ... اگر لاجوردی جنایتکار شده، باید پایه ی ِ محکمتری برای ِ این رفتارش یافت که همانا روحیه ی ِ درنده خوی ِ خودش و پیوند ِ آن با باورهای توحش پرورش بوده است . " (بخشی از نامه ی ِ مخلوق به سرانگشت )

"... دوست ِ عزیزم درست است که لاجوردی سالها در زندان ِ شاه بود ؛ یک چشمش کم سو شد و کمرش آسیب دید ،اما زندانیان ِ دیگری هم مثل ِ او بودند که بعد از رهایی از زندان عضو ِ کمیته های ِ ضد ِ شکنجه شدند به جای ِ آنکه رییس ِ شکنجه گران شوند ! من مدتی پیش کتابی درباره ی ِ لاجوردی خریدم . اسم ِ کتاب "یاران ِ امام به روایت ِ اسناد ِ ساواک" است که البته یک مجموعه است و من همین یک جلدش را دارم . مقدمه ی ِ کتاب را حکومتیان با تحریف های ِ خود آکنده اند اما اسناد ظاهراً درست است . جایی لاجوردی در برگه ی ِ بازجویی نوشته " انسانی سالم به زندان آمدم و کلکسیونی از مرض با خود خواهم برد ." خب ... او که از وحشیانه و غیر ِ انسانی بودن ِ عمل ِ شکنجه در مورد ِ خودش آگاهی داشت چرا حاضر شد شغلی را بپذیرد که موظف شود صد بار بدتر از آن را بر سر ِ دیگرانی بیاورد که زندانیان ِ جمهوری ِ اسلامی بودند ؟ آیا شخصیتش دگردیس شده بود ؟ (به یاد ِ داستان ِ جراحی ِ روح اثر ِ مخملباف افتادم که شکنجه ی ِ مسخ کننده را هولناک ترین مصیبت ِ دنیای ِ آدمیان معرفی می کند) به نظر ِ من علاوه بر اینها که گفتی لاجوردی مجنونی دیگرآزار و مردی کوته فکر بود . کوته فکری اش را چون سایر ِ زندان بانان می شود از دلبستگی اش به عقب مانده ترین طیف ِ فکری (در مورد ِ او موتلفه ی ِ اسلامی ) دریافت . (اگرچه طبق ِ آن کتاب راست یا دروغ ، آخرین بار ساواک او را به جرم ِ ارتباط با مجاهدین دستگیر و زندانی کرد. ) به قول ِ تو لاجوردی بین ِ عقده و ایدئولوژی و در شکل ِ کلی تر بین ِ اسلام و خون خواری پیوند برقرار کرده بود، اما من نمی توانم بین انسان ِ شکنجه شده ای که پس از آزادی عضو ِ کمیته ی ِ مبارزه با شکنجه و دفاع از حقوق ِ زندانیان می شود و زندانی ِ بدفرجامی که تبدیل به سنگدل ترین و مخوف ترین زندان بان می شود تفاوت نگذارم . من کسانی را ملاقات کرده ام که شنیدن ِ خاطرات ِ زندان ِ شان مو بر اندام ِ انسان می جنباند . مردان و زنانی که سالم به زندان ِ لاجوردی رفتند و با کلکسیونی از بیماری بیرون آمدند . اگرچه لاجوردی آلتی بیش نبود اما به نظرم باید نام هایی چون نام ِ او را به زشتی برد و ثبت کرد تا جنایتکاران بدانند در قبال ِ کارهایشان اگر هیچ نبازند دست ِ کم نیکنامی را خواهند باخت .
محمد ابن ِ عبدالله اولین مسلمان ِ تاریخ بود و نمی دانم چندمین خونریز ِ آن . افزونی ِ رذالت ِ او نسبت به دیگر خونریزان در این بود که به کشتار و شکنجه جنبه ی ِ تقدس و معنویت داد . او جنایتکاری فریبکار و فریبکاری جنایتکار بود که پارادایم ِ جنایت را تغییر داد ..." ( بخشی از نامه ی ِ سرانگشت به مخلوق)

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

ایران همیشه زنده خواهد بود

چند روز ِ پیش از رسانه های ِ اپوزوسیون ترانه ای شنیدم به نام ِ "سرود ِ آزادی" . آهنگش را فرید ِ فرجاد ساخته و شعرش را بیژن ِ سمندر سروده بود . بعد از شنیدن ِ این چکامه ، بیش از پیش پی بردم که هنوز بزرگترین مشکل ِ فرزندان ِ فردوسی و سعدی ، مهمی به نام ِ " زبان ِ فارسی " است ! ما نه تنها از فرهنگ ِ ایران بلکه از زبان ِ فارسی هم شناخت ِ ژرفی نداریم . بیشتر ِ ما ، حتا اگر شاعر و نویسنده ایم ، زبان ِ فارسی را عمیق و درست نیاموخته ایم و در آفریده هایمان غلط های ِ دبستانی دیده می شود . در این سی سال اپوزوسیون ِ جمهوری ِ اسلامی در همه ی ِ شاخه هایش کمتر توانسته حماسه ای بسراید که همراه با بیان ِ آرمان ها ، زبان ِ درست و گویایی نیز داشته باشد . وقتی سرودهای ِ امروز را با سال ِ پنجاه و هفت مقایسه می کنیم در می یابیم که معرفت ِ زبانی و سلیقه ی ِ مبارزان ِ ما تا چه اندازه دچار ِ فروکاستگی شده است . نمونه اش شعر ِ کم مایه و سست ِ "یار ِ دبستانی" که معلوم نیست چرا و چگونه مقبول ِ خاطر ِ دانشجویان ِ ایرانی شده است . سرودی که به ویژه در دوره ای، نماد ِ جنبش های ِ آزادیخواهانه و ضد ِ استبدادی ِ ایران بود و بارها به طور ِ دسته جمعی در گردهمایی ها خوانده شد . یار ِ دبستانی بدون ِ این که نشانی از والایی و زیبایی داشته باشد، می خواهد به جنگ ِ فرومایگی و زشتی ِ جمهوری ِ اسلامی برود . از سوی ِ دیگر چون دیدگاه ها و خواسته هایش را به شکل ِ رادیکال و بنیادین اعلام نمی کند و بین ِ خود و آنچه مورد ِ اعتراض ِ اوست، مرز ِ روشنی نمی کشد، به آسانی به وسیله ی ِ طرف ِ مقابل (حکومت) مصادره و لوث می شود . خود ِ من بارها این سرود را از صدا و سیمای ِ جمهوری ِ اسلامی شنیده ام .

اما بپردازم به "سرود ِ آزادی" ؛ این سروده یک بند ِ تکرارشونده دارد که اتفاقاً بیشترین مشکلش به همان بند برمی گردد . بند ِ تکرارشونده چنین است : " ایران هرگز نخواهد مُرد (2بار) ... تن تن ما همه همچون گُرد " !
در مورد ِ عبارت ِ " ایران هرگز نخواهد مرد " ، نکته ای شایان ِ نوشتن است . اگر اشتباه نکنم نخستین بار این سخن ِ ناپخته را شادروان شاپور ِ بختیار پس از فتنه ی ِ خمینی بیان کرد و آن را در برون مرز ، شعار ِ حزب ِ سیاسی اش قرار داد . در همان هنگام دانشورانی که از رابطه ی ِ زبان و روان، آگاه بودند به بختیار گوشزد کردند که برای ِ مبارزی میهن دوست، برازنده نیست چنین شعاری پیشه کند . آنان به درستی گفتند که از دیدگاه ِ روان شناسی ، در جان و روان ِ شنونده ، دو عبارت ِ به ظاهر همسان که یکی در وجه ِ مثبت و دیگری در وجه ِ منفی بیان می شود ، دو طنین ِ جداگانه می یابد . جمله ای که از همنشینی ِ وجه ِ مثبت ِ واژه ها ساخته شده در جان ِ شنونده تاثیر ِ اثباتی ، سازنده ، غرورانگیز ، امیدبخش و حماسی دارد و هم معنای ِ دیگرش که با وجه ِ منفی ِ فعل ها و کلمات درست شده است ، گاه ِ خلاف ِ این هُنایش (تاثیر) را بر مخاطب می گذارد . برای ِ نمونه هنگامی که به دوستمان می گوییم " شما تندرست هستید " ، سلامت را درباره ی ِ او اثبات کرده و روح ِ تندرستی را در او دمیده ایم ، اما وقتی می گوییم " شما بیمار نیستید " تنها بیماری را از دوستمان سلب کرده ایم . این دو جمله اگرچه ظاهراً به یک معنا هستند اما دو احساس ِ گوناگون را در شنونده برمی انگیزند زیرا که در لایه ی ِ تفسیر با هم تفاوت دارند . در مورد ِ " ایران هرگز نخواهد مرد " نیز داوری به همین گونه است . بنابراین به جای ِ این عبارت که از ترکیب ِ وجه ِ منفی ِ واژه ها (هرگز ، نخواهد ، مرد ) ساخته شده، سزاوار است گفته شود : ایران همیشه زنده خواهد بود ... شوربختانه بختیار به پند ِ دانایان گوش نداد .
امروز پس از سی سال از آن گفت و گوها و روشنگری ها باز می بینیم که عبارت ِ ناپخته ی ِ " ایران هرگز نخواهد مرد " در سروده ای میهنی به کار می رود و این بار متاسفانه از سوی ِ یک شاعر و نه سیاستمدار ! انگار در این سی سال جناب ِ سمندر خواب بوده و هیچ کدام از نقدها را نشنیده و نخوانده . شاپور ِ بختیار هرچه بود در زبان و ادبیات ِ فارسی ادعایی نمی داشت و فرنام ِ "شاعر" را یدک نمی کشید . چنین لغزش هایی شاید از او پذیرفته آید اما از بیژن ِ سمندر، هرگز پذیرفته نیست . شاعری که در برابر ِ تاریخ ِ زیسته اش مسوول نیست چگونه می تواند سرود ِ آزادی ِ میهنش را بسراید ؟

حالا می رسیم به مصراع ِ دوم ِ این بند ؛ " تن تن ما همه همچون گرد " . حقا که از این پریشان تر و بی معناتر نمی توان سخن گفت ! منظور از "تن تن " چیست ؟ آیا مقصود تن به تن و یکایک است ؟ شعر که چنین چیزی نشان نمی دهد . ناتوانی ِ شاعر ،افاده ی ِ هر معنایی را ناممکن ( و در همان حال "ممکن" !!) کرده . من اولین بار که این مصراع را شنیدم به یاد ماجراهای ِ تن تن ، میلو و البته شخص ِ شخیص ِ کاپیتان هادوک افتادم !
دیگر آن که چرا شاعر گفته ما همچون گُرد (دلاور و پهلوان) هستیم و نگفته ما گُرد هستیم ؟ آیا شبیه بودن به دلاوران هنر و امتیاز است یا پهلوان بودن ؟ بر فرض که از این خطاها چشم پوشی کردیم ؛ جناب ِ حماسه پرداز ! "فعلِ" جمله را چه کردید ؟ نوش ِ جان فرمودید ؟! نکند آن را به قرینه ی ِ لفظی یا معنوی ِ " نخواهد مُرد " حذف کردید ؟!

در جایی از سرود ، سراینده دشمنان ِ ایران را به "جغد" ماننده می کند و نشان می دهد با فرهنگ ِ ایران ِ باستان که خواهان ِ بازگشت به آن است ، آشنا نیست . نخستین و بنیادی ترین خویشکاری ِ هر حماسه سرا آشنایی با اسطوره های ِ میهن ِ خود است . او باید داستان های ِ کهن و نمادهای ِ باستانی ِ سرزمین ِ خود را به نیکی بشناسد و به درستی به کار برد . حماسه پرداز چاره ای ندارد مگر دانایی ِ بسیار ژرف و همه سویه نسبت به فرهنگی که نمایندگی اش می کند . باید پرسید بیژن ِ سمندر در این سروده، فرهنگ ِ ایران ِ اسلامی را نمایندگی می کند یا ایران ِ باستان ؟ با توجه به واژه هایی چون "فر" ، "اهریمن " و به ویژه با توجه به رویگردانی ِ اپوزوسیون ِ سکولار از اسلام ، او می خواهد فرهنگ ِ ایران ِ باستان را نمایندگی کند که به دلیل ِ بی دانشی شکست می خورد...اپوزوسیونی که نمادهای ِ ایرانی را از سمبل های ِ سامی بازنمی شناسد چگونه می خواهد ایرانی نو را بنیاد بگذارد ؟
جغد همان طور که پیشتر نوشتم در ایران ِ باستان نماد ِ خجستگی و خوش یُمنی بوده که پس از حمله ی ِ اعراب صد و هشتاد درجه تغییر ِ ماهیت داده و به نماد ِ ویرانگری و شومی تبدیل شده است . روشن است که اقوام ِ غالب ، نخست بنمایه های ِ فرهنگی ِ مغلوبان را دگردیس می کنند تا آنان را از کیستی (هویت) تهی کنند و ادامه ی ِ چیرگی ِ شان را ممکن سازند .

بررسی ِ "سرود ِ آزادی" را همین جا پایان می دهم و به بخش های ِ دیگرش نمی پردازم ،چرا که تا همین مرحله ، ناشی گری های ِ پیشگفته آن را از ارزش ِ نقد شدن تهی کرده است. سخن ِ پایانی این که پیشنهاد می کنم بر روی ِ همین آهنگ چامه ای نغز و استوار سروده شود تا میهن یارانی که در این آشفته بازار از اندکی ذوق و شناخت ِ زبانی بهره مندند، به سروده های ِ سست و تُنُک مایه پناهنده نشوند .


سرانگشت


۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

پیغمبر

تلویزیون داشت برنامه ی ِ بزرگداشت ِ شخصیت ِ اسدالله لاجوردی را نشان می داد و من صدایش را بلند کرده بودم تا یک کلمه را از دست ندهم . پدربزرگ عصایش را به زمین کوفت و گفت : " چی نگاه می کنی ؟ خاموش کن ! " گفتم : " می خواهم ببینم ، وقاحت ، دروغ، جعل و دگردیسی ِ واقعیت تا کجا امکان ِ پیشروی دارد ." گفت : " خاموش کن ! " گفتم : " می خواهم ببینم چه می گویند . " گفت : " هیچ ! از او پیغمبر می سازند . می گویند پیغمبر بوده ." گفتم : " پیغمبر که بوده ! فقط پیغمبر می تواند این همه رذل ، درنده خو و مادرقحبه باشد ! "


سرانگشت

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

تنبل ِ شاه عباسی

در داستان هاست که شاه عباس ِ صفوی در قلمرو ِ خود ، تنبل خانه هایی دایر کرده بود تا تنبل های ِ نازنین بی دغدغه ی ِ لیل و نهار در آن گشادسرا ها بخسبند و در پناه ِ شفقت ِ شهریاری از نکبت ِ کار و آفت ِ کوشش در امان بمانند .
گویند روزی پادشاه به یکی از تنبل خانه ها سرکشی کرد تا از اوضاع ِ کاهلان ِ نشسته در ساحل با خبر شود . با تعجب ِ بسیار دید که از در و دیوار تنبل می بارد . پرسید : "این همه بیکاره در اینجا چه می کنند ؟" گفتند : "قربان ! از رحم و عطوفت ِ پادشاه سوء استفاده کرده اند و برای ِ این که بخورند و بخوابند و منفعت نرسانند به تنبل خانه هجوم آورده اند ."
شاه عباس گفت : "چند پشته هیزم بیاورید و بسوزانید . " هیزم آوردند و آتش افروختند . کم کم دود و گرما تنبل خانه را پر کرد . ساکنان ِ اتاق به سرفه افتادند ،عرق از سر و رویشان جاری شد و اشک از چشمانشان ریختن گرفت . در این موقع تعداد ِ زیادی از تنبل ها بفهمی نفهمی تکان خوردند . سپس از جایشان جهیدند ، به کوچه دویدند و دیگر پیدایشان نشد . شاه عباس گفت : " این ها تنبل ِ واقعی نبودند ؛ خودشان را زده بودند به تنبلی ." بعد دستور داد آتش را فروزان تر کنند . چند دقیقه نگذشت که تنبل خانه، جهنم ِ سوزان شد . در آن اوضاع پادشاه و اطرافیانش دیدند شماری تنبل ،نالان و سینه خیز خود را به سوی ِ راه ِ بیرونی می کشند . شاه عباس گفت : " این جماعت ِ نالان، تنبلی شان شبهه ناک است ! " سپس در میان ِ دود و آتش ، بیخ ِ اتاق چند نفر را دید که گوشه ای افتادند و با اشاره انگار می خواهند چیزی به تنبل های ِ فراری بگویند . پرسید : " اینها به رفقایشان چه می گویند ؟" گفتند :" قربان ، می گویند به جای ِ ما هم ناله کنید !" گفت : " اینها را نگه دارید و مفت بچرانید که تنبل های ِ اصیل و واقعی هستند !"

این قصه را آوردم تا بگویم " انگشت " را دوباره فیلتر کردند . خودم یک ماه ِ پیش فهمیدم . رفته بودم کافی نت، دیدم فیلتر شده ام . آن موقع تنبلی ام آمد بگویم . البته فیلترینگ ِ انگشت، اتوماتیک نیست و گزینشی است ؛ خارج از کافی نت و با کارت هنوز در ایران قابل ِ دسترسی است . اما می خواستم بگویم اگر اینان خیال می کنند با این کارها بنده از جایم جُمب می خورم و از تنبل خانه بیرون می آیم و یک وبلاگ ِ دیگر درست می کنم ، کور خوانده اند . من از آن فقره تنبل های ِ شاه عباسی هستم که هرچه آتش بسوزانند و دود پخش و پلا کنند ، حال ِ تکان خوردن و نای ِ سینه خیز رفتن ندارم ... پس آقایان ِ جمهوری ِ اسلامی ! لطفاً به جای ِ بنده هم ناله کنید !


سرانگشت

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

لالی

وقتی به دیگران می رسم، نمی دانم چه بگویم . " سلام " که یادگار ِ سیلی ِ اسلام است ؛ " درود " را هم از سال ِ 57 با درود بر خمینی آلودند !

سرانگشت

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

بر ویرانه های ِ فرهنگشهر

صادق ِ زیبا کلام در گفت و گو با برنامه ی ِ تفسیر ِ خبر ِ صدای ِ آمریکا و به دنبال ِ بازنشستگی ِ شماری از استادان ِ دانشگاه های ِ ایران اعلام کرد دانشکده های ِ ایران چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب ، به ویژه در زمینه ی ِ علوم ِ انسانی در تولید ِ فکری و پژوهشی ناتوان بوده اند .

نخست باید گفت که کشف ِ این نکته از همان کرامات ِ شیخ ِ ماست که شیره را خورد و فرمود فی الواقع شیرین است ! اما این که زیباکلام در آن مصاحبه گفت " وضعیت ِ کنونی ِ دانشگاه های ِ ما مطابق با آرمان های ِ امام خمینی نیست وگرنه چرا آیت الله مصباح این همه نسبت به وضع ِ دانشگاه ها اعتراض دارند(؟!)" از نکات ِ پیچیده ای است که به جز پزشکان ِ اعصاب و روان کسی را صلاحیت ِ ورود به احوال ِ گوینده اش نیست .

زیباکلام ، نبود ِ پژوهش را در دانشکده های ِ ایران به سیستم ِ آموزشی ربط می دهد، غافل از این که در فرایند ِ پژوهش، دانشکده به تنهایی به سامان رساننده ی ِ تحقیق نیست ؛ بلکه کارآمدی ِ دانشکده با آمادگی ِ جامعه و حال و هوای ِ فرهنگی اش رابطه ای تنگاتنگ و ارگانیک دارد . پژوهشگاه ِ بی رونق، جزیی است از اجزای ِ جامعه ی ِ فرهنگ فراموش کرده و مصرف زده ... پژوهشگاه ِ سترون ،نتیجه ی ِ نگرش و رفتار ِ حکومتی کج اندیش است که در سی سال ِ اخیر بزرگترین دشمنی را با اهل ِ فرهنگ کرده است . همچنین زیباکلام غافل است از این که سیستم ها را " آدمها " می سازند ؛ آدم های ِ دانا ، هوشمند و شریف ، سیستم های ِ درست و کارآمد و بی تقلب می سازند و انسان های ِ کودن و بی سواد و بی مسوولیت، سیستم های ِ معیوب .

زیباکلام می گوید بسیاری از استادان ِ دانشکده های ِ ما، خود اهل ِ پژوهش نیستند و درست هم می گوید چرا که انقلاب ِ فرهنگی ِ دوستان ِ او ، استادان ِ محقق را از دانشگاه ها اخراج و خانه نشین کرد و به جای ِ آنها مُشتی حزب اللهی ِ بی عار و درد را به سازمان ِ آموزش ِ عالی آورد ! ساز و کار ِ استخدام ِ استاد نه تنها در سال های ِ نخستین ِ انقلاب ، بلکه در سال های ِ بعد هم گرفتار ِ گزینش های ِ امنیتی و ایدئولوژیک بود . چه ،امروزه بهترین پژوهشگران ِ ایران، بیرون از فضای ِ دانشگاه هستند و شوربختانه گرفتار ِ اولیات ِ زندگی ِ روزمره . به چشم ِ خود پژوهندگان ِ پرمایه ای را دیده ام که با فقر ِ مطلق دست و پنجه نرم می کنند؛ کسانی که هر پروژه ی ِ تحقیقی ِ آنها اگر به ثمر برسد ، می تواند پرتو ِ آگاهی بخشی بر زاویه های ِ تاریک ِ فرهنگ و تاریخ ِ ایران زمین بتاباند . کسانی که اگر بتوانند و اجازه یابند حتا یکی از پژوهش های ِ خود را چاپ کنند ، نام ِ خود را در تاریخ ِ ایران ماندگار می کنند . متاسفانه مشکل ِ بزرگ و همه روزه ی ِ این فرهیختگان، نه تامین ِ هزینه ی ِ کالاهای ِ فرهنگی جهت ِ خودسازی و بارآوری ، که دست و پا کردن ِ اجاره خانه و خوراک ِ روزانه است ! مشکل ِ بزرگ ِ آنان رسیدن به کمینه های ِ زندگی ِ انسانی است . مشکل ِ بزرگ ِ آنان تنگدستی ِ خردکننده و حقارت باری است که مجبورشان می کند در مقابل ِ هر بی قدر و بها گردن کج کنند . نفرین بر حکومت ِ جمهوری ِ اسلامی که با فرهنگ سازان ِ جامعه ی ِ ایران چنین معامله می کند ! جمهوری ِ اسلامی از روز ِ نخست بزرگترین دشمنان ِ خود را در فرهنگشهر جست و جو کرده و از هیچ تلاشی برای ِ خوار و خفیف کردن ِ آنها فروگذار نکرده است . با قدرت و امکاناتی که در دست داشته تا جایی که توانسته پهنه ی ِ فعالیت ِ آنان را محدود کرده و زمینه های ِ شکوفایی ِ شان را از میان برده است . وقتی بزرگترین دغدغه ی ِ یک اندیشمند تامین ِ معاش ِ روزانه باشد معلوم است که نمی تواند چیزی تولید کند ؛ تازه اگر هم با هزار زحمت ذهنش را از مشکلات ِ روزمره رها سازد و چیزکی خلق کند، ثمره اش موجودی توسری خورده ، گورزاد و ناتوان است .
برای ِ درک ِ این فاجعه تنها باید با طبقه ی ِ فرهنگی ِ ایران در عهد ِ جمهوری ِ اسلامی دمخور بود و نشست و برخاست کرد تا با مشاهده ی ِ اوضاع ِ زندگی ِ بسیاری از آنان خون گریست ؛ به ویژه کسانی که از یکسو ثروت ِ خانوادگی ِ چندانی ندارند و از سوی ِ دیگر نمی خواهند خود را به حکومت بفروشند . کسانی که راه ِ رذالت ، دلّالی و شیادی را بلد نیستند و تنها می خواهند خودشان باشند .

در چنین وضعیتی که بیشترینه ی ِ افراد ِ فرهنگ ساز ِ ایران ، در تنگنای ِ معاش افتاده و گرفتار ِ فراهم آوردن ِ پیش ِ پا افتاده ترین لوازم ِ زندگی اند ، روشن است که نظریه و دیدگاه ِ جدیدی تولید نمی شود .
از سوی ِ دیگر مگر در نظام ِ آموزش ِ عالی ِ ایران چه اندازه بودجه برای ِ پژوهش در نظر گرفته شده که تک و توک استادان ِ با انگیزه و اهل ِ تحقیق از آن برای ِ ساماندهی ِ کارشان استفاده کنند ؟ و از همه ی ِ اینها مهم تر ، به فرض که پژوهندگان ِ ایرانی تئوری ها و دیدگاه های ِ تازه ای را در حوزه ی ِ علوم ِ انسانی بیافرینند ، در این محیط ِ خفقان زده و آزادی ستیز کجا می توانند آن را عرضه کنند و به بحث بگذارند ؟ لابد در زندان ِ اوین ! شوخی می کنید آقای ِ زیباکلام ؟ کی می خواهید گواه ِ صادق ِ زمانه ی ِ خود باشید ؟ چرا به مصیبتی که بر اهل ِ فرهنگ ِ ایران می رود اشاره نمی کنید ؟ ... نبود ِ آزادی ، همان درد ِ بزرگی است که جامعه ی ِ ایران قرن هاست از آن رنج می برد . در غیاب ِ آزادی ، همه ی ِ کوشش ها پوچ اند و همه ی ِ دلالت ها ، باطل . این آزادی کشی در سی سال ِ اخیر به بالاترین حد ِ خود در دوران ِ معاصر رسیده .

در همان مصاحبه ، صادق ِ زیباکلام ادعا می کند استادانی که اخیراً به ناگزیر بازنشسته شدند ، نه تنها منتقد ِ نظام نیستند بلکه از پشتیبانان ِ حکومت به شمار می آیند و برای ِ تایید ِ سخنش دکتر داوری ِ اردکانی را نمونه می آورد .
به نظر ِ من به هنگام ِ بررسی ِ یک واقعیت باید تمام ِ آن را مورد ِ توجه قرار داد ، نه این که بخشی را بازگو کرد و قسمتی را پنهان نمود . آری ، این سخن درست است که دکتر داوری ِ اردکانی نه تنها مدافع ِ نظام که از تئوریسین های ِ آن است اما در این بازنشستگی ِ اجباری که دکتر داوری تنها نبود . استادان ِ دیگری هم بودند که کم یا بیش منتقد ِ نظام هستند .
ساده لوحی است اگر تصور کنیم جمهوری ِ اسلامی امثال ِ داوری ِ اردکانی را از کار بیکار و خانه نشین کرده است . آنها قبل از این تصفیه با حکومت هماهنگ و از قضیه مطلع بوده اند ؛ اصلاً چه بسا خودشان طرح ِ مزبور را به حکومت پیشنهاد کرده باشند ! آنان پس از بازنشستگی هم بر اوضاع ِ دانشگاه ها نظارت خواهند داشت یا حداقل در پژوهشکده های ِ دولتی انجام ِ وظیفه خواهند کرد و حقوق های ِ کلان خواهند گرفت . مساله ی ِ اصلی این است که حکومت از این استادان ِ خودی و استادان ِ خاموش به عنوان ِ سپری برای ِ بیرون راندن ِ استادان ِ غیر ِ خودی و معترض استفاده کرده است . در حقیقت هدف ِ اصلی ، حذف ِ استادان ِ منتقد بوده است ، نه بازنشسته کردن ِ استادان ِ انقلابی و این یکی دیگر از فریبکاری های ِ جمهوری ِ اسلامی است . بی گمان استادان ِ منتقد پس از بازنشانده شدن در هیچ مرکز ِ تحقیقی به کار گماشته نخواهند شد و اوضاع ِ اقتصادی ِ شان کم کم به سمت ِ تهیدستی پیش می رود .
به یاد ِ یک فیلم ِ پلیسی افتادم که در آن قاتل ، جنایت های ِ خود را به شکلی معیّن و به ترتیب ِ حروف ِ الفبا جلو می برد . در پایان ِ داستان کارآگاه فهمید که از میان ِ قربانیان تنها یکی از آنان هدف ِ اصلی بوده است و بقیه تنها بدین دلیل انتخاب شدند که یک روند ِ ساختگی را ایجاد کنند . روند ِ منظمی که تنها خاصیتش رد گم کردن بوده است !


سرانگشت

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

آقای ِ بین الادیان

آقای ِ بین الادیان، بچه ی ِ خوبی بود . خونگرم بود و خاکشیر مزاج . صد البته اسم ِ واقعی اش بین الادیان نبود؛ این اسم را در خوابگاه ِ دانشکده ، "ما" رویش گذاشته بودیم . نام ِ خودش از این هم سخت تر بود .
مثل ِ ما دانشجو بود اما نمی دانم چه رشته ای می خواند؛ رشته ی ِ آش ، رشته ی ِ پلو یا رشته فرنگی ... رشته اش هرچه بود ، خودش خوشمزه تر بود !

آقای ِ بین الادیان در نگاه ِ ما نماینده بود ؛ نماینده ی ِ آشتی کنان میان ِ مذاهب . مواقعی که سردماغ بودیم و می خواستیم سر به سرش بگذاریم، می گفتیم تا امروز به برکت ِ وجود ِ تو ، در ختنه سوران ِ اکثر ِ پیامبران شرکت کرده ایم ؛ راستش را بگو ! فردا می خواهی کدام یک را به مسلخ بفرستی ؟!

بین الادیان به همه ی ِ مذاهب علاقه داشت و به قول ِ صفاکیش با تمامشان می لاسید . معتقد بود تمام ِ دین های ِ دنیا یکی هستند و مشتی ناخلف این شعبه ها را ساخته اند . حتا به اسمی که برایش ساخته بودیم اعتراض می کرد و می گفت یک دین بیشتر وجود ندارد و "ادیان " غلط ِ مصطلح است . اتاق ِ او در طبقه ی ِ سوم بود ولی رفت و آمد به اتاق ِ ما را دوست داشت . خوبی اش این بود که همیشه دست ِ پُر می آمد . سلیقه اش در انتخاب ِ نان خامه ای حرف نداشت .

نزدیک ِ عید ِ فصح تصمیم گرفت کلاه ِ خاخام های ِ یهودی را به سر بگذارد تا بدین وسیله همبستگی اش را با بنی اسراییل نشان دهد . کلاه بر سر ،از پله های ِ خوابگاه بالا و پایین می رفت و عید را به همه تبریک می گفت . یک بار هم با همان کلاه در نماز ِ جماعت ِ دانشگاه شرکت کرد که مکبّر با پس ِ گردنی از نمازخانه بیرون انداختش .

کارهایش نماز داشت . یک بار هفت ِ صبح رفته بود کنار ِ تخت ِ حمید ـ از بچه های ِ خوابگاه که پنهانی مسیحی شده بود ـ تا او را بیدار کند و عید ِ پاک را شادباش بگوید . حمید پتو را روی ِ سرش کشیده بود و با حالت ِ قبض ِ روح گفته بود :" جان ِ مادرت یواش تر تبریک بگو ! اگر بفهمند مرا سوت می کنند آنجا که عرب نی انداخت !"
یک بار هم به اتاق ِ ما آمد . در را برایش باز کردم . تا مرا دید گفت : "تبریک ... تبریک ... تبریک !" و آمد تو .
این بار به جای ِ نان خامه ای، یک کیک ِ بزرگ خریده بود و یک بسته شمع و چند بادکنک . صفاکیش پرسید : "چه خبر شده ؟" بین الادیان گفت : "تبریک ! امروز ، روز ِ تولد ِ حضرت ِ بهاالله است !"
بین الادیان کیک را از جعبه درآورد و روی ِ میز گذاشت . سنگور را صدا زد . جوابی نیامد . بلند گفت : "سنگور، کجایی؟ بیا بادکنک ها را باد کن ." گفتم :"ولش کن! حالش خوش نیست . با زیدش به هم زده ، دارد روی ِ مهتابی زنبورک می زند ." بین الادیان نخودی خندید و گفت :" با زیدش به هم زده ؟!" و بعد یک شمع ِ کلفت در کیک فرو کرد . صفاکیش پرسید :" حالا حضرت ِ بهاالله چند ساله شدن ؟!"
هنوز جوابی نیامده بود که ناگهان یکی از انجمن اسلامی ها خودش را چپاند توی ِ اتاق ِ ما ! رنگ از رویمان پرید . یادمان رفته بود در را ببندیم ... انجمن اسلامی ، لبخند زنان ، نیمه شوخی ـ نیمه جدی گفت : " به به ! کلو واشربوا و لاتسرفوا ! بساط ِ لهو و لعب به راه انداختید؟!" بین الادیان کنار ِ شمع وارفت و صفاکیش با دستپاچگی گفت :" می خواستیم الان بیاییم پایین اطلاع بدهیم ." انجمن اسلامی به کیک اشاره کرد و کله اش را تکان داد :"به چه مناسبت ؟!" همه ساکت شدیم . من نگاهم را دور ِ اتاق چرخاندم و در یک لحظه سنگور را دیدم که با دو متر قد و با موهای ِ آشفته در آستانه ی ِ مهتابی و اتاق ایستاده و می کوشد زنبورکش را قایم کند . لابد خیال می کرد ماجرای ِ عشقی اش لو رفته و آمده اند او را به کمیته ی ِ انضباطی ببرند . در سکوت به طرف ِ سنگور رفتم . دستش را گرفتم و به اتاق آوردم . کیک را نشان دادم و با هیجان گفتم : به افتخار ِ سنگور و روز ِ تولدش !! ... بچه ها هورا کشیدند و دست زدند !
... بعد از آن اتفاق ، من و صفاکیش گاهی به سنگور می گفتیم حضرت ِ بهاالله !

آقای ِ بین الادیان یک تقویم ِ جلد چرمی داشت که روز ِ تولد ِ پیغمبرها را تا آنجا که توانسته بود ، پیدا کرده و تویش نوشته بود . برای ِ همه ی ِ آنها اعم از کذاب و غیر ِ کذاب جشن ِ تولد می گرفت . حتا روزی را هم به ما بی دین ها ویژگی داده بود ، چرا که معتقد بود بی دینی هم نوعی دین است . می گفت فرق ِ ما با دینداران ِ دیگر این است که رسول ِ ظاهری را به نبی ِ باطنی تبدیل کرده ایم ! یک روز مجبورش کردیم با ما دو سه پک عرق بنوشد . وسط ِ دواخوری به حرف افتاد که حقیقت چون آینه ای است که از آسمان به زمین افتاده و شکسته ؛ امروزه هر دینی تکه ای از آن حقیقت ِ بزرگ و ازلی را در دست دارد و برای ِ همین است که او عاشق ِ همه ی ِ دین هاست .
ما حرفهایش را می شنیدیم ؛ نان خامه ای را با عرق می خوردیم و روی سرمان اسفناج سبز می شد ؛ آخر نمی فهمیدیم با کدام منطق و مجوز آقای ِ بین الادیان "حقیقت " را با " دین " اینهمانی می دهد ... خلاصه آنکه حرفهای ِ خنده داری می زد که به نتایجی گریه دار منتهی می شد .

یک روز ظهر که در حیاط ِ دانشکده نشسته بودم ، صفاکیش دوان دوان آمد و گفت : " بین الادیان دوباره کتک خورده ! "
گفتم : "چرا ؟! "
گفت : "در کلاس ِ معارف از اهل ِ تابوت دفاع می کند و آنها را بهشتی می خواند ! بعد از کلاس چند نفر بر سرش می ریزند و تا می خورد کتکش می زنند . " از جا بلند شدم . با صفاکیش و سنگور آنقدر این طرف و آن طرف رفتیم تا پیدایش کردیم . او را به حراست ِ دانشکده برده بودند تا تعهد نامه ای را امضا کند .

آقای ِ بین الادیان بچه ی ِ خوبی بود ؛ ما دوستش داشتیم . حیف که اخراج شد !


سرانگشت

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

کوتاه دستی

و من جسارتا عرض می‌کنم که آقایانِ نواندیشِ دینی منافق که نیستند هیچ در ادعایِ مسلمانی از متولیانِ دین جلوترند. از این که بگذریم این وسط تکلیفِ این حقیقت‌جوییِ فلسفیِ کپک‌زده چه می‌شود؟

* * *

عرض شود خدمت ِ دوست ِ عزیزم ، همان طور که می دانید " نفاق " و " منافق " دو اصطلاح ِ قرآنی است و حتا سوره ای در قرآن داریم به نام ِ منافقون . الله و رسولش (یا چه فرقی می کند: رسول و الله اش!) کسانی را منافق می شمارند که در دل (یا در سر) چیزی دارند، اما به زبان چیزی دیگر می گویند و رفتاری دیگر می کنند . به عبارت ِ بهتر منافق کسی است که " در ظاهر مسلمان است و در باطن کافر " (فرهنگ ِ معین ) .
بنابراین تعریف ، منافق دانستن ِ دیگری دو شرط دارد : الف ) آنچه را او در دل دارد بدانید یا به گفته ی ِ دیگر بر اسرار ِ درون و باطنش آگاه باشید . ب ) آنچه را بر زبان می آورد و انجام می دهد ، بشنوید و ببینید .

در اینجا با ابراز شرمندگی ِ بسیار باید اعتراف کنم که هرچه تقلا می کنم لااقل یکی از این دو شرط یعنی شرط ِ دوم برای ِ بنده حاصل نمی شود . زیرا من با معرفت ِ ناقص و با توانایی ِ محدودم از دانستن ِ آنچه در ضمیر ِ دیگران می گذرد، عاجزم . نه تنها اسرار ِ درون ِ دیگران را نمی دانم بلکه بسیاری از مواقع حتا در شناخت ِ خود نیز درمی مانم . بسیار پیش می آید که کاری را انجام می دهم یا تصمیمی می گیرم ولی هرچه می کوشم نمی توانم انگیزه های ِ درونی ام را پیدا کنم . بسیار شده که چیزی را به فلان دلیل ِ روشن و متمایز ، خواسته ام اما چندی بعد فهمیده ام که علت ِ پذیرفتنم فلان دلیل نبوده بلکه بهمان دلیل بوده است . (و تازه اکنون از دلیل ِ دوم هم مطمئن نیستم) ... نخیر قربان ! این کار از بنده ساخته نیست . این شق القمر را (یعنی جمع ِ بین ِ شهود و مشاهده را در یک آن ِ زمانی) تنها الله و رسولش می توانند انجام دهند بدین جهت که اولی قادر ِ مطلق است و آزاد از تنگنای ِ زمان و مکان و دومی برگزیده و متصل به معرفت ِ لایزال .

و باز باید عرض کنم که به نظر ِ من میان ِ "منافق" و " ریاکار " تفاوت ِ ظریفی وجود دارد . گذشته از این که منافق یک واژه ی ِ دینی است و ریاکار الزاماً دینی نیست ، ریاکار کسی است که بین ِ رفتارهای ِ اختیاری ـ آگاهانه اش تناقض ِ آشکار وجود دارد . وقتی حافظ می گوید :
واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار ِ دیگر می کنند

ریاکاری ِ واعظان را نشان می دهد ، نه نفاقشان را . بدین صورت که می گوید میان ِ گفته های ِ واعظان در حضور و رفتارهایشان در خلوت ناسازگاری وجود دارد . او در اینجا تناقض بین ِ دو رفتار را برملا می کند (زیرا که سخن گفتن هم گونه ای رفتار تلقی می شود). به عبارتی موقعی می توانیم به کسی بگوییم ریاکار که از او لااقل دو رفتار ِ ناسازگار ِ پیش اندیشیده و اختیاری مشاهده کنیم . به گفته ی ِ دیگر " ریاکاری " ،ناسازگاری میان ِ دست ِ کم دو نمود است در حالی که "نفاق" ناسازگاری میان ِ یک بود و یک نمود است .
ریاکاری یعنی تناقض میان ِ دو رفتار ِ قابل ِ مشاهده و آگاهانه در صورتی که نفاق یعنی ناسازگاری میان ِ یک اندیشه ی ِ غیر ِ قابل ِ دیدن و یک رفتار ِ قابل ِ مشاهده .
حال باید پرسید به راستی به جز الله ِ عقل ِ کل، چه کسی می تواند باطن ِ پنهان و اندیشه ی ِ به فعل درنیامده ی ِ آدمیان را توامان بداند و ناسازگاری اش را با رفتارهای ِ پیدای ِ آدمی تشخیص دهد ؟! این که طبق ِ نوشته های ِ قرآن ، معلومات ِ الله از کلاس ِ پنجم ِ ابتدایی فراتر نمی رود اصلاً مهم نیست ؛ به هرحال او زمین و کهکشان ها را ، آنهم از هیچ ، خلق کرده و آسان ترین کار برایش آگاهی از باطن ِ آدمیان است .

خوب است در اینجا نگاهی فقط به یک آیه از سوره ی ِ منافقون بیندازیم تا ببینیم الله از دست ِ منافقان ِ بدجنس چه دل ِ پُری دارد . در این سوره الله پس از مقداری ناله و نفرین درباره ی ِ منافقان به رسولش می گوید : " تو برای ِ آنان آمرزش بخواهی یا نخواهی به حالشان یکسان است . الله هرگز آنها را نمی بخشدکه همانا الله قوم ِ فاسق را هدایت نخواهد کرد ." (قرآن ـ منافقون ـ 5 ـ ترجمه ی ِ الهی قمشه ای)
ملاحظه می فرمایید که الله چه کینه ای از منافقان در دل دارد ؟ او حتا شفاعت ِ خلاصه ی ِ آفرینش ِ خود و قدوه ی ِ کائنات را نمی پذیرد و رویش را زمین می اندازد ؛ انگار نه انگار که روزی درباره ی ِ رسول ِ مصطفایش فرموده بود : لولاک لما خلقتُ الافلاک .

بنابراین بنده ی ِ شرمنده به لحاظ ِ بی بهرگی از علم ِ لدنی و بی نصیبی از معرفت ِ الاهی واقعاً نمی دانم که نواندیشان ِ دینی " منافق " هستند یا نیستند . حقیر این گونه تشخیص ها را به جناب ِ الله واگذار می کنم و خیالم راحت است که ایشان منافقان را در هر سوراخی که باشند ، شناسایی می کند و به سزای ِ اعمالشان می رساند !
از سوی ِ دیگر چون با رفرمیست های ِ مذهبی نشست و برخاستی نداشته ام و بنابراین از آنها رفتار ِ متناقضی مشاهده نکرده ام ، نمی توانم بگویم که ریاکارند . خلاصه آن که دست ِ ما کوتاه و خرما بر نخیل ! ... آنچه را من در یادداشت ِ مغالطه در باب ِ این جماعت نوشتم فقط نقل ِ قولی است از مسوولان ِ جمهوری ِ اسلامی که آنان نیز (البته با یکی ـ دو واسطه) به منبع ِ لایزال ِ علم ِ لدنی متصل هستند ؛ ولی اگر شما از من بپرسید که آیا نواندیشان ِ اسلامی را به آن معنا که از قرآن دریافتی "مسلمان" می دانی ، خواهم گفت که نخیــــر ! میان ِ ماه ِ من تا ماه ِ گردون ... تفاوت از زمین تا آسمان است !


سرانگشت
در همین زمینه می توانید بخوانید :

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

چیزی بیشتر از فهم

برای ِ دریافتن ِ طنز به چیزی بیشتر از فهم نیازمندیم .

* * *
زبان ِ عربی : زبان ِ جنده خانه های ِ ماهواره ای و البته زبان ِ قرآن .

* * *
چهل سکه ی ِ بهار ِ آزادی به نیت ِ چهل دزد ِ بغداد مهریه ی ِ زنم کردم .

* * *
ژانر ِ پورنو تنها گونه ی ِ سینمایی است که نیازی به دانستن ِ زبان ندارد ؛ اصوات ، تکلیف ِ همه چیز را معلوم می کنند .

* * *
وحشتناک ترین موجودات ِ عالم : 1 ـ زن ِ سرد مزاج 2 ـ مردی که طنز را درنیابد .

* * *
باید آب ِ توبه بر سر ِ شناسنامه ام بریزم ؛ یکی ـ دو مُهر ِ انتخابات دارد .

* * *
دختران ِ مدرسه ی ِ زینب با فیلم ِ سوپر جشن ِ تکلیف گرفتند .


سرانگشت

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

مغالطه

جمهوری ِ اسلامی ِ ایران ، حکومت ِ حیله گری است . این حکومت در معرفی ِ جهان بینی ِ خود و شناساندن ِ پیشینه ی ِ تاریخی و معرفتی اش به انواع ِ فریب کاری ها دست می زند . خلط ِ مبحث می کند ؛ مغالطه های ِ گوناگون و قیاس های ِ بی ربط به کار می برد تا آدم های ِ کم خوانده ، زود باور ، اندک بین ، کم حافظه و کم حوصله را مدت زمانی گول بزند و همراه و بازیچه ی ِ خود کند . بافتن ِ آسمان به ریسمان و یافتن ِ ارتباط ِ شقیقه و شاقلوس از ویژه کاری های ِ حکومت ِ اسلامی ِ ایران در همه ی ِ پهنه ها است .

برای ِ نمونه در سال های ِ اخیر پس از بالا گرفتن ِ جنبش ِ نواندیشی ِ دینی توسط ِ دکتر سروش و همفکرانش ، مبلغان ِ ایدئولوژی ِ حکومت از تاریخ ِ پُر شکیب ِ اسلام و مذهب ِ شیعه دم می زنند . می گویند این بحث ها تازگی ندارد و از صدر ِ اسلام تا پیش از عصر ِ جدید (یعنی تا قبل از گسسته شدن جامعه ی ِ اسلامی از سنت هایش ) رواج داشته ؛ در قدیم خرده گیری به اسلام و حتا رد ِ اصل های ِ اساسی ِ آن آزاد بوده است اما نه در جامه ی ِ اسلام و مسلمانی . معتقدند کار ِ نواندیشان ِ اسلامی ، نفاق ِ دینی و تقلب ِ معرفتی است زیرا در گذشته کافران و غیر ِ مسلمان هایی بوده اند که در نفی ِ الله ، نبوت ، وحی و معاد ، کتاب نوشته اند و با امامان ِ شیعه بحث ها کرده اند و کسی کار به کارشان نداشته . مدعی اند از نگاه ِ امامان ِ شیعه آزادی ِ کامل برای ِ مخالفان وجود دارد و نمونه می آورند که در دوران ِ محمد ِ باقر و جعفر ِ صادق ، زندیقان ، یهودیان و دهریان بدون ِ ترس با آنها بحث و حتا ریشخندشان می کردند و در مقابل، این دو امام کوچکترین واکنش ِ خصمانه ای نشان نمی دادند . بنابراین به گفته ی ِ جارچیان ِ حکومت ، کافران از منافقان (نواندیشان ِ دینی) بهترند و ای کاش رفرمیست ها جرات می داشتند و آشکارا می گفتند که خدا ، پیغمبر ، وحی و ... را قبول ندارند !

اینجاست که دوغ و دوشاب به هم می آمیزد و دغلبازی و پشت ِ هم اندازی ِ حکومت ِ اسلامی رخ می نماید . اینجاست که شعبده بازان ِ حکومتی قصد دارند ما را گیج کنند . برای ِ رهایی از سردرگمی، یک نکته ی ِ تاریخی و یک نکته ی ِ کلی شایان ِ گفتن است .

نکته ی ِ کلی این که معمولاً در گذر ِ زمان ، کاستی ها و ناهنجاری های ِ تاریخ رنگ می بازد و آن بخش از " گذشته " که مورد ِ پسند ِ ماست ، حالتی دلپذیر و گاه آرمانی پیدا می کند . در صورتی که معلوم نیست اگر فاصله ی ِ زمانی برداشته شود و اگر زندگانی ِ روزمره در آن دوره ی ِ خاص بازسازی شود ، آیا "دوران ِ مطلوب " همچنان کمال یافته و آرمانی بر جای خواهد ماند یا خیر . برای ِ همین باید به ادعای ِ کسانی که از گذشته به اعتبار ِ غیابش، بهشت ِ برین می سازند با احتیاط نگاه کرد و با نشان دادن ِ موارد ِ نقض به آن ها گفت نخیر ! عهد ِ قدیم این طور هم که شما ترسیم می کنید، بی عیب و نقص نبوده است .

اما نکته ی ِ تاریخی این است که بعد از حسن ابن ِ علی ، قدرت ِ سیاسی هیچ گاه در دست ِ امامان ِ شیعه نبوده است . امامان ِ شیعه حتا نماینده ی ِ رسمی ِ مذهب یا " امیرالمومنین " هم نبوده اند . آنان نه می توانستند دستور ِ محاکمه و قتل ِ زندیقی را بدهند و نه مخالفی را به زندان بیندازند . نه می توانستند کتاب سوزان به راه بیندازند و نه امان نامه ای به دست ِ کافری بدهند . عنوان ِ سیاسی ـ مذهبی ِ "امیرالمومنین" را هم خلفای ِ اموی و عباسی یدک می کشیدند و هرگونه رقابت و دخالت در فرمانروایی شان را به سختی مجازات می کردند . در آن روزگار اکثریت ِ مسلمانان، سنی مذهب بودند (همچنان که امروز هستند) و امامان ِ شیعه تنها پیشوای ِ معنوی ِ بخش ِ کوچکی از مسلمانان بودند . آنها بر مسند ِ حکومت نبودند ؛ در اقلیت می بودند و قیافه ی ِ ناراضی به خود می گرفتند .
از سوی ِ دیگر این سخن نیز درست نیست که برخی کسان حاکمیت ِ امویان و عباسیان را " سکولار " می خوانند و می گویند در عهد ِ آنان جدایی ِ دین از سیاست صورت گرفته بود . نخست این که اطلاق ِ اصطلاحات ِ جدیدی چون سکولار بر پدیده های ِ سنتی ، درست و دقیق نیست . دیگر آنکه می دانیم به ویژه در دوره ی ِ عباسیان ، خلیفه خود را جانشین ِ محمد می دانست و رسماً مخالفان ِ سیاسی و فکری را به نام ِ خروج کنندگان از دین سرکوب می کرد . خلیفه ی ِ بغداد حتا اگر مانند ِ واپسین عباسیان ، ضعیف و نالایق بود و بسیاری از متصرفات را از دست داده بود ، باز بر جان ِ مسلمانان حکمرانی می کرد .(به یاد بیاوریم مرثیه های ِ سعدی را پس از قتل ِ مستعصم به دست ِ هلاکو ) . خلیفه ی ِ بغداد به نام ِ امیرالمومنین از پادشاهان ِ دیگر سرزمین های ِ اسلامی دشمنانِ خود را کت بسته طلب می نمود . فرمانروایان برای ِ او تقدس قایل بودند و شاید به همین دلیل حتا پادشاه ِ زورمندی چون محمود ِ غزنوی به فکر ِ برانداختن ِ بنی عباس نیفتاد .
مسلمانان و از جمله ایرانیان اگرچه بخش های ِ زیادی از زمین های ِ خود را آزاد کرده بودند اما از نظر ِ روحی و فکری زیر ِ سلطه ی ِ اسلام و امیرالمومنین بودند .
با این همه به ویژه در دهه های ِ نخست ، سلسله های ِ اموی و عباسی ، آمیزه ای از حکومت ِ دینی و امپراتوری ِ عربی بودند و به این دلیل ماهیت ِ یکسره ایدئولوژیک نداشتند . جنبه ی ِ امپراتوری، بسیاری از وقت ها دین ِ اسلام را به نفع ِ برتری جویی ِ عربی کنار می زد . بنابراین در آن حکومت ها، آزادی ِ اندیشه و بیان در حوزه ی ِ دین بسیار بیش از نظام ِ ایدئولوژیکی چون جمهوری ِ اسلامی ِ ایران بود .

در اینجا باز به ادعای ِ مبلغان ِ جمهوری ِ اسلامی بازمی گردم و فریبکاری ِ آنها را نشان می دهم .
1 ـ حکومت مدعی است که امامان ِ شیعه به مخالفان ِ خود آزادی می دادند در حالی که آنان صاحب ِ قدرت نبودند و اصولاً نمی توانستند چنین موهبتی را به جامعه ببخشند . شاید بهتر باشد مزدبگیران ِ حکومت برای ِ نشان دادن ِ آزادی ِ اندیشه و بیان، به جای ِ سفسطه و ایده آل نشان دادن ِ سلسله های ِ اموی و عباسی ، مقداری هم از دوران ِ حکمرانی ِ محمد یاد کنند و علت ِ ترورهای ِ سیاسی ِ پیامبرشان را توضیح دهند .
2 ـ نظام ِ اسلامی ، خود را با حکومت های ِ دوره ی ِ امامان ِ شیعه مقایسه می کند و از مرتدان می خواهد که راه ِ نفاق نپویند و در بحث هایشان آشکارا اساس ِ اسلام را رد کنند . این قیاس نیز مع الفارق است ؛ زیرا نمی توان جمهوری ِ اسلامی را با حکومت های ِ نیمه ایدئولوژیک برابر گرفت . اگر در بخش هایی از آن دوران ارتداد را با داغ و درفش و زندان و اعدام جریمه نمی کردند در جمهوری ِ اسلامی کافی است چنین ادعایی کنید تا همه ی ِ اینها بر زندگی تان آوار شود . بنابراین حکومت ِ اسلامی با حیله گری به مخالفانش می گوید صادقانه نظرتان را بگویید تا من هم عادلانه شما را اعدام کنم ! پس به حکم ِ عقل برای ِ مخالفان راهی نمی ماند به جز تجدید ِ نظرخواهی یا به قول ِ حکومتیان : نفاق !
من بدون ِ این که کوچکترین گرایشی به نواندیشی ِ دینی داشته باشم فکر می کنم این شیوه حتا اگر فرض ِ حکومت را بپذیریم که متفکرانش به اسلام تظاهر و در بحث تقلب می کنند در بسیاری از زمینه ها با توجه به واقعیت های ِ پیشگفته تنها گزینه ی ِ پیش ِ روست ...خلاصه آن که من این نفاق را هزار بار عاقلانه تر از آن صراحت می دانم .


سرانگشت