۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

مونتاژ


مونتاژ

امروز قرار است در اعتراض به هتک ِ حرمت ِ نمی دانم كی ، طرفداران و مزدوران ِ حكومت راهپيمايی كنند . به عاقل هايشان پيشنهاد می كنم در اين هوای ِ سرد خود را سرما ندهند و از خانه بيرون نيايند . زيرا آنان چه به تظاهرات بروند، چه نروند ، مونتاژكاران ِ صدا و سيما فيلم های ِ پيش ساخته ای از "حضور ِ خروشان و ميليونی" ِ آنان به خورد ِ بينندگان می دهند . فردا هم روزنامه ی ِ كيهان ، عكس هايی از بيعت ِ دريای ِ پر تلاطم ِامت با چی چيز چاپ می كند . خداوند صحت و سلامت بدارد فتوشاپ را !

انحطاط

لابد می دانيد در مسافرت با تور ، خيلی وقت ها راهنما برای ِ ايجاد ِ آشنايی و صميميت از مسافران می خواهد به نوبت خودشان را معرفی كنند و شغل و تحصيلاتشان را بگويند . در تور ِ ما هم يكی خودش را اين گونه معرفی كرد :
ـ سلام ، دكتر ... هستم . عينک فروش ، وارد كننده ی ِ عينک و جراح ِ چشم !

ايده آل ِ بدبختی

يكی از دوستان با آب و تاب می گفت كه در تهران مجتمع ِ تجاری ِ غول آسايی ساخته اند با دو طبقه پاركينگ و مغازه های ِ آنچنانی و اجناس ِ شيک و پيک و ... عين ِ دبی !
گفتم بدبختی و واماندگی را تماشا كن كه حالا ما بايد به روزگار ِ دبی حسرت بخوريم و الگوی ِ پيشرفتمان بشود امير نشينی پنجاه ساله .


سرانگشت

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

هندسه


هندسه

به سوادم اضافه شد . تا پريروز خيال می كردم فقط دو جور هندسه در عالم وجود دارد ؛ اقليدسی و نا اقليدسی . اما خامنه ای ‌در واپسين سخنرانی اش گفت هندسه ی ِ حكومت ِ اسلامی ، هندسه ی ِ الاهی است . معلوم شد شق ِ سومی هم هست كه به آن هندسه ی ِ الاهی می گويند . در اين هندسه لابد از سه نقطه ی ِ غير ِ واقع بر يک خط ِ راست ، جويباری از خون می گذرد .

ميراث

وقتی پدری ثروتمند می ميرد فرزندانش به نان و نوا می رسند . خدابيامرز "خدا " كه مرد ارث و ميراثش به روحانيان رسيد و ميلياردر شدند .


سرانگشت

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

هبوط


روزگاری ، اسلاميان برای كسب ِ قدرت ، عكس خمينی را در ماه تلقين می كردند و امروز برای ِ حفظ ِ آن ، تصوير ِ خمينی را بر كف ِ خيابان جرواجر می خواهند . اين برای ِ بسياری همچون هبوط ِ آدم ِ ابوالبشر است از بهشت ِ خداوند بر زمين ِ نامقدس .

بعثه


۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

رحيق ِ رحمت !


در روزهای ِ گذشته از اين ور و آن ور ، شايعه هايی به گوش رسيد كه سيدعلی گدا عمرش را داده به شما ، يا قرار است بدهد يا در حال ِ دادن است .
مردم عجولند و جلوتر از آرزوهايشان حركت می كنند وگرنه مرگ ، شتری نيست كه آلزايمر داشته باشد و فراموش كند جلوی ِ خانه ی ِ سيدعلی بخوابد ؛ پاركينسون هم ندارد كه نتواند جلوی ِ خانه اش زانو بزند . با اين همه ،حالا كه به قول ِ ناصرالدين شاه سی كرور رعيت ِ ايرانی چشمشان به دنبال ِ استخلاص ِ آقاست ، بياييد فرض كنيم خامنه ای رحيق ِ رحمت را سركشيده و روز ِ بعدش مجلس ِ خبرگان برای ِ گزينش ِ رهبر ، تشكيل ِ جلسه داده است .

* * *

( جلسه ی ِ خبرگان تشكيل شده . مشتی آخوند كه مجموع ِ سن شان بيشتر از عمر ِ كره ی ِ زمين است ، نيمی خواب و نيمی مات ، روی ِ صندلی ها وا رفته اند . رفسنجانی رييس ِ مجلس ِ خبرگان، ملچ و ملوچ می كند و با دست ِ شكسته جلسه را كليد می زند .)
رفسنجانی : با عرض ِ تسليت ! آقايان مستحضريد كه امروز جهت ِ انتخابی مهم دور ِ هم جمع شديم . انتخابی كه ای كاش بيست سال ِ پيش می كرديم و كسی را كه واقعاً لياقت ِ رهبری داشت بر اين كرسی می نشانديم !

ـ (يک صدا از ميان ِ جمع ) حاج آقا ، خدا بد نده ... يد ِ بيضاتون چی شده ؟
ـ رفسنجانی : از بس در زمان ِ رهبری ِ سابق، استغفار كردم و ذكر ِ "خودم كردم كه لعنت بر خودم باد" گرفتم و گفتم بشكنه اين دست كه نمک نداره بالاخره خداوند دعای ِ ما رو مستجاب كرد ... علی ايحال آقايان ِ علما اجازه بفرمايين در ابتدای ِ جلسه از بيانات ِ عالمانه و روشنگرانه ی ِ حضرت ِ آيت الله هـُذلولی ِ دنبلانی مستفيض بشويم .... حضرت ِ آيت الله هذلولی ! بفرماييد خواهش می كنم ...
(جلسه برای ِ لحظاتی ساكت می شود اما صدايی از آيت الله هذلولی ِ دُنبلانی شنيده نمی شود . احمد ِ خاتمی با داد و فرياد يا به قول ِ سيدمحمد ِ خاتمی "با بد اخلاقی "خودش را به تريبون می رساند)
ـ احمد ِ خاتمی : مرگ بر منافق ... مرگ بر ضد ِ ولايت ِ فقيه ... آقايان ! اين آقا بيست سال خون به دل ِ آقامون كرد!... حالام آقا ميگه دوره ی ِ رهبری ِ آقا استغفار می كرده !... يا آقا امام ِ زمان ! ... آقايون ، اين آقا نبايد بشينه جای ِ اون آقا !
ـ ( عده ای بی حال و كم شمار ) : مرگ بر صدام ... ضد ِ اسلام .
ـ احمد ِ خاتمی : اجازه بفرماييد ! به نظر ِ من در مقطع ِ حساس ِ فعلی كه دشمنان ِ خبيث ِ انقلاب قصد ِ براندازی ِ نظام ِ مقدس ِ ما رو دارن، فقيه ِ بزرگواری بايد رهبر بشه كه به نهايت بی رحم و درنده باشه ... عزيزی كه برای ِ پاره كردن ِ ضد ِ انقلاب دندان هايی به غايت تيز و برنده داشته باشه نه كسی كه اهل ِ زد و بندهای ِ نرم و پشت ِ پرده باشه ... ما روباه لازم نداريم ، تمساح لازم داريم ... هاشمی احتياج نداريم ، مصباح نياز داريم !

ـ ( جمعی از خبرگان مخالفت می كنند و هماهنگ شعار می دهند ) : ما اعتراض داريم ... صيغه نياز داريم ... ما اعتراض داريم ... صيغه نياز داريم ...

( آيت الله مكارم ِ شيرازی به احمد ِ خاتمی اعتراض می كند )
ـ مكارم : تمساح چيه آقا ؟... مقلدان ، قبض ِ روح ميشن ! ... اين چه بساطيه ؟؟ ... وا تشيّــُـعا ! ... اون از آغاجری كه گفت مقلّـِد، ميمونه ، اين از شما كه می فرماييد مقلّــَد تمساحه ! ... الله اكبر ! ... اين چه عداوتی ست با اهل ِ تشيع ؟ ...
آقايان ِ علما ! من اعلام ِ وحشت می كنم ! والله اين رويه ،درست نيست ... رهبری ، به خصوص در موقعيت ِ كنونی كه مردم با حكومت تلخ شدن بايد شيرين باشه ... وجود ِ شكرينی داشته باشه ... حضور ِ قندپهلويی داشته باشه ... شكرپاشی باشه كه بتونه كام ِ امت ِ اسلامو شيرين كنه ... گفت : من شكر اندر شكر اندر شكرم ... تو طلب اندر طلب اندر طلبی ! ...
(آيت الله يزدی توی ِ حرفش می پرد )

ـ آيت الله يزدی: اهه ... اين كه همش شد شيكر ، پس لاستيک چی ؟! ... ارزش های ِ اول ِ انقلاب چی ؟ ما دو تا كمپرسی لاستيک آتيش زديم تا انقلاب ِ شكوهمند ِ اسلامی پيروز شد . (يكی را مخاطب قرار می دهد ) مگر اينطور نبود حضرت ِ آيت الله فلان ِ فلان جايی ؟

ـ آيت الله فلان ِ فلان جايی (از جا بلند می شود ) : اعنتنی به جميع الاموری و كفيتنی فی منقلبی و مثوای به موونه كل موذ و طاع و باغ فقد بلغ مجهودی سند من سند له لاغياث ما اهمنی شعاع الشمس و حفيف الشجر فاقتی لا تقطعنی جلابيبهن نحوک مستودع ... (احمد ِ خاتمی حرفش را قطع می كند)

ـ احمد ِ خاتمی (به فلان ِ فلان جايی ) : بشين بابا حال نداری ! عربی شو به رخ ِ ما می كشه ! ... (به خبرگان ) ... آقايان ! من واقعاً نفهميدم چرا امروز حضرت ِ آيت الله مصباح ِ يزدی در جلسه حاضر نيستن اما بلاترديد به جز ايشون هيچ كس صلاحيت ِ ولايت بر امت ِ اسلامی نداره علی الخصوص اين آقا (اشاره به رفسنجانی) كه هم منافقه ، هم ضد ِ ولايت ِ فقيه .

( ناگهان در ِ مجلس باز می شود و خانم ِ عفت ِ مرعشی ، همسر ِ رفسنجانی ، خاک انداز در دست و چادر به كمر وارد می شود . يكراست و با جيغ و داد به طرف ِ احمد ِ خاتمی می رود و چند ضربه ی ِ خاک انداز كارش می كند .)
ـ عفت : پدرسوخته ی ِ نا سيّد ... حاج آقا صلاحيت نداره ؟! ... چطور بچه گيات صلاحيت داشت ... حالا نداره ؟!
.
.
. ( ايست / پرتاب ِ زمان به جلو )
.
.
ده سال بعد !
( يک صفحه از خاطرات ِ چاپ شده ی ِ هاشمی ِ رفسنجانی )

آخيش ، بعد از بيست سال يک نفس ِ راحت كشيدم . امروز خبر آوردند آقای ِ خامنه ای فوت كرده . كمی گريه كردم ،دلم باز شد . بعدش خنده ام گرفت . اواخر بين مان شكر آب شده بود . با محسن رفتيم پيش ِ آيت الله هذلولی ِ دنبلانی . ايشان را قانع كردم كه در اوضاع ِ فعلی كه نظام با بحران ِ جدی مواجه است ، هيچ كس به جز من نمی تواند آن را نجات دهد . ايشان مدتی ست گوش هاش سنگين شده . خيلی داد زدم تا منظورم را فهماندم ، به طوری كه صدايم گرفت . دست ِ آخر پذيرفتند . قرار شد فردا نطق ِ مفصلی در حمايت از من برای ِ تصدی ِ مقام ِ رهبری ايراد كند . اكثر ِ علما از او حرف شنوی دارند . قول دادم اگر موثر بيفتد ، جبران كنم . به بچه ها گفتم به اعضای ِ خبرگان تلفنی اطلاع دهند كه فردا ظهر ساعت ِ 12 جلسه ی ِ اضطراری تشكيل می شود . همين طور دستور دادم به مصباح ِ يزدی برسانند كه من فردا ده دقيقه زودتر از اتمام ِ جلسه ی ِ خبرگان ، محل را ترک می كنم (!) . وقتی آمدم خانه ، عفت داشت در حياط بادنجان ترشی درست می كرد . از كم و كيف ِ ديدار با آيت الله هذلولی پرسيد . توضيح دادم . گفت اگر فردا در جلسه ی ِ خبرگان ، آن احمد ِ خاتمی ِ گوريل ، عليه ِ شما حرف بزند، می آيم آنجا با خاک انداز سياه و كبودش می كنم . خنديدم و به اتاق رفتم . عفت خيلی زحمت می كشد .
.
.
. ( بازگشت ِ زمان به عقب و به ادامه ی ِ جلسه ی ِ خبرگان )
.
.

( عفت خانم هنوز دارد با خاک انداز ، احمد ِ خاتمی را كتک می زند . خاتمی رفته زير ِ صندلی و مچاله شده تا از ضربه ها در امان باشد . ماموران عفت را می گيرند تا از جلسه بيرون ببرند، اما قبل از آن عفت ضربه ای هم به كمر ِ سيد احمد ِ خاتمی می زند)
ـ عفت : ای كه جدّت به كمرت زد !

( ماموران عفت را بيرون می برند . خبرگان صلوات می فرستند . احمد ِ خاتمی از درد ناله می كند . يک چهارچرخه ی ِ كوچک مثل ِ ماشين چمن زنی به مجلس می آيد . احمد ِ خاتمی را روی ِ چهار چرخه می خوابانند و به درمانگاه می برند . خبرگان باز صلوات می فرستند ؛ انصافاً كاری بيش از اين هم بلد نيستند . رفسنجانی روی ِ صندلی ِ رياست جا به جا می شود )
ـ رفسنجانی : آقايان اگر می خواهيد در جلسه بحران ايجاد كنيد ، بكنيد . بنده مرد ِ عبور از بحران هستم . اما اجازه بدهيد كار از مجرای ِ قانونی اش به سرانجام برسد . همه ی ِ ما با سوابق ِ علم و تقوای ِ حضرت ِ آيت الله هُذلولی ِ دنبلانی آشناييم و به اعلميت و افقهيت ِ ايشان معترفيم . ايشان ديروز به من تلفن كردند و فرمودند مايلم در جلسه ی ِ فردا مطالبی را به استحضار ِ خبرگان برسانم . گفتم فقط بنده رو زيادی خجالت ندين . فرمودن وقتی پای ِ هست و نيست ِ نظام ِ اسلامی وسط باشه ، همه ی ِ ملاحظات كنار ميره . تا الان هم من نمی دونم ايشون راجع به چه موضوعی می خوان صحبت كنن ، اما شرط ِ ادب اينه كه برای ِ استماع ِ سخنان ِ ايشون آماده بشيم ... جناب ِ آقای ِ آيت الله هذلولی ! ما سراپا گوشيم .

( صدايی از سمت ِ هذلولی شنيده نمی شود . او روی ِ صندلی نشسته ، عصايش را در دست گرفته ، عمامه را روی ِ صورت كشيده و گويا خوابش برده است ؛ شايد هم گوشش نمی شنود . رفسنجانی باز هم اسم ِ او را صدا می زند اما نمی تواند متوجهش كند . آيت الله جنتی كه حسابی سرما خورده و فرت و فرت می كند، فرصت را غنيمت می شمارد و پای ِ ميكروفن می رود . دهانش را باز می كند كه حرف بزند اما عين ِ مورچه خوار ، خُر خُر می كند و سرانجام با عطسه ای ميكروفن را به سوت كشيدن می اندازد . پيرمردها عصبانی می شوند و شعار می دهند .)

ـ جمعی از خبرگان : جنتی ، جنتی ... تو لايق ِ عمه تی !

(آيت الله خزعلی ، با عصايش جنتی را به كناری می زند و برای ِ خودش جا باز می كند . عده ای صلوات می فرستند ، عده ای غر می زنند، تعدادی خرناسه می كشند ، عده ای هم باد ول می دهند كه چون پيرمردند ايرادی بر آنها وارد نيست . )
ـ خزعلی : بسم الله الرحمان الرحيم . آقايان ِ محترم ِ خبرگان ! بنده ی ِ ضعيف ديشب خوابی ديدم كه وقتی برای ِ تعبيرش به كتب ِ معتبر مراجعه كردم ، آن را از مصاديق ِ رويا های ِ صادقه يافتم . و چون بر بنده تكليف ِ شرعی شده كه حجت را بر مومنين و مومنات تمام كنم ، مجبور به بيان ِ آن واقعه ی ِ عظيم هستم .... ديشب (بغض می كند) ... ديشب (با گريه) ديشب حضرت ِ صاحب زمان روحی و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداه به خواب ِ اين حقير ِ سراپا تقصير نزول ِ اجلال فرمودند ... اوهو ... اوهو ... اوهو ... فرمودند : يا ابوالقاسم ! با تو امری دارم ... عرض كردم آقا ! پدر و مادرم به فدايتان ، چه فرمايشی داريد ؟ ... اوهو ... اوهو ... اوهو ... فرمودند : فردا كه به مجلس ِ خبرگان می روی بگو كه من هم در بين ِ شما حاضرم و با دقت بر انتخاب ِ رهبری نظارت می كنم . به خبرگان و منتظران ِ من بگو كسی را به زعامت انتخاب كنيد كه اگر دو حرف ِ اول ِ اسمش را بی نقطه بخوانند "آزاده مرد" شود ، اگر هردو را با نقطه ی ِ زبرين لحاظ كنند ، معنای ِ " قاقـُـم " بدهد و اگر اول را منقوط علی فوق ِ حرف (1) و ثانی را لا منقوط قرائت كنند ، همان يعفور(2) باشد ! ... اوهو ... اوهو ... اوهو ... اوهو ... حالا من آمدم تا ادای ِ تكليف كنم و پيام ِ حضرت ِ ولی ِ عصر را به شما ابلاغ كنم ... حالا خود دانيد و آخرت تان ... خود دانيد و نامه ی ِ اعمالتان ! ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...

( خبرگان كه گوششان از اين خواب ها پر است به زنجه مويه ی ِ خزعلی اعتنا نمی كنند . رفسنجانی دخالت می كند )

ـ رفسنجانی : ( سرزنش آميز) آقای ِ خزعلی ! استدعا دارم پای ِ امام ِ غايب را وسط نكشيد ، معصيت داره ... تقاضاهای ِ نفس ِ امّاره مونو از زبان ِ معصوم بيان نكنيم . گوش كنيم ببينيم حضرت ِ آيت الله هذلولی چه نظری دارن ... ( رو به صندلی ِ هذلولی با صدای ِ بلند ) ... حضرت ِ آقا بفرماييد !

( باز هم آيت الله هذلولی ِ دنبلانی چيزی نمی گويد . ناگهان آيت الله مستعفی ِ خسبيجانی كه از خواب پريده ، با صدايی زير ، كشيده و خواب آلود از ته ِ مجلس : )

ـ مُستعفی ِ خسبيجانی : ای آقاااااااا ! چرا داد می زنين ؟ آخه هيتلر و استالين كه با اعليحضرت مخالفتی ندارن ! اعليحضرت هنوز در عنفوان ِ شبابن ... بهشون فرصت بدين ... حالا مصدق يه حرفی زد ...
ـ ( عده ای از خبرگان ) : صحيح است ... صحيح است .

( آيت الله مستعفی می نشيند و لحظه ای بعد خر و پفش بلند می شود . ناگهان صدای ِ افتادن ِ چيزی شنيده می شنود . صدا از طرف ِ آيت الله امامی ِ كاشانی است كه تا به حال ساكت بوده و گوشه ای نشسته بوده . يک پاكت پُر از پوستر از زير ِ لباده ی ِ او به زمين افتاده است . امامی از جا می پرد . دو پا دارد ، دوپای ِ ديگر قرض می گيرد و از مجلس فرار می كند . آيت الله ها با تعجب به پوستر نگاه می كنند . امامی ِ كاشانی عكس ِ تمام رنگی ِ خود را چاپ كرده و زيرش به خط ِ جلی نوشته : حضرت ِ آيت الله العظمی امامی كاشانی مدظله العالی ولی ِ امر ِ مسلمين ِ جهان .... آيت الله ها بسيار عصبانی می شوند . پوسترها را روی ِ صندلی ِ امامی ِ كاشانی می ريزند و پوستر و صندلی را يكجا آتش می زنند ! دو سه آيت الله كه اطراف ِ صندلی ِ امامی خوابشان برده نزديک است آتش بگيرند اما پيش از اشتعال بيدار می شوند و جايشان را عوض می كنند . مجلس به هم می ريزد . خبرگان پنجره را باز می كنند تا بوی ِ دود و گرمای ِ آتش بيرون برود . به جز آن ها كه خوابند يا افليج اند و توانايی ِ حركت ندارند، بقيه بر صندلی ِ خود نيستند . رفسنجانی عصبانی می شود . از خبرگان می خواهد كه سر ِ جايشان بنشينند و نظم را مراعات كنند . اعضای ِ مجلس اول گوش نمی دهند اما كم كم بر صندلی ها می نشينند . التهاب ِ جلسه فروكش می كند ولی رفسنجانی طاقتش تمام شده )

ـ رفسنجانی ( با صدای ِ خيلی بلند ) : حضرت ِ آقای ِ هذلولی ِ دنبلانی ! آقايان ِ خبرگان منتظر ِ شنيدن ِ بيانات ِ شما هستند ... درست نيست آنها را معطل بگذاريد .... (خطاب به بقيه ) آقايانی كه نزديک ِ آقای ِ هذلولی نشستند ايشان را متوجه كنند ... (به هذلولی ِ دنبلانی ) آقای ِ هذلولی ! آقای ِ هذلولی ! حاج آقا دُنبلانی ! حاج آقا دنبلانی !

( نفر ِ بغل دستی آيت الله هذلولی را كه كماكان عمامه را روی ِ صورتش كشيده و عصا در دست نشسته تكان ـ تكان می دهد . در پی ِ تكان ها يكمرتبه آيت الله هذلولی از روی ِ صندلی به زمين می افتد و بی جان كف ِ مجلس پهن می شود . خبرگان از تعجب خشكشان می زند . حالا می فهمند كه از آغاز ِ جلسه تا به حال آيت الله هذلولی مرده بوده و كسی متوجه نشده است . مجلس دوباره به هم می خورد . بلوايی به راه می افتد . چند نفر توی ِ سرشان می زنند. پيرمردها دور ِ ميت جمع می شوند و گريه می كنند و فاتحه می خوانند . جوان تر ها مرده را روی ِ دوش می گيرند و لااله الا الله گويان از مجلس بيرون می برند . پيرمردها ختم ِ جلسه را اعلام می كنند . )


سرانگشت ( به تاريخ ِ 8 / 8 / 88 چاپ شد )


1 ـ منقوط : نقطه دار ( اينجا حرف ِ نقطه دار ) ـ منقوط ِ علی فوق ِ حرف : حرف ِ نقطه داری كه نقطه اش در بالای ِ آن باشد .
2 ـ يعفور : خر




پ . ن اول : پايانی ديگر ، پايانی خوش !... می توان اين پايان ِ تلخ و مرگ آلود را تغيير داد و فرض كرد آيت الله هذلولی ِ دنبلانی نمرده و زنده است . در پايان ِ جلسه رفسنجانی با صدای ِ بلند از او می خواهد مطالبش را (همان ها كه ديروز توی ِ تلفن قول داده بود!) بيان كند . آيت الله هذلولی از روی ِ صندلی بلند می شود و شروع به سخن گفتن می كند :
ـ‌ هذلولی ِ دنبلانی : بسم الله الرحمان الرحيم ... اليوم در مملكت ِ شيعه ی ِ اثنی عشری ِ امام ِ زمان ، برای ِ تصدی ِ مقام ِ رهبری ، احدی مناسب تر از بنده موجود نيست !

پ . ن دوم : بر اين جلسه ی ِ كذايی پايان های ِ ديگری هم می توان نوشت ، از جمله اين كه در اواسط ِ جلسه ، سپاه ِ پاسداران مجلس ِ خبرگان را محاصره می كند و با بولدوزر ساختمان ِ آن را بر سر ِ اعضايش ويران می كند . مصباح ِ يزدی هم به همين دليل نيامده اگرچه ما در ورسيون ِ اول تصور می كنيم به دليل ِ ترس از بمب گذاری ِ رفسنجانی ، در جلسه شركت نكرده است .

پ . ن سوم : مجلس ِ خبرگان ِ رهبری اعضای ِ شاخص ِ ديگری هم دارد و در راس شان علی ِ فلاحيان كه وجودش برای ِ هرچه مفيد باشد برای ِ سلامت ِ جسم و روح ِ خواننده و تپش ِ قلب ِ نويسنده مضر است ! از آنجا كه قصد نداشتم به ادبيات ِ هارُر (وحشت) ادای ِ دين كنم ، فقره ی ِ فلاحيان را درز گرفتم و به قول ِ پزشكزاد در كتاب ِ دايی جان ناپلئون اين " عضو ِ شريف " را به حساب نياوردم !

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

صنوبر با صنوبر ، كاج با كاج

(1)

صنوبر با صنوبر ، كاج با كاج ...

فكر می كنم غير ِ منتظره ترين اما درست ترين پيام ِ تبريک را برای ِ رياست جمهوری ِ حامد كرزی ، آقای ِ ا.ن فرستاد . چقدر هم بيچاره شاش داشت و هول بود كه زودتر كرزی و سلامت ِ انتخابات ِ افغانستان را تاييد كند ؛ مثل ِ بچه هايی كه سر ِ كلاس می گوزند و هی اين ور و آن ور را نگاه می كنند تا كسی فكر نكند كار ، كار ِ آنها بوده .

حالا كه پيروزی ِ كرزی قلابی اعلام شده و انتخابات ِ افغانستان به دور ِ دوم رفته حكمت ِ آن تبريک ِ ترمز بريده توسط ِ اين خروس ِ بی محل بيشتر آشكار شده . از قديم و نديم گفته اند : صنوبر با صنوبر ، كاج با كاج ... دهد همجنس با همجنس ويراج !
به هرحال پيام ِ تبريک ِ ا.ن هم مثل ِ وجود ِ نحس ِ خودش باد كرد و روی ِ دست ِ بشريت ماند . حالا اگر در دور ِ دوم عبدالله عبدالله پيروز شود ، احمدی نژاد كه اسناد ِ بين المللی از جمله قطعنامه های ِ سازمان ِ ملل را ورق پاره می داند بايد كارت ِ تبريكش را لای ِ بساط ِ لبوفروش های ِ كابل پيدا كند .

(2)

رژيم ِ منحوس ِ پهلوی !!

در دهه ی ِ اول ِ انقلاب ، يادم هست كتاب های ِ درسی مان، پُِر بود از بدگويی از سلسله ی ِ پهلوی . نوشته بودند همه ی ِ عقب ماندگی ها ، توسعه نيافتگی ها و همچنين فقر و فساد ِ ايران تقصير ِ (به قول ِ خودشان) "رژيم ِ منحوس ِ پهلوی " است . اگر روستاها ويران است ، "رژيم ِ منحوس ِ پهلوی" باعث شده ؛ اگر برخی استان های ِ دورافتاده در محروميت مانده ، "رژيم ِ منحوس ِ پهلوی" مقصر است ؛ اگر كشاورزی از رونق افتاده ،توطئه ی ِ "رژيم ِ منحوس ِ پهلوی" است ؛ اگر بيمارستان و مدرسه به اندازه ی ِ كافی وجود ندارد، مسوولش "رژيم ِ منحوس ِ پهلوی" است ؛ اگر درآمدهای ِ سرشار ِ كشور صرف ِ آبادانی ِ ايران و رفاه ِ مردم نشده مربوط به دست نشاندگی و بيگانه پرستی ِ "رژيم ِ منحوس ِ پهلوی" است و همين طور تا آخر .

اين گزافه گويی را حتا ما بچه ها هم باور نمی كرديم . بدون ِ آن كه قدرت ِ تحليل ِ زيادی داشته باشيم ، احساس می كرديم از اين حرف بوی ِ چاخان بلند می شود . زنگ ِ خانه كه به صدا در می آمد، دسته جمعی توی ِ كوچه و خيابان راه می افتاديم و به عالم و آدم می خنديديم . سر به سر ِ هم می گذاشتيم و با آموخته های ِ مدرسه تفريح می كرديم . از جمله شوخی های ِ ما يكی اين كه دوستی به گوشه ای از پياده رو اشاره می كرد و می پرسيد چرا سطل ِ آشغال ِ شهرداری كله پا شده ؟ بقيه می گفتند تقصير ِ رژيم ِ منحوس ِ پهلوی است . گربه ای را روی ِ پشت ِ بام نشان می داد و می گفت چرا آن گربه دمبش كنده شده ؟ بچه ها جواب می دادند كار ِ رژيم ِ منحوس ِ پهلوی است . دوست ِ مان ، به دختری اشاره می كرد و می پرسيد : در مورد ِ پارگی ِ مانتوی ِ اين خانم ، به نظر ِ شما مقصر ِ واقعی چه كسی ست ؟ و ما دسته جمعی ناله ای جگرخراش بر می آورديم كه : رژيم ِ منحوس ِ پهلوی ی ی ی ی ی !

كشته شدن ِ سرداران ِ سپاه در حمله ی ِ انتحاری ِ بلوچستان و اين كه تريبون های ِ دولتی گفتند آنها علاوه بر همبستگی ميان ِ شيعه و سنی برای ِ توسعه و آبادانی ِ بلوچستان رفته بودند ، مرا به ياد ِ بازی ِ دوران ِ مدرسه انداخت . اگر آن روزها می شد محروميت ِ سيستان و بلوچستان را به گردن ِ نظام ِ آريامهری انداخت ، اكنون و بعد از سی سال حكمرانی برای ِ فقر و عقب ماندگی ِ اين منطقه چه بهانه ای می توان تراشيد ؟ اين بار برای ِ سرپوش نهادن بر فريبكاری، يقه ی ِ كی را می توان چسبيد ؟ امروز برای ِ بازی ِ بچه ها چه سوژه ای می توان مهيا كرد ؟!
سپاه چرا اين سی سال برای ِ آبادانی و همبستگی نرفته بود و هربار رفته بود به دنبال ِ بلوچ كشی و تفرقه انداختن بود ؟ ... دروغ ، خناق نيست اما گاهی باعث می شود كه يک نفر آدم را ناغافل بغل كند و به هوا بفرستد !


سرانگشت

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

گالش

"مسکو، 23 تیر، خبرگزاری «ریا نووستی»/ یک خانواده مسلمان ساکن شهر سنت پتربورگ روسیه (پدر خانواده از اتباع بنگلادش و مادر خانواده از مسلمانان روسیه) فرزند ذکور خود را به نام "محمود احمدی نژاد" رییس جمهوری ایران نامیدند. هم اکنون شناسنامه این کودک نیز صادر شده است.
به گزارش «ریا نووستی» از "اکو مسکو"، آنها دلیل این اقدام خویش را تمایل به "سیاست، عقلانیت و حسن اخلاق" رییس جمهوری ایران نامیدند.
"رنات والیف" رییس سازمان اسلامی محلی "مکه" نیز امروز اطلاع داد: شناسنامه و گواهی تولد نوزاد در حال حاضر صادر شده است.
وی توضیح داد که این نوزاد با این نام نادر، ششمین فرزند این خانواده مسلمان محسوب می شود.
وی به نقل از مادر"محموداحمدی نژاد"، کودک تازه متولد شده سنت پتربورگی گفت: اگر قرار باشد از اینجا نقل مکان کنیم، از زندگی کردن در ایران امتناع نمی ورزیدم، جاییکه ثبات است و رییس جمهوری کشورش از هیچ کس جز الله هراسی ندارد. "

در خبری ديگر آمده است كه چندی پيش در يكی از روستاهای ِ قزوين نوزادی به نام ِ " گالش " متولد شده است . پدر و مادر ِ اين نوزاد در مصاحبه با خبرگزاری ِ عزت پرسكار گفته اند پيش از تولد ِ گالش تصميم داشتند برای ِ قدردانی از خدمات ِ دولت ِ دهم نام ِ فرزندشان را پوتين بگذارند ، اما وقتی متاسفانه بچه ی ِ آنها ناقص الخلقه به دنيا آمد از اين تصميم منصرف شدند و نام ِ گالش را برای ِ او برگزيدند . منابع ِ آگاه و كارشناسانی كه نخواسته اند نامشان فاش شود به خبرنگار ِ ما گفته اند كه دولت ِ محبوب و محترم ، اعطای ِ وام ، ايجاد ِ تسهيلات و اهدای ِ بسته های ِ تشويقی را به اين زوج ِ روستايی در دستور ِ كار گذاشته و قرار شده است در يكی دو ماه ِ آينده آنان دست به كار ِ توليد ِ فرزند ِ ديگری شوند كه به نظر می رسد در راستای ِ ضرورت ِ بهينه سازی ِ طرح ِ گالش ساماندهی و اجرا خواهد شد . همچنين پدر ِ گالش متعهد شده است كه برخلاف ِ مرتبه ی ِ قبل ، اين بار از پشت با همسر ِ خود نزديكی نكند .


سرانگشت

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

شيرين كاری های ِ شيرين خانم

(1)

شيرين كاری های ِ شيرين خانم

شيرين خانم زن ِ با محبتی است ؛ قبول . مربا خوب درست می كند ؛ قبول . جايزه ی ِ صلح ِ نوبل برده ؛ آنهم قبول . اما اسلام شناس نيست وقتی می گويد در كشورهای ِ اسلامی عامل ِ عقب ماندگی ِ زن ، اسلام نيست بلكه حكومت ِ ديكتاتوری است و باز وقتی می گويد اسلام دين ِ پيشرفته ای است و پيامبرش صدها سال جلوتر از غربيان به زنان حق ِ رای داده .

اين شكرافشانی ها درست مثل ِ آن است كه كسی مدعی شود آكادمی ِ سوئد جايزه ی ِ نوبل را برای ِ تحول در توليد ِ مربای ِ هويج به شيرين خانم اعطا كرده است .

(2)

آقای ِ چالنگی ِ عزيز !

آقای ِ چالنگی ِ عزيز ! آيا موضوع ِ مورد ِ علاقه ی ِ شما مطالعه در احوال ِ دوران ِ ژوراسيک است كه اينهمه از دايناسورهای ِ حوزه ی ِ علميه اسم می بريد و دمب ِ آيت الله های ِ ريز و درشت را توی ِ بشقاب می گذاريد ؟

راستی! شما كه اينقدر نگران ِ كاظمينی ِ بروجردی هستيد ، چرا هيچ وقت نگران ِ فرود ِ فولادوند نشديد ؛ چون حاضر نبود با اسلام ِ عزيز توی ِ جوال برود ؟!
چرا وقتی رضا فاضلی مُرد از او ياد نكرديد ؛ چون دمب ِ آيت الله ها را لگد كرده بود ؟!

آقای ِ چالنگی ِ عزيز ! آيا می توان نتيجه گرفت كه رسانه ی ِ شما نگران ِ عظمت يافتن ِ ايران در آينده ای دور است ؟ عظمتی كه با ازاله ی ِ اسلام ِ عزيز امكان ِ تحقق می يابد ؟

(3)

بالمناصفه !

چيزی كه به انصاف ميان ِ فقير و غنی تقسيم شده " خرد " نيست ؛ "خرافات " است !


سرانگشت

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

ترانه های ِ فلسطينی !

(1)

فلسطين انگل و زالو فلسطين
فلسطين عمه و خالو فلسطين

تبه شد پهلوان ِ آريايی
ز ِ آز ِ رند ِ پشمالو : فلسطين !

(2)

ابوعمّار ، بيرون از تعارف (1)
ريال و پوند بودش چون اخ و تُف

زنش در قصر ِ زيبايی به پاريس
دعا می كرد بر شوی ِ قرمپُف

(3)

فلسطينی ! نبردت بهر ِ ديزی ست
كـُله برداری و اطوار و هيزی ست

مبارز گر ويت كـُنگ است و گاندی
فلسطينی ! خجالت خوب چيزی ست !

(4)

فلسطينی ! دروغت برملا شد
فلسطينی ! دو لنگت بر هوا شد

تو جنگ ِ زرگری كردی و ايران
برای ِ خاطرت ويران سرا شد

(5)

اگر ايران زمين خُرد و خمير است
اسير است و اسير است و اسير است

اسير ِ انگل ِ لبنان و غزّه
اسير ِ رهبر و شيخ و امير است

(6)

حماس و فتح ايران را بدوشند
حرير و قاقم و زربفته پوشند

خليج ِ فارس را وارونه خوانند
به از اين در چه كرداری بكوشند ؟!

(7)

الا مشعل! دورنگی هادی ِ توست
خيانت ، كرد و كار ِ عادی ِ توست

عجب نبوَد چنين دوره بيفتی
گدايی پيشه ی ِ اجدادی ِ توست !

(8)

به دل گفتم كه دنيا گشته مختل
به لبنان كی شود بگشوده معضل ؟!

بگفتا : اولين فرخنده روزی
كه نصرالّــَـه نشيند روی ِ مشعل !


سرانگشت

1 ـ منظور كلاهبرداری به نام ِ ياسر عرفات است كه پنجاه سال ژست ِ مبارزه گرفت و دنيا را چاپيد .

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

بر آن گوشه ی ِ سفيد


(1)

درود بر احمد ِ سخاورز !

اين كاريكاتور ِ فوق العاده خوب به سال ِ 1364 در ماهنامه ی ِ طنز ِ آهنگر (در تبعيد) به چاپ رسيده است . كاريكاتوريست ِ آن احمد ِ سخاورز است كه بيست و چهار سال پيش به گونه ای نبوغ آسا ، امروز ِ حكومت ِ اسلامی را پيش بينی كرده است . در جايی خواندم كه استاد اين روزها در كانادا زندگی می كند . تنش به ناز ِ طبيبان نيازمند مباد !

ـ توضيح ِ غير ِ ضروری : كژدم وقتی در حلقه ی ِ آتش محاصره می شود ، خودش را نيش می زند و خودكشی می كند .

(2)

ای كاش در بانک ِ مركزی كار كرده بودم !

در دوران ِ دانشجويی برای ِ شندرغاز در مركزی وابسته به بخش ِ خصوصی كار می كردم . در آنجا يكی از وظايفم ، صدور ِ قبض و صندوق داری بود . از مراجعان پول می گرفتم و به نام ِ نامی ِ شان قبض می نوشتم . هنگام ِ تحويل ِ شيفت ، سخت ترين كار، برابری دادن ِ قبض ها با پول ِ صندوق و پس دادن ِ حساب بود . يادم هست حتا اگر دويست تومان كم بود ، ناگزير بودم دويست بار قبض ها را وارسی كنم تا مشكل برطرف شود كه معمولاً نمی شد و كارفرمای ِ بی مروت آن دويست تومان را فی الفور از حقوقم كم می كرد . عين ِ داروغه ی ِ ناتينگهام ، حتا پای ِ شكسته ام را نود درجه بالا می آورد تا اگر سكه ای ـ چيزی برای ِ روز ِ مبادا پس انداز كرده ام ، توی ِ مشتش بيفتد .

چند روز پيش كه در روزنامه خواندم دستگاه ِ قضايی اعلام كرده اختلاف حساب ِ يک ميليارد دلاری (و به قولی 25 ميليارد دلاری ِ) بانک ِ مركزی و دولت اشتباه ِ محاسباتی بوده و پرونده مختومه اعلام شده به آقای ِ كج باف ِ راست گوشه گفتم : ديدی چقدر در انتخاب ِ شغل بُز آوردم ! اگر به جای ِ آن مركز ِ كوفتی در بانک ِ مركزی كار گرفته بودم ، مجبور نبودم برای ِ دو قران اختلاف ِ محاسبه ده بار بالا ـ پايين كنم و حساب پس دهم . فهميدی چه آسان بانک گذشت كرد و اختلاف ِ كلانش با دولت حل و فصل شد ؟
گفت : در بانک ِ مركزی هم بودی توفيری به حالت نداشت . اختلاف حساب ِ آنها كلان بود برای ِ همين راحت حل و فصلش كردند اما خرده حساب های ِ تو هميشه جزيی بود در نتيجه تا قيام ِ قيامت يک لنگه پا نگهت می داشتند !

(3)

بر آن گوشه ی ِ سفيد

در خيابانی خلوت روی ِ ديواری قديمی اما استوار ، نوشته هايی ديدم كه پيدا بود سال ها پيشينه دارد . يک جای ِ ديوار ، كليشه ای رنگ پريده اما درشت به چشم می خورد كه نوشته بود : مسعود ِ رجوی ، كمی آنسوتر با اسپری ِ كم رنگ شده نوشته بودند : بنی صدر و تازگی ها روی ِ همان ديوار يک نفر با رنگ ِ سبز ، چنين نگاشته بود : زنده باد موسوی !
گوشه ای از ديوار سفيد بود . از خودم پرسيدم : يعنی در آينده نام ِ چه كسی بر آن گوشه ی ِ سفيد نوشته خواهد شد ؟!


سرانگشت

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

ترقی ِ معكوس



سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مُردار ِ تو و عمر ِ دراز (1)

هومان ِ مجد : "... جیمی کارتر پیش از این [ پيش از سفر ِ خاتمی به نيويورک در دوران ِ رياست جمهوری اش ] فکسی به دفتر نمایندگی ایران در سازمان ملل فرستاده بود و خطاب به ‌آقای خاتمی نوشته بود اگر امکان دارد مایل است در این سفر با وی دیدار داشته باشد. آقای خاتمی هم از طریق همین دفتر پاسخ داد که سپاسگزارم اما این امکان وجود ندارد و هیچ تماس دیگری صورت نگرفت... " (نشريه ی ِ الكترونيكی ِ راديو فردا 10 / 10 / 2009 )

برش ِ اول : (سال ِ 1357) تلفن ِ دفتر ِ جيمی كارتر به صدا درمی آيد . منشی ِ رييس جمهور كه مردی است جوانسال گوشی را برمی دارد . آنطرف ِ سيم پادشاه ِ ايران است با صدايی لرزان .
محمدرضا شاه : عذر می خوام جناب ِ آقا ... پرزيدنت كارتر تشريف دارند ؟
منشی خيلی آرام اسم ِ تماس گيرنده را به كارتر كه در همان اتاق است می فهماند . كارتر با عصبانيت اشاره می كند كه حرف نمی زند .
منشی : بازم شما؟ مگه نگفتم ايشون تمايل ندارن با شما صحبت كنن ؟!
محمدرضا شاه : آقای ِ محترم ، من از دوستان ِ ايشون هستم . الان در وضعيت ِ بدی گرفتار شدم . تقاضا می كنم اجازه بدن باهاشون مشورت كنم .
منشی : ايشون شما رو نمی پذيرن ... ديگه مزاحم نشيد !
منشی گوشی را می گذارد . كارتر از كار او راضی است .
كارتر : هه ! مرتيكه ی ِ فناتيک !

برش ِ دوم : (دوره ی ِ رياست جمهوری ِ خاتمی ) در دفتر ِ نمايندگی ِ ايران در سازمان ملل دستگاه ِ فكس به صدا در می آيد . مسوول ِ دفتر فكس را بر می دارد و نگاه می كند . از طرف ِ كارتر است ؛ نوشته :

"جناب ِ آقای ِ خاتمی رييس جمهور ِ محترم ِ ايران
اگر امکان دارد مایلم در این سفر با شما دیدار كنم . "

مسوول ، مراتب را به خاتمی گزارش می كند .
خاتمی (به مسوول): سپاسگزاری كنيد ، بگيد امكانش نيست .

برش ِ سوم : (دفتر ِ سيدعلی گدا ) زنگ ِ تلفن به صدا در می آيد . سيدعلی گوشی را برمی دارد .
سيدعلی : الو ... كيه ؟!
كارتر : سلام عرض كردم آقا . من جيمی كارتر هستم ، رييس جمهور ِ اسبق ِ آمريكا . اگه اجازه بفرمايين می خواستم ازتون وقت ِ ملاقات بگيرم تا درباره ی ِ برخی مشكلات ِ فی مابين صحبت كنيم . اميدوارم كه بتونم به حلش كمكی ...
سيدعلی (عصبانی) : چی ؟! ... دشمن ؟! .... برو گمشو ! ... گستاخ !

برش ِ چهارم : تلفن ِ حسن نصرالله زنگ می خورد . خالد مشعل هم با اوست .
نصرالله : ها .... چيه ؟ ... تويی دوباره جيمی ؟! ... ما را نمودی ... باشه بابا ، پاشو بيا حرف بزنيم ... جمعه بعد از نماز بيا .
مشعل (به نصرالله): بگو آبجيتم با خودت بيار !

برش ِ پنجم : كوه های ِ افغانستان . درون ِ يک غار ِ تاريک . يک نفر در گوشه ی ِ غار مشغول ِ قضای ِ حاجت است . تلفن ِ دستی زنگ می زند . مرد ِ غارنشين هنوز كارش تمام نشده و اهن اهن می كند . تلفن روی ِ انسرينگ می رود . صدايی در غار می پيچد :
صدا : الو ! جناب ِ آقای ِ بن لادن سلام عليكم ... بنده جيمی كارتر هستم ، كوچيک ِ شما ... می خواستم تقاضا كنم ...

برش ِ ششم :
از دست بوس ميل به پابوس كرده ای
خاكت به سر ، ترقی ِ معكوس كرده ای


سرانگشت

1 ـ از مثنوی ِ " عقاب " سروده ی ِ پرويز ِ ناتل ِ خانلری

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

پدافند ِ پفكی !

(1)

پدافند ِ پفكی !

متاسفم كه بگويم دفاع ِ داريوش ِ آشوری از علوم ِ انسانی در بی بی سی و صدای ِ آمريكا ، آبكی و سطحی بود .

پی نوشت : پيروز ِ مجتهدزاده هم ثابت كرد خيلی قالتاقه !

(2)

از نيستان تا مرا ببريده اند ...

بدبختی ِ پاكستان از وقتی شروع شد كه از هندوستان جدا شد و بدبختی ِ افغانستان از موقعی كه از ايران جدا شد . در پاكستان آزمندی و توحش ِ اسلامی را خويشتن بانی و شكيبايی ِ هندوان می توانست به تعادل برساند و در افغانستان عقب ماندگی ِ قاجاری را پيوستگی با ايران ِ عصر ِ پهلوی برطرف می كرد .

(3)

آمار

بنجامين ديزرلی می گويد دروغ بر سه نوع است (به ترتيب از ضعيف تاشديد) : 1 ـ دروغ 2ـ دروغ ِ شاخدار 3 ـ آمار !


سرانگشت

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

نوبل ، شايد وقتی ديگر

اول اين كه خاک بر سر ِ حكومت های ِ استبدادی كه عُرضه ی ِ نگهداری و بهره برداری از استعدادهای ِ مردمشان را ندارند . اگر رومانی به آفت ِ چائوشسكو دچار نبود ، شايد امسال هرتا مولر به عنوان ِ نويسنده ای رومانيايی جايزه ی ِ نوبل ِ ادبيات می گرفت ، نه نويسنده ای آلمانی . اگر مهتری و كهتری در مورد ِ نژادهای ِ انسانی معنا داشته باشد شايد بتوان آن را در نظام های ِ سياسی ِ برآمده از آن مردمان پديدار ديد .

دوم ، هرسال كه جايزه ی ِ نوبل ِ ادبی داده می شود ، آهی از سر ِ حسرت می كشم و با خودم می گويم پس كی نوبت ِ ايران می شود ؟ آيا ما نويسنده و شاعری نداريم كه درخور ِ گرفتن ِ نوبل باشد ، يا داريم و سياست همه چيز را تحت الشعاع ِ خود قرار داده ؟ و بعد نام های ِ آشنا را توی ِ ذهنم رديف می كنم و به اين نتيجه می رسم كه اگرچه امروز ما ايرانی ها نويسنده ای در حد ِ ماركز و كوندرا نداريم ، اما برخی نويسندگان ِ ما از شماری برندگان ِ نوبل بالاترند .

البته آقای ِ كج باف ِ راست گوشه می گويد نوبل نگرفتن نبايد آدم را خيلی غصه دار كند . معتقد است اگر چيزی در نفس ِ خود عالی و نفيس باشد جايزه نگرفتن آن را پايين نمی آورد . به نويسندگان و شاعرانی اشاره می كند كه نوبل ندارند اما خورشيد ِ كهكشان ِ ادبياتند . نويسندگان و شاعرانی كه نوبل برايشان كم بود ! حرفش در اصل درست است اما من دقيقاً به منفعت های ِ نوبل فكر می كنم .
نوبل ِ ادبيات ـ به هركدام از شاعران يا نويسندگان ِ ايران داده شود ـ فرهنگ ِ ايران و زبان ِ درخشان اما مهجور ِ پارسی را به ثبت ِ جهانی می رساند . توجه ِ مترجمان ِ جهانی و بنگاه های ِ بين المللی ِ نشر را لااقل به مدت ِ يكسال به ادبيات ِ ما جلب می كند و باعث ِ بسته شدن ِ قراردادهای ِ مالی و آمدن ِ پول به تشكيلات ِ فقير ِ ادبی ِ ما می شود . ادبيات ِ مستقل و غير ِ دولتی را پشتيبانی ِ مادی و معنوی می كند ، درست است كه يک نفر نوبل می گيرد اما كل ِ ادبيات و اديبان ِ ايران از آن سود می برند . كسی كه نوبل می برد ، شناخته می شود و ديكتاتوری ِ آدمخوار نمی تواند به آسانی سر به نيستش كند . جو ِ فرهنگی بر كشور سيطره می يابد ، مردم خوشحال و به كتاب خواندن و خريدن تشويق می شوند و تيراژ ِ كتاب (هرچند شايد كوتاه زمان ) بالا می رود . در صورت ِ رونق يافتن ِ بازار ِ ترجمه ، نويسندگان ِ ما چندبرابر بيشتر خواننده پيدا می كنند و اين باعث می شود تا حرفه ای به نام ِ "نويسندگی" جدی گرفته شود و درآمد پيدا كند .

سال ها در محفل های ِ فرهنگی ِ ايران زمزمه هايی بود كه شاملو كانديدای ِ جايزه ی ِ نوبل است و به زودی آن را دريافت می كند . به راستی شاملو سزاوار ِ اين افتخار بود اما مصيبت ِ زندگی در كشوری استبداد زده گريبانش را گرفت و او را از رسيدن به نوبل بازداشت . كاری كه هرتا مولر كرد ، شاملو نكرد و چه خوب كه نكرد ! هرتا مولر از رومانی به آلمان رفت ، زبانش را تغيير داد و به آنچه شايسته اش بود رسيد ، ولی شاملو با سختی های ِ ايران ساخت ، به حقش نرسيد اما زبان ِ پارسی را پُر مايه تر از پيش بر جای گذاشت .

با اين همه من فكر می كنم امروز هم در بين ِ نويسندگان ِ زنده ی ِ ايرانی هستند كسانی كه لياقت دارند نوبل ِ ادبی بگيرند . از ميان ِ آنان می توانم بهرام ِ بيضايی و محمود ِ دولت آبادی را نام ببرم . آنها در اوج ِ پختگی ِ ادبی هستند و هركدام انبوهی نوشته ی ِ ارزشمند خلق كرده اند . عمرشان دراز باد اما روشن نيست هركدام چند سال ِ ديگر زنده هستند و روشن نيست نسل ِ بعدی بتواند به زودی به جايگاه ِ آنها برسد .

من نمی دانم ساز و كار و معيارهای ِ كارگروه ِ نوبل برای ِ جايزه دادن چيست اما آن ايرانيان كه می دانند آيا نمی خواهند در راه ِ معرفی اين دو نويسنده (يا هركس ِ ديگر كه بر رويش توافق می كنند) كاری انجام دهند ؟


سرانگشت

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

هفت سگجانی !

(1)

هفت سگجانی !

يادش گرامی ، زنده ياد ِ منوچهر ِ محجوبی (1) در نشريه ی ِ طنزش " آهنگر " اسم ِ رفسنجانی را گذاشته بود : هفت سگجانی !
هرچند اين اسم سال ها پيش بر روی ِ رفسنجانی گذاشته شد اما مسما داشتنش روز به روز بيشتر آشكار می شود . آخرين نمونه ی ِ اين وجه ِ تسميه، بندبازی ِ رفسنجانی در مجلس ِ خفتگان و اظهار ِ ارادت و خاكساری ِ او نسبت به آقا (!) بود .
اگر آنطور كه می گويند هر سگ ، هفت جان داشته باشد آقای ِ هفت سگجانی چهل و نه جان دارد بنابرين بايد سپاه و خ.ر و بسيج و ا.ن و اصول گرايان و اصلاح طلبان و مردمان ِ هوادار ِ جنبش ِ سبز هركدام 7 بار رفسنجانی را بكشند تا بتوانند از دستش خلاص شوند و حتماً تصديق می كنيد كه اين كار ِ دشوار گاو ِ نر می خواهد و مرد ِ كهن !

خبر ِ فوری : در دو فكس ِ جداگانه دو فرستنده به نام های ِ "خ.ر" و "ا.ن" جهت ِ عمل ِ جراحی ِ تغيير ِ نوعيت ( از خر به گاو ِ نر و از چی توز به گاو ِ نر ) اعلام ِ آمادگی كرده اند .

(2)

نوبل ِ بی ارزش ِ صلح !

وقتی جمهوری ِ اسلامی دست ِ آمريكا و صهيونيست ها را در تمام ِ وقايع ِ جهان ، آشكار می بيند ما چرا دست ِ خ.ر و ا.ن را در اعطای‌ ِ صلح ِ نوبل ِ به اوباما عيان نبينيم ؟!

پی نويس : يک دليل محكم به محكمی ِ تودهنی های ِ ما به آمريكا : وقتی شيرين ِ عبادی جايزه ی ِ صلح ِ نوبل را گرفت ، سيد محمد ِ خاتمی كه آنموقع تداركاتچی بود گفت : نوبل ِ صلح اهميتی ندارد و نوبل ِ علمی و ادبی مهم است .
بنابراين می توان گفت دستهای ِ آشكار و پنهان در حكومت ِ اسلامی ِ ايران خواسته اند با زمينه سازی در اهدای ِ جايزه ی ِ صلح ِ نوبل به باراک اوباما او را ضايع كنند !


سرانگشت

1 ـ منوچهر ِ محجوبی پيش از انقلاب در توفبق با نامهای ِ مستعار ِ بزمجه ، كمرو و محجوب الشعرا طنز می نوشت . پس از انقلاب در فضای ِ باز ِ ماه های ِ نخستين با همكاری ِ شماری از دوستان و همفكرانش (از جمله طنز نويس ِ توانا منوچهر ِ احترامی ) نشريه ای طنز با روش ِ سياسی به نام آهنگر منتشر كرد . آهنگر چپ رو بود و ادای ِ دينی به محمدعلی ِ افراشته و طنزنامه ی ِ او چلنگر به شمار می آمد . نويسندگان و كاريكاتوريست های ِ آهنگر طنزپردازانی طراز ِ اول بودند اما پس از چند شماره خفقان ِ حكومت ِ اسلامی آهنگر را هم در كام كشيد . محجوبی در سال ِ 1360 به انگليس رفت و دنباله ی ِ آهنگر را با نام ِ آهنگر در تبعيد منتشر كرد . در آن ماهنامه افزون بر نوشتن و سرودن ، تعدادی هم داستان ِ طنز ترجمه و منتشر كرد . او در اين نشريه از همكاری ِ اسماعيل ِ خويی ، محمد ِ جلالی ِ چيمه (م . سحر ) ، رضا مرزبان و احمد ِ سخاورز (كاريكاتوريست) برخوردار بود . منوچهر ِ محجوبی در سال ِ 1368 در انگلستان درگذشت . يادش گرامی باد !

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

زيرنويس

(1)

زيرنويس

معمولاً ما عادت داريم فيلم های ِ روز ِ دنيا را با زيرنويس ِ فارسی ببينيم . اما وقتی كودتاچيان بر صندلی ِ كارگردان بنشينند و هنرپيشه ، معلولی شكنجه ديده باشد و اعتراف از سيمای ِ جنايتكاران پخش شود ، نتيجه چنين چيزی خواهد بود :

حجاريان : آبَه آبا اوبی بابی بوبی بی بی بابو ببه بابا ...
زيرنويس : متاسفانه ما قصد داشتيم با كودتايی مخملی نظام ِ مقدس ِ جمهوری ِ اسلامی را براندازی كنيم .
حجاريان : ای او او ای ماما آبا نابو می دا مو ده دادا دودی ...
زيرنويس : ما برای ِ كودتای ِ مخملی و خائنانه ی ِ خود هر ماه از همه ی ِ سرويس های ِ جاسوسی ِ غرب پول دريافت می كرديم و شرمنده ام بگويم كه خودمان هم جاسوسانی كثيف بوديم .
حجاريان : پاپی پوپو پوپی پاپا پی پی پپه پانی پونی پينی ...
زيرنويس : ما با استفاده از علوم ِ انسانی و تعليمات ِ شيطانی ِ نظريه پردازان ِ غرب سعی می كرديم امت ِ مسلمان و فرزندان ِ مومن ِ اين آب و خاک را از صراط ِ مستقيم و تابعيت ِ ولايت ِ فقيه منحرف كنيم و بذر ِ شک و نفاق را در دل ِ آنها بكاريم .
حجاريان : ماما مومو ممه می می مامو ميما نونو نانو ...
زيرنويس : مردم حق دارند اگر ما را هرگز نبخشند و سخت ترين مجازات ها را برای ِ ما بخواهند . من و همدستانم خيانت ِ خود را می پذيريم اما از امت ِ مسلمان ِ ايران و از مقام ِ معظم ِ رهبری، حضرت ِ آيت الله خامنه ای (مدظله العالی) تقاضای ِ رافت و عفو و بخشش ِ اسلامی داريم .

فرياد ِ سيدعلی گدا از بيرون ِ تصوير : كات !

(2)

هاتف در پستو

آيا دكتر ولايتی خيال می كند اين كه نيم ساعت فخر بفروشد و ترجيع بند ِ مفصّل ِ هاتف ِ اصفهانی را مثلاً از حفظ در "دو قدم مانده به صبح" بخواند ، شاخ ِ غول را شكسته ؟! آيا اينطوری مردم ، جان های ِ از دست رفته و پيكرهای ِ شرحه شرحه را فراموش می كنند ؟ آيا اين شعرخوانی برای ِ هم منقل ِ آقای ِ دكتر يعنی سيد علی گدا اعتبار می آورد و او را تطهير می كند ؟

ياد ِ شاملو بخير كه سرود :"خدا را در پستوی ِ خانه نهان بايد كرد " . يعنی اگر دست ِ سياستمداران و آخوند جماعت به خدا برسد انواع ِ‌ بلاها را به سرش می آورند و از او سوء استفاده ها می كنند . حالا مثل اين كه هاتف را هم در پستوی ِ خانه نهان بايد كرد !

(3)

بيت الله و حكيم الله !

نمی فهمم ، رهبران ِ طالبان مگر چه فضل و كمالی دارند كه اينگونه مورد ِ حسادت واقع می شوند ؟ بيت الله محسود و حكيم الله محسود !


سرانگشت

خلبان ِ كور و تحقير ِ يك فرانسوی ِ اصيل !

داشتيم با آقای ِ كج باف ِ راست گوشه در مورد ِ تحقير و كوچک شمردن ِ همديگر بحث و مجادله می كرديم كه ناگهان درآمد :
ـ مثلاً همين خلبان ِ كور !
ـ به به ! خوشم باشه . حالا ديگه با رفيق ِ مام بعله ؟!
ـ خجالت بكش ، بعله يعنی چی ؟
ـ يعنی يقه ی ِ اون طفل ِ معصومم می خوای بگيری ؟
ـ آخه سركوزی رو تحقير می كنه !
ـ خب بكنه ... مگه سركوزی پسر عمّه ته كه براش سينه می زنی ؟
ـ نخير ... هيش كيم نيست . پای ِ حقيقت وسطه !
ـ آههـــــان !
ـ اوههوووم !
ـ ايههيــــم ! حالا خلبان ِ كور چی گفته كه به تريج ِ قبای ِ شما بر خورده ؟
ـ موقعی كه سركوزی تو انتخابات برنده شد ، گفت ببين كار ِ فرانسه به كجا رسيده كه بعد از اون سياستمدارای ِ بزرگ همچين آدم ِ حقير و كوتوله ای ميشه رييس جمهورش !
ـ خب ؟!
ـ اين يعنی تحقير يک فرانسوی ِ اصيل ! بعد از نود و بوقی فرانسه صاحب ِ يه سياستمدار ِ فرانسوی شده .
ـ منظور ِ خلبان از سياستمدار ِ بزرگ ، ناپلئون بناپارت بوده .
ـ از كجا معلوم كه شيراک و ميتران نبوده ؟!
ـ مگه ميتران چه عيبی داشت ؟
ـ هيچی ، فقط فرانسوی ِ اصيل نبود ... سوسياليست بود . يه عمرم از صدّام حمايت كرد اما سركوزی ميگه ايرانيا لايق ِ حاكمان ِ بهتری هستن. ببينم مگه رفيق ِ تو كمونيسته ؟!
ـ نه بابا ، سايه شونو با تير می زنه !
ـ عجب ! پس شايد منظورش ژاک شيراک بوده ! همونی كه همه ی ِ پرنسيپ های ِ دنيا رو ميذاشت توی ِ ترازو و معامله می كرد ! همونی كه موقع ِ رياست جمهوريش كُلی از ايرانيای ِ مخالفو تو فرانسه ترور كردن .
ـ سياست مقيد به اخلاق نيست رفيق .
ـ خوب شد گفتی "اخلاق " يادم اومد ... ميتران يه عمر دم از اخلاق زد وقتی مُرد معلوم شد يه دختر از معشوقه اش داره . دختره رو بيس سال قايم كرده بود آقای ِ اخلاق در خانواده !
ـ مسايل ِ خصوصی رو با تصميم گيری های ِ سياسی قاطی نكن !
ـ من قاطی نمی كنم ، قاطی میشن .
ـ حالا منظورت چيه ؟ ميخوای بگی شيراک و ميتران، فرانسوی ِ اصيل نبودن ؟ خوش گلدی ! نبودن !
ـ هر دوتاشون ناخالصی داشتن .
ـ من در مسايل ِ فرانسه تخصصی ندارم اما تو از كجا میگی كه سركوزی اصيله ؟
ـ می دونی ! خماری ِ چشماش آدمو ياد ِ شراب ِ بوردو ميندازه ، عاشق پيشه اس ، زيبا پسنده ، اهل ِ عيش و نوشه و اين خاصيت ِ فرانسوياس ، همه چيزش علنی يه عين ِ لويی های ِ فرانسه ، از همه مهمتر اينكه خروسه !
ـ خروس ؟!!
ـ آره ديگه ، نماد ِ قوم ِ گُل .
ـ چه عرض كنم ؟
ـ يه چيزی هم بذار راجع به ناپلئون به تو و خلبانت بگم .
بفرمايين ... مجلس بی رياست .
ـ ناپلئون اخلاق ِ سربازی داشت . چيزی از هنر سرش نمی شد ؛ به خصوص هنری كه اخلاقو زير ِ پا بذاره ؛ با اين نوع هنر ، سر ِ جنگ داشت . ورداشت ماركی دوساد رو زندانی كرد . اما سركوزی شان ِ هنرو می فهمه . هم قدر ِ ماركی دوسادو می دونه ،‌هم كتابای ِ ژرژ باتای رو يواشكی می خونه !
ـ (شاكی ) آخه تو از كجا می دونی ؟ مگه آستر ِ لباسشی ؟!
ـ فهميدنش چشم ِ بصيرت ميخواد كه تو نداری ... تازه !
ـ تازه چی ؟
ـ تازه واسه آزادی ِ رومن پولانسكی ام بيانيه داده .
ـ ؟؟؟
.
.
.
.
. پاورقی : بابا ، خلبان جان بيا يه چيزی بگو ، منو از دست ِ اين يارو نجات بده !


سرانگشت

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

لطفاً همان اول پس ِ گردنی بزنيد !

(1)

جانشين

"روزنامه ها : نقدی جانشين ِ طائب در فرماندهی ِ بسيج شد ."

ـ حكومت يا وضعش خوب شده يا جنسش تمام شده كه ميخواهد با مردم "نقدی" حساب كند . زمان ِ طائب جنسی حساب می كرد !

(2)

ريدان

سردار ريدان ( حيف از كلمه ی ِ رادان ) گفت قرار است 400 دوربين ِ مداربسته در نقاط ِ‌ جرم خيز ِ تهران نصب شود . نيروی ِ انتظامی به طرح ِ امنيت ِ اجتماعی ادامه می دهد و يكی از وظايفش برخورد با بدحجابان است .

بايد به ريدان گفت : آن بدحجابانی كه تو و صاحبانت برايشان دوربين خريديد از اين پس حجابشان را به طور ِ كامل حفظ خواهند كرد تا خاص و خرجی ِ شما هدر شود . آنها سر و روی پوشيده به تظاهرات خواهند رفت ؛ چه مرد چه زن ، با ماسک ، شال ِ سبز و عينک ِ تيره ، حجاب را حتماً حفظ می كنند !
مجبوری دوربين ها را شيافت كنی .

(3)

لطفاً همان اول پس ِ گردنی بزنيد !

پيشامد ِ اول : سال ِ 1359 بين ِ ايران و عراق جنگ شد . ايران دو سال بعد عراقی ها را از خاكش بيرون ريخت . كشورهای ِ عربی دست و پايشان را گم كردند . سال 61 سران ِ عرب در مراكش جلسه گذاشتند و به خمينی و دار و دسته اش پيغام دادند 100 ميليارد دلار غرامت بگيريد و با آتش بس موافقت كنيد . خمينی با خشم رد كرد و گفت : جنگ ، جنگ تا پيروزی ؛ چون به علت ِ يک بيماری ِ ناشناخته و مهلک معتقد بود قدس و كربلا تحفه ای هستند و راه ِ قدس از ناف ِ كربلا می گذرد . جنگ ادامه يافت . بسياری كشته شدند ؛ بسياری آواره ، شماری اسير ، تعدادی هم موجی . شهرها ويران شدند . ثروتی هنگفت فنا شد . ايران پيروزی ِ بزرگی در جبهه به دست نياورد .
شش سال بعد معادله های ِ جهانی تغيير كرد و قدرت های ِ بزرگ به خمينی اولتيماتوم دادند كه بايد جنگ را تمام كند . اگرچه بعدها سران ِ حكومت ِ اسلامی نامه ای منتشر كردند كه نشان می داد ايران توانی برای ِ ادامه ی ِ جنگ ندارد اما خمينی با پُر رويی آتش بس را قبول نمی كرد . آمريكا ناوهايش را به خليج ِ فارس آورد . يک هواپيمای ِ مسافری را انداخت . سكوهای ِ نفتی ِ ايران را بمباران كرد . جام ِ جيش را به دست ِ خمينی داد و چند تا پس ِ گردنی ِ محكم به او زد . خمينی جام ِ جيش را سر كشيد و قطعنامه را قبول كرد .
ملت ِ ايران زيان ِ جانی و مالی ِ فراوان ديد ؛ غرامتی ‌هم دريافت نكرد .

پيشامد ِ دوم : جمهوری ِ اسلامی از نُه سال پيش در عمل دنبال ِ پروژه های ِ اتمی بود . خودش می گفت هدفش صلح آميز است اما كسی باور نمی كرد . غربی ها می گفتند اورنيوم ِ غنی شده را خودمان به شما می دهيم همراه با كلی امتياز و بسته ی ِ ديگر . می گفتند امكان ندارد . سرمان برود ، هسته مان نمی رود . تحريم های ِ زيادی عليه ِ ايران گذرانده شد و ثروت ِ زيادی خرج ِ غنی سازی ِ اورانيوم شد تا دوباره قدرت های ِ جهانی اولتيماتوم دادند . گفتند يا غنی سازی را متوقف می كنيد يا آماده ی ِ جنگ می شويد . چند تا پس ِ گردنی ِ محكم به خ . ر و ا. ن زدند ، يقه شان را گرفتند و نشاندند پشت ِ ميز ِ مذاكره .
ظاهراً هر آنچه می خواستند گرفتند ، امتيازی هم ندادند ، تحريمی را هم برنداشتند .

نتيجه از پيشامد ِ 1 و 2 : به عنوان ِ يک ايرانی ِ ميهن دوست به قدرت های ِ بزرگ می گويم : لطفاً پس گردنی ِ آخر را همان اول بزنيد تا سرمايه های ِ ملی ِ ما ، كمتر آسيب ببيند !


سرانگشت

ماموستا

(1)

ماموستا

آقای ِ كج باف ِ راست گوشه معتقد است "ماموستا " لفظ ِ ناب ِ اسلامی است چون انسان را به ياد ِ ماموت ها می اندازد .

(2)

خيلی دور ، خيلی نزديک

حكومت ِ اسلامی ِ ايران از دو چيز وحشت دارد :
ملت ِ ايران و دولت ِ آمريكا !

(3)

غزلی از دخو

دوست ِ عزيزم دخو ، محض ِ انبساط ِ خاطر غزلی برايم فرستاد از سيد ِ گدا ، خامنه ای .
نام ِ غزل "مناجات ِ ناشنوايان" بود و از همان كرسی گويی های ِ بند تنبانی كه خامنه ای مطابق ِ معمول به جای ِ آنكه سر ِ قلم برود ، سر ِ قدم رفته بود . مطلع اش را نگاه كنيد : "ما خيل ِ بندگانيم ، ما را تو می شناسی / هرچند با زبانيم ما را تو می شناسی" !
در جواب ِ نامه نوشتم : شعر ِ بسيار خوبی است دخو جان درست از آن جهت كه قدما در باب ِ شعر گفته اند احسن ِ آن ، اكذب ِ آن است ! مثلاً اين بيت ِ مقطع كه شاعر فرموده " كس راز ِ غير از ما نشنيد بس "امينيم" / بهر ِ كسان امانيم ، ما را تو می شناسی " ، حتماً به گوش ِ سهراب ِ اعرابی و ندا آقا سلطان و اشكان ِ سهرابی و كيانوش ِ آسا و ترانه موسوی و محمد ِ كرمی و مسعود ِ هاشم زاده و بقيه ی ِ شلوغبازها رسيده بوده كه آنطور بی هوا به خيابان آمده بودند برای ِ سوء استفاده از خط ِ امان !! در ضمن آن "تو"يی را كه ما را می شناسد ، من نمی شناسم ؛ تو می شناسی ؟!
بگذريم ... اما واقعاً اسفبار است كه انسان هم شاعر ِ بدی باشد ، هم آدم ِ بدی .

دخوی ِ عزيز در جواب ِ اين چند خط ، طنزی سرود و برايم فرستاد . اين سروده ی ِ دخو ، استقبالی است از غزل ِ خ . ر .

ما خيل ِ كس كشانيم ، ما را تو می شناسی
زير ِ عبا نهانيم ، ما را تو می شناسی

داروغه ايم و در شهر سگهای ِ باز داريم
زندان ِ زندگانيم ، ما را تو می شناسی

با هركسی نگوييم از قلتبانی ِ خويش
ما خويش ِ ناكسانيم ، ما را تو می شناسی

از خوار مادر ِ خويش ، هم نگذريم زيرا
از دسته ی ِ خرانيم ، ما را تو می شناسی

پوشيده نيست بر خلق ، سرّ ِ نهان نداريم
بس راز ِ خلق دانيم ، ما را تو می شناسی

از اين و آن چو گيريم حق الوساطه ی ِ خويش
فارغ از اين و آنيم ، ما را تو می شناسی

با سپاس ِ فراوان از دخوی ِ عزيز كه لطف كرد و اجازه داد چامه اش را به چاپ برسانم .


سرانگشت

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

استفراغ ِ گربه

(1)

آقای ِ كج باف ِ راست گوشه

اگر نه شايد همه ی ِ ما، اما خيلی از ما درون ِ خودمان فردی ظاهراً جدا و مستقل داريم كه يقه می گيرد و با ما جدل می كند . مصلحت جويی ها و حقارت هايمان را به رخ می كشد . مدام مخالفت می كند و كج می نشيند . حرف هايی كه جرات نمی كنيم بزنيم ،بر زبان می آورد . گاه نيز آينده را پيش بينی می كند ؛ مثل ِ همان موجود كه در فيلم ِ "درخشش" توی ِ معده ی ِ پسرک، جا خوش كرده بود .
من هم گرفتار ِ چنين موجودی هستم . اسمش را گذاشته ام : آقای ِ كج باف ِ راست گوشه . نمی دانم چرا اسمش اين شده و نمی دانم در معده ام لانه كرده يا نزديكی های ِ زبان ِ كوچكم . اما هرچه هست از اين پس گاهی در نوشته هايم سرک می كشد . بعضی از حرف هايش را من قبول ندارم و مسووليت به گردن نمی گيرم . اگر شما هم نداريد ، حق داريد . نافهم است ؛ كج و رج می گويد .

(2)

روزگار ِ بد

به آقای ِ كجباف ِ راست گوشه گفتم : چه روزای ِ بد و سياهیه !
گفت : كجاش بده ؟! استبداد ِ فعلی در نهايت ِ ضعفه ، استبداد ِ بعدی ام هنوز مستقر نشده !

(3)
استفراغ ِ گربه

كجباف ِ راست گوشه در مورد ِ وجود ِ ذی جود ِ احمدی نژاد، برداشت ِ جالبی دارد . گفتم :
ـ باورم نمی شه احمدی نژاد با اين افكار و كردار ، ايرانی باشه .
گفت :
ـ چرا باورت نمی شه ... بالاخره گربه ، استفراغم می كنه ديگه !

(4)

بيت ِ پيشكشی

اين بيت ِ طيّان ِ ژاژخای ، شاعر ِ قرن ِ چهار و پنج را به سيدعلی گدا تقديم می كنم و به ريش ِ ان بوهش !

اين ریش نيست، چَبغُت ِ دلّال خانه هاست (1و2)
وقت ِ جماع زير ِ حريفان فكندنی ست !


سرانگشت

1 ـ چَبغُت : پشم و پنبه ای كه در لحاف و از اين قبيل كنند .
2 ـ دلّال خانه : فاحشه خانه

بازجويد روزگار ِ وصل ِ خويش ـ 4

حكومت ِ اطلاعاتی ـ امنيتی ِ ايران ، مخملباف را چون درختی از ريشه درآورد و در خاک ِ بيگانه كاشت . اين تبعيد ِ خاكی و معنايی باعث شد هنرمندی كه به پُرباری نامدار بود ، در سال های ِ بعد نتواند آثار ِ كلانی بيافريند . در دهه ی ِ شصت مخملباف در تندكاری و زودنويسی زبانزد بود . انبوهی داستان ، فيلمنامه و يادداشت نوشته و چند كتاب به چاپ رسانده بود . هر سال يک فيلم ِ بلند ساخته و بر فرهنگ ِ مردمش تاثير ِ بسيار گذاشته بود . اما در دوره ی ِ سوم و بيرون از ايران ، در درازای ِ پانزده سال هفت فيلم ِ كوتاه و تنها چهار فيلم ِ بلند ساخت و يک پوشينه كتاب هم به چاپخانه فرستاد . ( در فهرست ِ كارهای ِ مستقل ِ مخملباف در سال های ِ اخير، فيلم ِ " شاعر ِ زباله ها " را به شمار نياوردم . اين فيلم را محمد ِ احمدی و محسن ِ مخملباف با هم ساخته اند و در ايران توقيف شده است ـ برگرفته از ماهنامه ی ِ فيلم /ش 399/ ص 114)
در دوران ِ سوم ِ هنری ، داوری های ِ مخملباف نسبی می بود و موضع گيری نمی كرد . اداره ی ِ اطلاعات و امنيت ، مخملباف را دچار ِ توهم ِ مهربان شدن كرده و نگاهش را بدان سو برده بود كه انسانيت يعنی محكوم نكردن ِ هيچ كس و به همه كس حق دادن ! به نظر ِ من مغلطه ای در اين ديدگاه نهفته است كه از نگاه ِ مخملباف پوشيده مانده ؛ صاحبان ِ اين پروژه می گويند : يا بايد انسان دوست بود و آدمی را كه عمل ِ خلاف ِ وجدان و اخلاق انجام داده محكوم نكرد ، يا بايد انسان دوست نبود و آدمی را كه عمل ِ‌خلاف ِ وجدان و اخلاق انجام داده ،محكوم كرد ! در صورتی كه می توان انسان دوست بود و عمل ِ خلاف ِ وجدان را محكوم كرد و نه الزاماً خود ِ شخص ِ ارتكاب كننده را . می توان انساندوست بود و به جای ِ گذاشتن ِ مجازات های ِ سخت برای ِ مجرم (چندان كه در دادگاه ها و احكام ِ اسلامی رواست ) ، فرايند ِ مجازات را به آموزش و اصلاح تبديل كرد .
جالب است كه حكومت ِ اسلامی از سويی در راه ِ ساختن ِ فيلم های ِ سياسی ـ اجتماعی ِ مخملباف ، راهبند می گذاشت و او را به سوی ِ سينمای ِ جشنواره پسند هُل می داد و از سوی ِ ديگر در جريده های ِ دريده اش ، فيلم های ِ روشنفكرانه را می كوبيد و ابتر می خواند ! آنان مخملباف را به سمت ِ تقليد از كيارستمی می كشاندند در حالی كه همزمان تاج ِ خاری هم بر سر ِ كيارستمی می گذاشتند . غير از مقاله های ِ سر تا پا ناسزا كه از اواخر ِ دهه ی ِ شصت ، بخش ِ رسانه ای ِ وزارت ِ اطلاعات چاپ می كرد ، حتماً به ياد داريد موقعی كه كيارستمی نخل ِ طلای ِ كن را گرفت به دليل ِ بوسه ی ِ اجباری و از روی ِ ادبش به گونه ی ِ كاترين دونوو ، كيهان و اذناب ِ آن چه الم شنگه ای به پا كردند . عربده ی ِ وا اسلاما سردادند و حكم ِ دستگيری و شلاق ِ هنرمند را صادر كردند ؛ حكم ِ دستگيری و شلاق ِ كسی كه بزرگترين افتخار ِ سينمايی را برای ِ ايران به دست آورده و هنر ِ ما را در جهان سربلند كرده بود . سرانجام كار ِ هياهو به جايی رسيد كه كيارستمی مخفيانه به ايران آمد و لابد از اين كه ماموران در فرودگاه ِ مهرآباد كت و بالش نكردند، از بخت ِ خود سپاسگزار بود !

فرج ِ سركوهی كه سال ها سردبير ِ آدينه و در دوره ی ِ خفقان ، يكی از كنشگران ِ راه ِ آزادی ِ انديشه و بيان در ايران بود ، در كتاب ِ خواندنی ِ " ياس و داس " به بررسی ِ بختك ِ بيست ساله ی ِ امنيتی ها بر زندگی ِ اهل ِ فرهنگ ِ ايران به ويژه دوره ی‌ ِ رهبری ِ خامنه ای پرداخته است . سركوهی می نويسد :

"[ امنيتی ـ اطلاعاتی های ِ ايران ] از سقوط ِ بلوک ِ شرق نيز درس های ِ بسيار آموختند .
به اين نتيجه رسيده بودند كه ميان ِ حكومت ِ آنان و نظام های ِ حاكم بر بلوک ِ شرق ِ آن زمان مشابهت ها بسيار است . حكومت بر مبنای ِ ايدئولوژی ِ واحد ، رهبر ، حزب ِ واحد، و و و . هر دو نظام در نابودی و سركوب ِ سازمان های‌ِ سياسی ِ مخالف ، موافق بودند . درست يا نادرست به اين نتيجه رسيده بودند كه روشنفكران ِ مستقل و منفرد و منتقد در سقوط ِ حكومت های ِ بلوک ِ شرق نقش ِ مهمی داشتند . می گفتند كه روزنامه نويسان ، نويسندگان ، شاعران ، هنرمندان، استادان ِ مشهور ِ دانشگاه ، دانشمندان ِ معروف ، و و و و در غيبت ِ احزاب ِ سياسی ، در ميان ِ مردم و لايه های ِ تحصيل كرده ی ِ جامعه برد و نفوذ می يابند و آنگاه كه بحران ِ سياسی فرا می رسد می توانند نقش ِ مهمی ايفا كنند . نهاد ها و احزاب ِ سياسی ِ مستقل را سركوب كرده بودند و بر آن بودند تا روشنفكران ِ مستقل را ، كه بمب های ِ ‌بالقوه می ناميدند ، خنثا كنند .
حذف ِ فيزيكی و حذف ِ فرهنگی را در دستور ِ روز گذاشتند . ابزارهای ِ حذف ِ فيزيكی قتل بود و زندان و شكنجه و خرد كردن ِ شخصيت . هدف ِ حذف ِ فرهنگی منزوی كردن و خنثاسازی ِ چهره های ِ فعال و مطرح بود . شيوه ها و ابزارهايی چون شايعه پراكنی ، بزرگ كردن ِ ضعف های واقعی يا ساختگی ِ افراد ، دشمنی درانداختن و بر كوره ی ِ اختلافات ِ داخلی و رقابت ِ بين ِ روشنفكران دميدن ، بی اعتبار كردن ، تهمت و افترا ، مصاحبه های ِ تلويزيونی ِ اجباری ، سانسور و تحميل ِ خودسانسوری ، جعل ِ چهره هايی كه با همان حرف های ِ روشنفكران ِ منتقد و مستقل به ميدان می آيند اما با دستگاه های ِ امنيتی يا با اين و آن جناح ارتباط دارند ، جعل ِ نهاد های ِ پنهانی ِ وابسته كه برنامه های ِ نهادهای ِ مستقل را مصادره می كنند يا نهادهايی كه فعاليت ِ محدود ِ غير ِ خودی ها را نيز رخصت می دهند اما كليد ها را در انحصار ِ حكومتيان نگه می دارند ، بی رنگ كردن ِ چهره های ِ مستقل با وارد كردن ِ آنان در برنامه ها و نهادهايی كه به اين يا آن راه با حكومت همراه است و و و را در حذف ِ فرهنگی به كار گرفتند . نظريه ی ِ تهاجم ِ فرهنگی دو دهه چراغ ‍ ِ راهنمای ِ استبداد ِ دينی ِ ايران بود و همه ی ِ امكانات ِ مملكت به خدمت گرفت . " (1)

بنابر نوشتار ِ سركوهی می توان نتيجه گرفت كه نيروی ِ امنيتی تصميم داشت بمب ِ بالقوه ای به نام محسن ِ مخملباف را خنثا كند . درست كه او دچار ِ بسياری از تنگناها ، پريشانی ها و مغالطه ی ِ مهربان سازی شده بود ، اما هنوز در ايران زندگی می كرد و ممكن بود در سال های ِ بعد خودش را پيدا كند و به روش ِ پيشين بازگردد. پس چگونه بايد از دست ِ اين بمب ِ بالقوه خلاص شد ؟ با تبعيد و فرستادنش به كشوری كه زير ِ نفوذ ِ ايران باشد . كشوری كه در آن آزادی ِ عمل كم و امكان ِ كنترل زياد باشد . از گواهی های ِ آينده چنين بر می آيد كه خانه كشی ِ مخملباف از ايران به افغانستان ، برنامه ريزی شده و با هماهنگی ِ وزارت ِ اطلاعات بوده است .

در سال های ِ نيمه ی ِ دهه ی ِ هفتاد، مخملباف فرزندان را برداشت و با خواهر زنش (كه حالا همسرش شده بود) به كابل كوچيد . در افغانستان افزون بر كتابخانه و پرورشگاه ، مدرسه ای هم باز كرد و به آموزش ِ كودكان ِ افغان پرداخت . محسن كه پدر ِ خوبی نداشت كوشيد برای ِ فرزندانش (سميرا ، ميثم و حنا ) بابای‌ِ خوبی باشد . به بچه ها و به همسرش درس ِ فيلمسازی داد ، برای ِ آنها فيلمنامه نوشت ، ساخته هايشان را تدوين كرد ، مشاور ِ هنریشان شد ، طرح های ِ خود را به دستشان داد و خلاصه خود را در افراد ِ خانواده اش تكثير كرد .
فيلم های ِ بعدی ِ مخملباف در افغانستان و تاجيكستان ساخته شد . او فكر می كرد در اين دو كشور كه به واقع پاره های ِ تن ِ ايران هستند ، از شرّ ِ اداره ی ِ اطلاعات و امنيت ِ جمهوری ِ اسلامی در امان خواهد بود . اما آينده نشان داد كه اشتباه می كرد .

محسن ِ مخملباف در افغانستان فيلمی به نام ِ "سفر ِ قندهار" ساخت كه به آسيب های ِ جنگ بر زندگی ِ مردم ِ ستمديده ی ِ آن سامان می پرداخت . پيش از ساختن ِ فيلم و به هنگام ِ انتخاب ِ بازيگران ، يک سياه پوست ِ آمريكايی همراه با ديگر داوطلبان به كارگردان مراجعه كرد . پختگی و ياريگری ِ مرد ِ سياه چرده باعث شد تا مخملباف نقشی مهم در فيلم به او بدهد . اين مرد كسی نبود جز داوود صلاح الدين تروريست ِ مسلمان ِ ساكن ِ ايران !

داوود صلاح الدين كيست ؟
داوود صلاح الدين همان كسی است كه در سال ِ 1980 ترسايی يک ايرانی ِ سلطنت طلب به نام ِ علی اكبر ِ طباطبايی را در آمريكا ترور كرد . او كه به وسيله ی ِ انجمن های ِ اسلامی ِ آمريكا به دين ِ اسلام گرويده و يارگيری شده بود ، از حكومت ِ خمينی پول گرفت تا يكی از كنشگران ِ مخالف را از پای در بياورد . داوود صلاح الدين بعد از قتل به كمک ِ عوامل ِ برونمرزی ِ جمهوری ِ اسلامی به ايران گريخت . حكومت ِ ايران از او پذيرايی كرد و خانه و زندگی و كار در اختيارش گذاشت .
سفر ِ قندهار سالها بعد از ترور ِ طباطبايی و در دوران ِ اصلاحات ساخته شد . در آن روزگار مطبوعات اندكی آزاد بودند و هنگامی كه دريافتند هنرپيشه ی ِ سفر ِ قندهار سابقه ی ِ تروريستی دارد به جد از كارگردان توضيح خواستند . مخملباف نامه ای نوشت و گفت به هنگام ِ ساخت ِ فيلم نمی دانسته كه داوود صلاح الدين پيشينه ی ِ آدمكشی دارد ،اما اگر می دانست باز هم به او نقش می داد و خوشحال می بود كه آن مرد زبان ِ خشونت را كنار گذاشته و به زبان ِ هنر روی آورده است . ( روشن است كه اين داوری نيک انديشانه بوده و محسن ِ مخملباف، قياس ِ به نفس كرده است . داوود صلاح الدين در آن هنگام در خدمت ِ سرويس ِ امنيتی ِ ايران بود ؛ امروز هم به احتمال ِ بسيار ،چنين است . به نظر نمی رسد كه صلاح الدين از گذشته ی ِ خود پشيمان شده باشد نشانه اش اين كه به گفته ی ِ همسر ِ لوينسون ـ مامور ِ اف بی آی كه در سال 1386 در كيش ناپديد شد ـ شوهرش در جزيره ی ِ كيش با شخصی به نام ِ داوود صلاح الدين ديدار كرده است ) .

در سالهای ِ اصلاحات مخملباف گهگاه به ايران می آمد . در برخی ديدارهای ِ جمعی ِ سران ِ حكومت حاضر می شد و در حضور ِ رهبر ِ حكومت تسبيح می انداخت ! در آن سالها فرزندانش باليدند و از آب و گل درآمدند . دخترانش به عرصه ی ِ فيلمسازی پا گذاشتند و چندين جايزه ی ِ جهانی گرفتند . پس از شكست ِ پروژه ی ِ اصلاحات خانواده ی ِ مخملباف به اروپا رفت و شهروندی ِ فرانسه را خواستار شد . با نزديک شدن ِ "انتخابات" ِ دهم ِ رياست جمهوری ِ ايران ، مخملباف در شمار ِ طرفداران ِ موسوی درآمد و به پويش ِ انتخاباتی ِ او پيوست . به خاطر دارم در نخستين ساعت های ِ 23 خرداد 88 از طريق ِ رسانه های ِ فارسی زبان ِ خارج از ايران اعلام كرد كه بر پايه ی ِ گزارش هايی كه از ايران به او داده اند موسوی قطعاً رييس جمهور ِ ايران شده است .

اما پس از كودتای ِ انتخاباتی و به ويژه پس از سركوب ِ وحشيانه ی ِ مردم در خيابان ها و قتل و شكنجه و تجاوز در بازداشتگاه های ِ حكومت ِ اسلامی ، مخملباف مانند ِ بسياری از ايرانيان تكان خورد . او كه مدتها خشم و خروشش را فرو خورده بود و در اثر ِ پروژه ی ِ مهربان سازی سعی‌می‌كرد موضع گيری های ِ سفت و سخت را از ياد ببرد ، به خود آمد و برای ِ نخستين بار عليه ِ خامنه ای و دستگاه ِ جنايتكارش صحبت كرد . ‌بعد از مضحكه ی ِ پخش ِ دادگاه های ِ نمايشی از سيمای ِ جمهوری ِ اسلامی گفت : " اگر خامنه ای خودش را در اختيار ِ شكنجه گران ِ خودش قرار دهد پس از دو روز در تلويزيون ِ جمهوری ِ اسلامی برهنه عربی خواهد رقصيد ." به عنوان ِ هنرمندی سرشناس و يكی از كنشگران ِ جنبش ِ سبز دمی از كوشش باز نايستاد . در پارلمان ِ اروپا سخنرانی كرد و جنايت های ِ كودتاچيان را به گوش ِ جهانيان رسانيد . پس از آنكه فاجعه ی ِ تجاوزها در بازداشتگاه های ِ رژيم افشا شد ، اعلام كرد آماده است با قربانيان ِ اين ستم ِ بزرگ فيلم بسازد و در مصاحبه ای‌ گفت :" تجاوز از اول در جمهوری ِ اسلامی وجود داشته ولی حالا برای ِ عموم رو شده " . ( در اين باره بايسته است از رضا علامه زاده ی ِ عزيز ياد كنم . او نخستين كسی بود كه فيلم هايی از قربانيان ِ تجاوز در زندان های ِ جمهوری ِ اسلامی ساخت و اين گواهان ِ گويا و مظلوم را در برابر ِ ديدگان ِ دنيا قرار داد ) .

توفان ِ پيشامدهای ِ ناگوار و بيداد ِ ظلم در ايران باعث شد تا مخملباف ِ عزيز كه چندی از اصل ِ خويش دور مانده بود ، ديگر بار روزگار ِ وصل ِ خود را بجويد و طلب كند . اميدوارم روزی او را در قامت ِ هنرمند ِ بزرگی بببينم كه شايسته ی ِ اوست .


سرانگشت

1 ـ ياس و داس (بيست سال روشنفكری و امنيتی ها) / فرج ِ سركوهی / نشر ِ بارن ، سوئد / چاپ ِ دوم ، فوريه ی ِ 2002 / صص 128 و 129

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

بازجويد روزگار ِ وصل ِ خويش ـ 3

افزايش ِ آزارها و مزاحمت ِ حكومت ِ اسلامی باعث شد مخملباف به فكر ِ رفتن از ايران بيفتد . شايد او از جان ِ فرزندانش ترسيد كه آنها را از مدرسه گرفت و دو ـ سه سال در خانه آموزش داد . ديگر زمينه ی ِ فيلمسازی در ايران برايش فراهم نبود . اگر پيش تر خودی شمرده می شد و به پشتی ِ دوستانش در حاكميت ، در فيلم ها بی پروايی می كرد ، اكنون همه چيز برايش وارونه شده بود . ديگر خودی به شمار نمی آمد و به جرگه ی ِ مردم ِ عادی پيوسته بود . مردمی كه حق ِ اعتراض به چيزی نداشتند .
بيخ و بنياد ِ اين فروبستگی، نگاه ِ امنيتی ِ رژيم ِ اسلامی به فرهنگ و هنر بوده و هست؛ نگاهی كه اگرچه از آغاز ِ فرود ِ خمينی در ايران همراه و همزاد ِ حكومت شد اما با رييس جمهور شدن ِ رفسنجانی، سيستماتيک گشت و سازمان پيدا كرد . عليرضا نوری زاده در كتاب ِ " ناگفته ها در پرونده ی ِ قتل های ِ زنجيره ای " می نويسد :

"سعيد ِ امامی، از همان سال های ِ اقامت و تحصيل در آمريكا عشق ِ عجيبی به سينما داشت . پيش از آن كه نگاه ِ او به سينما رنگ ِ سياسی و امنيتی بگيرد ، بر پايه ی ِ گفته های ِ دوستانش در آمريكا ، او ساعت ها وقتش را با مشاهده ی ِ فيلم های ِ تلويزيونی و سينمايی می گذراند و از ميان ِ كارگردانان سخت دلبسته ی ِ استيون اسپيلبرگ خالق ِ E T و فهرست ِ شيندلر ، و مارتين اسكورسيزی و فرانسيس فورد كاپولا بود . شخصيت هايی كه مثل ِ قهرمان ِ فيلم ِ Taxi Driver و پدر خوانده (شخصيت ِ كورلئونه ها ) ايده آل های ِ امامی بودند . او در سخنرانی ِ شنيدنی ِ خود در دانشگاه ِ بوعلی‌سينا در همدان كه در كتاب ِ " اعترافات ِ سعيد ِ امامی ـ قتل های ِ زنجيره ای " متن ِ كامل ِ آن آمده است ، به توجه ِ ويژه اش به اسپيلبرگ اشاره می كند . البته تعبيرهای ِ او در رابطه با اين كارگردان با تشكيلات ِ صهيونيزم ِ بين المللی چندان پايه ای ندارد ، اما او خود اذعان می كند مبهوت ِ سينمای ِ اسپيلبرگ است . پس از درگذشت ِ آيت الله خمينی و آغاز ِ كار ِ صدارت ِ واقعی ِ فلاحيان و سعيد ِ امامی در وزارت ِ اطلاعات ، يكی از دغدغه های ِ رژيم مساله ی ِ بازگشته ها از جبهه های ِ جنگ بود . مردانی اغلب جوان كه سال ها در ميان ِ آتش و خون ، برای ِ دفاع از ميهن ، و شماری در افسون و سحر ِ ايدئولوژی جهت ِ رسيدن به بهشت ، به سر برده بودند ، در بازگشت به جامعه و خانواده شان ، انبوهی از مشكلات و مسايل جبهه ها را با خود آورده بودند . در يک همايش ِ ويژه در وزارت ِ اطلاعات با حضور ِ تنی چند از فرماندهان و مسوولان ِ سپاه و دفتر ِ رهبری ، سعيد ِ امامی پيشنهاد كرده بود برای ِ نگاه داشتن ِ روحيه ی ِ جنگی و جلوگيری از گسترش ِ ياس و بحران ِ روحی در ميان ِ از جبهه باز گشتگان بهترين وسيله سينما است . بايد سينمای ِ جانداری ايجاد كرد كه محور ِ داستان های ِ آن جبهه باشد كه توده ها را مجذوب كند و جوانان ِ بسيجی و جنگجو را سر ِ حال نگه دارد .
با تصويب ِ طرح ِ سعيد ِ امامی ، دفتر ِ ويژه ای زير ِ نظر ِ او به وجود آمد كه يكی دو تن از دست اندركاران ِ امور ِ سينمايی ِ كشور ، از جمله ضرغامی و " ا ... ر ... " با آن همكاری می كردند . اولين فيلمسازی كه مورد ِ توجه ِ سعيد ِ امامی قرار گرفت ، محسن ِ مخملباف بود . اما اين فيلمساز كه در سال های ِ پس از جنگ با يک تحول ِ فكری ِ عميق ، رو به سوی ِ سينمای ِ انسانی و دور از شعار رفته بود ، پيغام هايی را كه از جانب ِ امامی برايش رسيد ، بی جواب گذاشت . " (1)

البته اين سخن كه آن سال ها در مخملباف " تحول ِ فكری ِ عميق " به وجود آمده بود درست است اما مخملباف می توانست فيلم هایی به دور از شعار بسازد ، بدون ِ آنكه به سينمای ِ روشنفكری روی بياورد . منظور ِ من از فيلم های ِ روشنفكری (كه در ايران گاه "جشنواره ای" و گاه " هنری" نيز گفته می شود) فيلم هايی است كه موضوع محور هستند ، درگير ِ قصه نيستند و در بيشتر ِ آنها نمادسازی و نمادپردازی به بازگويی ِ سرراست ِ داستانی مهيج می چربد . بايد يادآور شد اختاپوس ِ وزارت ِ اطلاعات فقط وظيفه اش را تهيه ی ِ فيلم های ِ جاندار برای ِ از جنگ برگشته ها نمی دانست بلكه برنامه ی ِ گسترده تری برای ِ خود می ديد . برنامه ای كه در آن از اهرم های ِ گوناگونی چون : حذف ، هدايت ، كنترل و ... بهره می گرفت . برنامه ای كه سينمای ِ ايران را از الف تا ی ، ديده بانی می كرد و جهت می داد . در اينجا يک نكته ی ِ اساسی را نبايد از نظر دور داشت ؛ جمهوری ِ اسلامی اصولاً در زمينه ی ِ ايجاد ، احداث ، خلق و آفرينش در پهنه یِ فرهنگ ، كم توان ، تنبل و به اين مفاهيم ناباور است . به جای ِ اين كارها ترجيح می دهد توانش را در وارونه سازی ، تجسس ، به راه انداختن ِ جريان های ِ فرعی ِ موازی ، حذف ، كپی كاری ، به كژراهه كشاندن ِ جريان های ِ اصيل و سركوب ِ سازماندهی شده به كار گيرد . جهان بينی ِ جمهوری ِ اسلامی بيگانه با آزادی و بُن بستی سترون است . ديكتاتوری ِ مذهبی ِ حاكم بر ايران اصولاً رويكردی سلبی دارد ، نه ايجابی . برای ِ همين است كه آزادی ِ هنرمند را كه بنياد ِ آفرينش ِ اوست نابود می كند و به زيرساخت ها يورش می برد (بر پايه ی ِ آمار ِ كشوری در سال ِ 1356 در ايران ِ سی و شش ميليونی حدود ِ 420 سالن ِ سينما وجود داشت و در سال ِ 1384 در ايران ِ هفتاد ميليونی حدود ِ 280 سالن ! اين يعنی انهدام ِ زيرساخت . يعنی نه تنها تالار ِ تازه نساختند بلكه بخشی از آنچه را هم كه بود، ويران كردند . مگر می توان بدون ِ سالن سازی به صنعت ِ سينما دست يافت؟) و برای ِ همين است كه علی رغم خرده فرمايش های ِ سعيد ِ امامی هرگز سينمایی جاندار (حتا به مفهوم ِ دولتی اش ) در ايران ايجاد نشد . آنچه آنان به دنبالش بودند "فيلمسازی " با ضابطه های ِ حكومت ِ ولايت فقيه بود ، نه "صنعت ِ سينما " و به ويژه در دوران ِ فلاحيان ، هرچه بود ، فريب ، تهمت ، هشدار ، تشر ، كنترل و هدايت ِ امنيت خانه ای بود كه پروژه ی ِ مهربان سازی ِ مخملباف هم ذيلش تعريف و تنظيم می شد . به نظر ِ من مخملباف ناگزير شد (يا بهتر بگويم ناگزيرش كردند) به سينمای ِ جشنواره ای روی بياورد وگرنه خواسته ی ِ درونی ِ او همچنان دنبال گرفتن ِ فيلم هايی چون شب های ِ زاينده رود و عروسی ِ خوبان بود .

بر درستی ِ اين سخن می توان دلايلی چند استوار كرد : يكم آن كه مخملباف سخت دلبسته ی ِ داستانگويی بود و مايه های ِ داستان هايش مسايل ِ اجتماعی و سياسی ِ ايران . مسايلی كه با آروين ها يا تجربه های ِ زندگانی اش در پيوند ِ تنگاتنگ بود . مخملباف برای ِ جامعه ی ِ خود قصه های ِ مگويی می گفت كه اولاً همه كس اجازه نداشت تعريف كند و ثانياً همه كس نمی‌توانست به آن خوبی بگويد ! افزون بر ساخت ِ فيلم های ِ داستانی، يک رمان و چند مجموعه قصه هم چاپ كرده بود كه نشان می داد به داستان سرايی دلبستگی دارد . مخملباف در داستان پردازی ورزيده بود و اين توانايی در سينمای ِ كلاسيک و داستانگو امتياز ِ بزرگی است و در كمتر كسی پيدا می شود . توانايی و ذوق ِ قصه گويی چيزی نيست كه در همه ی ِ فيلمنامه نويسان به كمال يافت شود و اتفاقاً بسياری از سناريوهای ِ كلاسيک از ضعف ِ داستان پردازی رنج می برند . خوب قصه گفتن ، گوهری است كه نمی توان به آسانی از آن گذشت و قصه گوی ِ خوب و چيره كار بيش از ديگران ارزش ِ اين گوهر را می شناسد .
او از راه ِ قصه هايش نام، كاميابی و محبوبيت ِ بسيار پيدا كرده بود و مخاطبان ِ پرشمار به دست آورده بود . بر اين پايه خردمندانه نيست كه فكر كنيم مخملباف بر ويژگی ِ بركشنده اش خودخواسته ، قلم ِ قرمز كشيده و به ژانری از سينما رفته كه نقش ِ داستان در آن كمرنگ و كم اهميت است . منطقی نيست اگر بپنداريم هنرمندی داوطلبانه برگ ِ برنده اش را بايگانی می كند . آيا نمی توان احتمال داد او را به تغيير ِ روش مجبور كرده باشند ؟

دوم : نوجوانی و جوانی ِ مخملباف به انقلابی گری و زندانی شدن گذشته است . او تاسال ِ 69 آرمانخواهی جامعه گرا و زندانی ِ سياسی ِ پيشين بود . خاستگاه ِ طبقاتی اش هم نگذاشته بود در فضای ِ روشنفكری ِ طبقه ی ِ متوسط ببالد و بالا بيايد . او از خانواده ای گسيخته و تنگدست می آمد . پدرش پيش از تولد، مادر ِ محسن را ترک كرده و مجال نداده بود فرزندش در سال های ِ بعد به چيزی بيش از گرفتاری ِ آب و نان بپردازد . برعكس، فيلمسازان ِ روشنفكر ِ ايران بيشتر برآمده از طبقه ی‌ِ متوسط بودند و مهم تر از آن ، يک ـ دو دهه بيش سالی ، به آنان امكان داده بود در جامعه ای نيمه مدرن زندگی كرده و به انجمن های ِ روشنفكری ِ دوران ِ پهلوی رفت و آمد داشته باشند . برای ِ نمونه عباس ِ كيارستمی (كه سينمای ِ روشنفكری ِ ايران پس از انقلاب به نام ِ او رقم خورده است و هفده سال بزرگتر از مخملباف است) پيش از انقلاب سال ها در كانون ِ پرورش ِ فكری ِ كودكان و نوجوانان كه ماهيتی روشنفكرانه داشت آفرينش ِ هنری می كرد و در آنجا با روشنفكران و هنرمندانی چون فيروز ِ شيروانلو ، احمدرضا احمدی و ... همنشين بود . از دانشكده ی ِ هنرهای ِ زيبا هنرآموخته شده بود . در جامعه ای كار می كرد كه فيلمسازان ِ روشنفكری چون فريدون ِ رهنما ، كامران ِ شيردل ، سهراب ِ شهيد ِ ثالث ، پرويز ِ كيمياوی ، فرخ ِ غفاری ، محمدرضا اصلانی ، ابراهيم ِ گلستان ، منوچهر ِ طياب ، فروغ ِ فرخ زاد و ... در آن سرگرم ِ آفرينشگری می بودند . برای ِ همين هنگامی كه پا به عرصه ی ِ فيلمسازی ِ روشنفكری گذاشت اصيل و اريژينال جلوه كرد . (او حتا پس از انقلاب هم چندين سال در كانون ماند) . بی گمان تجربه ی ِ زيسته و خميره ی ِ معرفت ِ كيارستمی با مخملباف به كلی متفاوت است . مخملباف از جهان ِ كيارستمی نمی آيد . جهانی كه آميزه ای است از ملايمت ِ ظاهری و بيان ِ زير پوستی ِ چخوفی ، همراه ِ با تربيت و طمانينه ی ِ اروپايی ، تعلق خاطر ِ ناب به اگزيستانسياليسم ، نزديک شدن به آهنگ ِ روزمره و كم شتاب ِ زندگی ِِ غير ِ ماشينی ، نزديک ساختن ِ تراز ِ واقعيت و حقيقت در درام با پرهيز از ترفندهای ِ دراماتيک و حتا به كار نبردن ِ موسيقی ، داستان گريزی ِ روشنفكرانه به روش ِ هنرمندان ِ موج ِ نو و نيز بهره وری از هوشمندی ِ رندانه ی ِ نهفته در حكمت و شعر ِ قديم ِ ايران .
اما مخملباف از جهانی ديگر می آيد . از دنيای ِ شورش بر ستمگران ، نقد ِ قدرت ، ترديد در ارزش ها و آرمان های ِ رسمی و حكومتی ، تجربه ی ِ شكنجه و زندان ، احساس های ِ تند ِ شرقی ، مسووليت و حساسيت ِ اجتماعی ، ساده زيستی و بی آلايشی ، داستان های ِ سر راست و تكان دهنده و نفس گير ، خروش عليه ِ بی عدالتی ، غمخواری برای ِ فرودستان ، رسوا كردن ِ متظاهران ، ترسيم ِ ابعاد ِ هول انگيز ِ فقر و انگشت نهادن بر ستمديدگی ِ زنان .
آری مخملباف از جهان ِ كيارستمی نمی آيد و اين مهم نيست . مهم آن است كه فيلم های ِ دوره ی ِ سوم او (پس از گبه ) دست ِ كم از نگاه ِ نگارنده فيلم های ِ درخشانی نيستند . رفيقی كه خيلی گبه را دوست دارد از من پرسيد چرا فكر می كنی گبه درخشان نيست؟ آيا آن موسيقی ِ زيبا ، آن هارمونی ‍ِ رنگ ها و تابلوهای ِ طبيعی چشمت را نگرفت ؟ ... فرار ِ دخترک از ايل چطور ؟ گفتم اين نشانه های ِ ظاهری كه برای ِ "درخشان" بودن ِ يک فيلم بسنده نيست . آميزش ِ رنگ ها و خيره كنندگی ِ تابلوها در نبود ِ درونمايه ی ِ پربار ، دست ِ بالا نقشی است بر ديوار ... اما در مورد ِ ايل ! سی سال است كه جمهوری ِ اسلامی، فيلمساز ِ ايرانی و دوربينش را از شهرها به سوی ِ ايل و روستا هُل داده است . سی سال است كه هنرمندان را به سوی ِ دهكوره ها هدايت و در آنجا از آنان حمايت كرده اند ؛ می دانی چرا ؟ چون انقلاب ِ اسلامی در ذات ِ خود ، نافی ِ مدرنيسم بود كه يكی از نمودهايش "شهرنشينی" است . در شهر است كه مناسبت های ِ مدرن شكل می گيرد و مفهوم ِ " شهروندی " زاده می شود . در شهر است كه رابطه ی ِ انسان با خودش و ديگری از شكل ِ ساده و ابتدايی بيرون می آيد و پيچيده می شود . در شهر است كه پيوند ِ شهروند با قدرت ِ سياسی ِ حاكم ، " قانونی " می شود و چالش های ِ نظری به وجود می آيد . اما در ايل و روستا ، محتوای ِ ذهن ِ انسان، ساده ، خام و ابتدايی است . دشواری ها و گرفت و گير ها ، بشری ، عام و فراگير است و ميان ِ آدم ها ، رابطه های ِ طبيعی مطرح می شود (طبيعی به همان معنا كه افلاتون رابطه های ِ انسانی را به دو شاخه ی ِ طبيعی و قانونی بخش كرد و گفت آغاز ِ تمدن ِ انسان، روی برتافتن ِ او از زندگی ِ طبيعی و پای نهادنش به عرصه ی ِ شهريگری (مدنيت) و قانون است) . اما جمهوری ِ اسلامی چون در گام ِ نخست خواهان ِ زدايش ِ همه ی ِ جلوه های ِ‌ غربی و دستاوردهای ِ انديشه ی ِ مدرن و در گام ِ دوم حكومتی خودكامه بود ، فيلمسازان را به سوی ِ تصوير كردن ِ مناسبات ِ ايلی و روستايی سوق داد . مناسباتی كه در آن ها از قدرت ِ سياسی پرسش نمی شد . حق ِ مردم ، تكليف ِ حكومت ، پايبندی به قانون ، خرد ِ خودبنياد و تقدس زدايی از قدرت معنا نداشت . انسان، "عبد ِ ضعيف" بود و هر كفر و عصيانی ناچار به تسليم و رضا منتهی می شد . برای ِ همين است كه هرچند در ميان ِ فيلم های ِ ايلی ـ روستايی آثار ِ انسان گرا و با ارزشی پيدا می شود ، اما من مدت هاست از اين گونه كارها خسته ام و خواستار ِ فيلم هايی هستم كه داستان شان را در شهر پی می گيرند و پيچيدگی ها و تعارض های ِ انسان ِ مدرن را نمايش می دهند . به راستی كدام يک از ساخته های ِ مخملباف در دوران ِ زرينش (از دستفروش تا شب های ِ زاينده رود) در بستر ِ ايل و روستا می گذشت؟ می دانی دوست ِ عزيز ! محسن ِ مخملباف چون هنرمندی باهوش و با تجربه است هرچه بسازد حداقلش اين كه " استاندارد " می سازد . اما مشكل ِ من اين است كه به "استاندارد" قانع نيستم به ويژه در مورد ِ كسی كه می تواند " شاهكار " بسازد . اگر می گذاشتند او به طور ِ طبيعی داستانی های ِ سياسی و اجتماعی اش را دنبال می كرد ، فيلم های ِ درخشانی می ساخت كه هركدام جامعه ی ِ ايران را گامی به جلو می برد و به پختگی نزديک می كرد ، در آن صورت اگر هم در آينده به سينمای ِ روشنفكرانه می رسيد ساخته هايش بسی غنی تر می شد .
همچنين ممكن است گروهی بگويند مگر "جشنواره " چه عيب دارد و مگر نه آنكه آثار ِ مخملباف در دوره ی ِ زرين ِ فيلمسازی اش به جشنواره ها راه می يافت و جايزه می گرفت ؟ و تازه مگر سينمای ِ جشنواره ای مُک برابر است با سينمای ِ كيارستمی ؟
پاسخم اين است كه جشنواره های ِ خارجی هيچ عيبی ندارد به شرط ِ آنكه فيلم ها نخست در ميهن ِ هنرمند نمايش داده شوند و سپس به جشنواره ها بروند . زيرا اگر مردم ِ ديگر كشورها كه ممكن است موضوع ِ فيلم ، مساله شان نباشد حق داشته باشند از اثر ِ هنری بهره ببرند ، هموطنان ِ فيلمساز كه مايه ی ِ فيلم در پيوند با زندگی ِ آنهاست ، صدبار بيشتر دارای ِ اين حق هستند . هم ميهنان ِ فيلمساز (آنهم فيلمساز ِ جامعه گرايی چون مخملباف ) به اين حق وابسته و نيازمندند . نسبت به بهره مندی از اين حق در اولويت هستند . خود ِ من ميان ِ دو فيلم ِ خوب و ضروری برای ِ تماشا كه يكی ايرانی و دومی خارجی باشد ، فيلم ِ ايرانی را زودتر می بينم . فيلم ِ مهم ِ ايرانی افزون بر "ضرورت" ، ديدنش "فوريت" نيز دارد زيرا به جامعه ای می پردازد كه حيات ِ مادی و معنوی ام وابسته به آن است . می دانيم كه فيلم هايی مثل ِ بايسيكل ران و دستفروش نخست در ايران نمايش داده شد و تاثير گذاشت ، سپس به جشنواره ها رفت و جهانی شد . اما اگر فرمانروايانی پيوند ِ فيلمساز را با فرهنگ و ميهن و ملت ِ خويش بريدند ، روزگارش را در كشورش سياه كردند ، او را تبعيد كردند يا اگر نكردند جلوی ِ نمايش ِ ساخته هايش را گرفتند و فيلمساز ناگزير شد به اميد ِ شركت در فستيوال های ِ خارجی فيلم بسازد تا زنده بودن ِ خود را نشان دهد ، آنگاه نفرين ِ تاريخ برای ِ آن حكومت می ماند .
ديگر آن كه سينمای ِ جشنواره ای الزاماً برابر با سينمای ِ كيارستمی نيست .هستند فيلمسازانی كه ساخته هايشان در ايران اجازه ی ِ نمايش ندارد اما از سبک و سياق ِ كيارستمی هم پيروی نمی كنند . اگر فيلمساز ِ روشنفكر ِ ايرانی بتواند خود را از سايه ی‌ ِ كيارستمی بيرون بياورد و سبک ِ فردی اش را پايه گذاری كند ، تكامل ببخشد و پای ِ اثرش دستينه بگذارد ، سينمای ِ روشنفكرانه چه ايرادی دارد ؛ برای ِ هنرمند كه نبايد بخشنامه صادر كرد . اما اين اتفاقی است كه به نظر ِ من در ساخته های ِ جديد ِ مخملباف نيفتاده . مخملباف پس از نزديک به دو دهه در سينمای ِ روشنفكری صاحب ِ سبک و امضا نشده . ضمن ِ اين كه بار ِ ديگر بايد اين حقيقت ِ انكارناپذير را تكرار كنم كه فيلم های ِ روشنفكرانه هرگز نمی تواند به اندازه ی ِ فيلم های ِ داستانی و مهيج ، مردم را با خود همراه كند، گريبانشان را بگيرد ، آنها را به انديشه وادارد و در جانشان يادگاری بگذارد . به خودم هم كه نگاه می كنم می بينم بين ِ يک فيلم ِ روشنگرانه و يک فيلم ِ روشنفكرانه ، اولی را ترجيح می دهم . لذت ِ مكاشفه ، جادويی است كه دلبستگی به داستان را در جان ِ انسان، فروزان می كند . معجزه ی ِ قصه ی‌ ِ خوب را نبايد دست ِ كم گرفت . معجزه ای كه از ديد ِ من برآمده از تخيل ِ خلاق و حكمت ِ‌ جاويدان است !

مخملباف در سال ِ 1369 پيشينه ی ِ روشنفكرانه نداشت . از سنت ِ روشنفكری عبور نكرده بود . در آن درياچه غوته نخورده بود . در جهانش نزيسته و درنگ نكرده بود . در هوايش قد نكشيده بود . با نمايندگانش نشست و برخاست نكرده بود . مفاهيم ِ آن را در خود نگوارده و درونی نساخته بود . به همين دليل وقتی دستی قوی پنجه و راهبر(!) او را به اجبار از سينمای ِ كلاسيک به مسير ِ هنر ِ روشنفكرانه انداخت، چنته ای نيمه پُر و نيمه خالی داشت . مخملباف هنوز داد ِ دل ِ خود از سينمای‌ِ داستانگو نستانده بود كه به سوی ِ هنر ِ پيشرو پرتاب شد !
( توضيح آن كه در پاراگراف ِ بالا منظورم از روشنفكری الزاماً انديشمندی و ژرف نگری نيست . اين واژه را بدون ِ بار ِ ارزشی به كار بردم و خواستم از روشنفكری سنت ، رويكرد ، فرهنگ و تاريخچه ای معين است كه به ويژه در دهه ی ِ چهل و پنجاه ِ خورشيدی در ايران هويت و نمايندگانی داشته و از آبشخورهايی سيراب شده است. به بيان ِ ديگر يک هنرمند می تواند انديشمند و ژرف نگر باشد ولی روشنفكر نباشد )

سومين دليل آنكه در ژرفای ِ جان ِ هر هنرمند ، حساسيتی وجود دارد كه در برابر ِ خوشايندها و ناخوشايندها واكنش نشان می دهد . حساسيت ِ درونی ِ هنرمند است كه به او تلنگر می زند ، او را به پويش در می آورد و برمی انگيزاند تا خلق كند . آفريده ی ِ هنرمند واكنشی است در برابر ِ به هم ريختگی ِ درونش ، و به اصطلاح موضع گيری ِ اوست در برابر ِ پيشامدی كه رخ داده .
روشن است كه جنس ِ حساسيت ِ هنرمندان با هم متفاوت است . چيزی كه اين هنرمند را برانگيخته می كند و تا فراسوی ِ آفرينش جلو می برد ممكن است آن هنرمند را چندان متاثر نكند . برخی هنرمندان با رويدادهای ِ شخصی مانند ِ شكست ِ عشقی برمی انگيزند ، شماری با نكته ای حكمی ، كسانی با موضوع های ِ روشنفكری و بعضی مانند ِ مخملباف با مسايل ِ اجتماعی و سياسی . (البته ممكن است حساسه ی ِ يک هنرمند همزمان به دو يا چند عامل ِ انگيزاننده واكنش نشان دهد يا حالت های ِ گوناگون و پيچيده ی ِ ديگری رخ بدهد كه در حوصله ی ِ اين نوشتار نيست ؛ آنچه روشن است كنش های ِ انسانی را نمی توان به طور ِ دقيق فرمول بندی كرد و بازنمود )
پس تا اينجا می توان همداستان شد كه در ژرفای ِ جان ِ هنرمند چيزی اساسی و بنيادين هست كه وقتی برانگيخته می شود احوال ِ هنرمند را دگرگون می كند و او را از ورطه ی ِ عادت بيرون می كشد و به خلاقيت می رساند . همچنين اين نكته را هم بايد در نگر داشت كه اين چيز ِ بنيادين آنچنان در هنرمند نهادينه شده كه معمولاً گرايش های ِ آموزشی و اكتساب هايی چون تحصيل در دانشگاه نمی تواند ماهيتش را دگرگون كند ؛ اگرچه بر آن تاثير می گذارد و سمت و سويش می دهد . برای‌ ِ نمونه می توان از داريوش ِ مهرجويی نام برد . بسياری از ما می دانيم كه مهرجويی در آمريكا و در رشته ی ِ فلسفه تحصيل كرده است ، اما از نگاه ِ من آنچه مهرجويی را برمی انگيزاند و به وادی ِ آفرينش می كشاند مسايل ِ انتزاعی ِ فلسفی نيست بلكه تاثيرات ِ اجتماعی ـ سياسی در هر دوره از زندگانی است . مهرجويی تعلق ِ خاطری عميق به سياست و اجتماع ِ ايران دارد و مسايل ِ اجتماعی ِ كشور را به دقت پی‌گيری می كند و در برابرش واكنش نشان می دهد . اين تعلق ِ خاطر پيش از انقلاب در توجه ِ ويژه ی ِ او به ساعدی و نوشته هايش پديدار شد . فيلم های ِ گاو و دايره ی ِ مينا برگرفته از داستان های ِ غلامحسين ِ ساعدی هستند .
دانش ِ فلسفی‌ ،انگيزه ی ِ آغازين و تلنگر ِ آفرينش های ِ مهرجويی نيست بلكه ساخته های ِ او را پربار می كند . برای ِ مثال وقتی دايره ی ِ مينا را ساخت ، نبود ِ سازمان ِ انتقال ِ خون در ايران ، دلالی ِ مشتی سودجو و خون فروشی ِ عده ای معتاد و بينوای ِ ايرانی، جانش را آزرده بود . در فيلم ِ اجاره نشين ها كه پس از انقلاب ساخته شد ، از خانه ای (ايران) گفت كه ساكنانش هيچ حقی نسبت به آن ندارند چرا كه آن خانه در اجاره است و دندان ِ بنگاه داران ِ آزمند برای ِ تصرفش تيز . خانه ای كه مستاجرانش جز ويرانی برايش نمی آورند و جز ستيز با هم كاری نمی كنند . در فيلم ِ بانو ، ‌مهرجويی از مستضعفانی گفت كه در خانه ی ِ بانويی مهربان و گشاده دست (مام ِ ميهن ) رخنه می كنند و ثروت و سلامتش را به تاراج می برند ( نگاه ِ غمگين ِ شاعر ِ ملی ،عارف ِ قزوينی، به پيشامدهای ِ ناگوار ِ خانه ، از درون ِ تابلوی ِ سرسرا فراموش ناشدنی است ) . همچنين در هامون ، اگرچه اين شاهكار برداشتی ‌از "ترس و لرز" است ، اما خواست ِ مهرجويی به ميان انداختن ِ نكته های ِ فلسفی نبود بلكه آسيب شناسی ِ روشنفكر ِ ايرانی را كه خود يكی از آنهاست در نظر داشت . در هامون نيز چون ديگر ساخته های ِ مهرجويی ، نقش ِ انديشه ها و درنگ های ِ فلسفی ِ فيلمساز، بارور كردن و ريشه افشاندن ِ بن مايه ی ِ اصلی ِ داستان است . در سنتوری ، مهرجويی از جامعه ای خشن ، سراسر فساد و تزوير سخن می گويد كه هرگونه فضيلت و زيبايی را كشتار می كند . جامعه ای كه تيمارستانش مهربان تر و قابل ِ تحمل تر از خود ِ آن است .
از نگاه ِ من محسن ِ مخملباف و داريوش ِ مهرجويی در ذات ِ خود ، فيلمسازانی سياسی ـ اجتماعی هستند كه پاسخگويی به نيازهای ِ جامعه ی ايرانی ، محرک ِ اصلی ِ هنر ِ آنها است . محركی كه از آغاز ِ دهه ی ِ هفتاد از مخملباف دريغ و در او سركوب و تعطيل شد . مگر هنرمند می تواند تصميم بگيرد كه مايه های ِ انگيزش ِ خود را عوض كند ؟! مگر می توان به هنرمند تكليف كرد كه از فلان چيز برانگيخته شو و از بهمان چيز نشو ؟!
شوربختانه وزارت ِ اطلاعات كاری كرد كه مخملباف ، در ايران كم كم انبوه ِ مخاطبانش را از دست بدهد و متاسفانه امروز در جامعه ی ِ ايرانی كمتر كسی منتظر ِ فيلم های ِ تازه ی ِ اوست .

بر اين سه دليل می توان شوندهای ِ ديگری نيز افزود اما از شما خواننده ی ِ گرامی پروانه می خواهم فرايند ِ دليل شماری را همينجا بس كنم . بر اين پايه از ديد ِ من اگر مخملباف در منگنه ی ِ اطلاعاتی ها نبود ، اگر همسرش به طرز ِ مشكوكی نمرده بود ، اگر پشتيبان های ِ داخلی اش را از دست نمی داد ،‌اگر هر روز از زبان ِ روزنامه های ِ حكومتی دشنام نمی شنيد ، اگر فرزندانش در معرض ِ تهديد نبودند ، اگر با او بازی های ِ امنيتی نمی شد ، اگر برای ِ شكايت ، پناهی دادگستر و قانونی داشت ، اگر و هزار و يک اگر ِ ديگر ، راهش را ديگر نمی كرد و به سينمای ِ جشنواره ای روی نمی آورد . او قربانی ِ پروژه های ِ اطلاعاتی شد و در اين راه نخستين نوخاسته ی ِ با استعداد نبود . پيش از او ، محمدرضا اعلامی با فيلم ِ درخشان ِ نقطه ضعف سر برآورده و سركوب شده بود ؛ با اين فرق كه اعلامی حتا به سينمای ِ جشنواره ای هم راه نيافت .


دنباله دارد

1 ـ ناگفته ها در پرونده ی ِ قتل های ِ زنجيره ای / عليرضا نوری زاده / انتشارات ِنيما ، اسن ، آلمان / چاپ ِ دوم ـ دسامبر 2000 / صص 81 و 82

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

چه خوب به گا رفتی !


سخنرانی ِ فضاحت بار ِ احمدی نژاد در سازمان ِ ملل از سوی ِ بسياری از كشورهای ِ جهان تحريم شد و او در سالنی تقريباً خالی ياوه هايش را به هم بافت ؛ و اين مستزادی است در اين باره :


آه انتريا ! چُس شدی و رو به هوا رفتی ..... چه خوب به گا رفتی !
چه دودكُن و محكم و جدی به فضا رفتی ..... چه خوب به گا رفتی !
هنگام ِ سخنرانی ِ تو ، سالن ِ عالی ..... پُر گشت ز خالی
در فاجعه و نكبت و تحقير و بلا رفتی ..... چه خوب به گا رفتی !
از رای ِ خودت گفتی و از حرمت ِ انسانی .....از ظلم به لبنانی
ريدی ! تو مگر مردكه با سر به خلا رفتی ؟ ..... چه خوب به گا رفتی !
نطق ِ تو همه كذب و همه مكر و وقاحت ..... خالی ز وجاهت
انگار به جای ِ نيويورک ، پيش ِ آقا رفتی ! ..... چه خوب به گا رفتی !
كو حضرت ِ رهبر كه به تخمش بزنی چنگ ..... پس كو عمو پورنگ ؟
كو هاله ی ِ نورت، تو مگر رو به شفا رفتی ؟..... چه خوب به گا رفتی !
رسوای ِ جهان گشتی و رسواتر از آنی ..... ای مردک ِ جانی !
زيرا كه فقط راه ِ كج و راه ِ خطا رفتی ..... چه خوب به گا رفتی !
همراه ِ تو نه رهبر و نه قوه ی ِ سركوب ..... نه سيخ و نه گوشكوب
اين بار يله از سگ و چوپان به چَرا رفتی ..... چه خوب به گا رفتی !
هر روز عجب حالت ِ تو رو به افول است..... گه خوردی ، قبول است !
شاشيدن ِ اشتر شدی و رو به قفا رفتی ..... چه خوب به گا رفتی !
انجام ِ تو و رهبر ِ تو خفت و خواری ست ..... بدنامی و زاری ست
در چاه شدی يا چو ملخ رو به خفا رفتی ؟! .....چه خوب به گا رفتی !


سرانگشت

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

بازجويد روزگار ِ وصل ِ خويش ـ 2

محسن ِ مخملباف در سالهای ِ نخستين ِ انقلاب ِ اسلامی ، هنرمندی تندخو و ايدئولوژی زده بود كه به شدت از سوی ِ حكومت پشتيبانی می شد . وی سينمای ِ پيش از انقلاب و هنرمندانش را به كل نفی می كرد و حتا حاضر نمی بود با آنان در يک قاب ِ عكس بايستد . حاكمان برای ِ صدور ِ فرهنگ و ارزش های ِ انقلاب ِ اسلامی به او اميد ِ بسيار بسته بودند و رويش سرمايه گذاری كرده بودند . او كه از چهارده سالگی به عضويت ِ يک گروه ِ چريكی ِ اسلامی درآمده و قصد كرده بود حكومت ِ شاه را با مبارزه ی ِ مسلحانه بر اندازد در هفده سالگی و در يک درگيری ِ خيابانی ، پس از آن كه پليسی را با چاقو مجروح كرده بود ، دستگير شده و به زندان افتاده بود . چهار سال در زندان بود و همزمان با انقلاب آزاد شد و به انقلابی های ِ پيروز پيوست . نخست تئاتر می نوشت و در مسجد ها نمايش می داد . از بنيانگذاران ِ "حوزه ی ِ هنری و تبليغات ِ اسلامی" بود و از آنجا پايش به سينما باز شد . فيلم هايش را در اداره های ِ دولتی ، مسجدها ، پايگاه های ِ بسيج و سپاه ، مدرسه ها و حتا جبهه های ِ جنگ نشان می دادند و نمونه ی‌ِ هنر ِ‌ دينی و انقلابی ‌می شناساندند . " توبه ی ِ نصوح " ، " دو چشم ِ بی سو " ، " استعاذه " و " بايكوت " فيلم های ِ دوره ی ِ اول ِ او هستند . در اين دوره قضاوت های ِ مخملباف جزمی ، انقلابی و بر ضد ِ دشمنان ِ جمهوری ِ اسلامی اعم از داخلی و خارجی بود .
اما شاهكارهای ِ مخملباف در دوره ی ِ دوم و از سال ِ 64 تا 69 ساخته شد . در اين دوره كه با فيلم ِ دستفروش آغاز شد مخملباف اندک اندک از دستگاه ِ قدرت دور شد و در كنار ِ ناراضيان ايستاد . از فيلمسازی پشتيبان ِ حكومت به هنرمندی چالشگر ِ قدرت دگرگون شد . فيلم ِ عروسی ِ خوبان را در ضديت با جنگ ، بايسيكل ران را در محكوميت ِ استثمار ِ انسان ، شب های ِ زاينده رود را در رد ِ آرمان های ِ جمهوری ِ اسلامی و نوبت ِ عاشقی را در نفی ِ مطلق نگری در حيطه ی ِ داوری های ِ اخلاقی ساخت . در دوره ی ِ دوم نيز قضاوت های ِ مخملباف در آثارش تند و تيز بود اما در هواداری از انسانيت و رويارويی با زورمداران ، ستمگران و فريبكاران .

پس از پايان ِ دوره ی ِ دوم و در گير و دار ِ آزار و اذيت های ِ حكومت ِ اسلامی ، مخملباف سه فيلم ِ ديگر هم ساخت ؛ "ناصرالدين شاه آكتور ِ سينما" ،"هنرپيشه" و "سلام سينما" . اين هرسه، فيلم های ِ خوبی بودند به ويژه اولی كه تاثير ِ دگرگون سازنده ی ِ سينما را بر انسان و فرهنگ ِ انسانی نشان می داد ، اما به هر حال روشن بود ميدان ِ تكاپو برای ِ فيلمساز تنگ شده و پروانه نداشته مانند ِ گذشته ، به روز ترين و حساس ترين اولويت های ِ جامعه را دستمايه كند .
درست در همين برهه بود كه پروژه ی ِ مهربان سازی ِ وزارت ِ اطلاعات در مورد ِ مخملباف اجرا شد و او را به گبه و فيلم های ِ پس از آن رساند . اساس ِ پروژه ی ِ مهربان سازی بر گسترش ِ برداشتی منفی از نسبی انگاری بود . اين كه هنرمند آنقدر نسبی انگار شود كه هيچ عمل ِ فردی و اجتماعی را محكوم نكند بلكه (البته در محدوده ی ِ ميهن ِ خود !) بكوشد عمل ِ ظالمانه را " درک كند " ، خودش را جای ِ آدم ِ ظالم بگذارد و بر اساس ِ خاستگاه های ِ روانی ، اجتماعی و ... گهگاه به او "حق" بدهد كه اينچنين رفتار كند ! خواسته ی ِ اطلاعات و امنيت از مهربان شدن ِ مخملباف همين معنا بود ! می خواستند هنرمندی دردمند را كه تا ديروز وجدان ِ بيدار ِ اجتماع ِ خود می بود، بر بيدادگران و كجروان می تاخت ،آنان را زير ِ تازيانه ی ِ پرسش می گرفت و در حيطه ی ِ قضاوت ِ اخلاقی محكوم می كرد ، تبديل به فيلمسازی كنند كه درد را بيرون از كشور ِ خود جست و جو می كند و به تصوير می كشد . فيلمسازی كه از عشق و دوستی و آشتی و دموكراسی و نفی ِ خشونت برای ِ جهانيان دم می زند در حاليكه ميهنش از همه ی ِ اينها بی بهره است ؛ معلوم هم نيست در غياب ِ هنرمندان ِ با وجدان و معترضی چون او آسان تر از قبل به اين موهبت ها دست يابد . اگر مردمی از هنرمندشان توقع داشته باشند دردهای ِ آنان را فرياد كند چيزی به گزافه نخواسته اند و نبايد اين خواسته را برآمده از " دايره ی تنگ ِ خاک و خون پرستی " ناميد . پروژه ی ِ مهربان سازی در نهايت قصد داشت قوه ی ِ اعتراض را در وجود ِ مخملباف جراحی كند و او را از فيلمسازی سياسی ـ اجتماعی به كارگردانی جشنواره ای و بی طرف دگرديس كند .
در اينجا ناگزيرم برای ِ پيشگيری از بد فهمی نكته ای را بازنمايی كنم . من مخالفتی با سينمای ِ روشنفكری و به اصطلاح جشنواره ای ندارم كه هيچ ، شماری از اين فيلم ها را هم دوست دارم ، ولی به دليل ِ كم بهرگی ِ اين فيلم ها از عنصر ِ قصه و نيز رويكرد ِ تجريدی ِ برخی و نگاه ِ فرا ملی ِ بيشتر ِ آنها ، معتقدم كه شمار ِ مخاطبان ِ فيلم های ِ جشنواره ای به مراتب كمتر از فيلم های ِ داستانی است . به بيان ِ ديگر اين گونه فيلم ها تماشاگر ِ توده ای و ميليونی ندارد و نمی‌تواند حركت های ِ وسيع ِ اجتماعی را به وجود آورد .
شوربختانه سال هاست منتقدانی كه از سوی ِ حكومت كيش داده می شوند در روزنامه ها يا بهتر بگويم بولتن های ِ دولتی به سينمای ِ روشنفكری يا جشنواره ای يا جهانی ِ ايران ( هرچه دلتان می خواهد نام بدهيدش ) حمله می كنند . سينماگران ِ روشنفكر ِ ايران و سرآمد ِ آنان عباس ِ كيارستمی را می كوبند . آنان را فيلمسازانی غربزده ، بی وطن ، دست آموز ِ خارجی ، بی ريشه ، بی هويت ، سرافكنده از جهان سومی بودن و شرمنده از مسلمانی می خوانند ؛ كسانی كه بر اساس ِ پسند ِ غربی ها فيلم می سازند و نگاهشان به جايزه و سفارش ِ آنها است . می گويند ساخته های ِ اين فيلمسازان ربطی به مشكلات و مسايل ِ جامعه ی ِ ايران ندارد و نگاه ِ آنان به سرزمين ِ ايران ، نگاهی توريستی و سطحی است . بارها نوشته اند كه در ساخته های ِ اين كارگردان ها، رسوم ، روستاها و نواحی ِ بكر ِ ايران تنها در حد ِ تابلو ، پسزمينه و منظره نگريسته می شود و سينمای ِ جشنواره ای كوچكترين دغدغه ای برای ِ بررسی ، ثبت و بركشيدن ِ خرده فرهنگ های ِ بومی ِ ايران زمين در برابر ِ فرهنگ های ِ بيگانه ندارد . می گويند سينمای ِ جشنواره ای بی شرمانه از چشم اندازهای ِ طبيعی و خرده فرهنگ های ِ ايران استفاده ی ِ ابزاری می كند در حاليكه نه تنها تعهدی به كسب ِ آبرو برای ِ فرهنگ ِ بومی ندارد كه برعكس با نمايش ِ فقر و عقب ماندگی در سالن های ِ لوكس ِ فرنگ آبروی ِ ايران و ايرانی را می برد . به باور ِ اين منتقدان در واقع سينمای ِ جشنواره ای دستپخت ِ دسيسه آميز ِ غربيان ِ بدجنس است كه برای ِ تحقير ِ فرهنگ ِ ملی و قومی ِ ايران در برابر ِ فرهنگ ِ مسلط مغرب زمين و فرآيند ِ جهانی سازی ِ غرب علم شده و احياناً برای ‌ِ جيره خوار كردن ِ هنرمندان ِ جهان ِ سومی كه : آفرين ! اين جايزه را بگيريد ، حد ِ خودتان را بشناسيد و وارد ِ دايره ی ِ معقولات نشويد !
درست است كه شماری از هنرمندان ِ ميان مايه از سبک ِ كيارستمی تقليد های ِ مغلوطی كردند و درست است كه می توان هژمونی ِ (برتری جويی‌) غربی‌را در برخی از دست اندركاران ِ جشنواره ها ديد ، اما به نظر ِ من اين گروه ِ به اصطلاح منتقد ، آدم هايی كوته بين هستند . چرا كه پيشاپيش تعريفی جزمی از هنر دارند و هرچه را در كالبد ِ تعريفشان نمی گنجد ، خالی از هنر ، مبتذل ، خائنانه و بيهوده می شمارند . آنها نمی فهمند (يا شايد هم ماموريت دارند نفهمند) كه آنچه به نام ِ عيب به ويژه بر كيارستمی می بندند ، " ويژگی " اوست و نه كاستی اش .
ويژگی ِ كيارستمی اين است كه می‌تواند موضوع ها را تا جايی كه می شود ، كلی ، بشری و مجرد ببيند . از اين ديدگاه به نظر ِ من كيارستمی فيلسوف ِ سينمای ِ ايران است ، زيرا روش ِ او به روش ِ فيلسوفان می ماند (اين مساله را من متوجه نبودم تا وقتی فيلم ِ "ده " را ديدم . از سنجش ِ ميان ِ اين فيلم و برخی ديگر از ساخته های ِ كيارستمی ، بدين مشی ِ فيلسوفانه پی بردم ) . غالب ِ فيلسوفان هم دوست دارند مسايل را كلی ، عمومی ، بركنار از ويژگی های ِ فردی و مجرد از زمان و مكان ببينند چرا كه معتقدند اين گونه نگاه، شمول ِ بيشتری دارد و از دستبرد ِ تغيير و دگرگونی به دور است . همچنين كيارستمی گرايشی درونی و بی ريا به فلسفه ی ِ هستی (اگزيستانسياليسم ) دارد و بر همين پايه آدم های ِ آثارش با مسايلی چون امكان ِ مرگ ، امكان ِ شكست ، امكان ِ آگاهی ، امكان ِ ترس ، امكان ِ نابودی و از اين گونه امكان های‌ِ ماهيت ساز دست به گريبانند . از سوی ِ ديگر نبايد از ياد برد كه " موضوعيت ِ نفسانی " نزد ِ بسياری از اگزيستانسياليست ها نكته ای بنيادين است . " موضوعيت ِ نفسانی " بيانگر ِ آن است كه محور و موضوع ِ جهان ، در واقع فرد ِ انسان يا "من ِ فردی " است كه با استفاده از دو عامل ِ اختيار و آزادی، خود را آشكار می كند و ماهيتش را می آفريند . فرد ِ انسان ، اساس ِ دنيا و بنيانگذار ِ چيزهايی مثل ِ اخلاق ، دين ، خدا ، سياست ، علم و ... است . در اين نگرش انديشه از انسان آغاز می شود ، نه از طبيعت ؛ بنابراين اصالت با انسان است نه با طبيعت . به بيان ِ ديگر انسان است كه به درخت و خورشيد و گل و ... ظهور و حضور می دهد و بر اين پايه نبايد انتظار داشت در فيلم های ِ كيارستمی هر آنچه به جز "انسان" ديده می شود، بيش از منظره و پسزمينه جلوه كند . او زمينه را كمرنگ می كند تا انسان پر رنگ شود . با اين توضيح ، كيارستمی اساساً نمی تواند عهده دار ِ دفاع از فرهنگ ِ بومی در برابر ِ فرهنگ ِ جهانی ‌باشد . اين عيب ِ كار ِ او نيست بلكه ويژگی ِ هنر ِ اوست . با اين همه سالهاست كه عده ای از هوچی های ِ مطبوعاتی در بوق ِ سينمای ِ دينی و شماری از آنها در شيپور ِ سينمای ِ ملی می دمند و در پايان هم نتيجه ی ِ كارشان غير از به ميان انداختن ِ كلافی سردرگم نبوده است . در مقابل ِ اين كلاف ِ سردرگم بايد يک پرسش ِ روشن را از اين جماعت پرسيد : اگر سينمای ِ جشنواره ای ژانری اخته و ناتوان است و نسبت به مسايل ِ جامعه ی ِ ايران حساسيت ندارد ، و اگر ساختن ِ چنين فيلم هايی خيانت به ملت ِ ايران است ، شما چرا دلال ِ مظلمه شديد و با حكومتی همكاری كرديد كه يكی از دردمند ترين و اجتماعی ترين فيلمسازانش يعنی محسن ِ مخملباف را به عرصه ی ِ هنر ِ جشنواره ای هل داد ؟!
دنباله دارد

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

باز جويد روزگار ِ وصل ِ خويش ـ 1

به خاطر دارم نزديک به دو سال ِ پيش يادداشت ِ بلندی درباره ی ِ محسن ِ مخملباف نوشتم . از فيلم های ِ درخشان و بهنگام ِ او در دهه ی ِ شصت و از تاثيرش بر بسياری از جمله بر خودم سخن گفتم . اين كه موقع ِ نمايش ِ فيلم های ِ او چه ولوله ای در جامعه برپا می شد و به ويژه در جشنواره های ِ فجر چگونه همگان منتظر بودند تا آخرين آس ِ مخملباف آنها را غافلگير كند .

متاسفانه آن يادداشت با شيطنت ِ يک ويروس از روی ِ كامپيوترم پاک شد و من كه مدت هاست به كاغذ و قلم پشت كرده ام ، نه دست نويسی از مطلب داشتم و نه همت و انگيزه ای كه دوباره بنويسمش . در آن يادداشت آورده بودم كه در كارنامه ی ِ سينمايی ِ مخملباف ، فيلم ِ "گبه " و از گبه به بعد را دوست ندارم . چون احساس می كنم تصنعی و لوس است . ادايی و كم رمق و نچسب است . چرا كه آن مخملباف ِ سياسی ، قصه گو ، گرم ، حساس ، عصيانگر ، جامعه گرا ، دلسوز و بی پروا در گبه و از آن به بعد غايب است . می دانيد ! مخملباف هنگامی زيباست كه می خروشد ؛ كه می غريود ؛ كه دنيا را بر سر ِ ظالمان خراب می كند ؛ كه درد ِ مردم ِ بی نوا را فرياد می كند . مخملباف را در "عروسی ِ خوبان" دوست دارم . در "شب های ِ زاينده رود" ؛ در "بايسيكل ران" و در اپيزود ِ دوم ِ "دستفروش" به نام ِ "تولد ِ پيرزن" كه برای ِ من شاهكاری جاويد است . اصلاً مخملباف را برای ِ جشنواره های ِ برج ِ عاج نساخته اند . برای ِ محافل ِ روشنفكری ِ پاريس نساخته اند . برای ِ مردم ساخته اند ؛ برای‌ِ مردم ِ بی كس و كار ِ ايران . برای ِ آن جوان ِ دلسوخته ی ِ شهرستانی كه هجده ساعت با اتوبوس به تهران می آمد ، دو شب در صف ِ بليت می خوابيد تا می توانست فيلم ِ مخملباف را در سينما ببيند . جوان ِ جوينده ای كه لبريز از سوال های ِ بی جواب و سرشار از انگيزه و الهام به شهرش باز می گشت تا مكاشفه ای غريب و يكساله را آغاز كند .

در اواخر ِ دهه ی ِ شصت بسياری مخملباف را به چشم ِ مصلح ِ اجتماعی می ديدند . او محبوب شده بود و محبوبيت در جامعه ی ِ استبدادی، زنگ ِ خطر ِ حاكمان است و زنگ ِ پايان ِ محبوبان . ضمن ِ آنكه مخملباف در آن سال ها تا حدود ِ زيادی خودش را از وابستگی ِ همه جانبه ی ِ آغازين سالهای ِ دهه ی ِ‌ شصت رها كرده و تبديل به فيلمساز و قصه نويسی مستقل شده بود . كسی كه با سرعتی حيرت انگيز و در حجم ِ انبوه ، داستان و فيلمنامه و مقاله می نوشت ، فيلم می ساخت و دوستدارانش را تحت ِ تاثير قرار می داد .
در جشنواره ی ِ سال 69 دو فيلم از مخملباف خبرساز شد : " نوبت ِ عاشقی " و "شب های ِ زاينده رود" . او كه به قول ِ خودش " خانه تكانی ِ روحی " كرده بود با ساختن ِ "شب های‌ِ زاينده رود" در واقع فاتحه ی ِ انقلاب ِ اسلامی و آرمان هايش را خواند . در فيلم ِ "نوبت ِ عاشقی" هم باور ِ تازه ی ِ خود را كه عبارت بود از نسبی گرايی در مقابل ِ مطلق گرايی، پيش ِ چشم ِ همگان نهاد . اينجا بود كه وزارت ِ اطلاعات به نيابت از حكومت وارد ِ ميدان شد و رگبار ِ دشمنی ها بر سر ِ هنرمند باريدن گرفت . البته نبايد فراموش كرد كه اغراض ِ ديگری هم در اين تهاجم نقش داشت. در آن موقع خمينی به تازگی مرده بود و معادلات ِ پيشين قدرت به هم خورده و در مسير ِ شكل گيری ِ تازه ای افتاده بود . جريان های ِ حاشيه ای ِ نظام سعی می كردند با انتقاد از عملكرد ِ مخملباف و گناه كار دانستن ِ وزارت ِ ارشاد (كه خاتمی وزيرش بود) از رقيب امتياز بگيرند . از سوی ِ ديگر عده ای هم بودند ( و هستند ) كه اساساً با پديده ای به نام ِ سينما مخالفت داشتند و معتقد بودند كه سينما ذاتاً مترادف با فسق و فحشا و الحاد است . برای ِ آنان نيز فرصتی پيدا شده بود تا از راه ِ پرداختن به مخملباف و سپس ديگر فيلمسازان ِ غير ِ خودی، سينمای ِ ايران را به كل نابود كنند .
در جمهوری ِ اسلامی هنگامی كه می خواهند كسی را از سر ِ راه بردارند ، ابتدا از طريق ِ روزنامه های ِ دولتی تخطئه اش می كنند تا ذهن ِ مردم برای ِ وقايع ِ بعدی آماده شود . سردمدار ِ حمله ی ِ تبليغاتی به مخملباف روزنامه ی ِ كيهان بود كه توسط فردی به نام ِ مهدی ِ نصيری اداره می شد . نصيری از نظر ِ شخصيتی به حسين ِ شريعتمداری شباهت دارد و در واقع مثل ِ سيب ِ گنديده ای هستند كه از وسط له كرده باشند . وی همراه با همپالكی های ِ مزدورش به شدت به مخملباف حمله می كرد . آنان با نام های ِ مستعار به او نسبت های ِ ناروا می دادند و فيلم هايش را اشاعه دهنده ی ِ فحشا می ناميدند . غير از كيهان روزنامه های ِ رسالت و جمهوری ِ اسلامی هم در اين تازش ِ مطبوعاتی شركت داشتند . پس از چندی مخملباف به پاسخگويی پرداخت و جنگ بالا گرفت . كار به مجلس كشيد و به ناگزير مسوولان ِ سينمايی ِ وقت به دفاع از مخملباف پرداختند تا او را از مجازات های ِ سخت برهانند . اما نكته ی ِ جالب اين كه مديرعامل ِ بنياد ِ سينمايی ِ فارابی ، سيد محمد ِ بهشتی كه خود مقامی دولتی بود و او را معمار ِ سينمای ِ دهه ی ِ شصت می ناميدند در مصاحبه با كيهان ِ هوايی به مساله ای اشاره می كند كه گويای ِ نوع ِ برخورد و برداشت ِ جمهوری ِ اسلامی نسبت به موضوع ِ فرهنگ و شخصيت های‌ِ‌ فرهنگی است . اين ترجيع بند ِ ويرانگر در سال های ِ بعد و تا به امروز در مورد ِ هنرمندان ، انديشمندان و نويسندگان ِ مستقل و دگرانديش تكرار شده است .
" ... اگر بخواهم در اين مجموعه توهين ها و شعارها نگاه كنم ، به عناوينی از قبيل ِ شعاری ، غلط انداز ، روشنفكر نما ، خالی از تفكر ، بی هويت ، پر مدعا ، ناتوان ، رياكار ، روسپی گونه ، عشوه گر ، خانم ِ معشوقه ، مخمور ، منفعل ، پانكی و دختربازی بر می خورم . البته من روش و رفتاری را كه اكنون در جامعه ی ِ فيلمسازی ِ‌ ‌ما وجود دارد ،‌قبول ندارم ، ولی گاهی من خودم را جای‌ ِ فيلمسازان می گذارم . می گويم در يک ميدان كه عرصه ی ِ بحث و گفت و گو هست ، می‌توان حضور پيدا كرد و حرف زد . اما اگر اين ميدان ، ميدان ِ نابرابری شد كه اساسش بر دروغ گويی و اتهام و برچسب زدن و زير ِ سوال بردن ِ موجوديت ِ فيلمسازان باشد ، بسيارند افرادی كه اين ميدان را خالی كنند ... من فكر می كنم بخش ِ عمده ای از اين كه فيلمسازان ِ ما در واقع سكوت كردند ، واهمه دارند از اين كه معرض ِ چنين مساله ای‌ قرار بگيرند . ضمن ِ اين كه از نظر ِ سياسی فيلمساز به ضد ِ انقلاب ، ضد ِ اسلام و ضد ِ ارزش های ِ اسلامی و ضد ِ جانباز و ضد ِ ‌جنگ و همه ی ِ اينها كه در واقع موجوديت ِ او را زير ِ سوال می‌برد متهم می شود . عناوينی كه در مورد ِ هركسی كه ثابت شود قاعدتاً بايد محكوم به اعدام يا زندانی شود ... در طول ِ تاريخ ِ فرهنگی‌ ِ كشور ‌اين همه رفتار ِ زشت و بی حرمتی به هنرمندان سابقه نداشته است . نسبت های ِ بدی ‌كه به جامعه ی ِ سينمايی ِ‌ كشور در اين مدت داده شده است ، در هيچ زمينه ی ‌ِ‌ ديگری حتا غير ِ فرهنگی‌ ديده نشده است و اين ضايعه ی‌ِ اسف باری است كه در تاريخ ِ ما ثبت و ضبط خواهد شد و بدنامی ِ آن به كسانی كه موجبات ِ آن را فراهم كرده اند يا در اين زمينه قدم و قلم زده اند ، خواهد ماند . " (1)
از سال ِ 1370 تا دو ـ سه سال بعد مخملباف زير ِ فشار های ِ سخت بود . پرونده سازی های ِ مطبوعاتی ـ اطلاعاتی ، مرگ ِ دلخراش و مشكوک ِ همسر ، تهديد به دزديدن ِ فرزندان و نيز القائات ِ فكری ِ بازجويان ِ خوب(!) او را فرسوده و رنجيده خاطر كرده بود . (همان طور كه می دانيد معمولاً برای ِ متهمان دو جور بازجو می گذارند . بازجوی ِ بد كه كتک می زند ، تجاوز می كند ،فحش می‌دهد ، شكنجه می كند و بازجوی ِ خوب كه به دلسوزی و خيرخواهی وانمود می كند و می خواهد متهم را از مخمصه نجات دهد و در واقع توقع های ِ حكومت را بيان می كند . بازجويان ِ خوب و بد در حقيقت دو روی ِ يک سكه اند . البته تا جايی كه می دانم مخملباف را ـ شايد به دليل ِ اعتبار ِ جهانی اش و جايزه هايی كه بيرون از ايران گرفته بود ـ به زندان نبردند ، اما بازجويان به شكل های ِ گوناگون با او در ارتباط بودند .)

در اين دوران بود كه به نظر می رسد يک برنامه ی ِ اطلاعاتی ـ امنيتی در مورد ِ محسن ِ مخملباف اجرا شد . برنامه ای كه من اسمش را " پروژه ی ِ مهربان سازی" می گذارم . مخملباف در مصاحبه ها و نوشته هايش اعلام می كرد كه نسبی گرايی او را مهربان كرده است و ديگر مثل ِ گذشته در مورد ِ وقايع و به خصوص آدم ها قضاوت های ِ تند نمی كند و سعی می كند قدری هم به ديگران حق بدهد . ظاهر ِ اين حرف لطيف ، منصفانه و انسانی است اما وزارت ِ اطلاعات با بازجويان ِ خوب و بدش نتيجه ای ديگر را در نظر داشتند . آنها می خواستند از مخملباف مخلوق ِ تازه ای‌ بيافرينند . اجازه بدهيد اندكی به عقب باز گرديم .

دنباله دارد

1 ـ گنگ ِ خواب ديده ( جلد ِ سوم ) ـ محسن ِ مخملباف ـ نشر ِ نی ـ چاپ ِ اول 1372 ـ صص 378 و 379