۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

سال 1388 / فريدون تنكابنی

اين كه نويسنده ای بر اساس ِ شناخت ِ امروزش سعی كند وضعيت ِ چهل سال ِ بعد را پيش بينی كند از سويی جسورانه است و از طرفی عبرت آموز ! " سال ِ 1388 " نام ِ داستان ِ طنزی است كه فريدون ِ تنكابنی ، چهل سال ِ پيش نوشته و كوشيده از ديدگاه ِ يک منتقد ِ چپ ، تصويری از آينده ی ِ‌ جامعه ی ِ ايران به دست دهد . يادم هست پيش از اين از تنكابنی و تاثير ِ نوشته هايش بر خودم ياد كردم . در اينجا اضافه می كنم اگرچه اصولاً نمی توان بر طنزنويس و نارضايی اش از وضع ِ موجود خرده گرفت اما اين حقيقت كه پيش بينی ِ او ( جز در مواردی فرعی و كم شمار ) كوچكترين نسبتی با اوضاع ِ امروز ِ جامعه ی ِ ايران ندارد ، آدمی را به درنگ وادار می كند . بسيار غم انگيز است كه برخی از فرازهای هجويه ی ِ ديروز ، بخشی از بلندا‌ی ِ آرزوهای ِ امروز باشد !

* * * *
سال ِ 1388
نويسنده : فريدون ِ تنكابنی

از خواب بیدار می شوم . خسته و کسلم. احساس می کنم کمی زیاد خوابیده ام. اگر صدای ِ رادیوی ِ همسایه ی ِ‌ دست ِ راست و تلویزیون ِ همسایه ی ِ دست ِ‌چپ و بلندگوی ِ‌ مغازه ی ِ الکتریکی ِ روبروی ِ خانه نبود، من هنوز هم خوابیده بودم. دست و صورتم را می شویم و از خانه بیرون می آیم . گرسنه ام. می روم توی ِ مغازه ی ِ سر ِ خیابان تا نان و پنیری بخرم. آنجا هم صدای ِ رادیو بلند است. و عجیب آن که تلویزیونی هم گوشه ی ِ دیگر ِ‌ مغازه روشن است . با خودم می گویم:
«کی تلویزیون خریده که ما خبردار نشده ایم؟! »
و عجیب تر آن که تلویزیون، رنگی است. چشم هایم را می مالم. باورم نمی شود که از خواب بیدار شده باشم. سراغ ِ فروشنده می روم. بالای سرش چشمم به تقویمی می افتد: 1388
خونسرد و بی قید می پرسم:
«این تقویم مال ِ امساله؟»
جواب می دهد:
«مگه قرار بود مال ِ پارسال باشه ؟! هنوز کهنه نشده. پنجاه و چهار روز ِ دیگه وقت داره. البته خبر دارین که امسال اسفند سی روزه.»
سعی می کنم تعجب نکنم. می پرسم:
«امروز چه خبره؟»
حالا نوبت ِ مرد است که تعجب کند:
« جشنه؟ چطور خبر ندارین ؟! »
چند لحظه به تلویزیون نگاه می کنم و بعد می گویم:
« همه اش صحبت ِ پیکان است.»
می گوید:
«بعله دیگه. کارخونه تا حالا پنجاه میلیون ماشین ساخته. مخصوصاً زور زده که آخریش امروز بیرون بیاد.»
بدون ِ این که چیزی بخرم از مغازه بیرون می آیم. نمی دانم چه بلایی سرم آمده است. شاید من که آن همه آرزوی ِ خواب و خاموشی داشتم، به آرزویم رسیده بودم. شاید فاجعه ی ِ اصحاب ِ‌کهف تکرار شده است. به هر حال این جشنی است که ازش نمی توان گذشت.
به خانه می روم. پیکانم را سوار می شوم و بیرون می آیم. از همان خیابان ِ اول راه بند است و اتومبیل ها تنگ ِ هم ایستاده اند. از کمی جلوتر صدای ِ موسیقی می آید. سرک می کشم. کارگران ِ کارخانه دارند به عنوان ِ سپاسگزاری از استقبال ِ بی نظیر ِ‌ مردم، به آن ها گل ِ‌ سرخ های ِ بسیار زیبای ِ پلاستیکی هدیه می کنند و دختران ِ جوان و زیبا، به عنوان ِ‌حق شناسی از کارگران ِ شریف و غیور، دست به گردن ِ آن ها می اندازند و بی تکلف می بوسندشان.
محو ِ این صحنه هستم که چیزی محکم به اتوموبیلم می خورد و مرا تکان می دهد. پیاده می شوم. اتوموبیل ِ پشت ِ سرم ناگهان حرکت کرده و به من خورده است. راننده پیاده می شود. خیال دارم به فحش ببندمش و با او گلاویز بشوم. آخر یاد ِ‌ تعمیرگاه و صافکاری افتاده ام.
مرد با خوشرویی به من نزدیک می شود. می خندد. سلام می کند. نام ِ خود را می گوید و دسته چکی از جیب بیرون می آورد. تصور می کنم خیال دارد خسارت ِ اتوموبیل ِ مرا بدهد. نگاه می کنم : اتوموبیل ِ من خسارت ِ مهمی ندیده، تنها شیشه ی ِ یکی از چراغ های ِ عقب ، شکسته.
می گویم:
«قابلی ندارد،چیزی نیست. خودم درستش می کنم.»
می خندد و می گوید:
«درستش می کنید ؟! به حق ِ چیزهای ِ نشنیده.»
بعد چک را به من می دهد و می پرسد:
«چه رنگش را دوست دارید؟»
می گویم:
«خیال ندارم رنگش را عوض کنم.»
می گوید:
«بسیار خوب، هر رنگی که دلتان می خواهد . مبارک است.»
از حرف هایش سر در نمی آورم. من دیوانه ام یا این مرد؟ به چک نگاه می کنم:
بانک ِ پیکان
به موجب ِ‌ این چک یک دستگاه پیکان، مدل... رنگ... به حامل تحویل دهید. امضا.
مرد احساس می کند که روی ِ سرم دارد اسفناج سبز می شود. می خندد و با مهربانی توضیح می دهد:
«دوست ِ عزیز، گویا شما تازه به این شهر تشریف آورده اید و از ترتیبات ِ جدید خبر ندارید. شما می توانید به جای ِ یک اتوموبیل، یک دسته چک ِ ده برگی یا بیست و پنج برگی خریداری کنید. در آن صورت هر اتوموبیل به نصف ِ قیمت و شاید هم کمتر برای تان تمام خواهد شد. اگر اتوموبیل تان خراب شد یا تصادف کرد، همان جا می گذاریدش و به نزدیک ترین نمایندگی ِ پیکان مراجعه می کنید. یک چک می کشید و اتوموبیل ِ تازه تان را تحویل می گیرید.»
می گویم:
« وقتی که اتوموبیل ِ سابق تان تعمیر شد...»
می گوید:
«موضوع ِ تعمیر مدت هاست منتفی شده.»
می پرسم :
« پس تعمیرگاه ها و مکانیکی ها و کارگران شان...»
می گوید:
« همه شده اند نمایندگی ِ‌ مجاز ِ فروش ِ پیکان...»
می گویم:
«پس حالا من با اتوموبیلم چه بکنم؟»
می گوید:
« شما خودتان را ناراحت نکنید. پیکان ِ من تلفن دارد. الان تلفن می زنم بیایند ببرندش.»
می پرسم:
«ببرندش؟ کجا؟»
می گوید:
«دریاچه ی ِ حوض ِ سلطان، در قم.»
باز می پرسم:
«قم ؟! قم برای چه ؟! »
می گوید:
«دریاچه ی ِ حوض ِ سلطان، گورستان ِ پیکان های ِ قراضه است.»
می گویم:
«اما این که قراضه نیست.»
می گوید:
«از نظر ِ‌ وضع ِ‌ بسیار درخشان ِ اقتصادی ِ امروز ِ ما، این پیکان قراضه شمرده می شود.»
می گویم:
«در زمان ِ ما شوخی ای متداول بود که پیکان را به قوطی های ِ روغن نباتی...»
می گوید:
« برعکس، الان وضع ِ اقتصادی ِ ما چنان درخشان است که قوطی های ِ‌ روغن نباتی را درست با همان آهنی می سازند که پیکان ِ مرا ساخته اند.»
می رود توی اتوموبیل که تلفن کند. من هم پشت سرش. اتوموبیل ِ بزرگ ِ شیک ِ جادار ِ مجللی است. مرد تکمه ای را فشار می دهد. در ِ داشبوردی باز می شود و تلفن بیرون می آید. مرد شماره می گیرد و سرگرم ِ صحبت می شود. دور تا دور ِ اتاق ، تزیینات ِ بسیار زیبایی از چوب و فلز به چشم می خورد. ظاهراً چیز ِ‌دیگری نیست، اما می دانم زیر ِ این آراستگی باید خبرهایی باشد. گفت و گوی ِ‌ مرد تمام می شود. رو به من می کند و می گوید:
«دوست ِ عزیز ! شاید میل داشته باشید جزيیات را تماشا کنید. این کلیدها را می بینید؟ هر کدام مخصوص ِ چیزی است. تلفن را که دیدید. این هم رادیو. این هم تلویزیون.»
کلیدی را می زند. تلویزیون ِ رنگی روشن می شود. هنوز صحبت ِ پیکان است. تلویزیون را خاموش می کند.
«این گرام ِ استریوفونیک. این ضبط ِ صوت . میل دارید چیزی بگویید؟»
بی اختیار می گویم:
«به امید ِ روزی که هر ایرانی یک پیکان داشته باشد.»
مرد می خندد و می گوید:
« آفرین ! جمله ی ِ مناسبی بود. گرچه کمی قدیمی شده. چون امروز همان روز است، و دیگر فقط امید و آرزو نیست.»
کلید ِ دیگری را می زند:
«این هم بار ِ کوچک من. بد نیست گلویی تر کنیم. چه میل دارید؟»
می خواهم قمپز در کنم:
« ویسکی!»
« آه، متاسفم دوست ِ عزیز، غرور ِ ملی تان چه شده؟ مدت هاست که ویسکی از جانب ِ مردم ِ میهن پرست تحریم شده. حتا یکی از کابینه ها به خاطر ِ ویسکی سقوط کرد. آبجو میل دارید؟ بهترین آبجو. مواد ِ اولیه اش از آلمان وارد می شود، بعد در تهران مونتاژ می کنند.»
می گویم:
« نه، حوصله ی ِ آبجو خوردن ندارم.»
می گوید:
« بسیار خوب، پس عرق، عرق ِ کشمش ِ دو آتشه ی ِ اعلی. البته این هم ماده ی ِ اولیه اش از او کراین وارد می شود و در اینجا مونتاژش می کنند. ما امیدواریم بتوانیم تا سال 1390ِ‌ تمامش را خودمان بسازیم و به خود کفایی برسیم. خوب، با چه می خوردید؟»
«آب علی »
« آه، دوست ِ عزیز، آب علی دیگر کهنه شده و ورافتاده.»
می پرسم:
« شما با چه می خورید؟»
می گوید:
«شوئپس.»
می گویم:
«اما من شوئپس دوست ندارم. چیز ِ دیگری نیست؟»
می گوید:«متاسفم. نه این که من نداشته باشم.اصلاً در بازار نیست. »
می گویم:
«آن همه نوشابه های ِ رنگی ِ جور واجور چه شد؟»
پاسخ می دهد:
« همه شان ورشکست شدند. در ِ کارخانه شان تخته شد. فقط شوئپس مانده. می دانید چرا؟ زیرا شوئپس چشمه ی ِ نشاط و شادی است.از آن گذشته، شبکه های ِ وسیع ِ تلویزیون ، فقط آگهی ِ شوئپس پخش می کنند.»
ناچار، و با دلخوری، مشروبم را با شوئپس می خورم و به میزبانم می گویم:
« ببینم، با مقایسه ی ِ پیکان ِ شما با پیکان های ِ دیگری که این دور و بر ایستاده اند، تصور نمی کنید کمی بوی ِاختلاف ِ طبقاتی می آید؟»
می گوید:
« خیر، خیر. ابداً چنین چیزی نیست. درست است که پیکان، انواع گوناگونی دارد، از ساده ترین نوع، که مال ِ شما باشد، تا لوکس ترین اتوموبیل، که مال ِ من باشد، ولی موضوع ِ اختلاف ِ طبقاتی اصلاً مطرح نیست. این موضوع، علی رغم ِ آدم های ِ منفی باف، مدت هاست حل شده. هر کارگر ِ ساده ای، هر شاگرد بقالی می تواند پیکانی مثل ِ مال ِ من بخرد. گیرم باید اقساطش را کمی طولانی تر کند. و اگر دلش بخواهد می تواند این کار را بکند. فقط مساله ی ِ‌ قسط مطرح است: دوازده قسط، بیست و چهار قسط، سی و شش قسط و الی آخر...»
می گویم:
«صحیح!»
می گوید:
« کارگران ِ کارخانه ی ِ پیکان که دیگر نانشان توی ِ روغن است. به جای ِ سهم شان از سود ِ‌ ویژه ی ِ کارخانه، بهشان پیکان می دهند.»
می گویم:
« عجب!»
می گوید:
« مگر نمی بیند چطور از دل و جان برای ِ کارخانه شان فعالیت می کنند ؟ به هر حال، تصور می کنم این مراسم مدتی طول بکشد. میل ندارید گشتی این دور و برها بزنید؟»
می پرسم:
« با اتوموبیل ؟! »
می گوید:
« خیر، پیاده.»
پیاده راه می افتیم. کمی جلوتر به میدانی می رسیم. وسط ِ میدان، ستون ِ سنگی ِ سیاه ِ عظیمی برپا کرده اند. روی ِ این ستون ، لوحه های ِ چهار گوشی از سنگ ِ سفید نصب شده. با یک حساب ِ فوری ِ ذهنی، حدس می زنم لوحه ها باید صد و بیست تایی باشند. روی ِ هر کدام با چراغ ِ نئون جمله ی ِ حکیمانه ای نوشته شده. چراغ ها به ترتیب روشن می شوند و بلندگوهای ِ بسیار قوی ، جمله ها را یکی پس از دیگری می خوانند. چند تایی از جمله ها به یادم می مانند.
«کتک زدن ِ زن ها وحشی گری است.»
«برو کارگر باش و امیدوار.»
«کارگر هرکه هست محترم است.»
«کارگران و کارفرمایان باید از یکدیگر تشکر کنند.»
«دهقانان باید برای ِ اموات ِ اربابان ِ سابق دعا کنند.»
«دانش طلب و بزرگی آموز تا به نگرند روزت از روز »
«النظافه من الایمان.»
«آب آبادانی است.»
یک ضلع ِ میدان را چند ساختمان با ظاهر و تزيینات بسیار زیبا گرفته است. چراغ های ِ نئون و پلاستیک پی درپی روشن و خاموش می شوند و چشمک می زنند. نزدیک تر می رویم. بالای ِ یکی از ساختمان ها می خوانم:
«درایوین سینمای پیکان»
و زیر آن با خطی کمی ریزتر:
«ورود ِ اتوموبیل، غیر از پیکان، ممنوع است.»
به دوستم می گویم:
« زمان ِ پدر بزرگ های ِ ما، مغازه ها می نوشتند: به خارج از مذهب جنس فروخته نمی شود.»
می گوید:
« هیچ می دانید این امر که ظاهراً به احساسات و غرور ِ ملی بستگی دارد، چقدر به اقتصاد ِ ما کمک کرده؟ همه ی ِ توریست هایی که به کشور ِ ما می آیند مجبورند آن طرف ِ‌ مرز اتوموبیل ِ خود را بفروشند و این طرف ِ مرز پیکان بخرند. با این تدبیر ِ ساده، الان پیکان جاده های ِ‌ پنج قاره ی ِ جهان را از زیر ِ پلاستیک در می کند.»
کنار ِ سینما، ساختمان ِ دیگری است با این تابلو :
«درایوین ساندویچ پیکان»
«اول ساندویچ، بعد سینما.»
«ورود ِ اتوموبیل، غیر از پیکان، ممنوع است.»
اتوموبیل ها از یک سمت وارد می شوند، ساندویچ و شوئپس خود را می گیرند و از سمت ِ دیگر بیرون می آیند و به سینما می روند.
به تابلوی ِ تصویرهای ِ فیلم نگاه می کنم. تصویر ِ چند پیکان که در جاده ی ِ کوهستانی ِ پرپیچ و خمی پیش می رانند ؛ و زیرش:
«نبرد ِ پیکان ها»
«با شرکت ِ مشهورترین قهرمانان ِ پیکان رانی ِ ایران و جهان.»
کنار ِ سینما، ساختمان ِ عظیم ِ دیگری سر به آسمان کشیده است. روی ِ بدنه ی ِ آن هم این کلمات روشن و خاموش می شود:
«بانک ِ پیکان»
(بانک ِ عمران ِ سابق)
«با باز کردن ِ‌ حساب ِ پس انداز در این بانک از جایزه ی ِ پایان ناپذیر ِ مادام العمر ماهی دو پیکان استفاده کنید.»
از مصاحبم می پرسم:
« راستی بلیط های ‌ِ بخت آزمایی چه شده؟»
پاسخ می دهد:
« می خواستید چه بشود؟ هست، و هر چهارشنبه قرعه کشی می شود.»
« و جایزه اش هم حتماً...»
« بله درست حدس زدید، پیکان است. از ساده ترین نوع تا پیکان ِ نقره، پیکان ِ طلا، پیکان ِ مروارید و پیکان ِ الماس.»
«نفهمیدم، این جایزه ها چطور پخش می شود؟»
« این طور: مثلاً کلیه ی ِ بلیط هایی که دو عدد ِ سمت ِ راست آن 56 است برنده ی ِ یک پیکان ِ‌ ساده. بلیط هایی که سه عدد ِ سمت ِ راست آن 792 است برنده ی ِ‌ یک پیکان ِ لوکس... جایزه ی ِ ممتاز ، پیکان ِ‌ طلاست. و بلیط های ماقبل و ما بعد شماره ی ِ‌ممتاز، برنده ی ِ‌ پیکان ِ نقره می شوند. پیکان ِ مروارید و پیکان ِ الماس مخصوص ِ قهرمانان ِ شانس است . و الان معمولاً هفته ای بیست قهرمان ِ شانس داریم که از میان ِ دویست برنده ی ِ‌ ممتاز برگزیده می شوند.»
متفکرانه سر تکان می دهم و می گویم:
« پس بیخود نیست که همه ی ِ‌ مردم پیکان دارند. راستی این مردمی که یک قدم هم پیاده نمی روند، بیمار نمی شوند؟»
می گوید:
«خیر، می دانید چرا؟ می دانید چه چیز سلامت آن ها را تامین می کند؟ ورزش بله، ورزش. بهتر است بگویم فوتبال. ما الان یک استادیوم ِ یک میلیون نفری در مرکز ِ شهر داریم با ده استادیوم ِ صد هزار نفری در گوشه و کنار ِ شهر. ده تیم ِ برجسته ی ِ فوتبال داریم با صد تیم ِ نیمه ماهر یا تازه کار و جوان. بزرگ ترین ورزش و تفریح ِ سالم مردم رفتن به زمین های ِ ورزشی و تماشای ِ مسابقات ِ فوتبال است. البته این مسابقه ها از تلویزیون هم پخش می شود. اما کمتر کسی در خانه می ماند، به جز بیماران و از کارافتاده ها. می دانید چه چیزی آن ها را به زمین های ِ ورزشی می کشد؟»
« فوتبال!»
داشت این جواب ِ مسخره از دهانم در می رفت، اما به موقع جلو خودم را گرفتم و گفتم:
«پیکان!»
« آفرین ! کاملاً درست است. شما بلیتی می خرید و از در وارد می شوید. چه بسا که با یک پیکان از زمین ِ ورزش خارج می شوید. بین ِ هر صد هزار نفر، یک پیکان قرعه کشی می شود. به علاوه هر تیمی که به مقام ِ قهرمانی برسد، افرادش هر کدام یک پیکان می گیرند و خود ِ تیم نیز برنده ی ِ «جام پیکان ِ‌ طلا» می شود.
مردم ممکن است عقیده ها و سلیقه ها و دلبستگی های ِ‌ گوناگون داشته باشند، اما در دو چیز مشترکند: فوتبال و پیکان.»
برمی گردیم و می رویم به طرف ِ سوپر مارکتی که کنار ِ میدان است. جلو ِ آن بساط ِ روزنامه فروشی برپاست. روزنامه ها و مجله های ِ رنگارنگ را نگاه می کنم: پیکان ِ امروز، پیکان ِ‌ جدید، پیکان ِ سرخ، پیکان ِ سیاه، ندای ِ‌ پیکان.
دوستم می گوید:
« این روزنامه ی ِ انقلابی ِ شهر ِ ماست. (پیکان ِ سرخ را نشان می دهد).
و این یکی روزنامه ای است ارتجاعی و کهنه پرست (پیکان ِ سیاه را می گوید.) این نشریه، ورزشی است (به «پیکان ِ ورزشی» اشاره می کند.)
و این دیگری اقتصادی. (منظورش «پیکان اکونومیست» است.) این مجله را می بینید، پیکان مصور، هفته ای دوازده میلیون تیراژ دارد. و این یکی، پیکان ِ هفتگی، هفته ای چهارده میلیون چاپ می شود.»
به مجله ها نگاه می کنم. خوشا به حال ِ خوانندگان شان ! دیگر نه از تصویر ِ زن ِ لخت خبری است، نه از ستارگان ِ سينما ، نه از خواننده ها ، نه از رقاصه ها ، نه از روسپی ها. هر چه هست پیکان است. تصویر ِ دو مدل از آخرین و زیباترین مدل های ِ پیکان روی ِ جلد ِ آن دو مجله دیده می شود.
روزنامه هایی به زبان های ِ انگلیسی و فرانسه به چشم می خورد: «پیکان اینترنشنال» و «ژورنال دو پیکان». کنار ِ این بساط رنگین، مجله ی ِ ساده تری را می بینم:«پیکان و انسان»
از مصاحبم می پرسم:
« این دیگر چیست؟»
می گوید:
« این نشریه ی ِ انجمن ِ دوستداران ِ پیکان است. وظیفه ی ِ این انجمن حفظ و حراست ِ پیکان و دفاع از حقوق و شخصیت ِ آن است. مثلاً اگر پیکان ِ‌ شما، حتا وقتی که خیلی هم عجله دارید، پنچر شد و شما عصبانی شدید و لگدی به لاستیکش زدید و گفتید: ای سگ مصب! فوراً بازرس ِ انجمن حاضر می شود و شما را جریمه می کند. حتا ممکن است بازداشت هم بشوید. اگر مست کنید و پیکان ِ خود را به تير ِ چراغ برق بکوبید که دیگر بازداشت و محکومیت ِ‌ شما قطعی است.»
دوستم دستم را می گیرد و مرا به سوپر مارکت می برد. گوشه ای از آن پر است از قفسه های ِ کتاب. جلو می روم:
«چگونه از پیکان ِ خود مراقبت کنیم ؟»
«چگونه بر عمر ِ پیکان ِ خود بیفزاییم ؟»
به مصاحبم نگاه می کنم. لبخند می زند و می گوید:
«این ها پرفروش ترین کتاب های ِ سال است.»
به بازدید ادامه می دهم:
«من و او و پیکان.»
دوستم می گوید:
« این قشنگ ترین و موثریرین رمان ِ عشقی سال های ِ اخیر است. شش اتوموبیل ِ پیکان جایزه برده.»
«جایزه؟!»
« بله، مجله های ِ ادبی، دانشگاه، مطبوعات، وزارت ِ فرهنگ، همه و همه فقط پیکان جایزه می دهند.»
توی ِ سوپر مارکت گشتی می زنیم:
«صابون ِ پیکان بر لطافت ِ دست های ِ شما می افزاید.»
«با خمیر ریش ِ پیکان، اصلاح آسان تر است.»
«تیغ ِ پیکان هی می تراشد، هی می تراشد.»
«پارچه ی ِ‌ پیکان، ارزان، بادوام، خوش دوخت.»
«کفش ِ پیکان، شیک و راحت.»
«با سس ِ پیکان، غذا خوشمزه است.»
از این همه پیکان وحشت می کنم. یکی از این همه کافی است که جگرم را سوراخ کند. خودم را از مغازه بیرون می اندازم. پسرکی جلو رویم سبز می شود:
«- فوق العاده ی ِ الان. آخرین اخبار.»
روزنامه را از پسرک می گیرم و باز می کنم. بالای ِ صفحه ی ِ‌وسط، آنجا که قبلا می نوشتند نیازمندی ها، نوشته اند:
«خود کشی ها»
آگهی ِ مصوری را می خوانم:
«اینک که سرانجام موفق به خودکشی شده ام از کلیه ی ِ بستگان و آشنایان و دوستان که توفیق ِ زیارت شان دست نداد، خداحافظی می کنم و امیدوارم از فاتحه و دعای ِ خیر فراموشم نفرمایند.»
آگهی ِ دیگری باز همراه با عکس:
«اکنون که برای ِ استراحت در آرامگاه ِ ابدی خود، عازم ِ گورستان ِ مدرن ِ بهشت ِ زهرا هستم از همه ی ِ ذوات ِ محترمی که در تشییع ِ جنازه ی ِ‌این جانب شرکت خواهند فرمود، قبلاً تشکر می کنم.»
یکی دیگر:
«از ماموران ِ محترم ِ پاسگاه ِ پلیس و ژاندارمری که در امر ِ خودکشی ِ اینجانب نهایت ِ کوشش و همکاری را مبذول فرموده اند، بسیار سپاسگزارم و تقاضای ِ تقدیر و تشویق این ماموران ِ وظیفه شناس را دارم.»
مصاحبم را نگاه می کنم و وحشت زده، وحشت زده و حیران، می پرسم:
« این دیگر چه بساطی است؟»
لبخند می زند و می گوید:
« بله، درست است. این تنها لکه ی ِ تیره ای است که بر آسمان ِ زندگی ما نشسته. تنها لکه ای است که خوشبختی ِ ما را ضایع می کند. خودکشی. بیماری ِ خودکشی. یک عده آدم ِ‌ منفی باف و متظاهر، فقط به خاطر ِ‌ تظاهر و خودنمایی دست به خودکشی می زنند و متاسفانه روز به روز بر تعداد ِ این خودکشی ها افزوده می شود. با این که کارخانه ی ِ پیکان به هر کس که قصد ِ خودکشی داشته باشد و از این قصد منصرف شود، یا هر کسی که دیگری را از قصد ِ خودکشی منصرف کند، یک پیکان ِ‌ عالی جایزه می دهد، باز هم از تعداد ِ خودکشی ها چیزی کم نشده است.»
دوستم به راستی غمگین و متاثر شده است. مدتی بین ِ ما سکوت می شود. برای این که موضوع ِ گفت و گو را تغییر داده باشم، می پرسم:
« راستی، یک سوال دیگر دارم. حالا موتور ِ پیکان را هم حتماً خودمان می سازیم ، نه؟»
مرد پاسخ می دهد:
« متاسفانه هنوز نه. آنچه روی ِ این پیکان هاست، موتور ِ مسکویچ است که از روس ها می خریم.»
می پرسم:
« پس ذوب ِ آهن چه شد؟»
می گوید:
« داستانش دور و دراز است. خلاصه این که روس ها هم وسط کار ناچار شدند ول کنند و بروند. حالا رفقای ِ چینی خیال دارند برایمان ذوب ِ آهن بسازند. البته پس از این که کار ِ شاه لوله ی ِ گاز ِ‌ سرتاسری ِ‌ تهران ـ پکن تمام شد که مقاطعه کارش یک کنسرسیوم ِ آمریکایی ـ اروپایی است!»

3 / 12 / 1347

از كتاب ِ " سرزمين ِ خوشبختی " / صص 11 تا 28

احمدی نژاد منزه تر است !

چند نفر دور ِ هم نشسته بوديم و حرف می زديم . صحبت كشيد به انتخابات ِ رياست جمهوری . به كانديداتوری ِ ميرحسين ِ موسوی و رويارويی اش با احمدی ن‍ژاد . هركس چيزی می گفت . من ساكت بودم چرا كه فكر می كنم وقتی انتخاباتی در ميان نيست ، هرگونه بحث درباره ی ِ شركت در آن توهين به شعور ِ آدمی است . در بين ِ ما يک مرد ِ سياسی هم بود كه البته نظر ِ ديگری داشت . مرد ِ سياسی می گفت : در مورد ِ دوران ِ نخست وزيری ِ ميرحسين سه چالش ِ بزرگ وجود دارد كه متاسفانه حاضر به پذيرش و توضيح ِ هيچكدام نيست . اول : او سركوب ها و جنايت های ِ سال ِ 60 را محكوم نكرده . دوم : او عليه ِ كشتارهای ِ سال ِ 67 موضع نمی گيرد . سوم : موسوی در مورد ِ چهل و پنج مليون دلاری كه در دوره ی ِ نخست وزيری اش گم شد توضيحی نمی دهد .

مرد ِ سياسی معتقد بود : اگرچه كارنامه ی ِ احمدی نژاد سراپا كثافتكاری است ، اما از كارنامه ی ِ موسوی منزه تر است !!


سرانگشت

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

زن حاجی

حاجی از ابلهی به رندی گفت :
کار ِ زوجه سفر در این دنیاست

می رود با شهاب ِ طیاره
مکه و شام ِ زینب و بلفاست

امشب از ره نیامده پایین
فکر ِ پرواز ِ دلکش ِ فرداست

رند گفتا : چنانکه می گویی
زوجه ات پس مدام روی ِ هواست !


سرانگشت