۱۳۸۵ خرداد ۷, یکشنبه

الهام

الـــهــــــــــــــام ؛


من ترک نبودم و نیستم سابقاً ، اما ترک ها را دوست دارم کماکان . مثل ِ ورزشکارهای ِ اردبیل و آب ِ گرم ِ سراب . اما یک چیزهایی بوده که تکدر خاطر می آورده مدتی ست برای ِ من و ایمان دارم به آن ها در این زمان . حالا می خواهید بشنوید منظور ِ نظرم را ؟ حرفم را ، دلم را ؟ خوب گوش بدهید پس حالا . فارس ها آدم های ِ بدی هستند بی گمان و زبان شان هست زبان ِ سگان . از آن بدتر هستند دزد و نمی گویند به دیگران . می زنند دستبرد به بزرگان ِ مفاخر ِ فرهنگی ِ اقوام ِ دیگر ... ببخشید ملت های ِ دیگر صبح تا شب . مثلاً یک نفر بوده اسمش بوده فردوسی ، ابوالقاسم ، در بعضی تذکره ها آمده اسمش شاعر که بدک نمی گفته شعر . شعر که همین جوری تایپ شد ، منظم کرده بوده بنده ی ِ خدا ؛ منظوم . گرگنامه هم می ساخته بوده به زبان ِ سلطان محمود ِ غزنوی ، به زمان ِ سلطان عبدالحمید ِ اول . اما این بی پدر و مادر فارس ها ،ولیکن برداشته اند تر زده اند ، ترجمه کرده اند شعرهایش را به فارسی . آن هم سلیس و پر از غلط ، اسم گذاشته اند شاهنامه . از بس که زورگو بوده اند از قدیم و ندیم ها این فارس ها . یکی دیگر یا هست اسمش حافظ که او بسیار در خانه ی ِ گوتنبرگ ، خانه شاگردی می کرده . اصلاً پهن بوده رختخواب و شال گردن و سیخ و سنگش در اشتوتگارت و دوبیتی می نوشته برای ِ امپریالیست های ِ چین . فارس ها او را هم از عثمانی دزدیده اند ، چال کرده اند توی ِ شیراز . مولوی ِ قونوی را هم از کنار ِ دریاچه ی ِ سیواس جلب کرده اند توی ِ دادگاه ِ بلخ که چرا گفته ای شعرهایت را به ترکی و پرتغالی ؟ بعد از آن، همان جا متولدش کرده اند بی پدرها !
یک نفر دیگر رفت و آمد خواهد کرد در قرون ِ سوپر کامپیوتر به اسم ِ سعدی در اقصای ِ غور . او می داند فارس ها چقدر هستند جلب ، فرار می کند به خندق ِ طرابلس از دست ِ آن ها . اما می فرستند فارس ها سفینه ی ِ فضایی تا بدزدند اشعارش را به فارسی . او مقاومت کرده است در برابر ِ تجاوز ، فارس ها او را خواهند ترور کرد .
فارس ها ساخته اند شکنجه خانه برای ِ همه ، شاعران را می برند آنجا به زور ِ کتک که فارسی بگویند شعر و زیر شلاق بگویند شکر است این فارسی زبان . مثل فضولی و شهریار و قطران . اگر کسی هم نخواسته شعر بگوید برایشان ، او را رگ زده اند مثل ِ همام در حمام ِ فین ِ کاشان . غیر از آن سی هزار شاعر دارند صاحب ِ دیوان، سنگدل صفت ها ... باید آن ها را کشت همه را و بیشتر و بیشترتر و بیشترترتر زبانشان . با الهام از علی اف ، انشاالله تعالی .


سرانگشت

۱۳۸۵ خرداد ۵, جمعه

جنگ خندستانی 8

جُــنـــگ خـنــــدســـــتــــــــانـی 8 ؛


فرود آمدن ِ ابرام [ ابراهیم ] به مصر

نویسنده : خدای ِ متعال !


و قحطی در آن زمین شد و ابرام به مصر فرود آمد تا در آنجا به سر بَرد ، زیرا که قحط در زمین شدت می کرد . و واقع شد که چون نزدیک به ورود ِ مصر شد ، به زن ِ خود سارای گفت : « اینک می دانم که تو نیکومنظر هستی . همانا چون اهل ِ مصر تو را ببینند ، گویند : " این زوجه ی ِ اوست. " پس مرا بکشند و تو را زنده نگاه دارند . پس بگو که تو خواهر ِ من هستی تا به خاطر ِ تو برای ِ من خیریت شود و جانم به سبب ِ تو زنده ماند . »
و به مجرد ِ ورود ِ ابرام به مصر ، اهل ِ مصر آن زن را دیدند که بسیار خوش منظر است . و امرای ِ فرعون او را دیدند و او را در حضور ِ فرعون ستودند . پس وی را به خانه ی ِ فرعون در آوردند . و به خاطر ِ وی با ابرام احسان نمود ، و او صاحب ِ میش ها و گاوان و حماران و غلامان و کنیزان و ماده الاغان و شتران شد . و خداوند فرعون و اهل ِ خانه ی ِ او را به سبب ِ سارای ، زوجه ی ِ ابرام به بلایای ِ سخت مبتلا ساخت . و فرعون ابرام را خوانده ، گفت : « این چیست که به من کردی ؟ چرا مرا خبر ندادی که او زوجه ی ِ توست ؟ چرا گفتی : " او خواهر ِ من است" ، که او را به زنی گرفتم ؟ و الان اینک زوجه ی ِ تو ! او را برداشته ، روانه شو ! »

آنگاه فرعون در خصوص ِ وی ، کسان ِ خود را امر فرمود تا او را با زوجه اش و با تمام ِ مایملکش روانه نمودند .


َ( کتاب ِ مقدس / کتاب ِ پیدایش / ص 12 ) َ

درونمایه

درونمایه ؛


درونمایه ی نوشته ها و اظهار نظر های ِ بسیاری از نویسندگان ( از جمله بسیاری از ما وبلاگ نویسان ) را می توان به دو گروه ِ بزرگ تقسیم کرد .
الف : پیشا ارگاسمی
ب : پسا ارگاسمی

موقعی که در تنگنا و محرومیت و التهاب هستیم ، یک جور دنیا را می بینیم ، موقعی هم که خلاص می شویم و به اصطلاح آبمان می آید طور دیگری دنیا را مشاهده می کنیم .

خواننده ی ِ دانا و هوشمند کسی است که این دو وضعیت را نزد ِ نویسنده تشخیص بدهد .


سرانگشت

۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

ماجراهای بنده و عمه جان گلابتون 3

ماجـراهــای ِ بنــده و عمـه جــــان گلابتـــــون ؛

قسمت سوم : رستـوران ِ ســورن


آدم های ِ غیر متعارف را باید در مکان های ِ غیر متعارف جست و جو کرد . این بار عمه جان گلابتون را به جای ِ خانه در خیابان ملاقات کردم . البته نه در پیاده رو یا پارک یا فروشگاه . بلکه در بالای ِ پل ِ هوایی .
رو به افق ایستاده بود و آسمان ِ تهران ِ توتیایی را تماشا می کرد . گفتم :

ـ عمه جان، منتظر ِ عبور ِ ستاره ی ِ هالی هستید ؟ خواهد آمد . فقط حدود ِ شصت سال باید صبر کنید .
بدون آن که سر برگرداند گفت :
ـ نگران ِ حمله ی ِ مریخی ها بودم که تو پابرهنه به معرکه دویدی .

دستش را گرفتم . چشم از آسمان برنمی داشت . آرام آرام از بالای ِ پل به پایین آمدیم . گفت :
ـ آن توده ی ابر ِ سیاه را در آسمان می بینی ؟ یک ساعت و نیم است مراقبش هستم . اول لکه ای بود بنفش رنگ . رویایی و بی آزار . اما کم کم، در متن ِ ابرهای ِ سفید منتشر شد و نصف ِ آسمان را سیاه کرد ... بوی ِ باران را نمی شنوی ؟
گفتم : بیش از هرچیز بوی ِ غذا را می شنوم . سه ساعت از ظهر رفته و من هنوز ناهار نخورده ام . اگر افتخار بدهید با هم به رستوران برویم .

در خیابان ِ کریم خان ِ زند بودیم . گفت :
ـ من ناهار خورده ام اما به خاطر ِ تو حاضرم یک بار ِ دیگر هم بخورم .

در تقاطع ِ کریمخان ـ حافظ ، ذوق زده با انگشت ِ اشاره، جایی را نشان دادم :
ـ رستوران ِ سورن ! توی ِ کتاب ها درباره اش خوانده ام ... سی ـ چهل سال پیش پاتوق ِ روزنامه نگاران ، شاعران و نویسندگان بوده ... ناهار برویم آنجا !

عمه جان گلابتون روی در هم کشید :
ـ بچه جان ! درست است که شناسنامه دار بودن ارزشمند است . اما همان طور که " پیشرفت ِ محسوس " داریم ، " ترقی ِ معکوس " هم داریم .
گفتم : یعنی چی ؟
ـ یعنی روزگاری در همین رستوران ِ سورن ، بهترین غذاها آماده و سرو می شد . مهمانان ِ سلطنتی و سفارت خانه ای در کنار ِ بقیه ی ِ مهمان ها پذیرایی ِ شاهانه می شدند. شب ها سراسر ِ حیاط را تخت می زدند و چراغانی می کردند . زنان با زیباترین غمزه های ِ زنانه و مردان با موقرترین رفتارهای ِ مردانه در جلوه بودند ... تا چشم کار می کرد، رنگ بود و طرح بود و نوا بود و شادمانی ... جام های ِ ارغوانی پیاپی پر و خالی می شدند و جلوه های ِ زیبایی را در چشم ِ مهمانان صدچندان می کردند ... قهقهه های ِ راز آمیز، فواره ی ِ نبوغ ِ بشری را به پرواز در می آورد و آتشفشان ِ احساس در گداخته ترین لحظات، شمعدانی های ِ عطری پرتاب می کرد ! خلاصه که باید بودی و آن ضیافت ها را می دیدی .
گفتم :
ـ عمه جان ! شما هم اطوار ِ وجودی ِ جالبی دارید که توضیحش بماند برای ِ بعد . اما من الان آنقدر گرسنه ام که از آن پردیس ِ پُر ناز و نعمت، تنها یک دیس غذای ِ خوب برایم کافیست .
داشتیم از عرض ِ خیابان گذر می کردیم . به پیاده رو که رسیدیم گفت :
ـ از خیرش بگذر ! برای ِ خوردن ِ همان یک دیس غذای ِ خوب هم، سی سال دیر رسیدی .

پیاده روی ِ خیابان ِ کریم خان را گرفتیم و به طرف ِ میدان ِ هفت ِ تیر پیش آمدیم . اما من هنوز دلیل ِ دشمنی ِ عمه گلابتون را با رستوران ِ سورن نفهمیده بودم . نیازی به پرسیدن نبود . خودش به حرف آمد :
ـ چند روز ِ پیش برای ِ اولین بار بعد از انقلاب به رستوران ِ سورن رفتم . چند نفر از دوستانم را به شام دعوت کرده بودم . به این خیال که در هنوز بر همان پاشنه می چرخد و لااقل از دوستانم پذیرایی ِ مجللی می شود . اما متاسفانه خیلی زود فهمیدم که نه از تاک ، نشانی مانده نه از تاک ـ نشان . نه احترامی ، نه توجهی و نه حتا غذای ِ خوبی . همه چیز رو به اضمحلال ، بدون ِ هیچ نشانی از گذشته ی ِ باشکوه . مردک ِ سرگارسن انگار که شاش داشته باشد ، مدام این پا و آن پا می کرد و کشیک ِ ما را می کشید تا هر چه زودتر شرمان را کم کنیم . می گفت : " خیلی دیر آمدید . ما ساعت ِ شش و نیم شام می دهیم ! " ... مردک خیال می کرد ما مرغیم که آفتاب غروب به لانه برویم . تازه ساعت، نُه ِ شب بود .
گفتم :
ـ چرا تعجب کردید ؟ در حکومت ِ اسلامی قرار بر این است که هرچیز یادآور ِ شکوه ِ گذشته باشد از بین برود .
گفت :
ـ سرگارسن خیر ِ سرش پنجاه سال در رستوران سابقه ی ِ کار داشت . چرا باید به این زشت سازی رضایت می داد ؟
ـ اولاً لابد بی استعدادترین گارسن ِ آنجا بوده . آدم های ِ بی استعداد ، استعداد ِ عجیبی در ویران کردن ِ آبادانی دارند . می توانند از جنگل ، انبار ِ خاکستر بسازند . او هم قول ِ سوزاندن داده و ماندگار شده . ثانیاً شما به زشت سازی ایراد نگیرید . زشت سازی ، گوهر ِ سلیقه ی ِ اسلامی است . اصلاً پسند ِ اسلامی ، فاجعه ی ِ زیباپسندی است . من تا به حال از مسلمان جماعت، کج سلیقه تر ندیده ام . چه در لباس پوشیدن ، چه در غذا خوردن ، چه در ورزش کردن ، چه در آداب و رسوم ، چه در خیلی چیزهای ِ دیگر . این بیچاره ها هنوز نتوانسته اند برای ِ اعیاد ِ مذهبی شان یک ریتم ِ شادمانه پیدا کنند . در جشن ها لباس ِ سفید می پوشند ، نوحه می خوانند و دست می زنند !
عمه جان گلابتون گفت : خلاصه آن شب آنقدر مضحک گذشت که آن را در دفترچه ی ِ خاطراتم ثبت کردم .

آسمان ِ بالا سر را نگاه کردم . ابرهای ِ تیره داشتند همه ی ِ آسمان را می پوشاندند . گفتم :
ـ وقایع ِ مضحک به قدری در مملکت ِ ما اتفاق می افتد که من مانده ام چرا تا به حال همه ی ِ مردم ِ ایران، کمدی نویس نشده اند ؟
همراهم گفت :
ـ چون این کمدی که تو می گویی ، حیات ِ تراژیک ِ آن هاست . نمی توانند به رنج هایشان پوزخند بزنند .
ـ پس کاش تراژدی نویس می شدند !
ـ آن قدر در فاجعه غرقند که برایشان عادت شده . غیر از آن و بیرون از آن، برای ِ آن ها بی معناست .
گفتم :
ـ عمه جان با شما مخالفم . البته همه را نمی گویم اما به نظر من محنت هایی که بخشی از مردم ِ ایران می کشند ، رنج ِ اصیل نیست . خود آزاری است . مرا به یاد ِ یکی از داستان های ِ ملانصرالدین می اندازد .
پرسید :
ـ با کدام معیار می گویی که رنج ِ آنها اصیل نیست ؟
ـ می گویند یک روز ملانصرالدین پای ِ دیوار نشسته بود و به خودش سوزن می زد . یکی آمد و سوزن را از دست ِ او گرفت . ملا ، نفس ِ راحتی کشید و گفت : آ...ه ! چه کیفی دارد آدم به خودش سوزن نزند ! ... حالا حکایت ِ ماست . بسیاری از این مردم، دانسته به خودشان سوزن می زنند . مثل ملانصرالدین . با این تفاوت که سوزن را به احدی نمی دهند . خودشان می دانند تا چه اندازه مبتذل و قابل ِ ترحم اند . می دانند معیارهایی که بر اساسش زندگی می کنند ، به درد نخور است . می دانند زندگی شان تقلیدی بی مایه ، مازوخیستی و کورکورانه از ارزش های ِ رسمیت یافته است ... همان ارزش های ِ توی ِ بوق ... می دانند سگدو زدن هایشان آنها را از سعادت دور می کند . می دانند که زندگی نمی کنند بلکه به زندگی دچارند . می دانند شبیه ِ دیگران شدن آنها را خوشبخت نمی کند . همه را می دانند . با این وصف حاضر نیستند از شیوه ی ِ زندگی شان دست بردارند . جرات ندارند با خودشان مواجه شوند . با خود ِ مسخ نشده شان ... بیش از آن که درفاجعه غرق شده باشند ، با سیلاب ِ ارزش های ِ حاکم ، هم جهت اند ... این را از پشت ِ حرف هایشان می شود فهمید . از درد ِ دل هایشان . آن هنگام که از فرط ِ درماندگی و استیصال ، در مسلخ ِ صداقت ِ خود، ذبح شده اند . آن زمان که برای ِ لحظه ای ولو کوتاه، حجاب ِ دروغ را پاره کرده اند و در سایه روشن ایستاده اند ... مثل ِ تک درختی سرسبز که در دشت ِ مه گرفته ، لمحه ای نمایان می شود و باز ناپدید می گردد ... می شود فهمید که از خودشان و از پوچی و روزمرگی شان ناراضی اند . می شود خود ِ حقیقی ِ آن ها را دید که بر خود ِ مسخ شده شان ، اشک می بارد . صداقت هم برایشان در حکم ِ ابزار ِ تخلیه ی ِ فشارهای ِ روانی است . بعد از تخلیه ، دوباره برمی گردند سر ِ خانه ی ِ اول . یا چه می دانم ، خانه های ِ اول ! متاسفانه آن ها حتا دوپاره هم نیستند ... چند پاره اند .

اثری از آفتاب ِ بعد از ظهر در خیابان نبود . هوا تیره بود و باد می آمد . آسمان آذرخش می زد . بوی ِ باران می آمد . عمه جان گلابتون گفت :
ـ باز تو معلول ها را دراز کردی ... به جای ِ آن که به علت ها بپردازی . این مردم ِ به قول ِ تو چند پاره، معلول ِ یک تاریخ و فرهنگ اند . آن لطمه هایی که در طول ِ تاریخ خورده اند ، آن صدماتی که دیده اند ، آن هجوم ها و غارت ها . حتا در ژن هایشان نقش بسته . بزرگترین احقاق ِ حق ِ آن ها ، اجازه ی نفس کشیدن بوده . نباید با آن ها دشمنی کرد . نباید توهین کرد .
گفتم :
ـ من هیچ احترامی برای ِ " فرومایگی " قائل نیستم . در ثانی نمی دانم آیا من دشمنشان هستم یا کسانی که در نوشته ها و بوق های ِ تبلیغاتی مرتب آنان را ملت ِ نجیب و ملت ِ بزرگ و ملت ِ قهرمان خطاب می کنند، برای ِ این که بیشتر شیرشان را بدوشند ؟
گفت :
ـ استبداد ِ تاریخی فقط توهم ِ بزرگی ایجاد نمی کند ؛ عقده ی ِ حقارت هم تولید می کند . استبداد قواره ها را کوچک می کند. آن شجاعت ِ اخلاقی که تو می خواهی، با تحقیر ِ تاریخی ِ آن ها قابل ِ جمع نیست .
گفتم :
ـ به نظر شما آیا آن مستبدان از متن ِ همین مردم نبودند ؟ اصلاً فرهنگ ِ مردم ، حاکمان ِ مستبد را می سازد یا حاکمان ِ مستبد ، فرهنگ ِ مردم را ؟
ـ رابطه ای دوسویه دارند . بر هم تاثیر و تاثر ِ متقابل ِ دارند . جامعه ی ِ انسانی ، ظرف ِ دربسته نیست . آزمایشگاه ِ فیزیک و شیمی هم نیست . نمی توان مسائل ِ انسانی را فرمولیزه کرد .
گفتم :
ـ درست می گویید . اما به نظر من انسان ِ ایرانی ، امروز، بیش از هرچیز به یک رستاخیز ِ اخلاقی نیازمند است . باید دوباره خودش را برای ِ خودش تعریف کند .

به سر ِ خیابان ِ ایرانشهر رسیده بودیم . آنقدر گرم ِ گفت و گو بودیم که ماجرای ِ آن سوی ِ خیابان را ندیده بودیم . نبش ِ خیابان، خانه ای آتش گرفته بود . ماموران ِ آتش نشانی در تکاپو بودند تا آتش را خاموش کنند . مردم جمع شده بودند و با هیجان تماشا می کردند . باران گرفته بود . عمه جان گلابتون گفت :
ـ من می روم خانه ی ِ هنرمندان . تو هم می آیی ؟
گفتم :
ـ خیلی ممنون ... من می روم خانه ی ِ بی هنران بلکه شکمی از عزا در آورم .
خنده ای کرد و گفت :
ـ پاک یادم رفته بود که گرسنه ای . بس حرف می زنی .
گفتم :
ِ حرف هایم از سر ِ سیری نبود !
خندیدیم و از هم جدا شدیم .

مسیر را ادامه دادم . لحظه ای برگشتم . آن سوی ِ خیابان را نگاه کردم . آتش نشان ها هنوز نتوانسته بودند آتش را خاموش کنند . صداهای ِ ناهمگون در هم آمیخته بود . رو گرداندم . دوباره به راه افتادم . از جلوی ِ کتابفروشی ِ مرغ ِ آمین گذشتم . باران به شدت می بارید و من در فکر ِ خانه ای بودم که می سوخت .


سرانگشت




۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

قمر در عقرب

قمـــــر در عقــــــرب ؛


با هر دختری آشنا می شوم ( از هشت ساله تا هشتاد و دو ساله ) اولین سوالش این است که : " متولد چه ماهی هستی ؟ " ... بعد سر در تقویم مقدسش فرو می برد و عباراتی چند را زمزمه می کند . جالب این که حتا یک درصد هم امکان ِ خطا نمی دهد … امان از این توضیح المسائل های ِ گیشه ای ـ آسمانی .

بعد از تحریر : در مورد ِ عبارت ِ درون ِ پرانتز لطفاً فکرهای ِ آنچنانی نکنید . من که محمد بن عبدالله نیستم دختر ِ هشت ساله را به خوابگاه ببرم ... نخیر . مطمئن باشید من لیاقت ِ رسول اللهی را ندارم .


سرانگشت

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

شمشیر داموکلس حق مسلم ماست

شمشیر داموکلس ، حق ِ مسلم ماست ؛


امروز آنان که جمهوری اسلامی را عین ِ هویت ، حقیقت و اصالت ِ ایران و ایرانی می انگارند ، انرژی ِ هسته ای را حق ِ مسلم شان می شمارند، همانطور که دیروز جنگ، جنگ تا پیروزی حق مسلم شان بود و پریروز استقلال ـ آزادی ـ جمهوری اسلامی، حق ِ مسلم ترشان .

آنان در کوی و برزن و رسانه و وبلاگ، فریاد ِ " وا ایرانا " سر داده اند و لابد یادشان رفته که تا دیروز، ملی گرایی در شمار " کفر " بود . ملالی نیست . تناقضی هم نیست . وقتی شرایط اقتضا کند وا اسلاما به وا ایرانا قابل ِ تبدیل است . معقولات را رها کنیم ... " واقــدرتـــا " را عشق است .

اما به نظر من تا سرنگونی ِ جمهوری اسلامی تنها حق ِ مسلم "ما" شمشیر داموکلس است . اشتباه نشود . " ما " که می گویم به هیچ وجه مرادم تمام ملت ایران نیست . منظور از ما، یعنی کسانی که ابداً با اسلام سر ِ سازگاری ندارند و این مذهب ِ آدمیت سوز را تحمیلی و ایرانکوب می دانند . منظور از ما، کسانی هستند که آزادی را گرامی تر از بندگی و خنده را عزیز تر از گریه، خیال می کنند ... منظور از ما، آنانند که انسان را بر خدا ترجیح می دهند .

شمشیر داموکلس همان تهدید ِ دائمی و نوشونده ای است که همواره باید بالای ِ سر ِ حکومت های ِ بی پرنسیپ و نظارت ستیز حضور داشته باشد تا رعیت ِ بی تقصیر از حداقل آزادی برخوردار باشند . شمشیر داموکلس آن تیغ ِ آویخته ای است که نزدیک به سه دهه نگذاشته احکام و قوانین ِ اسلام حقیقی به تمامه اجرا شود و ایرانزمین نام حجاز بگیرد ... در چنین شرایطی دیگر مهم نیست که صاحبان ِ شمشیر ، حسن نیت دارند یا سوء نیت . مهم آن بوسه ای است که برق ِ شمشیر بر شاهرگ ِ استبداد ِ مذهبی می زند .


سرانگشت

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

بازدید برای عموم آزاد است

بازدید برای ِ عموم آزاد است .


چه کسی گفته جمهوری ِ اسهالی با جهانی سازی مخالف است ؟ اصلاً مخالف نیست . فقط با تعریف و شیوه ی ِ خودش عمل می کند . یعنی اول در راستای ِ کوچک سازی ِ دولت ، بهره برداری از سرمایه های ِ ایرانزمین را به بخش ِ خصوصی واگذار می کند و بخش خصوصی هم کسی نیست الّا خودش ؛ یعنی همان گرگی که به لباس ِ چوپان در آمده ... بعد از آن که سرمایه ها و منابع ِ کشور را به جیب ِ شخصی ( خصوصی ) سرازیر کرد باید به یک جای ِ امن منتقلش کند . علاوه بر آن لازم است سکه های ِ عهد ِ دقیانوس را با پول ِ رایج که همانا یورو و دلار باشد ، معاوضه نماید. پس رو به سوی ِ جهــــــان می کند . البته برای ِ جلب ِ توجه ِ داخلی و ادامه ی ِ سرگرمی های ِ هواداران بادکنک ِ "حکومت ِ جهانی ِ مهدی ِ موعود" را نیز به هوا می فرستد ؛ هرچند می داند که چیزی در ردیف ِ کشک است . در سال های ِ اول سران ِ جمهوری اسهالی خیال می کردند جهان یعنی کشورهای ِ اسلامی و جهانیان هم یعنی امت ِ اسهالی . اما تضمین های ِ بانکداران ِ کافر همراه با مشاوره های ِ اقتصادی ِ متخصصان ِ بلاد ِ کفر به آنها فهماند که راه ِ قدس لزوماً از کربلا نمی گذرد . می شود به جای ِ کربلا، لندن و تورنتو را هم زیارت کرد . و اخیراً دبی هم به فهرست ِ عتبات ِ عالیات اضافه شده . چه فرقی می کند ؟ قلب ِ زائر باید پاک باشد . " مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه " * . از سوی ِ دیگر کافران هم بیکار نماندند و در جهت ِ جهانی کردن ِ حکومت ِ الله، اقداماتی انجام دادند . مثلاً از طرفی بخشی از امانت های ِ ارزی ِ ایران را صرف ِ روشن نگه داشتن ِ آتش ِ جنگ در فلسطین و لبنان و سایر نقاط ِ جهان کردند و از سوی ِ دیگر شرایطی را مهیا ساختند تا بازرسان ِ جهانی با دوربین و ضبط صوت و آمپلی فایر تا اتاق خواب ِ سید علی گدا پیش بروند . یعنی امروز سوراخ ـ سنبه های ِ سید علی گدا هم جهانی شده . می گویند سید علی گدا بر سر در ِ خود نوشته : ورود برای ِ عموم ِ جهانیان آزاد است ... شاید به همین دلیل باشد که بیست و هفت سال است مدام می گویند جمهوری اسلامی تا دو ماه ِ دیگر می رود و نمی رود ! در آن صورت یکی از پر رونق ترین مراکز توریستی ِ جهان تعطیل می شود !

از من به شما نصیحت اگر خواستید مفهوم ِ غریبی را به اجرا در آورید اول آن را بومی کنید . سعی کنید بدون ِ توجه به تعریف ِ اصلی آن را مطابق ِ میل ِ خودتان تعریف کنید . مطمئن باشید کسی نمی تواند از شما ایراد بگیرد . برای ِ نمونه اگر پزشکی به لوزه بگوید مقعد و به مقعد بگوید لوزه و آنگاه در اتاق ِ عمل، مقعد ِ بیماری را که لوزه اش درد می کرده ، بیرون بیاورد باز هم جراحی ِ لوزه انجام داده دیگر ! ... مگر طبق ِ تعریف ِ خودش چنین نکرده ؟


سرانگشت

* از شیخ بهایی

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

ماجراهای بنده و عمه جان گلابتون 2

ماجراهــــای ِ بنده و عمــــه جــــان گلابتـــون ؛

قسمت دوم : نقشه ی ِ راهنما


شب از نیمه گذشته بود . در خانه، پشت ِ میز نشسته بودم و سرگرم ِ کتاب خواندن بودم . کتری روی ِ گاز داشت برای ِ خودش سوت می زد که ناگهان کلید در قفل چرخید و در باز شد و عمه جان گلابتون چمدان به دست در آستانه ی ِ در هویدا شد . اول عمه جان را برانداز کردم و بعد نگاهی به ساعت انداختم . سه و نیم ِ نصفه شب را نشان می داد . گفتم :
ـ عمه جان، خوشحالم این موقع ِ شب مسیر را درست تشخیص دادید و اشتباهی به خانه ی ِ همسایه نرفتید . چون آن وقت ممکن بود همسایه یِ جوان و تازه دامادم را در حالتی نه چندان رسمی مشاهده کنید !
گفت : در آن صورت خیلی خوشحال می شدم و پیشنهادم را به جای ِ تو با او مطرح می کردم .
گفتم : کدام پیشنهاد ؟ ... بی شرمانه نباشد !

در را بست و آمد تو . کنارم نشست . گونه هایم را بوسید و گفت :
ـ پیشنهاد ِ مسافرت ... پسرجان .
البته من یاد گرفتم از حرف های ِ عمه گلابتون شاخ درنیاورم ، اما شما اگر دلتان خواست تعجب کنید . گفتم :
ـ مسافرت برای ِ مزاج ِ آدمیزاد خوب است اما ممکن است بفرمایید نصفه شبی با کدام وسیله ؟
ـ با ماشین ِ نوح انبان ... پس شوهر ِ " مرحوم " به چه درد می خورد ؟
گفتم : این وقت ِ شب پشت ِ آن قراضه نشستید ؟!

عمه جان گلابتون از جا بلند شد . چمدان ِ سفرش را گوشه ای گذاشت . به آشپزخانه رفت . همان طور که چای ِ خشک را با دارچین مخلوط می کرد گفت :
ـ می خواستم تنها بروم ، دیدم عینک ِ دوربینی ام را فراموش کرده ام ، تصمیم گرفتم بیایم سراغ ِ تو .
ـ پس آمدید عینک تان را بردارید ! ... بسیار خب ... نقشه چی ؟ ... نقشه ی ِ راهنما دارید ؟
در چهارچوب ِ آشپزخانه ایستاده بود و به من نگاه می کرد .
ـ نقشه برای ِ چی ؟
ـ من که نمی دانم شما به کدام نقطه از کشور می خواهید سفر کنید ، احتمالاً تا وقتی هم برسیم مقصدتان را به من نخواهید گفت ، اما شما که مقصد را می دانید، به همراه داشتن ِ نقشه برایتان ضروری است .
به سرعت چند قدم به جلو برداشت و سیخ جلویم ایستاد .
ـ آخر به تو هم می گویند کتابخوان ؟ ... مگر نخوانده ای که هرمان ملویل گفته : " جای های ِ واقعی را هرگز در نقشه نمی آورند . *" ؟
خودم را روی ِ صندلی جا به جا کردم . فهمیدم که عمه جان گلابتون بیش از مسافرت، دلش برای ِ یک بحث ِ داغ تنگ شده . گفتم :
ـ ملویل و " موبی دیک " ش را بسیار دوست دارم، اما فکر می کنید نام های ِ روی ِ نقشه همگی توهم اند ؟
ـ سفسطه نکن . این جمله را دریانوردی گفته که تمام دنیا را زیر ِ پا گذاشته نه آدمی که مثل ِ آدامس همیشه به خانه چسبیده ! " تجربه " به او ثابت کرده که نقشه قابل ِ اعتماد نیست ... تو هم زودتر بلند شو چمدانت را ببند .
گفتم : به نظر ِ من جمله ی ِ ملویل بیش از آن که تجربی باشد حکمی و فلسفی است . احتمالا ً او می خواسته بگوید : ذات ِ واقعی ِ جهان، به صورت ِ تام و اصیل، با تجربه به دست نمی آید و ثبت و ضبط های ِ تجربی ِ هر دوره نسبت به دوره ی ِ بعد ، نقص ِ نسبی دارد .

عمه جان گلابتون عقب گرد کرد . میدان ِ بحث را خالی گذاشت و به آشپزخانه رفت. صدای ِ به هم خوردن ِ استکان ها را از آشپزخانه می شنیدم . حرفم را ادامه دادم :
ـ اما به این معنا نیست که داشتن ِ نقشه بیهوده است و ما نصفه شب در جاده های ِ نامعلوم به راه بیفتیم ... تازه در همان شکل ِ تجربی اش آن حرف مربوط به قرن ِ نوزدهم است و امروز ابزار ِ نقشه برداری و دانش ِ نقشه برداران، یک دنیا دقیق تر و پیشرفته تر شده .
عمه جان گلابتون با دو استکان چای پدیدار شد . آمد و کنار ِ من نشست . سینی ِ چای را رویِ میز گذاشت . لبخند ِ پیروزمندانه ای به لب داشت . گفت :
ـ قرن ِ نوزدهم ِ کدام کشور ؟
ـ آمریکا .
ـ ما از نظر ِ تکنولوژی چند سال از آمریکا عقب تریم ؟
ـ می گویند دویست سال .
ـ الان چه قرنی است ؟
ـ بیست و یکم . دهه ی ِ اول .
ـ پس به حساب ِ خودت نقشه های ِ ما همان نقشه های ِ قرن ِ نوزدهم است ! دهه ی ِ اول !
عمه گلابتون مرا گیر انداخته بود . می دانستم اگر ابزار ِ نقشه برداری را هم خریده باشیم ، آدمش را نداریم . اگر آدمش را هم داشته باشیم دلسوزی و وظیفه شناسی اش را نداریم . خواستم خودم را از تک و تا نیندازم :
ـ می دانید ... تکنولوژی شاخه های ِ مختلف دارد ... معلوم نیست در نقشه برداری هم ... راستش من نگرانم در جاده های ِ مملکت ِ امام ِ زمان راه بیفتیم و مثل ِ صاحبش مفقودالاثر بشویم !
نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت . ادامه دادم :
ـ به نظر ِ شما چه کار باید کرد ؟
ـ وقتی چیز ِ قابل ِ اعتمادی وجود ندارد از غریزه ات پیروی کن ! در یک جاده ی ِ ناشناخته شروع به حرکت می کنیم و سر ِ دوراهی ها هر طرف که غریزه مان حکم کرد می پیچیم .
ـ غریزه ؟
ـ بله
ـ مثل ِ آقای ِ نوح انبان که یک عمر بر اساس ِ غریزه زندگی کرد و دست ِ آخر از اعماق ِ دره سر درآورد ؟!
اسم ِ نوح انبان که آمد عمه گلابتون جا خورد . حبه قندی به دهان گذاشت و چای ِ لب سوز را هورت کشید . با چشمان ِ جوان مانده اش به من زل زد .

ـ اولاً مرگ ِ نوح انبان به این دلیل بود که از غریزه اش پیروی نکرد . او به جای ِ این که در آن لحظه ی ِ خطیر به وصال ِ " خانم ِ مربوطه " فکر کند و از جایش جمب نخورد ، به دنبال ِ مفاهیمی رفت که هیچ شناخت و معرفتی از آنها نداشت . مفاهیمی مثل ِ عشق و وفاداری، نوح انبان را به کشتن داد و چون عشق و وفاداری اش تصنعی بود فاجعه ی ِ مرگش به کمدی بدل شد ... ثانیا ً من از کجا بدانم که او مرده ؟ من که نعشش را ندیدم . در خاکسپاری اش هم نبودم .
گفتم :
ـ اما من ایشان را زیارت کردم . در غسال خانه ی ِ بهشت ِ زهرا . داشت برای ِ مرده شو صحنه های ِ یک فیلم ِ آنچنانی را تعریف می کرد !
ـ پشت ِ سر ِ مُرده حرف نزن . معصیت دارد . هرچند که تو به این حرفها اعتقاد نداری .
استکان ِ چای را برداشتم . یک قلپ خوردم . بدون قند . تلخ بود .
ـ شما هم اعتقاد ندارید . ولی ظاهراً امروزه "این حرفها" آجیل ِ مشکل گشاست . هرکس را می بینی یک بسته پر ِ شالش دارد .
هر دوی ِ استکان ها خالی شده بود . گفتم :
ـ با همه ی ِ این ها غریزه یِ من نمی تواند در شناخت ِ جغرافیا کمکم کند ... پس لطفاً مرا از این مسافرت معاف کنید .
عمه جان گلابتون گفت :
ـ معافیت در کار نیست ... مشکل این است که تمدن، بشر را از غریزه دور کرده و به سوی ِ " آگاهی " برده ... " آگاهی " یی که دستخوش ِ تغییر است . حالا غریزه توهم است یا آگاهی ؟
گفتم : جواب ِ سوال ِ شما را نمی دانم . یعنی گیج شده ام .
عمه جان گلابتون دوباره گفت :
ـ از غریزه ات پیروی کن !
ـ اگر بلد بودم از غریزه ام پیروی کنم ، ساعت ِ چهار ِ صبح پشت ِ میز ِ مطالعه چه کار می کردم ؟!
ـ حق با توست ... آدم ِ بی هنری هستی . راستش من هم چندان برای ِ سفر عازم و جازم نبودم . گفتم بیایم اینجا تو را امتحانکی بکنم !
نالیدم :
ـ پس یعنی ...
عمه جان گلابتون زد زیر ِ آواز :
ـ " تموم ِ این حرفا بهانه اس ! "


سرانگشت

* موبی دیک / هرمان ملویل / ترجمه پرویز داریوش / چ پنجم / ص 60














۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۵, جمعه

ماجراهای بنده و عمه جان گلابتون 1

ماجراهـــای ِ بنـده و عمـــه جــــان گُلابتـــون ؛

قسمت اول : عمه جان وارد می شود !


اگر شما هم در خانه ای به تنهایی زندگی می کردید تا از خشم و هیاهوی ِ دیگران در امان بمانید ، اگر شما هم روی تلفن تان شماره گیر نصب می کردید تا نود در صد ِ زنگ ها را بی پاسخ بگذارید ، اگر شما هم دلتان برای ِ یک نخودچی خواب ِ بعدازظهر لک می زد و اگر شما هم مهمان هایتان را قبل از باز کردن ِ در ،از پشت ِ پنجره حسابی وَرانداز می کردید، آن وقت ارزش و اهمیت ِ عمه ای را که ناگهان بر خانه و زندگی تان فرود می آید بهتر متوجه می شدید .

آری ! ... عمه جان گلابتون ِ من ، چنین جُللَتی است . هیچ دری به رویش بسته نمی ماند . قفل و کلید که سهل است، دزدگیر ِ لیزری هم جلودارش نیست . از قوانین ِ فیزیک عبور کرده و مفاهیم ِ مندرسی مثل ِ خلوت ِ خصوصی و حقوق ِ دیگری، برایش کاملاً بی معناست . مثل ِ اسکندر ، فاتح است و مثل ِ ژولیوس سزار ، قاطع . البته با یک تفاوت ِ ظریف . آن نامداران با نیزه و سپر و پولاد ِ آبدیده دروازه ها را می گشودند و وارد می شدند اما عمه جان گلابتون با یک سنجاق سر ِ کوچک درها را باز می کند و فاتح می شود . یک سنجاق ِ صد تومانی برای ِ همه ی ِ درها . در ِ حیاط ، در ِ ورودی ِ ساختمان ، در ِ اتاق ، در ِ کمد ، در ِ انباری ، در ِ گاو صندوق و ... . فقط باید با کمک ِ دندان ، تغییری در شکل و تعداد ِ دندانه های ِ گیره ایجاد کرد . در آن صورت سنجاق ِ سحر آمیز علاوه بر در ِ خانه ی ِ شما، در ِ خانه ی ِ همسایه را هم باز می کند ! خب در چنین مواقعی چه باید کرد ؟ معلوم است . باید یک کلید ِ یدکی ساخت و دو دستی تقدیم ِ عمه جان کرد . آخر آدم که تا ابد نمی تواند شرمنده ی ِ همسایگانش باشد !

کاش دردسر ها با تقدیم ِ کلید تمام می شد . کابوس این است که توی ِ خانه خوابیده باشی و ناگهان صدای ِ آژیر ِ ممتد همراه با چیزی شبیه به ضربه های ِ پتک در مغزت بپیچد . هراسان ، لباس پوشیده و نپوشیده، دم ِ در بروی و ببینی عمه جان گلابتون یک دستش را روی ِ زنگ گذاشته و با دست ِ دیگرش بی وقفه به در می کوبد . آشفته حال در را باز کنی و از عمه ی ِ فراموشکار بشنوی که یادش رفته سنجاق و کلید ِ اهدایی را با خودش بیاورد و تو در نهایت ِ عجز خواهش کنی از این به بعد لااقل سنجاق را فراموش نکند .

بله ... عمه جان گلابتون در بین ِ عمه های ِ دنیا اتفاق ِ نادری است . از این که وقت و بی وقت برادرزاده اش را سرافراز می کند نتیجه نگیرید که بیکار است . نخیر . خانه اش در همسایگی ِ خانه ی ِ من است ، گیرم با چند خیابان فاصله . شوهرش آقای ِ " نوح انبان " سه سال است که فوت شده و عمر ِ نداشته اش را به دوستان داده . آن هم چه دوستان ِ نیکو منظری ! خدمتتان عرض کنم که آقای ِ نوح انبان، شوهر ِ عمه گلابتون ، برخلاف ِ اسم ِ پرطمطراقش از دار ِ دنیا تنها یک قلب ِ عاشق پیشه داشت و یک بند ِ شلوار ِ شُل ! هرجا صنمی را می دید فوراً غش و ضعف می کرد و عدل روی ِ ران های ِ او از حال می رفت . عمه جان گلابتون از موقعیت شناسی ِ شوهرش در رنج ِ بسیار بود و آقای ِ نوح انبان روز به روز موقعیت شناس تر می شد . حتا این موقعیت شناسی را در لحظه ی ِ مرگ هم از دست نداد . در مورد ِ مرگ آقای ِ نوح انبان، روایات متعدد است . ابتدا مدتی ناپدید بود و بعد خبر ِ مرگش رسید . برخی می گفتند سر ِ سجاده و در حالت ِ توبه و انابه و اعتکاف از دنیا رفته ؛ بعضی قسم می خوردند او را در خانه ی ِ سالمندان ِ کهریزک دیده اند و نتیجه می گرفتند که عمه گلابتون ِ ظالم، شوهرش را در واپسین روزها نقره داغ کرده ؛ برخی هم می گفتند هنگام ِ نذری بردن برای ِ مجنون های ِ امین آباد قلب ِ نازکش از تپش ایستاده و فوت کرده . خلاصه ما مدت ها بین ِ سجاده و کهریزک و امین آباد سرگردان بودیم تا کاشف به عمل آمد هیچ کدام از روایات درست نیست و آقای ِ نوح انبان در کوهستان به تیز ِ غیب گرفتار شده . آن هم در یک حالت ِ بسیار رمانتیک . ماجرا این طور بوده که حضرت ِ ایشان با یک خانم ِ آلامُد قرار می گذارند و به کوه می روند . نزدیکی های ِ قله باد می زند و شال گردن ِ خانم را می اندازد . آقای ِ نوح انبان هم برای ِ آن که منتهای ِ عشق و وفاداری ِ خود را به خانم ِ مربوطه ثابت کند به دنبال ِ شال گردن تا ته ِ دره پایین می رود ! ... عمه جان گلابتون ناگزیر شد مراسم ِ سوم و هفتم ِ شوهرش را در اداره ی ِ آگاهی برگزار کند .

در طول ِ سال های ِ شوهرداری، عمه گلابتون انتقامش را نه از آقای ِ نوح انبان بلکه از کتابخانه ی ِ او گرفت . راستش آقای ِ نوح انبان به رنگ های ِ شاد و با نشاط خیلی علاقه داشت . برای ِ همین سرتاسر ِ اتاق ِ خودش را قفسه بندی کرده بود و کتاب های ِ خوش طرح و رنگ چیده بود . گاه نیز یکی ـ دو مجلد برمی داشت ، با جوهر ِ سبز امضا می کرد و به حضور ِتازه ترین دلبر ِ فتان پیشکش می فرستاد . اما بشنوید از عمه جان گلابتون . او بعد از آن که چند بار مطابق ِ آیه ی ِ شریفه ی ِ " دیگی که برای ِ من نمی جوشه ، کله ی ِ سگ توش بجوشه " تصمیم گرفت شوهرش را مقطوع النسل کند و ناکام ماند، به درون ِ کتابخانه خزید و از حرص ِ دلش تمام ِ کتاب های ِ آقای ِ نوح انبان را از سر تا ته خواند . از رهگذر ِ مطالعات ِ شبانه روزی عمه گلابتون توانست به اطلاعات و استنباط های ِ عجیب و غریبی دست پیدا کند . اما بعد از آن که شوهرش از شوق ِ دیدار ِ حوریان ِ بهشتی ، دار ِ فانی را وداع گفت و در باغ ِ جنان رحل ِ اقامت انداخت ، عمه گلابتون هم کتاب خواندن را کنار گذاشت و مشغول ِ دید و بازدید و گشت و گذار شد . با این همه امروز عمه جان گلابتون پیرزنی است تراشیده که تنها چشم هایش جوان مانده . اگر سعدی علیه الرحمه زنده بود لابد می گفت : هنوز نگران است که شویش با دگران است .

عمه گلابتون همیشه بر یک پایه نیست . گاه بعد از ورود به خانه با دو بوسه گونه های ِ مرا متبرک می کند ، کیف ِ پول ِ پوست ماری اش را گوشه ای می گذارد و زمین و زمان را به باد ِ انتقاد می گیرد . گاه نیز در حزن و سکوت ، تنها یک چای می نوشد و می رود . آن هم بدون ِ خداحافظی . اما در هر صورت جلوی ِ آمدنش را کسی نمی تواند بگیرد . بنابراین به نظر ِ شما بهتر نیست در عنوان ِ این یادداشت تجدید نظر کنیم ؟ " عمه جان وارد می شود " ؟ . واضح است که وارد می شود . مگر می توان سدّ راهش شد ؟!


سرانگشت