۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

مرگ و پنگوئن: تبعید به سرزمین یخبندان


«مرگ و پنگوئن» رمانی اوکراینی است نوشته ی آندری کورکف. این کتاب، داستان نویسنده ی جوانی را حکایت می‌کند که در اثر فقر و بیکاری، در آغاز، نا آگاهانه و در ادامه آگاهانه از طریق نوشتن یادبودنامه‌ها با یکی از روزنامه های جناحی ِ اوکراین همکاری می کند؛ روزنامه‌ای متعلق به یک جناح سیاسی که برای بسط قدرت و ثروت خود از هیچ جنایتی از جمله کشتن و سر به نیست کردن رقیبان رویگردان نیست. یادنامه ها درباره ی زندگی به اصطلاح آلوده ی اشخاصی نوشته می‌شود که قرار است توسط قدرتمندان ِ پشت و روی صحنه، حذف فیزیکی شوند. جالب است که این مقالات هنگامی به قلم قهرمان داستان نگاشته می‌شود که قربانی ها هنوز زنده‌اند و از مرگ قریب الوقوعشان اطلاعی ندارند. این نوشته‌ها پس از قتل قربانی ها با امضای «جمعی از دوستان» در روزنامه چاپ می شود.
در اواخر داستان نویسنده که چندی است به حوادث دور و برش مشکوک شده، ضمن پی‌گیری هایش متوجه می‌شود که خود در لیست ترور قرار دارد و یادنامه ی مرگش توسط نویسنده ی جوان دیگری نوشته شده است! او نوشته را به دست می‌آورد و می خواند. نوشته‌ای سراپا جعل و دروغ که نقش او را از حد یک پادو تا سطح رئیس گروه جنایتکاران بالا می برد. در اینجاست که خواننده به بی‌اعتباری یادبودنامه هایی که قهرمان قصه نوشته نیز پی می برد. یادبودنامه هایی که هریک تاریخچه ی زندگی یک انسان بوده‌اند و بر اساس اطلاعات دروغین ِ صاحبان قدرت نوشته شده اند. تحریف تاریخ یا تاریخ تحریف گر!
در پایان نویسنده ی پریشان احوال تن به تبعید می دهد. تبعید به قطب جنوب! جایی که قرار بود پنگوئن خانگی اش را بفرستد.

مرگ و پنگوئن بازگوینده ی زندگی مردمان متوسطی است که بدون آنکه به «بازی بزرگان» راه داده شوند، بازیچه ی دست آنان می شوند. این رمان در سال 1386 توسط شهریار وقفی پور به فارسی برگردانده شده. آندری کورکف وارد دنیای بی رحم مافیای قدرت و ثروت نمی شود، بلکه از طریق پرداختن به جزییات زندگی نویسنده ی جوان، تأثیر جنایات بزرگان را در بر باد رفتن ِ زندگی مردم عادی نشان می دهد. دختر بچه‌ای که پدرش در تصفیه های درون گروهی به قتل می‌رسد به زندگی نویسنده تحمیل می شود. دوستش که پلیس است در نزاعی که هیچ ربطی به او ندارد کشته می شود. معشوقه اش بدون آنکه بداند و بخواهد تبدیل به منبع خبری مردی می‌شود که قرار است مقاله ی ترحیمش را بنویسد. حتا پنگوئن خانگی اش به عنوان نماد سردسته ی مافیا به اجبار در مراسم ترحیم شرکت داده و در نهایت بیمار می شود. قدرتمندان از همه ی داشته های مادی و معنوی او استفاده می‌کنند و در مقابل تنها حق ادامه ی حیات برایش قایل می شوند. حقی که دیری نمی پاید و مهر باطل می خورد، حال چه با قتل در سرزمین مادری و چه با سفر ناگزیر به سرزمین یخبندان.

سر انگشت

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

فوتبال و تفکر، آشپزی و تفکر

نگاهی به تیراژ کم ِ کتاب، میزان مطالعه ی مردم، استقبال از آثار هنری و … نمایانگر رویکرد ایرانیان به مقوله ی معنویت است. اینکه چند درصد از این پدیده ی کم اقبالی، محصول جمهوری اسلامی و چه سهمی نتیجه ی حاکمیت جهانی ِ روزمرگی و چقدر حاصل ذات بشر است، بحث دیگری است و مجالی فراخ می طلبد. اما اگر بخواهیم برای تمایلات بشر امروز دو مظهر رسمی پیدا کنیم باید به دو مقوله ی «فوتبال» و «آشپزی» اشاره کنیم. امروزه عصر حاکمیت آشپزی و فوتبال است. آشپزها و فوتبالیست ها لحظه‌ای بیکار نیستند. برایشان سر و دست می شکنند. ستاره ی بختشان افول نمی کند. قهرمان و الگوی جوان‌ها هستند (به ویژه فوتبالیست ها). بسیاری در حسرت زندگی آنان می سوزند. راحت‌تر از بقیه پول در می‌آورند و بنابراین به معیار قدرت، حقانیت و مقبولیت ِ عصر ما، یعنی پول، نزدیک ترند. حالا متفکران چه باید بکنند؟ فقط باید نق بزنند و فوتبال و آشپزی را دو نماد انحطاط عصر ما به شمار آورند؟ البته که این بخشی از کار است اما نه تمامش. اندیشمندان یا در موضع ایجابی باید طرحی نو دراندازند و نظام ِ بومی ـ جهانی ِ دیگری پایه بریزند (که با توجه به توان آنان و تجربه‌های تاریخی کاری است بس دشوار)، یا اینکه باید درباره ی نسبت‌های «فوتبال و تفکر» و نیز نسبت‌های «آشپزی و تفکر» بیندیشند.


سرانگشت 

۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه

یا رهبر، یا آبدارچی!

(1)
در ایران بدترین کار، رئیس جمهور شدن است. آخر و عاقبت ندارد، حتا به اندازه ی یک آبدارچی. رئیس جمهور هرچه هم بیکاره و بی‌عرضه و بی مسوولیت باشد باز خیر سرش رئیس قوه ی مجریه است. یعنی با کسی که تمام «اجرا» ها به فرمان‌ اوست (رهبر) شریک است؛ گیرم درصد شراکت شان یک به نود و نه باشد.
نگاهی به سرنوشت شش رئیس جمهور ِ تاریخ گذشته ی ِ جمهوری اسلامی (بنی صدر، رجایی، خامنه ای، رفسنجانی، خاتمی، احمدی نژاد) نشان می‌دهد به جز یکی که بر خر ِ مراد پرید و به رهبری رسید، بقیه بعد از تمام شدن دوره ی مسوولیت شان مغضوب و منزوی و در مواردی هیچکاره شدند. پس در جمهوری اسلامی، رئیس جمهور که طبق قانون نفر دوم کشور است پس از سپری شدن دوره اش یا باید جای نفر اول بنشیند یا خودش را برای نزول انواع و اقسام بلاهای ارضی و سماوی آماده کند.
(2)
امروز روحانی رئیس جمهور ایران است. حداکثر هفت سال وقت دارد که هر آتشی می‌خواهد بسوزاند. هرچه دل تنگش می خواهد، بگوید؛ تا آن موقع ولی فقیه کاری به کارش ندارد (چه خامنه ای چه هر کس دیگر، البته به غیر از خمینی ِ بت شکن ِ ساختارشکن!). بعد از آن ولی فقیه چپقش را چاق می کند! مگر اینکه فکری به حال خودش بکند... رئیس جمهوری که رهبر نشود از آبدارچی هم بدبخت‌تر است!
(3)
بیش از شصت سال از درگذشت ژوزف استالین می‌گذرد اما اسرار مرگ او هنوز در پرده ی ابهام است. برخی معتقدند رهبر بعدی شوروی همراه با تعدادی از سران کا گ ب که می‌دانستند بعد از بلند شدن استالین از بستر بیماری نوبت تصفیه ی آن‌ها است، فکری به حال خرابشان کردند.


سرانگشت

۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

مرد عوضی، مردان عوضی

چند دهه پیش کارگردان شهیر، آلفرد هیچکاک، فیلمی می‌سازد به نام مرد عوضی (یا مرد اشتباهی) که طی آن مردی که در کافه ها نوازندگی می‌کند به اشتباه به جای یک گانگستر دستگیر و زندانی می‌شود. این دستگیری زندگی نوازنده ی بی‌گناه و خانواده اش را به سختی دچار تلاطم می کند. بسیاری از منتقدان بر این باورند که مرد عوضی نقدی است بر وضعیت زندگی انسان مدرن. انسان تنهایی که پس از تحقق دولت مدرن از سوی ارکان سازنده و نگهدارنده ی دولت مدرن، تحت نظر قرار می گیرد و مدام کنترل می شود. در نتیجه اندیشه‌ای که قرار بود به آزادی فرد و احترام به فردیت منجر شود به عامل تشویش و زنجیر اسارت انسان مبدل می شود.
این انتقاد به جهان مدرن وارد است. ضمن آنکه از جمله ویژگی‌های مثبت مدرنیته، خود ـ انتقادی است. از آنجا که اندیشه ی مدرن مبنای مقدس ندارد پیوسته می‌تواند خود را بررسی و تصحیح کند؛ از کاستی ها، تاریکی ها، نکات منفی و …. پیراسته شود و رشد کند. اما در باید توجه داشت منتقدان ِ واپس مانده و واپسگرایی نیز هستند که با نقد مدرنیسم می‌خواهند جامعه را به قرون وسطی و عصر تئولوژی ببرند. آن‌ها غالباً طرفدار و مزدوران حکومت های استبدادی و توتالیته هستند. می‌گویند چون مدرنیته آفت هایی با خود دارد پس باید به عصر حکومت های مطلقه بازگشت. (مثل آن است که کسی در زمستان سرما بخورد و بگوید حالا که ویروس ها و برودت فصل باعث بیماری‌ام شده‌، باید کاری کنم که وبا بگیرم تا از شر آن‌ها خلاص شوم!)
مدرنیته ای که غایت مطلوبش، تحقق دولت مدرن است در وضعیت‌هایی استقلال فرد را مخدوش می‌کند اما اولاً این تنها شکل و تنها نتیجه ی مدرنیته نیست و ثانیاً متحجران ِ غالباً مزدور نمی‌توانند با این دستاویز ما را به سوی دوزخ نظام استبدادی و به‌ خصوص هاویه ی خکومت دینی سوق دهند.
اگر در جامعه ی مدرن، هویت یک «فرد» یا یک «شخص» (آنهم به اشتباه) مورد تعرض قرار می گیرد، در جوامع سنتی ـ استبدادی و به ویژه مذهبی، هست و نیست یک «طبقه ی اجتماعی» به چالش گرفته می شود. به عبارت دیگر عده‌ای که یا قدرتمندند یا به قدرت سیاسی وصل هستند، به خودشان اجازه می‌دهند طبقه یا طبقاتی از جامعه را حذف کنند یا حداقل در ترس و وحشت بیندازند.
در جنایت اخیر (اسیدپاشی به روی زنان در اصفهان) شاهد هستیم که هویت یک طبقه ی اجتماعی، یعنی زنانی از طبقه ی متوسط که حجاب اجباری را به طور کامل نپذیرفته اند، احتمالاً از طرف عده‌ای واپس گرای اسلامی مورد هجوم و انکار قرار می گیرد (می گویم احتمالاً چون وجوه پنهان ماجرا هنوز آشکار نشده). هجومی که خواسته ی نهایی اش نابودی آن طبقه است. نه قانونی هست که از افراد این طبقه دفاع کند و نه در گزینش قربانیان معیاری به جز طبقه ی اجتماعی آنان لحاظ می شود.
وقتی ماجرای اسیدپاشی ایدئولوژیک را در قالب نگاه به فردیت افراد بررسی می‌کنیم بسیار وحشتناک تر و فاجعه آمیز تر می شود. شخصی، زنی، انسانی بدون آنکه در حق دیگری بدی کرده باشد، بدون آنکه مرتکب بی قانونی شده باشد، بدون آنکه از جایی خبر داشته باشد، بدون آنکه جرم و گناهی انجام داده باشد، بدون آنکه محاکمه شده باشد، بدون آنکه اخطار یا هشداری دریافت کرده باشد، از خانه بیرون می‌آید و ناگهان با حادثه‌ای روبرو می‌شود که او را از هستی ساقط می کند. بدون آنکه مستوجب و مستحق کیفر باشد با عذابی مواجه می‌شود که در وصف نمی گنجد. عذابی که برای او هیچ توجیهی ندارد. آن زن یا دختر به طور تصادفی انتخاب شده است. بسیاری از هم طبقه هایش ممکن بود به جای او مجروح شوند. دلیل چنین انتخاب هولناکی این بوده که آن زن یکی از افراد ِ طبقه ای اجتماعی بوده که حاکمیت سیاسی آن را خوش نداشته است!
اگر نتیجه ی جامعه های مدرن، مرد عوضی یا اشتباهی است (به معنای مرد بی گناهی که مجازات می شود) نتیجه ی جوامع سنتی مردان و زنان عوضی و اشتباهی است.


سرانگشت

۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

اس اس بوَد مخفف ِ اسلام با اسید

در پیوند با اسید پاشی ِ اسلامی به روی زنان و دختران ایران:


اسلام، شریعت ِ حدید است حدید
پابند ِ خشونتی شدید است شدید
محصول ِ چنین توحش ِ بی مرزی
البته که شیشه ی اسید است اسید
* * *
در واژه نامه‌ها به تأمل چو بنگرید
شاید که واژه‌ای بدهد معنی ِ جدید
از واژه‌ها لباس کنایت در آورید
اس اس بوَد مخفف ِ اسلام با اسید
* * *
آیین حنیف کار او مختل کرد
هرکس که ادای کاذب و مهمل کرد
چون مشکل اسلام بُوَد «زیبایی»
در ظرف اسید مشکلش را حل کرد


سرانگشت

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

پایان ِ دو دوزه بازی

از کتاب‌های خوبی که سال‌ها پیش خواندم «روشنفکران و عالیجنابان خاکستری» نوشته ی ویتالی شنتالینسکی بود. این کتاب درباره ی زندگی نویسندگان و اندیشمندان روس در دوره ی حکومت شوروی و رابطه ی پر راز و رمز و وحشتناک آنان با یکدیگر، جامعه، جهان و کا. گ . ب (پلیس مخفی شوروی) است. اگر روشنفکران و عالیجنابان خاکستری را بخوانید می‌بینید که در جوامع دیکتاتوری که سازمان اطلاعات و پلیس مخفی همه چیز را زیر ذره‌بین دارد، از جمله بزرگترین دشمنان نویسندگان و روشنفکران، همکاران نویسنده و روشن‌فکر آنان هستند؛ چگونه؟
نیروهای اطلاعاتی و امنیتی در بازی‌های رذیلانه و پلید از نخبگان علیه یکدیگر استفاده می کنند. آنان را به جان هم می‌اندازند و از آب گل آلود ماهی می گیرند. تعدادی انسان حساس، فهمیده و فکور را تبدیل به خبرچینانی فرومایه و بی‌شرف می کنند. از حسادت ها، تنگ نظری ها، دلخوری ها، رقابت ها، سوءتفاهم ها و … بین هنرمندان سود می‌برند تا آنان را ذلیل و منزوی و بیمار و اخته و نابود کنند. سرگذشت ایساک بابل، میخاییل بولگاکف و شمار دیگری از نویسندگان و اندیشمندان روسیه گویای همین وضعیت است. ناگفته نماند که همیشه تعدادی هنرمند نفوذی و خود فروخته نیز هستند که روند تخریب را برای دیکتاتورها تسهیل می کنند.
وقتی در سال 1370 ابراهیم حاتمی کیا فیلم وصل نیکان را ساخت برخی بر این عقیده بودند که حاتمی کیا فیلمسازی دولتی و به فرموده است. منتقدان نظام اسلامی می‌گفتند وصل نیکان در پاسخ به عروسی خوبان (محسن مخملباف) ساخته شده و این فیلم عملاً دندان غروچه ی حاتمی کیای جویای نام به مخملباف ِ اسم و رسم دار است. این فضا پس از ساخته شدن دیگر آثار حاتمی کیا از جمله بوی پیرهن یوسف، از کرخه تا راین، روبان قرمز، ارتفاع پست و … کمرنگ شد و اتفاقاً بسیاری از کسانی که آثار حاتمی کیا را تحویل گرفتند متعلق به طیف ناخودی ها (!) بودند. آنان خوشحال بودند که فیلمسازی انقلابی بخشی از غصه‌ها و شکایت های آنان را در آثارش منعکس می کند. حاتمی کیا سعی می‌کرد کمتر به پر و پای روشنفکران غیر وابسته بپیچد، هنردوستان هم او را شخصیتی (تا حدی) مستقل می انگاشتند (هرچند طعنه ی او به عباس کیارستمی در فیلم آژانس شیشه‌ای برخی را آزرده کرد). منتقدانش می‌گفتند او سردار سپاه است و اگر جویده جویده انتقادکی می‌کند اولاً اساسی نیست و ثانیاً مصونیت دارد که صد البته مزد پالوده خوری هایش با خامنه ای و سران نظام است.
حاتمی کیا که عادت دارد در مورد اکثر مسایل کشور خود را وسط بیندارد و اعلام موضع کند، پس از وقایع 88 سکوت را بر اظهار نظر ترجیح داد علی‌رغم خواسته‌های مکرر معترضان مبنی بر اعلام موضع و بیان حقیقت، مسوولیتی احساس نکرد و در پستو خانه ی مصلحت پنهان شد.
این‌ها همه گذشت تا اینکه جناب حاتمی کیا چندی پیش تصمیم گرفت دست از دو دوزه بازی بردارد و نشان دهد که واقعاً از زیر عبای چه کسانی بیرون آمده است. یا رومی ِ روم، یا زنگی ِ زنگ! حاتمی کیا در یک برنامه ی تلویزیونی صراحتاً به کیانوش عیاری حمله کرد و فیلم «آبادانی ها»ی او را متهم کردن ِ نظام اسلامی به فاشیسم دانست و همچنین رخشان بنی اعتماد، اصغر فرهادی و عباس کیارستمی را به شدت مورد انتقاد قرار داد.
من شخصاً از این اعلام موضع خوشحالم و این کشف حجاب را به ابراهیم حاتمی کیا تبریک می گویم. زیرا حاتمی کیا نشان داد که از دو دوزه بازی و توامان خواستن ِ خدا و خرما خسته شده و بیش از این حاضر نیست خودش و دیگران را گول بزند. نشان داد از آثار، شخصیت و نگاه ِ هنرمندان ِ منتقد نظام نفرت دارد و دلش نمی‌خواهد به نادرست مورد ِ اعتماد ِ همکاران ِ غیر ولایی اش قرار بگیرد ـ حالا اگر بعضی دوست دارند همچنان گول بخورند، بگذار بخورند! این نقاب افکنی علتش هرچه باشد (مسایل شخصی یا اعتقادی) جای تحسین و تشکر دارد. دست اندرکاران سینِما مواظب باشند پرشان به پر ایشان نگیرد وگرنه بعد از یکی از جلسات پالوده خوری ممکن است سرنوشت برخی اندیشمندان شوروی را پیدا کنند.


سرانگشت    

۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

مهاجرت

(1)
«مهاجرت» پدیده ی غریبی است. هم خفته ترین و سرکوب شده ترین احساس‌ها و توانایی‌های مثبت انسان را فعال می‌کند و هم ویران گر ترین و خبث آلودترین نیروهای بشر را به کار می اندازد. در مورد ظهور داعش نیز اگرچه علت‌ها بسیارند و صحبت‌ها پرشمار اما نمی‌توان نقش مهاجرت را نادیده گرفت. به ویژه وقتی آمارها نشان می‌دهد شمار زیادی از افراد این گروه از اروپا، آمریکا، استرالیا و به اصطلاح غرب فرهنگی عازم عضویت در داعش شدند. برخی از آنان فرزندان مهاجران آفریقایی و عربی هستند که سی چهل سال پیش به امید زندگی بهتر راهی اروپا شده اند و در آن کشورها یا تمام و کمال از سوی جامعه پذیرفته نشده‌ یا پذیرفته شده اند و نتوانسته اند خود را با معیارهای جامعه سازگار کنند. بی ارتباطی با سنت ِ وطن جدید، آنان را به دشمنان آن سرزمین ها بدل کرده است. این نشان می‌دهد که معضل بی وطنی با در دست داشتن یک برگه ی شهروندی حل نمی شود.
اگر به تاریخ نگاه کنیم متوجه می‌شویم ظهور مافیا هم با مهاجرت ایتالیایی ها به آمریکا نسبت مستقیم دارد. همچنین ایجاد گروه‌های تبه کار چینی و تشکیل محله های چینی‌ در آمریکا از مهاجرت مردمان چین به ینگه دنیا نشأت گرفت.
اغلب ایرانیان با مهاجرت به غرب بیشتر به دنبال پیشرفت و سربلندی بودند و به اصطلاح کوشیدند توانایی‌های مثبت خود را بیدار و احیا کنند اما در کوچ به شرق بدشان نیامد مثلاً در ژاپن گنگ های قاچاق و تبه کاری تشکیل دهند.


(2)
سال‌ها پیش پیرزنی برایم تعریف کرد که دیدن فیلم «پرستوها به لانه باز می گردند» (ساخته ی مجید محسنی) او را دگرگون کرده و زندگی‌اش را تغییر داده است. اگر حافظه یاری کند فیلم درباره ی مرد جوانی است که به اروپا مهاجرت می‌کند تا پزشکی بخواند. پدر از او می‌خواهد پس از اتمام تحصیلاتش به میهن بازگردد. جوان بارها خواسته ی پدر را رد می‌کند تا اینکه پدر مشتی از خاک وطن را برای او می‌فرستد و پرستوی مهاجر را به لانه بازمی گرداند.


یاد مجید محسنی گرامی، اما بازگشت مهاجران به موطن همیشه هم آنقدر که او تصویر کرده رمانتیک و شاعرانه نیست؛ گاهی به جای پرستوها، کروکودیل ها به خانه بازمی گردند!


سرانگشت

۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

و داعش بر وزن جاکش

و «داعش» بر وزن «جاکش» قبیله‌ای است اسلامیان را که خوراک آنها خوئک و مغز و دنبلان کفار باشد. همچو رسول مکرم، قطاع الطریقند و در ذبح اسلامی صاحب رأی و دقیقند. از مولانا ابودلدل موصلی (حفظ الله تعالی) روایت است که داعشیان اولاد خلف ابراهیم سلام الله علیه اند و جمله را خلیل الله سر بریدن تعلیم فرموده است. ایضاً نقل است که شیخ ابوعثمان بصری (رضی الله عنه) داعش را در کار دین مصطفی کاهل می‌دانست و در اجرای احکام شرع، متساهل. می‌فرمود اگر این طایفه جانب شرع اقدس فرو نمی گذاشتند و به سنت رسول (صلی الله علیه و آله) و خلفای راشدین (رضوان الله تعالی علیهم) بی تنازل عمل می کردند، منکوب کافران نمی شدند و مستوجب قهر الاهی نمی گشتند. باریتعالی آن هنگام روی از آنان برتافت و ایام نصرت آن روز ایشان را منقضی گشت که به جهاز کفار مجهز شدند و آلات حرب از ملحدان ستاندند و در عوض سیف الاسلام به سیف الشیطان متکی شدند ـ الله اعلم.


سرانگشت 

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

سیمین



یک دریچه آزادی باز شد به زندانش!*

 * این مصرع اشاره به غزلی است که پس از انقلاب اسلامی (سال 1371) روزی سیمین بهبهانی نازنین سرود: 
یک دریچه آزادی باز کن به زندانم
یک سبو پر از شادی خرج کن که مهمانم

۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

آخوند: تابوت علم و خمره ی نصیحت


گویند که مس، زر نگردد
«یارب نظر تو برنگردد»
امّید که هرچه شیخ و آخوند
آنسان برود که برنگردد!
* * *
خلق را خنگ و مرخّص می‌کنند
حُمق را چاق و مشخّص می‌کنند
چشمه ی خورشید را هم بی گمان
زیر لبّاده ملوّث می‌کنند
* * *
اهل خرافه ای به من ِ بی‌کمال گفت:
آخوند هر مقام که خواهی تو، حائز است
گفتم چو بر اریکه ی «خون» حکم می‌کند
البته حائزی است که بیچاره حائض است
* * *

آخوند هر کلام که گوید شریعت است
تابوت علم و خُمره ی پند و نصیحت است
چون خطبه اش ز جان شنوی، درک می‌کنی
اسلام، دین کشتن و دین غنیمت است


سرانگشت

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

تهران: مخلوط ِ همگن!

در اتوبان صدر گیر افتاده بودم. ترافیک، وحشتناک بود و بزرگراه قفل شده بود. پیش رو تا چشم کار می کرد سواری بود که مثل خط زنجیر یا چه می دانم به قول شاعر «سلسله ی موی دوست» پیچ و تاب می خورد و «حلقه ی دام بلا» می شد. دام بلایی که رهایی از آن به این سادگی ها میسر نبود. وقت را می خورد و اعصاب را می سایید. صبر ایوب و طاقت سامسون می طلبید. یک بار هم
دو سه ساعت در خیابان دولت گرفتار راه بندان شدم. جای دشمنتان سبز، چلانده شدم تا به خانه رسیدم.

این دو واقعه و البته چند واقعه ی مشابه، به خصوص در روزهای تعطیل و ایام خاص مثل شب یلدا، چهارشنبه سوری و … باعث شد به این نتیجه برسم که این تهران، آن تهرانی نیست که بیست ـ سی سال قبل می شناختم. البته هیچ چیز ِ بیست سال قبل، همان چیز ِ امروز نیست، تهران که جای خود دارد. اما انگار آدم باید با صخره ای برخورد کند تا قاطعیت حضورش را دریابد وگرنه هرچه برایش از سختی سنگ و عظمت صخره بگویند، ماهیت آن را عمیقا نمی فهمد و درک نمی کند.

تهران امروز، تهران بیست، سی سال پیش نیست. آن موقع، به خصوص در سال های جنگ ایران و عراق، تهران بافت دیگری داشت. بین شمال شهر و جنوب شهر یک جهان فاصله بود. «یک جهان» که می گویم، اغراق نمی کنم. هرچه زیبایی و رفاه و آسایش و فرهنگ بود متعلق به شمال شهر بود و هرچه ادبار و بدبختی و فحش و زد و خورد بود از آن جنوب شهر. خانه های فزرتی، ترافیک، دود، فاضلاب، فقر، اعتیاد، نبود امکانات رفاهی و فرهنگی، معماری های زشت و ناهنجار، شهرسازی بی سلیقه و سردستی، و ... یکجا به جنوب تهران تعلق داشت. (بخشی از این معماری نازیبا به قبل از انقلاب مربوط است؛ مثل (به قول آیدین آغداشلو) معماری ساختمان پلاسکو در مرکز شهر، چهارراه استانبول) اما امروزه وضع به گونه ای دیگر است. همه ی شهر تقریبا یکجور و شبیه به هم شده؛ یک کاسه شده. با این توضیح که شمال شهر بدتر و جنوب شهر بهتر از قدیم است. به گفته ی دیگر: جنوب تهران زیبا شده اما به قیمت قربانی شدن شمال تهران. اگر جنوب شهر، خوب می‌شد و به همان نسبت (حتا با آهنگ کندتر) شمال شهر هم بهتر می شد، جای تحسین داشت. از میان برداشتن فاصله ی طبقاتی بود که دستکم برای من مطلوب است. اما یکسان شدن (تقریبی) چهره ی تهران ظرف بیست و اندی سال اخیر و تبدیل آن به مخلوطی همگن، بی گمان دلایل بسیاری دارد که برخی از آن ها به نظر من بدین قرار است:
1
ـ شهردار شدن کرباسچی (یکی دو سال بعد از اتمام جنگ) نقطه ی تحول مهمی در تغییر چهره ی تهران بود. کرباسچی و یارانش در شهرداری تهران کارهای مهمی انجام دادند که برخی از آنها مثبت و برخی منفی بود. از کارهای مثبت شهردار، ساختن فرهنگسرا در نقاط مختلف تهران، به ویژه در جنوب شهر بود (به یاد آوریم تعطیل کشتارگاه تهران و ساخته شدن فرهنگسرای بهمن را بر ویرانه
های کشتارگاه). ساخته شدن فرهنگسراها و بوستان ها، فضای جنوب شهر را عوض کرد و جنوب تهران را از مکانی ایزوله و بیغوله که مختص معتادها و موادفروش ها ولات و لوت ها بود، به جایی تبدیل کرد که می توان در آن تئاتر و موسیقی و جشنواره های هنری و فرهنگی برپا داشت و از جای جای شهر تماشاگر و مهمان جلب و جذب کرد. تماس فرهنگی مردمان پایین شهر و بالای شهر در تلطیف فضای جنوب تهران بسیار موثر بود.
2
ـ در سال های جنگ و پیش از آن، بین پارک ها و خیابان های تهران، نرده ای حایل بود. به عبارت دیگر نرده ای آهنی فضای سبز را از خیابان جدا می کرد. کرباسچی میله ها را برداشت، سبزی و طراوت را وارد فضای شهری کرد و بدین ترتیب کمک زیادی به زیبایی جنوب شهر کرد که به طور طبیعی از فضای سبز کم بهره بود (چون شمال تهران به خودی خود، و تا پیش از هجوم حضرات برج ساز، باغ و درخت زیاد داشت و سرسبز بود)
3
ـ فروش تراکم در دوران کرباسچی ضربه‌ای اساسی به شمال تهران زد آن وقت ها شمال شهر اینهمه شلوغ و پر ازدحام و آلوده نبود. خلوت بود و زیبا و تمیز و سرسبز. به ندرت در آن دچار ترافیک می شدید. خانه ها بزرگ بود. یک طبقه یا حداکثر دو طبقه. در خانه ای هزار متری، دو تا پنج نفر زندگی می کردند که تازه آنها هم نصف سال خارج از کشور بودند. فروش تراکم در اوایل دهه ی هفتاد آسیب مهلکی به شمال تهران زد. دستور اکید رئیس جمهور وقت، رفسنجانی، مبنی بر لزوم «خودگردانی ِ» تمام سازمان ها و وزارتخانه ها و استقلال مالی آن‌ها از دولت منجر به این شد که کسب درآمد به هر وسیله ی ممکن در شهرداری حرف اول را بزند و بلند مرتبه سازی در شمال شهر رشدی سرسام آور پیدا کند. باغ‌ها خشکانده شود، زمین‌ها تغییر کاربری دهد، درخت‌ها بریده شود، برج ها بالا رود و جمعیت به شمال شهر سرازیر شود (توجه به نکته ی «تراکم فروشی» را وامدار اشاره و تذکر دوست عزیزم، خلبان کور، هستم).
4 ـ حکومت اسلامی از اول انقلاب شروع به مصادره ی اموال ثروتمندانی کرد که به خیال خودش با رژیم شاهنشاهی سر و سری داشتند. بسیاری از خانه‌های «طاغوتی» را به رایگان یا ثمن بخس به مستضعفین ِ طرفدار انقلاب واگذار کردند. بدین ترتیب کسانی با فرهنگ کوخ نشینی، ساکن شمال شهر تهران شدند و یکدستی اش را به هم زدند. عدم تجانس فرهنگی از آغاز انقلاب اندک اندک در شمال تهران دیده شد و از دهه ی هفتاد اوج گرفت. از طرف دیگر سازمان های حکومتی و سیاسی ـ نظامی چون سپاه پاسداران اقدام به ساختن شهرک هایی برای کارمندانشان در شمال تهران کردند (نمونه اش شهرک هایی که مابین میدان نوبنیاد و نیاوران ساخته شده) اینگونه بود که پابرهنگان دیروز و چکمه پوشان امروز، همسایه ی کاخ نشینان شدند.
5 ـ رانت خواری و مناسبات فاسد اقتصادی بعد از انقلاب باعث پدید آمدن طبقه ی نوکیسه ای شد که یا اهل تهران نبودند یا حاشیه نشین بودند و راهی به شمال شهر نداشتند (باستانی پاریزی در مقاله‌ای انقلاب 57 را انقلاب حاشیه نشینان نامیده). آنان از اطراف و اکناف به تهران سرازیر شدند و به علت ثروت بی حد و حصر و باد آورده در شمال شهر جا خوش کردند. آدم‌های بافرهنگ (از قبیل نویسندگان، متفکران، هنرمندان و …) به علت فقر روز افزون به جنوب، مرکز، حاشیه، شرق و غرب تهران رانده شده اند. امروزه فرهنگ اهالی شمال تهران، گاه به فرهنگ لمپن ها پهلو می زند، با این توضیح که برخورداری از «پول» آنان را متکبرتر و گستاخ‌تر کرده.
6 ـ مترو، ماهیت تهران را عوض کرده است. کسانی که در تهران ِ بی مترو زندگی نکرده اند، این مساله را متوجه نمی شوند. قبلا، یعنی همان بیست ـ سی سال پیش جا به جایی از جنوب به شمال تهران خودش یک مسافرت سخت و وقت گیر بود که خیلی مواقع، یک روز تعطیل را پر می کرد. از مکان های مورد علاقه ی بچه‌های جنوب تهران و شهر ری ،« پارک ملت» در ولی عصر بالا بود. برای رسیدن به پارک ملت، باید اتوبوس دو طبقه سوار می شدید و با سرعت لاک پشت در راه بندان حرکت می‌کردید و بعد از چهار، پنج ساعت به پارک می رسیدید. اما امروز ظرف یک ساعت مترو مسیر شهر ری تا تجریش را طی می کند. می‌توانید از هرکجا دست دوست دخترتان را بگیرید، با هزار تومن، به تجریش بیایید، سر پل، یک فال گردو و دوتا بستنی اکبر مشتی بخورید و به خانه برگردید.

برای امتحان هم که شده یک بار ساعتی وقت بگذارید و به تیپ و قیافه و رفتار آدم‌هایی که در میدان تجریش گردش می‌کنند، نگاه کنید. لحظه‌ای گیج می‌شوید و با خود فکر می‌کنید که شاید اینجا میدان شوش سابق است و شما اشتباه آمده اید!

سرانگشت

۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

پاسخ به یک پرسش خیلی خیلی قدیمی



خیام نیشابوری در قرن پنجم :
من در عجبم ز می فروشان کایشان
به زانچه فروشند چه خواهند خرید؟
.
.
.
سرانگشت:
خیام! اگر پیاله را برداری
دیگر نکنی سؤال بیجا، آری!

۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه

قدمت و اعتبار

اوایل انقلاب، یکی دو سال اول، بعد از اینکه جمهوری اسلامی رو در روی ملت قرار گرفت و یکی ـ یکی سرکوب احزاب و جمعیت ها را آغاز کرد، شماری از مردم از حکومت برگشتند و از آن بیزار شدند. این روگردانی بعد از سی و پنج سال هنوز ادامه دارد، یعنی اکنون هم اقشاری از ملت، چشم دیدن حکومت اسلامی را ندارند و دلشان حسابی از دستش پر است؛ فقط به نظر من بین این دلخوری و آن دل پُری ماهیتاً تفاوت وجود دارد. آن موقع مردم جمهوری اسلامی را جدی نمی گرفتند؛ از سر تحقیر با آن برخورد می کردند؛ ضعیف و نامعتبر و موقتی می دانستندش. خلاصه اینکه آدم حسابش نمی‌کردند و این از لحن و اظهار نظرها و جوک هایشان پیدا بود. اما امروز مخالفان نظام آن را رژیمی سفاک و بی رحم و بیدادگر و (متاسفانه) پایدار می شمارند. امروز نوع نگاه ملت به حکومت، اکثراً یا مسالمت جو و تسلیم شده است یا به شدت خشمگین و کلافه. از طنز و ریشخند جاری در نگاه قدیم، کمتر می‌توان نشانه ای دید. آن موقع هرچند شدت خشونت خیلی بیشتر از حالا بود اما به همان نسبت جدی نگرفتن حکومت هم قوی‌تر از امروز بود.
داشتم به چرایی این مساله فکر می‌کردم که ناگهان صحنه ای از فیلم محبوبم، محله ی چینی ها، به یادم آمد. (اگر فیلم را دیده‌اید اولین ملاقات کارآگاه گیتس و نوح کراس را به یاد آورید)
در صحنه ای از فیلم موقعی که کارآگاه (جک نیکلسن) دلیل احترام و اعتبار کراس را از او می پرسد، نوح کراس (جان هیوستن) پاسخ می دهد:
ـ آقای گیتس، من پیرم!... سیاستمدارها، ساختمان‌های زشت و فاحشه ها هم اگر مثل من سال‌ها دوام بیاورند، محترم و معتبر می شوند.
این جواب ظاهراً کارآگاه گیتس را قانع می کند!
جمهوری اسلامی حالا دیگر بچه نیست و دارد به چهل سالگی نزدیک می شود. بنابراین از آنجا که قدمت پیدا کرده و سالها دوام آورده دارای اعتبار شده است. اعتباری از جنس اعتبار فاحشه های پیر و ساختمان‌های زشت ِ قدیمی.


سرانگشت