۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

بره های ِ گرگ خوانده

یکی از مهمترین عامل هایی که باعث شده تا تبهکاران بیشتر ِ وقت ها در کارهایشان پیروز باشند و بازارشان رونق ِ دائم داشته باشد، سرمایه گذاری ِ آنان روی ِ عمیق ترین و فراگیرترین غریزه های ِ بشری از جمله خودخواهی و غریزه ی ِ جنسی است . آن ها بی اعتنا به دستورهای ِ اخلاقی می کوشند پاداش ها و مجازات هایشان را بر اساس ِ پاسخگویی به غریزه و محروم گذاشتن ِ آن پی ریزی کنند . می دانند که غریزه های ِ انسانی، ثابت، ولی آموزه های ِ اخلاقی از جامعه ای به جامعه ای و از عصری به عصری در حال ِ تغییرند ؛ مگر این که ما آموزه های ِ اخلاقی را به عام ترین و کم شمارترین ِ شان فرو بکاهیم . تبهکاران نه دغدغه ی ِ حکمت ِ کنفسیوس دارند که معتقد بود : "آنچه برای ِ خود می پسندی برای ِ دیگران هم بپسند و آنچه بر خود روا نمی داری بر دیگران روا مدار" و نه به توصیه ی ِ کانت پایبندند که گفت : "چنان رفتار کن که بخواهی عمل ِ تو چونان قانون ِ اخلاقی در میان ِ مردمان جاری گردد" ... در اینجا باید گفت اتفاقاً رمز ِ کامیابی های ِ تبهکاران، عمل به نقیض ِ این سخنان است ! فضیلت های ِ اخلاقی، اموری درونی و باطنی و در عین ِ حال همگانی است که بر پایه ی ِ فرهنگ و تربیت بنا می گردد و الزاماً باعث ِ کامیابی ِ ظاهری ، موفقیت های ِ فردی و باندی نمی شود !

البته شما می توانید با یاری خواستن از فیلسوفان ِ بزرگ و اخلاق مداری چون سقراط و کانت وارد ِ میدان ِ بحث بشوید و دمار از روزگار ِ بنده در آورید ؛ در این صورت من زیرپوش ِ سفیدم را از تن در می آورم و به نشانه ی ِ تسلیم بر سر ِ چوب می زنم، اما اینقدر می گویم که با ضعیف کشی ِ شما، تبهکاران ِ محترم دست از اختراع برنمی دارند ؛ آیا می خواهید یکی از شگردهای ِ غریزی شان را بازگو کنم ؟

می دانیم که مافیای ِ گدایی در ایران روز به روز فعال تر می شود . برخی از این گدایان، زنانی کولی هستند که ظاهراً بادبزن و لیف ِ حمام می فروشند و پنج برابر ِ قیمت ِ جنس ِ شان طلب می کنند . ناگفته پیداست فروشندگی برای ِ آنان پوششی است برای ِ انجام ِ کارهای ِ پر درآمدتر . کارهایی چون پخش ِ مواد ِ مخدر ، فال بینی ، دزدی و ...
از آدمی موثق شنیدم که هر پنج ـ شش زن ِ کولی یک رییس ِ مرد دارند . مردی که خود از مقامی بالاتر دستور می گیرد . مردی که مراقب ِ کار ِ آنهاست و محدوده ی ِ فعالیت ِ شان را مشخص می کند . زنان به همراه ِ مرد و به به شیوه ی ِ کلونی زنذگی می کنند . مرد باید زنان را به درآوردن ِ پول ِ بیشتر وادار کند . یکی از شگردهای ِ تشویقی ِ او این است که هر شب پس از تحویل و شمارش ِ پول ها ، زنی را که بیشتر از بقیه درآمد داشته به بستر می برد و با او همخوابه می شود ... از اینجا می توان میزان ِ تلاشی را که هریک از زنان ِ باند از طلوع ِ آفتاب تا نیمه های ِ شب جهت ِ دستیابی به پول ِ بیشتر انجام می دهند حدس زد . می توان حدس زد که رییس چه اندازه عطش دارد که زیباترین و لوند ترین زن ِ گروه، بیش از بقیه در آمد داشته باشد و برای ِ رسیدن به این هدف چه مایه او را بیش از سایرین آزار می دهد .
اگر انسان ، گرگ ِ انسان است ، بعضی گرگ ها بره اند !


سرانگشت

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

پشت ِ حجاب ِ حصیری

لطیفه : می گویند روزی خبرنگاری نزد ِ خمینی رفت و پرسید : "آقا، به نظر ِ شما که رهبر ِ مستضعفان ِ عالم ، فقیه و مرجع ِ تقلید ِ شیعیانید، در اسلام ویولن حرام است ؟" خمینی اخم کرد و غرید : " حـَــرامَــه ! " ... خبرنگار پرسید : " تار چی ؟ در اسلام تار حرام است ؟ " خمینی گفت : " لکن حـَرامــَـــه ! " خبرنگار باز پرسید : " در اسلام ضرب حرام است ؟" خمینی سه باره گفت : " حـَرامـَــه !" ... به همین ترتیب خبرنگار اسم ِ چند ساز ِ دیگر را آورد و پاسخ شنید که :حرامه تا این که دست ِ آخر کلافه شد و گفت : " امام جان ، قربان ِ شکلت ، پس با این وضع ، ما آهنگ ِ "خمینی ای امام" را با گوز بزنیم ؟! "

* * * *
روزنامه ها نوشته اند به مناسبت ِ سالمرگ ِ خمینی قرار است ارکستر سمفونیک تهران قطعه هایی اجرا کند .
راستش هرچه فکر کردم نفهمیدم علت ِ این اجرای ِ موسیقایی، سوگواری جهت ِ جوانمرگ شدن ِ خمینی ست یا شادمانی برای ِ راحت شدن ِ موسیقی ِ ایران از شرّ ِ خمینی ! تا جایی که بنده می دانم در اقتصاد ِ اسلامی خرید و فروش ِ سه چیز حرام است : الف) نجاست ِ انسان ب) مسکرات ج ) آلات ِ موسیقی !

درست است که دوره ی ِ خمینی برای ِ شماری از جمله باجگیران ِ سابق ِ شهر ِ نو، دوران ِ پرباری بود و توانستند به ریاست ِ کمیته ها و عضویت ِ بسیج و سپاه برسند اما به یاد نمی آورم که برای اهالی ِ موسیقی ثمره ای نیکو به همراه داشت . در عوض می دانم که در آغاز ِ انقلاب بسیاری از گونه های ِ موسیقی ممنوع اعلام شد و رادیو ـ تلویزیون تنها مجاز به پخش ِ مارش و نوحه بود . می دانم در اداره های ِ فرهنگ و هنر که به ارشاد ِ اسلامی تغییر ِ نام داده بود پیانو را تبدیل به جاکفشی کرده بودند . می دانم که بسیاری از ساخته های ِ موسیقیدانان ِ ایران در چنبره ی ِ اداره ی ِ سانسور گرفتار می شد . می دانم که در یک شبانگاه، پاسداری در خیابان ، سه تار ِ استاد احمد ِ عبادی را کشف کرد؛ لب ِ جوب گذاشت و با لگد شکست . می دانم که کلاس های ِ موسیقی تعطیل شد . هنرمندان ِ خوش قریحه و قدیمی به دادگاه ِ انقلاب احضار و سپس در زاویه های فقر و گمنامی فراموش شدند . می دانم که از آغاز ِ انقلاب تا به امروز تلویزیون اجازه ی ِ نمایش ِ ساز را ندارد و در برنامه هایش به مدد ِ طراحی ِ صحنه ، ساز را همچون آلتی پلید در پشت ِ حجاب ِ حصیری و چرخ ِ درشکه پنهان می کند .

نمی دانم این نشانه ی ِ پیروزی و بزرگواری ِ موسیقی است که حتا در رثای ِ دشمنش به نوا در می آید یا مضحکه ی ِ تاریخ است که به مناسبت ِ سالمرگ ِ خمینی (به قول ِ خودش) آلات ِ فسق و فجور به کار می افتند !


سرانگشت

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

دومینوی ِ فاجعه

یادم نیست از کی شروع شد؛ شاید اولین بار ده سال ِ پیش بود . در خیابان، مرد ِ شهرستانی مآبی که دست ِ کودکی را در دست داشت پیش آمد و در حالی که نسخه ای را به طرفم می گرفت، گفت :
ـ آقا ! درد ِ کلیه دارم ؛ غریبم ؛ بی پول ماندم ؛ یک خرده کمکم می کنی نسخه مو بپیچم ؟
بی اختیار دستم را در جیب کردم و بیشتر ِ پول هایش را به مرد دادم .

* * * *
چندی بعد باز در خیابان یکی (این بار زنی ) جلویم را گرفت .
ـ برادر ... شوهرم زندانه ... بچه هام بی خرجی موندن ... جوونمردی کن یه چیزی به من و بچه هام کمک کن . خدا خیرت بده .
زن ، زیبا بود و چادر مشکی به سر داشت . کمی آنسوتر دو پسربچه حیران ایستاده بودند و دورتر پیرزنی فرتوت روی ِ سکوی ِ بیمارستان نشسته بود و رو به من کرده بود . دستم را به طرف ِ زن بردم و یک مشت اسکناس در دستش گذاشتم .

* * * *
بلافاصله چند روز ِ بعد جوانی مو بلند و آراسته که کت و شلوار ِ لی به تن داشت در کوچه ای سر ِ راهم سبز شد .
ـ جناب ِ آقای ِ مهندس! با یک دنیا عذرخواهی و شرمندگی ، عرض شود خدمتتان بنده گدا نیستم . توی ِ اتوبوس کیف ِ پولمو زدن . می خوام برم منزل ، کرایه ندارم . بزرگواری می کنید اگر پونصد تومن مرحمت بفرمایید !

مگر زبانم لال می شود احتمال داد جوانی خوش تیپ و تحصیلکرده ، جوانی چنین مودب ،خوش اندام و خوش صدا با آن چشمان ِ میشی ِ عمیق ، گدا باشد ؟! ... دور باد !

* * * *
یکی دو سالی از این ماجراها گذشته بود و من تقریباً به زنان ِ بی سرپرست ، جوانان ِ در راه مانده و به خصوص بیماران ِ نسخه به دست عادت کرده بودم . پیش از آن که دهان باز کنند ـ بدون ِ این که علم ِ غیب داشته باشم ـ گفته هایشان را حدس می زدم . یک بار جوان ِ باریک اندامی در خیابانی شلوغ جلویم را گرفت که :" داروخانه نسخه ی ِ اورژانسی اش را نمی پیچد" . از او خواستم نسخه را بدهد تا خودم دوایش را بگیرم . قبول نکرد و رفت !

* * * *
از جایی به بعد حس ِ ترحمی که نسبت به آنها داشتم ، کمتر شد . نمی دانم سقوط کرده بودم یا دانا شده بودم ! هرچه بود افزایش ِ دانایی، دلسوزی ام را کمتر کرده بود . گاه فکر می کردم که اگر قرار باشد برخی دانسته ها اینگونه احساس ِ نیکوکاری ام را تخریب کند در آینده چه انگیزه ای برای ِ بیشتر دانستن و بیشتر تجربه کردن دارم ؟ آیا پس از دانستن می توان دانایی را غربال کرد و نخاله هایش را دور ریخت ؟! گاه یاد ِ لحظه های ِ زلال ِ بی خبری می افتادم ؛ افسوس که حالا اگر در خیابان بذل و بخششی هم می کردم ، "خشنودی" به سراغم نمی آمد . دروغگویی شان بود که آزارم می داد . احساس می کردم از من سوء استفاده می کنند . تا قبل از آن به " اعداد " و به رقم ِ پول هایی که از دست می دادم توجهی نداشتم . خشنودی که رفت پای ِ اعداد نیز به میان آمد . اما آیا می توانستم حکم کنم که همه ی ِ درخواست کنندگان دروغگو هستند ؟

* * * *
پا به مرحله ی ِ تازه ای گذاشتم : مرحله ی ِ بگو مگو ! از سال ِ چهارم هر وقت گدایی پیش می آمد (حالا دیگر آنها را مطلقاً گدا می دانستم) شروع می کردم به بحث کردن ِ با طرف ! می خواستم به آنها و مهمتر به خودم اثبات کنم که نیازمند نیستند و دروغ می گویند . ولی آخر ِ قصه تغییری نکرده بود ؛ اسکناس را می دادم و می رفتم !
در ایستگاه ِ اتوبوس مردی کنارم آمد . قیافه اش زار می زد که معتاد است .

ـ استاد! همین حالا از زندون آزاد شدم . هیچی تو جیبام نیس . می خوام برم خونه ، شرمنده ی ِ زن و بچه ام ! یه کمکی بهم بکن !
ـ شرمنده ی ِ زن و بچه ات نیستی ! اگه بودی عملی نمی شدی .
ـ به علی قسم معتاد نیستم ! از بس تو زندون دل ضعفه ام دادن اینجوری شدم .
ـ دل ضعفه دندوناتم سیاه کرده ؟!

سرش را انداخت پایین . جوابی نداشت . مقداری پول به او دادم .
ـ بیا .... بده هرویین بخر !

* * * *
شب ِ عید ِ نوروز بود . خیابان شلوغ بود ؛ سگ، صاحبش را نمی شناخت . دستفروش ها روی هم بنجل ریخته و مغازه داران ویترین ها را صفا داده بودند . از میان ِ نورهایی که چشم را می زد ، سایه ای بیرون آمد و جلویم ایستاد . خوب و روشن نمی دیدمش . صدایش را که شنیدم پی بردم جوان است :
ـ کارگرم ، حقوق و شب ِ عیدیم تو کارگاه جا مونده . سه چهار تومن بهم لطف کن تا سر ِ سال تحویل کنار ِ سفره و پیش ِ خونواده ام باشم .
ـ چرا دروغ میگی ؟
ـ دروغ نمیگم ؛ چرا شخصیت ِ خودمو خرد کنم و از شما خواهش کنم ؟!
ـ دروغ میگید ... بهانه های ِ همه تون مثل ِ همدیگه اس ... اینم چهار هزار تومن ... اما بدون خر نیستم !

* * * *
پس از مدتی فهمیدم این بگو مگو ها بی فایده است . نه مشکلی را حل می کند و نه راهی را باز . آنهایی که در خیابان جلوی ِ این و آن را می گیرند و دستی می خواهند ،نه محتاج ِ موعظه اند و نه با دلیل و برهان کارشان راست می شود . قبل از این راه های ِ زیادی را پیموده و تجربه های ِ بسیاری را آزموده اند . با توجه به تعداد ِ زیادشان نمی توان گفت همگی تن پرور و بی عارند . وقتی شماره از حد ِ طبیعی بالاتر رفت باید به فاکتورهای ِ بیشتری نگاه کرد . به کارخانه ها و کارگاه هایی که روز به روز ورشکسته و تعطیل می شوند ؛ به اعتیادی که فراگیر می شود ؛ به موسسه ها و نهادهایی که کارمندانشان را اخراج می کنند ؛ به تورمی که بالا می رود ؛ به دانشکده هایی که فارغ التحصیلان ِ بیکار و بی آینده بیرون می دهند ؛ به سرمایه های ِ کلانی که در چاه ِ ویل ِ ، حاکمان ِ اسلامی ، تروریست های ِ بین المللی ، باج خواهان ِ شرق و غرب و طفیلی های ِ فلسطینی و آمریکای ِ جنوبی فرو می ریزند ؛ به جمعیتی که عنان گسیخته زیاد می شود ؛ به نقدینه هایی که در اثر ِ بی دانشی ، سرمایه گذاری ِ غلط ، بی برنامگی و نبود ِ مدیریت حیف و میل می شود و به ...
از اینها گذشته طعنه ها و بگو مگو های ِ من جز خرد کردن ِ شخصیت ِ له شده ی ِ مشتی قربانی چه ماهیتی دارد ؟ چه مشکلی از اوضاع ِ نابسامان ِ مملکت حل می کند ؟
بیشتر به کار ِ عقده ای ها شبیه است . به جز آزار و منت گذاری چیزی نیست ؛ مضر است به خصوص که در پایان به زیان ِ کیسه ام تمام می شود !

* * * *
از روزی که این پدیده ی ِ غم انگیز در جامعه ی ِ ما باب شده هفته ای نبوده که حداقل یکی از این نیازمندان ِ راستین یا دروغین به سراغم نیامده باشد . حالا دیگر شمارشان از حسابم بیرون است . کافی ست شما هم به پیاده روی در خیابان های ِ شهر عادت داشته باشید تا حرفم را تایید کنید .

* * * *
در پیاده رو و در سایه سار ِ دیوار راه می روم . مرد ِ درشت اندامی از روبرو می آید . نزدیکم می رسد . ریش دارد . کت و شلوار پوشیده .
ـ جناب ِ آقا ! ... من یه مَردم ... غرور دارم ... دو روزه چیزی نخوردم . کمکم می کنی ؟
نگاه ِ عذرخواهانه ای به او می کنم و از کنارش می گذرم .

* * * *
نزدیک ِ ظهر است . از پیاده روی ِ خیابانی چهار بانده می گذرم . ماشین ها به سرعت عبور می کنند . زنی با چادری مندرس همراه با کودکش در پیاده رو ظل ِ آفتاب ایستاده . به طرفم می آید . پیاده رو خلوت است .
ـ آقا پول بده واسه بچه ام نون بخرم .
سرم را تکان می دهم و از کنارش عبور می کنم . دورتر که می شوم فریادش بلند می شود :
ـ پدرسگ چرا کمک نمی کنی ؟ بی شرف ! ان ِ بچه ام تو دهنت !
لحظه ای برمی گردم . زن هنوز فحش می دهد . ماشین ها به سرعت از خیابان ِ اصلی می گذرند و طنینی مهیب بر جا می گذارند .

* * * *
دو سه سالی است که آنها را می بینم . سه تا بچه اند با روپوش و کیف ِ مدرسه ؛ دو دختر و یک پسر . سر و وضعشان تا بخواهی کثیف و ژولیده است . ظاهراً فال می فروشند اما در واقع گدایی می کنند . هر عابری می گذرد پاپی اش می شوند که به ما کمک کن ؛ به خصوص اگر زن باشد چند صد متر هم به دنبالش می روند و خودشان را لوس می کنند . معلوم نیست اربابشان چند تا از این بچه ها در کیسه دارد و معلوم نیست چند نفر از این ارباب ها در شهر به سازماندهی ِ کودکان مشغولند .

یکبار دیدم هر سه تایشان کنار ِ دیوار پیش ِ هم نشسته اند و روی ِ کیف های ِ مدرسه شان ضرب گرفته اند . ضرب می زدند و با مسخرگی و آوازخوانی از رهگذران می خواستند به آنها اسکناس بدهند ! تعجبی نداشت که پول را مسخره کنند . آن کودکان ِ دست و رو نشسته نه معنا و کاربرد ِ پول را دریافته بودند و نه آن معیار را بر زندگی ِ آدمیان حاکم کرده بودند . پول برایشان چیزی نبود جز مشتی کاغذ ِ چرک و بی معنا که بهترین ساعت های ِ روزشان را می بلعید . پول برایشان چیزی نبود جز نقاشی های ِ خرچنگ قورباغه ای که آن ها را از کلاس رفتن باز می داشت و به جایش کیف ِ دروغین ِ مدرسه به دستشان می داد . پول، برایشان چیزی نبود جز مُهر ِ قاضی القضات کوبیده بر کاغذی مچاله و زشت که شبها باید به اربابشان تحویل می دادند؛ مُهری که فرمان ِ اسارت و حکم ِ بردگی شان بود ... پس شگفت آور نمی بود که با لودگی اسکناس طلب می کردند . آن پوزخندهای ِ معصومانه از هزار سوگنامه غمبار تر بود .

* * * *
مدتی است که هرگاه یکی از کمک خواهان ِ خیابانی را جواب می کنم پشتم می لرزد . با خودم می گویم این سلسله ی ِ خواهش و تمنا تا کجا پیش می رود ؟ این متکدیان ِ متحرک تا کی تحقیر را تحمل خواهند کرد ؟ آیا روزی فرا نمی رسد که " دروغ " را کنار بگذارند و " دشنه " را بردارند ؟ آیا احتمال ندارد که در یک شامگاه ِ نزدیک ، شبحی که امروز با عجز و لابه حاجت می خواهد، خون به سر دویده از دل ِ تاریکی بیرون بجهد و قداره ای از شاهرگی بگذراند ؟ مگر نه این است که در بازی ِ دومینو، افتادن یک مهره بقیه را هم ساقط می کند ؟ آیا برای ِ مورد ِ انتقام واقع شدن حتماً باید گناهکار بود ؟ چنین به نظر نمی رسد .
در آن روزگار، وارستگان ِ بی گناه بیش از مسببان ِ این فقر ِ فاجعه بار در خطر خواهند بود ؛ چرا که در دومینوی ِ فاجعه به لحظه ی ِ تلخ ِ فرو افتادن ِ نخستین مُهره نزدیک ترند .


سرانگشت

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

مائده

در قرآن و در سوره ی ِ مائده ، آیه ی ِ 38 آمده : " السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما " یعنی دست ِ مرد ِ دزد و دست ِ زن ِ دزد را ببرید .

در حالی که خداوند ِ متعال در قرآن چنین دستور ِ صریحی داده، آنوقت موسوی ِ تبریزی دادستان ِ سابق که به خاطر ِ حفظ ِ انقلاب بسیاری از ملحدان و ضدانقلابان را به سرای ِ باقی فرستاده، می گوید : " در رابطه با قطع ِ دست و بریدن ِ انگشت هم امام [خمینی]... می گفت حتی المقدور زندان و شلاق انجام شود چرا که شرایط ِ بریدن ِ دست، 24 شرط دارد و به این سادگی حاصل نمی شود " . (1)
باید به خمینی گفت : مرد ِ ناحسابی! تو چه کاره ای که در کار ِ خدا دخالت می کنی ؟ خدای ِ متعال آشکارا فرموده:" ببرید" ؛ نگفته اگر 24 شرط حاصل شد آنوقت ببرید ... ببرید آقا! ببرید ! ... چرا نمی گذارید عدالت ِ الهی تمام و کمال اجرا شود ؟ چرا نمی خواهید مردم با اسلام ِ واقعی آشنا شوند ؟ چه ریگی به کفش دارید ؟ آخر مگر ما حیوانیم که شلاق بخوریم ؟ نخیر، ما " انسانیم"، می خواهیم دستمان بریده شود . حق ِ انتخاب داریم ... یعنی خدای ِ متعال به اندازه ی ِ شما فقیهان نمی فهمیده ؟ ... صراحتاً گفته ببرید ، شما هم مکلفید به بریدن . قوانین ِ اسلامی همه اش برکات است . بیخود نیست که خیر و برکت از جامعه ی ِ ما رخت بربسته . از بس در کار ِ خدا فضولی می کنید . همین حکم ِ شریف اگر اجرا می شد می دانید چقدر برکت به همراه ِ خود می آورد ؟
اولاً: معلوم و مبرهن می شد همه ی ِ کارهای ِ نیکو مثل ِ قرآن به سر گرفتن ، کاهگل به سر مالیدن ، سینه زدن ، تسبیح چرخاندن ، قمه زدن و ... به یک دست نیاز دارد و تمام ِ افعال ِ قبیح مثل ِ تنبک زدن ، مزغان زدن ، رقاصی کردن و ... نیازمند ِ دو دست است . بنابراین به طور ِ خودکار جلوی ِ بسیاری از گناهان گرفته می شد و به جایش چرخ ِ حسنات به چرخش می افتاد .
ثانیاً : اقلاً نصف ِ مردم ِ شهر یک دست می شدند و آنهایی که دو دست مانده بودند، قدر ِ نعمت ِ الاهی را می دانستند و مدام به درگاه ِ خدا سجده می کردند .
ثالثاً : یک دست ها می فهمیدند تا قبل از قطع ِ دست در حال ِ انجام ِ یک گناه ِ بزرگ بودند که همانا "اسراف" است . روشن می شد داشتن ِ دو دست اسراف است و ضرورتی ندارد ( حتا در میدان ِ جنگ حضرت ِ عباس با یک دست تمام ِ وظایفش را انجام داد تا این که آن یکی دستش را هم قطع کردند و تکلیف را از گردنش ساقط !) . آنان به زودی می فهمیدند که با یک دست هم می توان به تکلیف عمل کرد . در نتیجه معصیت ِ اسراف از جانب ِ یک دست ها دور می شد .
رابعاً : زن و مرد ِ نامحرم به دشواری می توانستند با هم دست بدهند چرا که به احتمال ِ زیاد یکی یا هر دو نفر از داشتن ِ آلت ِ جرم محروم بودند . از احتمال وقوع ِ گناه کاسته می شد و برکت ِ دیگری نصیب ِ جامعه ی ِ اسلامی می گشت .
خامساًَ : مسلمانان به هنگام ِ وضو فقط روی ِ یک دستشان آب می ریختند و در مصرف ِ آب ، این مایع ِ حیاتی، صرفه جویی می شد . دیگر نه نیازی به سد سازی بود و نه جیره بندی .
سادساً : در کشور باعث ِ پیشرفت ِ تکنولوژی و ایجاد ِ اشتغال می شد . چون بعد از مدتی یک دست ها نیاز به دست ِ مصنوعی پیدا می کردند و دولت مجبور می شد تکنولوژی ِ تولید ِ دست ِ مصنوعی را بیاموزد ، کارخانه های ِ دست سازی را زیر ِ پوشش بگیرد و به کارگران و کارمندان (که بسیاری شان یک دست داشتند) حقوق بدهد .
سابعاً : خواسته ی ِ اساسی ِ اسلام که همانا حفظ ِ حرمت ِ انسان است برآورده می شد ؛ چون پس از گذشت ِ مدتی کوتاه هیچ کس پیدا نمی شد که این دستش به آن دستش بگوید گه نخور ! ( این بند به ویژه مسوولان ِ جمهوری ِ اسلامی را در حاشیه ی ِ امنیت قرار می داد )

این چند مورد تنها گوشه ای از برکات ِ اجرای ِ یک حکم ِ اسلامی بودند . باشد تا از این به بعد شیاطین شیطنت نکنند و اجازه دهند احکام ِ اسلامی که هرکدام یک مائده ی ِ آسمانی است ، تمام و کمال جاری شود تا جامعه در نعمت و برکت غرقه گردد .

1 ـ روزنامه ی ِ اعتماد ملی ـ پنجشنبه 19 اردیبهشت 87 ـ ص 7

سرانگشت

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

گنج ِ قارون نمیخوام


خامنه ای تو استان ِ فارس دوره افتاده و زر اومده که مردم صرفه جویی کنید! آب کمه ! ... چو افتاده میخوان آبو جیره بندی کنن . یکی نیست بگه آخه دیوث پدر ، مگه پارسال زمستون اون همه برف و بارون نیومد؟ مگه بی نفتی و سرما دخل ِ مردمو نیاورد ؟ پس چی شد اون همه به قول ِ خودتون نزولات ِ الاهی ؟ رفت تو سوراخای ِ ننت ؟! بعدشم ... مگه اون جاکش ِ اول و آخر ، اون رفسنجانی ِ قرمپف توی ِ خشتک هرکدوم از ما ملت یه سد افتتاح نکرد ؛ چجوریه که شما نمی تونین یه آفتابه آب ذخیره کنین ؟
انگار ما ملت ِ ایران هرچی نداشته باشیم ، خوشبخت تریم ؛ هرچی نداشته باشیم به صرفمونه . هرچی ام بیشتر داشته باشیم بیشتر بدبختیم ... میگن تو تاریخمون هیچ موقع اندازه ی ِ الان پول ِ نفت درنیاوردیم . هیچ موقع ام اندازه ی ِ الان گرونی و بی سر و سامونی دهنمونو آسفالت نکرده . پس معلوم شد اون موقع که شیپیش تو جیبمون چارقاپ مینداخت اوضامون کویت بود ... تازه برگشتیم به فلسفه ی گنج ِ قارون که میگف: " شوما پولدارا خیال می کنین خوشبختین ... خوشبختی ِ واقعی مال ِ ما بیچاره فِـقیراس !"


سرانگشت