۱۳۸۴ شهریور ۲۸, دوشنبه

دزدانه


دزدانه

صدایش درنیامد

یک دزد را به دست دو تا مامور سپردند تا ببرند و تحویلش بدهند . آقا دزده یکی از مامورها را کنار کشید و در گوشش گفت : ببین داداش! توی جیب ِ راست ِشلوار من ، یک ملیون تومن چک پول نقد هست . نصفش مال تو ، بذار من برم . مامور قانون دزد را زیر چک و لگد گرفت و هوار زد : پدر سوخته ! به من پیشنهاد رشوه می کنی ؟ دزد کتک ها را خورد و صدایش درنیامد . در یک فرصت مناسب دوباره دزد پیشنهادش را تکرار کرد ؛ البته این بار به مامور دوم . دومی قبول کرد او را از همقطارش بدزدد و چند تا کوچه آن طرف تر آزاد کند و این کار را هم کرد . وقتی نفس زنان چند محله را دویدند دزد گفت : دستبندم را باز کن . مامور دوم گفت : اول پول ! دزد دست کرد توی جیبش و دید چک پول سر ِ جایش نیست . شستش خبردار شد که مامور اول آن را از جیبش زده . گفت : غلط نکنم یکی جیبم را زده ! مامور دوم مثل پول سرخ شد و با مشت و پوتین افتاد به جان دزد : بی همه چیز! از دست مامور قانون فرار می کنی ؟ دزد باز هم کتک خورد و صدایش در نیامد . مامور ، دزد ِ آش و لاش را برد پیش رفیقش و سه تایی رفتند پهلوی قاضی . قاضی به دزد اشاره کرد و از مامورها پرسید : چه کار کرده ؟ اولی گفت : قربان ، نصف پولش را به عنوان رشوه به من پیشنهاد کرد قبول نکردم . دومی گفت : از اعتماد من سوء استفاده کرد و زد به چاک. قاضی از دزد پرسید : راست می گویند ؟ دزد گفت : بله . قاضی دستور داد: به گناهانت اعتراف کن . دزد گفت : قربان ، من تقصیرکارم و گناهانم را قبول دارم . گناه اولم این که جای ِ پول هارا صادقانه به مامور اول گفتم که نباید می گفتم گناه دومم این که نصف پول ها را به مامورتان پیشنهاد دادم در صورتی که باید همه اش را می دادم تا ایشان مرتکب خلاف نشود و جیب من را نزند . گناه سومم این که بدون این که موجودی ِ جیبم را نگاه کنم از مامور دوم خواستم مرا فراری دهد . گناه چهارم این که بعد از فرار نباید به مامور دوم می گفتم پول هایم را زده اند بلکه باید از اعتماد او حُسن ِ استفاده را می کردم و او را یا سر به نیست می کردم یا علیه مامور اول با او همدست می شدم .گناه دیگرم این که ... قاضی صحبت متهم را برید و گفت: دلایلت منطقی ست . اما تو توقع داری من حرف کسی را که لباس زندان به تن دارد قبول کنم و به ادعای کسانی که لباس قانون پوشیده اند توجه نکنم ؟ و بعد دستور داد به مامورها مرخصی و تشویقی بدهند و دزد را هم به تخته چوب ببندند و شلاق بزنند . دزد این بار هم کتک خورد و صدایش در نیامد .

کار حسابی

همین جناب دزد وقتی حبسش را کشید و از زندان در آمد تصمیم گرفت برود سراغ یک کار درست و حسابی . اما همه جا از او عدم سوء پیشینه و ضامن معتبر می خواستند . دست آخر عاجز شد و رفت پیش همان قاضی و خواهش کرد او را دوباره به زندان بیندازد چون لا اقل در آن جا اسم " زندانی " رویش بود نه " بیکاره " . قاضی پرسید : چه کار بلدی ؟ گفت : غیر از دزدی کار دیگری بلد نیستم . قاضی دوباره پرسید : چه قدر مایه داری ؟ دزد گفت : خیلی دارم اما همه اش دست مال خرهاست . قاضی سوال کرد : کجا دوست داری کار کنی ؟ گفت : زیر نظر شما تا کسی به من آزار نرساند . قاضی دو نفر مامور در اختیار او گذاشت تا به وسیله ی ِ آن ها طلب هایش را وصول کند و بعد پول ها را تحویل قاضی دهد تا او به خزانه ی ِ بیت المال بریزد . البته دزد به قاضی دروغی مصلحت آمیز هم گفته بود و قاضی این مسئله را فهمیده بود اما بزرگوارانه به روی خودش نیاورده بود . حقیقت این بود که جناب دزد از هیچ کس حتا یک تومن هم طلبکار نبود . در واقع او از همکاری ِ ماموران دولتی جهت خالی کردن گاو صندوق مشتریان سابقش استفاده می کرد . پس از مدتی که دزد تمام دیونش را به خزانه ی بیت المال پرداخت ، با سفارش قاضی، کارمند رسمی دادگستری شد و بالاخره توانست صاحب یک کار حسابی شود . با این توضیح که هر ماه ، بعد از این که حقوقش را دریافت می کرد برای شکرگزاری از الطاف الهی و به نیت صدقه ، مثل بقیه ی همکارانش مبلغی به شماره حسابی واریز می کرد که چندی پیش قاضی برای کمک به زلزله زدگان و سیل زدگان افتتاح کرده بود .

توجیه یعنی قدرت

یک سال و نیم پیش در شهر بم زلزله آمد . آدم ها کشته شدند ، خانه ها ویران شدند و خاطره ها به خاک رفتند . کشورهای دنیا از ریز و درشت به مصیبت دیدگان کمک کردند . مردم عادی هم بسیاری شان اگر شده بود نان شب را از گلوی فرزندانشان ببرند ، بریدند و برای زلزله زدگان فرستادند . اما چند وقت بعد همین مردم حلب های روغن شان را در بقالی ها دیدند و پتوهای اهدایی شان را در فروشگاه ها و پول های بی زبانشان را در حساب های آقایان . بنا براین غصه دار شدند و به خواب فرو رفتند . در خواب، رویایی مشترک دیدند . خواب دیدند که سران مملکت را در جایگاه متهمان نشانده اند و از آن ها بازخواست می کنند . مردم پرسیدند : چرا چیزهایی را که ما با خون دل برای هم میهنانمان فراهم کردیم دزدیدید و در بازار آزاد فروختید ؟ سران مملکت گفتند : مردم بیخودی نهمت نزنید . دزدی عملی ست که به لحاظ حقوقی ، دو سویه دارد . دزدی کننده و دزدی شونده . باید دانست وقتی انسان چیزی را اهدا می کند دیگر صاحب آن نیست . یعنی براساس آیه ی ِ شریفه ی ِ " الاعمال بالنیات " همین که در دل قصد کردید چیزی را به کسی ببخشید ، دیگر آن مال از دایره ی ِ تملک شما بیرون می آید . در نتیجه شما مالک اموالی که هبه کرده اید نیستید و این اموال متعلق به مردم بم است یعنی همان مردمی که نود درصدشان وفات کرده اند و ده درصدشان بیشتر زنده نسیتند . اول می رویم سراغ آن ده درصد که زنده هستند .حکومت اسلامی مجاز نیست به افراد بیش از تامین ضروریات زندگی کمک کند . چرا که طبق اصول اقتصاد اسلامی حکومت صاحب همه چیز نیست و باید در قبال آن چه اعطا می کند در محضر عدل الهی پاسخگو باشد . از طرفی در دین مبین اسلام، سرمایه داری شخصی و فردی امری مجاز شمرده شده است . به عبارت دیگر دولت اسلامی مثل دولت های الحادی ِ مارکسیست نیست که حق هرگونه مالکیت خصوصی را از اتباعش سلب کند . بنابراین اگر میزان کمک ها چند برابر حد نیاز بود و مثلاً برای هر نفر، ده تخته پتو وجود داشت دولت اسلامی باید فقط یک روانداز به آن شخص بدهد و باقیمانده را به عدالت صرف بقیه ی مسلمین کند . یا اگر به ازای هر گرسنه صد حلب روغن بود دولت نباید بیش از حدی که سد جوع شود به آن فرد کمک کند و باید روغن های اضافی را جمع آوری کند و در دیگ بیت المال بریزد . چون در غیر این صورت انگیزه های شخص برای ِ کار و فعالیت و کسب مال حلال از بین می رود .پس می بینید که سویه ی ِ دوم امر دزدی که همان " دزدی شونده " یا مال باخته است در این جا متحقق نمی شود بنا براین فعل دزدی هم انجام نشده است . حالا می رویم سراغ آن هایی که در اثر زلزله جان خود را از دست داده اند . طبق قوانین اسلامی اموال میت به وارثان او می رسد و اگر وارثی وجود نداشت حکومت اسلامی و در راس آن ولی فقیه که جانشین پیامبر و برگزیده ی خداست صاحب اموال است و از طرف الله اجازه دارد به هر صورت که صلاح بداند در آن ها دخل و تصرف کند . پس در این جا هم طرف دوم معادله یعنی دزدی شونده محقق نشد چون در مملکت اسلامی وارثِ میتِ بلا وارث با یک واسطه در حقیقت خود ِ خداست . عجالتاً اگر شما با این توضیحات قانع شدید که هیچ ، ما هم از حق شکایت خود گذشت می کنیم اما اگر نسبت به مالکیت خداوند اعتراض دارید در آن صورت دشمن خدا و محارب هستید و ریختن ِ خونتان بر هر مسلمانی که شما را ببیند فرض است ... رویای مشترک مردم به کابوس مشترک تبدیل شد .

رابطه ی معکوس

بسیاری از علمای اخلاق معتقدند که " دزدی " به طور مطلق امر ناپسندی است . اما این مسئله قابل چون و چراست . برای نمونه فرض کنید یک تیر خلاص زن که کارش پریشان کردن مغز اعدام شدگانی ست که فقط به خاطر عقاید شان کشته می شوند از گلوله هایی که به او داده می شود چند تایی را کش برود . در این صورت او کمتر در انجام جنایت مشارکت کرده ... و تیر خلاص زن هرچه درست کار تر باشد جنایت کار تر است .

هیچ می هیچد

یک نفر بود که از دیگران فقط " صفر " می دزدید و با آن صفر ها "یکی ِ " خودش را " هزار" و " صد هزار " و بلکه هم بیشتر می کرد . وقتی هم مالباختگان او را به دادگاه می کشاندند مدعی می شد از آن ها " هیچی" دزدیده یعنی چیزی ندزدیده . به این ترتیب شاکیان نمی توانستند حرف خودشان را به کرسی بنشانند و پرونده ها مختومه اعلام می شد . آقا امروز از مرز میلیارد هم گذشته .

خلق را تقلیدشان بر باد داد

یک نفر دیگر هم بود که از روی دست اولی نگاه کرد و پیش خودش گفت :" عجب فکر بکری ! مام بریم تو کار ِ صفردزدی ." و مثل اولی رفت دنبال صفردزدی. با این تفاوت که وجود ِ این جناب مثل عدد کسری بود و خودش این را نمی دانست . از طرف دیگر می خواست آدم عمیق و متواضعی هم جلوه کند بنابراین صفر های مسروقه را در مخرج کسر پشت سر هم ردیف می کرد و در نتیجه روز به روز آب می رفت . البته باز هم هیچ کدام از شاکیان نتوانستند دزد بودن او را در دادگاه اثبات کنند اما این ندانم کاری آنقدر ادامه پیدا کرد تا این که طرف محو و نابود شد .

بی مایه فطیره

نفر سومی هم بود که از مردم " صفر " می دزدید تا کار و بارش را بهتر کند . منتها چون خودش چیزی نبود هیچ گهی نشد .

داوری ِ نسبی

مردم کوچه و بازار می گویند : شاه اگر دزد بود لا اقل خیرش به مردم می رسید پس نوش جانش اما آخوند ها هم دزد هستند هم آب از دستشان نمی چکد پس کوفت بخورند .

دزد ناموس !

یک روز محمد ابن عبدالله رفت در ِ خانه ی ِ پسرخوانده اش زید . در زد . زینب همسر زید در را باز کرد . ناگهان باد زد و دامن ِ زینب از روی ِ ران های خوش تراش و بلوری اش کنار رفت . پیامبر شق درد گرفت و عاشق شد . به زید گفت : خداوند امر کرده که تو زینب را طلاق بدهی تا من او را بگیرم . زید هم زنش را طلاق داد و چندی بعد دق کرد و مرد .

امان از حرف مردم

پدربزرگی پول های نوه اش را دزدید مردم گفتند : پیر سگ خجالت نمی کشد . آخر بگو کفتار تو این پول ها را برای سر قبرت می خواهی ؟
پدری پول های پسرش را دزدید مردم گفتند : واقعاً قباحت دارد . پس رحم و مروت بزرگتر به کوچکتر کجا رفته ؟
پسری پول های پدرش را دزدید مردم گفتند : خودمانیم . ولی کار بدی کرده .
پسری پول های پدربزرگش را دزدید مردم گفتند : حتماً احتیاج داشته .
پسری وسایل حفاری را برداشت و پای قلعه های قدیمی را کند و گنج های نیاکانش را دزدید و شناسنامه ی ملی اش را به بیگانگان فروخت ، مردم گفتند : هزار آفرین . عجب جوان با جربزه و با لیاقتی ست !

« سر انگشت »

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر