ماجـراهــای ِ بنــده و عمـه جــــان گلابتـــــون ؛
قسمت سوم : رستـوران ِ ســورن
آدم های ِ غیر متعارف را باید در مکان های ِ غیر متعارف جست و جو کرد . این بار عمه جان گلابتون را به جای ِ خانه در خیابان ملاقات کردم . البته نه در پیاده رو یا پارک یا فروشگاه . بلکه در بالای ِ پل ِ هوایی .
رو به افق ایستاده بود و آسمان ِ تهران ِ توتیایی را تماشا می کرد . گفتم :
ـ عمه جان، منتظر ِ عبور ِ ستاره ی ِ هالی هستید ؟ خواهد آمد . فقط حدود ِ شصت سال باید صبر کنید .
بدون آن که سر برگرداند گفت :
ـ نگران ِ حمله ی ِ مریخی ها بودم که تو پابرهنه به معرکه دویدی .
دستش را گرفتم . چشم از آسمان برنمی داشت . آرام آرام از بالای ِ پل به پایین آمدیم . گفت :
ـ آن توده ی ابر ِ سیاه را در آسمان می بینی ؟ یک ساعت و نیم است مراقبش هستم . اول لکه ای بود بنفش رنگ . رویایی و بی آزار . اما کم کم، در متن ِ ابرهای ِ سفید منتشر شد و نصف ِ آسمان را سیاه کرد ... بوی ِ باران را نمی شنوی ؟
گفتم : بیش از هرچیز بوی ِ غذا را می شنوم . سه ساعت از ظهر رفته و من هنوز ناهار نخورده ام . اگر افتخار بدهید با هم به رستوران برویم .
در خیابان ِ کریم خان ِ زند بودیم . گفت :
ـ من ناهار خورده ام اما به خاطر ِ تو حاضرم یک بار ِ دیگر هم بخورم .
در تقاطع ِ کریمخان ـ حافظ ، ذوق زده با انگشت ِ اشاره، جایی را نشان دادم :
ـ رستوران ِ سورن ! توی ِ کتاب ها درباره اش خوانده ام ... سی ـ چهل سال پیش پاتوق ِ روزنامه نگاران ، شاعران و نویسندگان بوده ... ناهار برویم آنجا !
عمه جان گلابتون روی در هم کشید :
ـ بچه جان ! درست است که شناسنامه دار بودن ارزشمند است . اما همان طور که " پیشرفت ِ محسوس " داریم ، " ترقی ِ معکوس " هم داریم .
گفتم : یعنی چی ؟
ـ یعنی روزگاری در همین رستوران ِ سورن ، بهترین غذاها آماده و سرو می شد . مهمانان ِ سلطنتی و سفارت خانه ای در کنار ِ بقیه ی ِ مهمان ها پذیرایی ِ شاهانه می شدند. شب ها سراسر ِ حیاط را تخت می زدند و چراغانی می کردند . زنان با زیباترین غمزه های ِ زنانه و مردان با موقرترین رفتارهای ِ مردانه در جلوه بودند ... تا چشم کار می کرد، رنگ بود و طرح بود و نوا بود و شادمانی ... جام های ِ ارغوانی پیاپی پر و خالی می شدند و جلوه های ِ زیبایی را در چشم ِ مهمانان صدچندان می کردند ... قهقهه های ِ راز آمیز، فواره ی ِ نبوغ ِ بشری را به پرواز در می آورد و آتشفشان ِ احساس در گداخته ترین لحظات، شمعدانی های ِ عطری پرتاب می کرد ! خلاصه که باید بودی و آن ضیافت ها را می دیدی .
گفتم :
ـ عمه جان ! شما هم اطوار ِ وجودی ِ جالبی دارید که توضیحش بماند برای ِ بعد . اما من الان آنقدر گرسنه ام که از آن پردیس ِ پُر ناز و نعمت، تنها یک دیس غذای ِ خوب برایم کافیست .
داشتیم از عرض ِ خیابان گذر می کردیم . به پیاده رو که رسیدیم گفت :
ـ از خیرش بگذر ! برای ِ خوردن ِ همان یک دیس غذای ِ خوب هم، سی سال دیر رسیدی .
پیاده روی ِ خیابان ِ کریم خان را گرفتیم و به طرف ِ میدان ِ هفت ِ تیر پیش آمدیم . اما من هنوز دلیل ِ دشمنی ِ عمه گلابتون را با رستوران ِ سورن نفهمیده بودم . نیازی به پرسیدن نبود . خودش به حرف آمد :
ـ چند روز ِ پیش برای ِ اولین بار بعد از انقلاب به رستوران ِ سورن رفتم . چند نفر از دوستانم را به شام دعوت کرده بودم . به این خیال که در هنوز بر همان پاشنه می چرخد و لااقل از دوستانم پذیرایی ِ مجللی می شود . اما متاسفانه خیلی زود فهمیدم که نه از تاک ، نشانی مانده نه از تاک ـ نشان . نه احترامی ، نه توجهی و نه حتا غذای ِ خوبی . همه چیز رو به اضمحلال ، بدون ِ هیچ نشانی از گذشته ی ِ باشکوه . مردک ِ سرگارسن انگار که شاش داشته باشد ، مدام این پا و آن پا می کرد و کشیک ِ ما را می کشید تا هر چه زودتر شرمان را کم کنیم . می گفت : " خیلی دیر آمدید . ما ساعت ِ شش و نیم شام می دهیم ! " ... مردک خیال می کرد ما مرغیم که آفتاب غروب به لانه برویم . تازه ساعت، نُه ِ شب بود .
گفتم :
ـ چرا تعجب کردید ؟ در حکومت ِ اسلامی قرار بر این است که هرچیز یادآور ِ شکوه ِ گذشته باشد از بین برود .
گفت :
ـ سرگارسن خیر ِ سرش پنجاه سال در رستوران سابقه ی ِ کار داشت . چرا باید به این زشت سازی رضایت می داد ؟
ـ اولاً لابد بی استعدادترین گارسن ِ آنجا بوده . آدم های ِ بی استعداد ، استعداد ِ عجیبی در ویران کردن ِ آبادانی دارند . می توانند از جنگل ، انبار ِ خاکستر بسازند . او هم قول ِ سوزاندن داده و ماندگار شده . ثانیاً شما به زشت سازی ایراد نگیرید . زشت سازی ، گوهر ِ سلیقه ی ِ اسلامی است . اصلاً پسند ِ اسلامی ، فاجعه ی ِ زیباپسندی است . من تا به حال از مسلمان جماعت، کج سلیقه تر ندیده ام . چه در لباس پوشیدن ، چه در غذا خوردن ، چه در ورزش کردن ، چه در آداب و رسوم ، چه در خیلی چیزهای ِ دیگر . این بیچاره ها هنوز نتوانسته اند برای ِ اعیاد ِ مذهبی شان یک ریتم ِ شادمانه پیدا کنند . در جشن ها لباس ِ سفید می پوشند ، نوحه می خوانند و دست می زنند !
عمه جان گلابتون گفت : خلاصه آن شب آنقدر مضحک گذشت که آن را در دفترچه ی ِ خاطراتم ثبت کردم .
آسمان ِ بالا سر را نگاه کردم . ابرهای ِ تیره داشتند همه ی ِ آسمان را می پوشاندند . گفتم :
ـ وقایع ِ مضحک به قدری در مملکت ِ ما اتفاق می افتد که من مانده ام چرا تا به حال همه ی ِ مردم ِ ایران، کمدی نویس نشده اند ؟
همراهم گفت :
ـ چون این کمدی که تو می گویی ، حیات ِ تراژیک ِ آن هاست . نمی توانند به رنج هایشان پوزخند بزنند .
ـ پس کاش تراژدی نویس می شدند !
ـ آن قدر در فاجعه غرقند که برایشان عادت شده . غیر از آن و بیرون از آن، برای ِ آن ها بی معناست .
گفتم :
ـ عمه جان با شما مخالفم . البته همه را نمی گویم اما به نظر من محنت هایی که بخشی از مردم ِ ایران می کشند ، رنج ِ اصیل نیست . خود آزاری است . مرا به یاد ِ یکی از داستان های ِ ملانصرالدین می اندازد .
پرسید :
ـ با کدام معیار می گویی که رنج ِ آنها اصیل نیست ؟
ـ می گویند یک روز ملانصرالدین پای ِ دیوار نشسته بود و به خودش سوزن می زد . یکی آمد و سوزن را از دست ِ او گرفت . ملا ، نفس ِ راحتی کشید و گفت : آ...ه ! چه کیفی دارد آدم به خودش سوزن نزند ! ... حالا حکایت ِ ماست . بسیاری از این مردم، دانسته به خودشان سوزن می زنند . مثل ملانصرالدین . با این تفاوت که سوزن را به احدی نمی دهند . خودشان می دانند تا چه اندازه مبتذل و قابل ِ ترحم اند . می دانند معیارهایی که بر اساسش زندگی می کنند ، به درد نخور است . می دانند زندگی شان تقلیدی بی مایه ، مازوخیستی و کورکورانه از ارزش های ِ رسمیت یافته است ... همان ارزش های ِ توی ِ بوق ... می دانند سگدو زدن هایشان آنها را از سعادت دور می کند . می دانند که زندگی نمی کنند بلکه به زندگی دچارند . می دانند شبیه ِ دیگران شدن آنها را خوشبخت نمی کند . همه را می دانند . با این وصف حاضر نیستند از شیوه ی ِ زندگی شان دست بردارند . جرات ندارند با خودشان مواجه شوند . با خود ِ مسخ نشده شان ... بیش از آن که درفاجعه غرق شده باشند ، با سیلاب ِ ارزش های ِ حاکم ، هم جهت اند ... این را از پشت ِ حرف هایشان می شود فهمید . از درد ِ دل هایشان . آن هنگام که از فرط ِ درماندگی و استیصال ، در مسلخ ِ صداقت ِ خود، ذبح شده اند . آن زمان که برای ِ لحظه ای ولو کوتاه، حجاب ِ دروغ را پاره کرده اند و در سایه روشن ایستاده اند ... مثل ِ تک درختی سرسبز که در دشت ِ مه گرفته ، لمحه ای نمایان می شود و باز ناپدید می گردد ... می شود فهمید که از خودشان و از پوچی و روزمرگی شان ناراضی اند . می شود خود ِ حقیقی ِ آن ها را دید که بر خود ِ مسخ شده شان ، اشک می بارد . صداقت هم برایشان در حکم ِ ابزار ِ تخلیه ی ِ فشارهای ِ روانی است . بعد از تخلیه ، دوباره برمی گردند سر ِ خانه ی ِ اول . یا چه می دانم ، خانه های ِ اول ! متاسفانه آن ها حتا دوپاره هم نیستند ... چند پاره اند .
اثری از آفتاب ِ بعد از ظهر در خیابان نبود . هوا تیره بود و باد می آمد . آسمان آذرخش می زد . بوی ِ باران می آمد . عمه جان گلابتون گفت :
ـ باز تو معلول ها را دراز کردی ... به جای ِ آن که به علت ها بپردازی . این مردم ِ به قول ِ تو چند پاره، معلول ِ یک تاریخ و فرهنگ اند . آن لطمه هایی که در طول ِ تاریخ خورده اند ، آن صدماتی که دیده اند ، آن هجوم ها و غارت ها . حتا در ژن هایشان نقش بسته . بزرگترین احقاق ِ حق ِ آن ها ، اجازه ی نفس کشیدن بوده . نباید با آن ها دشمنی کرد . نباید توهین کرد .
گفتم :
ـ من هیچ احترامی برای ِ " فرومایگی " قائل نیستم . در ثانی نمی دانم آیا من دشمنشان هستم یا کسانی که در نوشته ها و بوق های ِ تبلیغاتی مرتب آنان را ملت ِ نجیب و ملت ِ بزرگ و ملت ِ قهرمان خطاب می کنند، برای ِ این که بیشتر شیرشان را بدوشند ؟
گفت :
ـ استبداد ِ تاریخی فقط توهم ِ بزرگی ایجاد نمی کند ؛ عقده ی ِ حقارت هم تولید می کند . استبداد قواره ها را کوچک می کند. آن شجاعت ِ اخلاقی که تو می خواهی، با تحقیر ِ تاریخی ِ آن ها قابل ِ جمع نیست .
گفتم :
ـ به نظر شما آیا آن مستبدان از متن ِ همین مردم نبودند ؟ اصلاً فرهنگ ِ مردم ، حاکمان ِ مستبد را می سازد یا حاکمان ِ مستبد ، فرهنگ ِ مردم را ؟
ـ رابطه ای دوسویه دارند . بر هم تاثیر و تاثر ِ متقابل ِ دارند . جامعه ی ِ انسانی ، ظرف ِ دربسته نیست . آزمایشگاه ِ فیزیک و شیمی هم نیست . نمی توان مسائل ِ انسانی را فرمولیزه کرد .
گفتم :
ـ درست می گویید . اما به نظر من انسان ِ ایرانی ، امروز، بیش از هرچیز به یک رستاخیز ِ اخلاقی نیازمند است . باید دوباره خودش را برای ِ خودش تعریف کند .
به سر ِ خیابان ِ ایرانشهر رسیده بودیم . آنقدر گرم ِ گفت و گو بودیم که ماجرای ِ آن سوی ِ خیابان را ندیده بودیم . نبش ِ خیابان، خانه ای آتش گرفته بود . ماموران ِ آتش نشانی در تکاپو بودند تا آتش را خاموش کنند . مردم جمع شده بودند و با هیجان تماشا می کردند . باران گرفته بود . عمه جان گلابتون گفت :
ـ من می روم خانه ی ِ هنرمندان . تو هم می آیی ؟
گفتم :
ـ خیلی ممنون ... من می روم خانه ی ِ بی هنران بلکه شکمی از عزا در آورم .
خنده ای کرد و گفت :
ـ پاک یادم رفته بود که گرسنه ای . بس حرف می زنی .
گفتم :
ِ حرف هایم از سر ِ سیری نبود !
خندیدیم و از هم جدا شدیم .
مسیر را ادامه دادم . لحظه ای برگشتم . آن سوی ِ خیابان را نگاه کردم . آتش نشان ها هنوز نتوانسته بودند آتش را خاموش کنند . صداهای ِ ناهمگون در هم آمیخته بود . رو گرداندم . دوباره به راه افتادم . از جلوی ِ کتابفروشی ِ مرغ ِ آمین گذشتم . باران به شدت می بارید و من در فکر ِ خانه ای بودم که می سوخت .
سرانگشت
قسمت سوم : رستـوران ِ ســورن
آدم های ِ غیر متعارف را باید در مکان های ِ غیر متعارف جست و جو کرد . این بار عمه جان گلابتون را به جای ِ خانه در خیابان ملاقات کردم . البته نه در پیاده رو یا پارک یا فروشگاه . بلکه در بالای ِ پل ِ هوایی .
رو به افق ایستاده بود و آسمان ِ تهران ِ توتیایی را تماشا می کرد . گفتم :
ـ عمه جان، منتظر ِ عبور ِ ستاره ی ِ هالی هستید ؟ خواهد آمد . فقط حدود ِ شصت سال باید صبر کنید .
بدون آن که سر برگرداند گفت :
ـ نگران ِ حمله ی ِ مریخی ها بودم که تو پابرهنه به معرکه دویدی .
دستش را گرفتم . چشم از آسمان برنمی داشت . آرام آرام از بالای ِ پل به پایین آمدیم . گفت :
ـ آن توده ی ابر ِ سیاه را در آسمان می بینی ؟ یک ساعت و نیم است مراقبش هستم . اول لکه ای بود بنفش رنگ . رویایی و بی آزار . اما کم کم، در متن ِ ابرهای ِ سفید منتشر شد و نصف ِ آسمان را سیاه کرد ... بوی ِ باران را نمی شنوی ؟
گفتم : بیش از هرچیز بوی ِ غذا را می شنوم . سه ساعت از ظهر رفته و من هنوز ناهار نخورده ام . اگر افتخار بدهید با هم به رستوران برویم .
در خیابان ِ کریم خان ِ زند بودیم . گفت :
ـ من ناهار خورده ام اما به خاطر ِ تو حاضرم یک بار ِ دیگر هم بخورم .
در تقاطع ِ کریمخان ـ حافظ ، ذوق زده با انگشت ِ اشاره، جایی را نشان دادم :
ـ رستوران ِ سورن ! توی ِ کتاب ها درباره اش خوانده ام ... سی ـ چهل سال پیش پاتوق ِ روزنامه نگاران ، شاعران و نویسندگان بوده ... ناهار برویم آنجا !
عمه جان گلابتون روی در هم کشید :
ـ بچه جان ! درست است که شناسنامه دار بودن ارزشمند است . اما همان طور که " پیشرفت ِ محسوس " داریم ، " ترقی ِ معکوس " هم داریم .
گفتم : یعنی چی ؟
ـ یعنی روزگاری در همین رستوران ِ سورن ، بهترین غذاها آماده و سرو می شد . مهمانان ِ سلطنتی و سفارت خانه ای در کنار ِ بقیه ی ِ مهمان ها پذیرایی ِ شاهانه می شدند. شب ها سراسر ِ حیاط را تخت می زدند و چراغانی می کردند . زنان با زیباترین غمزه های ِ زنانه و مردان با موقرترین رفتارهای ِ مردانه در جلوه بودند ... تا چشم کار می کرد، رنگ بود و طرح بود و نوا بود و شادمانی ... جام های ِ ارغوانی پیاپی پر و خالی می شدند و جلوه های ِ زیبایی را در چشم ِ مهمانان صدچندان می کردند ... قهقهه های ِ راز آمیز، فواره ی ِ نبوغ ِ بشری را به پرواز در می آورد و آتشفشان ِ احساس در گداخته ترین لحظات، شمعدانی های ِ عطری پرتاب می کرد ! خلاصه که باید بودی و آن ضیافت ها را می دیدی .
گفتم :
ـ عمه جان ! شما هم اطوار ِ وجودی ِ جالبی دارید که توضیحش بماند برای ِ بعد . اما من الان آنقدر گرسنه ام که از آن پردیس ِ پُر ناز و نعمت، تنها یک دیس غذای ِ خوب برایم کافیست .
داشتیم از عرض ِ خیابان گذر می کردیم . به پیاده رو که رسیدیم گفت :
ـ از خیرش بگذر ! برای ِ خوردن ِ همان یک دیس غذای ِ خوب هم، سی سال دیر رسیدی .
پیاده روی ِ خیابان ِ کریم خان را گرفتیم و به طرف ِ میدان ِ هفت ِ تیر پیش آمدیم . اما من هنوز دلیل ِ دشمنی ِ عمه گلابتون را با رستوران ِ سورن نفهمیده بودم . نیازی به پرسیدن نبود . خودش به حرف آمد :
ـ چند روز ِ پیش برای ِ اولین بار بعد از انقلاب به رستوران ِ سورن رفتم . چند نفر از دوستانم را به شام دعوت کرده بودم . به این خیال که در هنوز بر همان پاشنه می چرخد و لااقل از دوستانم پذیرایی ِ مجللی می شود . اما متاسفانه خیلی زود فهمیدم که نه از تاک ، نشانی مانده نه از تاک ـ نشان . نه احترامی ، نه توجهی و نه حتا غذای ِ خوبی . همه چیز رو به اضمحلال ، بدون ِ هیچ نشانی از گذشته ی ِ باشکوه . مردک ِ سرگارسن انگار که شاش داشته باشد ، مدام این پا و آن پا می کرد و کشیک ِ ما را می کشید تا هر چه زودتر شرمان را کم کنیم . می گفت : " خیلی دیر آمدید . ما ساعت ِ شش و نیم شام می دهیم ! " ... مردک خیال می کرد ما مرغیم که آفتاب غروب به لانه برویم . تازه ساعت، نُه ِ شب بود .
گفتم :
ـ چرا تعجب کردید ؟ در حکومت ِ اسلامی قرار بر این است که هرچیز یادآور ِ شکوه ِ گذشته باشد از بین برود .
گفت :
ـ سرگارسن خیر ِ سرش پنجاه سال در رستوران سابقه ی ِ کار داشت . چرا باید به این زشت سازی رضایت می داد ؟
ـ اولاً لابد بی استعدادترین گارسن ِ آنجا بوده . آدم های ِ بی استعداد ، استعداد ِ عجیبی در ویران کردن ِ آبادانی دارند . می توانند از جنگل ، انبار ِ خاکستر بسازند . او هم قول ِ سوزاندن داده و ماندگار شده . ثانیاً شما به زشت سازی ایراد نگیرید . زشت سازی ، گوهر ِ سلیقه ی ِ اسلامی است . اصلاً پسند ِ اسلامی ، فاجعه ی ِ زیباپسندی است . من تا به حال از مسلمان جماعت، کج سلیقه تر ندیده ام . چه در لباس پوشیدن ، چه در غذا خوردن ، چه در ورزش کردن ، چه در آداب و رسوم ، چه در خیلی چیزهای ِ دیگر . این بیچاره ها هنوز نتوانسته اند برای ِ اعیاد ِ مذهبی شان یک ریتم ِ شادمانه پیدا کنند . در جشن ها لباس ِ سفید می پوشند ، نوحه می خوانند و دست می زنند !
عمه جان گلابتون گفت : خلاصه آن شب آنقدر مضحک گذشت که آن را در دفترچه ی ِ خاطراتم ثبت کردم .
آسمان ِ بالا سر را نگاه کردم . ابرهای ِ تیره داشتند همه ی ِ آسمان را می پوشاندند . گفتم :
ـ وقایع ِ مضحک به قدری در مملکت ِ ما اتفاق می افتد که من مانده ام چرا تا به حال همه ی ِ مردم ِ ایران، کمدی نویس نشده اند ؟
همراهم گفت :
ـ چون این کمدی که تو می گویی ، حیات ِ تراژیک ِ آن هاست . نمی توانند به رنج هایشان پوزخند بزنند .
ـ پس کاش تراژدی نویس می شدند !
ـ آن قدر در فاجعه غرقند که برایشان عادت شده . غیر از آن و بیرون از آن، برای ِ آن ها بی معناست .
گفتم :
ـ عمه جان با شما مخالفم . البته همه را نمی گویم اما به نظر من محنت هایی که بخشی از مردم ِ ایران می کشند ، رنج ِ اصیل نیست . خود آزاری است . مرا به یاد ِ یکی از داستان های ِ ملانصرالدین می اندازد .
پرسید :
ـ با کدام معیار می گویی که رنج ِ آنها اصیل نیست ؟
ـ می گویند یک روز ملانصرالدین پای ِ دیوار نشسته بود و به خودش سوزن می زد . یکی آمد و سوزن را از دست ِ او گرفت . ملا ، نفس ِ راحتی کشید و گفت : آ...ه ! چه کیفی دارد آدم به خودش سوزن نزند ! ... حالا حکایت ِ ماست . بسیاری از این مردم، دانسته به خودشان سوزن می زنند . مثل ملانصرالدین . با این تفاوت که سوزن را به احدی نمی دهند . خودشان می دانند تا چه اندازه مبتذل و قابل ِ ترحم اند . می دانند معیارهایی که بر اساسش زندگی می کنند ، به درد نخور است . می دانند زندگی شان تقلیدی بی مایه ، مازوخیستی و کورکورانه از ارزش های ِ رسمیت یافته است ... همان ارزش های ِ توی ِ بوق ... می دانند سگدو زدن هایشان آنها را از سعادت دور می کند . می دانند که زندگی نمی کنند بلکه به زندگی دچارند . می دانند شبیه ِ دیگران شدن آنها را خوشبخت نمی کند . همه را می دانند . با این وصف حاضر نیستند از شیوه ی ِ زندگی شان دست بردارند . جرات ندارند با خودشان مواجه شوند . با خود ِ مسخ نشده شان ... بیش از آن که درفاجعه غرق شده باشند ، با سیلاب ِ ارزش های ِ حاکم ، هم جهت اند ... این را از پشت ِ حرف هایشان می شود فهمید . از درد ِ دل هایشان . آن هنگام که از فرط ِ درماندگی و استیصال ، در مسلخ ِ صداقت ِ خود، ذبح شده اند . آن زمان که برای ِ لحظه ای ولو کوتاه، حجاب ِ دروغ را پاره کرده اند و در سایه روشن ایستاده اند ... مثل ِ تک درختی سرسبز که در دشت ِ مه گرفته ، لمحه ای نمایان می شود و باز ناپدید می گردد ... می شود فهمید که از خودشان و از پوچی و روزمرگی شان ناراضی اند . می شود خود ِ حقیقی ِ آن ها را دید که بر خود ِ مسخ شده شان ، اشک می بارد . صداقت هم برایشان در حکم ِ ابزار ِ تخلیه ی ِ فشارهای ِ روانی است . بعد از تخلیه ، دوباره برمی گردند سر ِ خانه ی ِ اول . یا چه می دانم ، خانه های ِ اول ! متاسفانه آن ها حتا دوپاره هم نیستند ... چند پاره اند .
اثری از آفتاب ِ بعد از ظهر در خیابان نبود . هوا تیره بود و باد می آمد . آسمان آذرخش می زد . بوی ِ باران می آمد . عمه جان گلابتون گفت :
ـ باز تو معلول ها را دراز کردی ... به جای ِ آن که به علت ها بپردازی . این مردم ِ به قول ِ تو چند پاره، معلول ِ یک تاریخ و فرهنگ اند . آن لطمه هایی که در طول ِ تاریخ خورده اند ، آن صدماتی که دیده اند ، آن هجوم ها و غارت ها . حتا در ژن هایشان نقش بسته . بزرگترین احقاق ِ حق ِ آن ها ، اجازه ی نفس کشیدن بوده . نباید با آن ها دشمنی کرد . نباید توهین کرد .
گفتم :
ـ من هیچ احترامی برای ِ " فرومایگی " قائل نیستم . در ثانی نمی دانم آیا من دشمنشان هستم یا کسانی که در نوشته ها و بوق های ِ تبلیغاتی مرتب آنان را ملت ِ نجیب و ملت ِ بزرگ و ملت ِ قهرمان خطاب می کنند، برای ِ این که بیشتر شیرشان را بدوشند ؟
گفت :
ـ استبداد ِ تاریخی فقط توهم ِ بزرگی ایجاد نمی کند ؛ عقده ی ِ حقارت هم تولید می کند . استبداد قواره ها را کوچک می کند. آن شجاعت ِ اخلاقی که تو می خواهی، با تحقیر ِ تاریخی ِ آن ها قابل ِ جمع نیست .
گفتم :
ـ به نظر شما آیا آن مستبدان از متن ِ همین مردم نبودند ؟ اصلاً فرهنگ ِ مردم ، حاکمان ِ مستبد را می سازد یا حاکمان ِ مستبد ، فرهنگ ِ مردم را ؟
ـ رابطه ای دوسویه دارند . بر هم تاثیر و تاثر ِ متقابل ِ دارند . جامعه ی ِ انسانی ، ظرف ِ دربسته نیست . آزمایشگاه ِ فیزیک و شیمی هم نیست . نمی توان مسائل ِ انسانی را فرمولیزه کرد .
گفتم :
ـ درست می گویید . اما به نظر من انسان ِ ایرانی ، امروز، بیش از هرچیز به یک رستاخیز ِ اخلاقی نیازمند است . باید دوباره خودش را برای ِ خودش تعریف کند .
به سر ِ خیابان ِ ایرانشهر رسیده بودیم . آنقدر گرم ِ گفت و گو بودیم که ماجرای ِ آن سوی ِ خیابان را ندیده بودیم . نبش ِ خیابان، خانه ای آتش گرفته بود . ماموران ِ آتش نشانی در تکاپو بودند تا آتش را خاموش کنند . مردم جمع شده بودند و با هیجان تماشا می کردند . باران گرفته بود . عمه جان گلابتون گفت :
ـ من می روم خانه ی ِ هنرمندان . تو هم می آیی ؟
گفتم :
ـ خیلی ممنون ... من می روم خانه ی ِ بی هنران بلکه شکمی از عزا در آورم .
خنده ای کرد و گفت :
ـ پاک یادم رفته بود که گرسنه ای . بس حرف می زنی .
گفتم :
ِ حرف هایم از سر ِ سیری نبود !
خندیدیم و از هم جدا شدیم .
مسیر را ادامه دادم . لحظه ای برگشتم . آن سوی ِ خیابان را نگاه کردم . آتش نشان ها هنوز نتوانسته بودند آتش را خاموش کنند . صداهای ِ ناهمگون در هم آمیخته بود . رو گرداندم . دوباره به راه افتادم . از جلوی ِ کتابفروشی ِ مرغ ِ آمین گذشتم . باران به شدت می بارید و من در فکر ِ خانه ای بودم که می سوخت .
سرانگشت
و بعدها کتابفروشی هم سوخت یا بهتر است بگویم اندیشه ستیزان، آنرا سوزاندند... خدا از این عمه ها و برادرزاده ها نصیب ِ همه بفرماید!
پاسخحذفآمین!
:)
آن هنگام که در مسلخ ِ صداقت ِ خود، ذبح شده اند
پاسخحذف...
صداقت عمدی است؟ نمی دانم ولی به هر حال این تیره ای دیگر دارد. حقیقتی است که از آن همیشه گریخته اند و می گریزند حتا لحظه ای دیگر در جوار مردی از مردان خدا شاید اما حالا توی آن لحظه در زاویه گیرشان انداخته ، و خود را بر زبانشان تحمیل می کند درد می کشند دردی.
امیریحیا جان ؛ علاوه بر آن، سینما آزادی هم سوخت ، مخزن ِ کتابخانه ی ِ دانشگاه تهران هم سوخت ، خیلی چیزهای ِ دیگر هم سوخت و دارد می سوزد .
پاسخحذفدخوجان ؛ ممنون از راهنمایی ات . بازنگری کردم . به نظرم در آن دسته از مردمان ، صداقت عارضی است . زود ته می کشد . زنگ تفریح است دست ِ بالا . زنگ که خورد برمی گرند سر ِ کلاس ِ دکتر فاستوس . کارهای ِ مهم تری دارند !
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفمن هیچ احترامی برای ِ " فرومایگی " قائل نیستم .
پاسخحذف+++++++++++++++++
سوای اینکه آفرین بگویم و دلشاد شوم از دلیریها و وجدان بیدارت.، حرفی ندارم. می آموزم تا با فرومایگان و بی لیاقتان هرگز همپا نشوم. هرگز. ///
به هر حال هیچ وقت زنی که در زمستان هوس انگور تازه کرده را نمی توان سرزنش کرد. زبانش را باید بوسید.زنده باد فاستوس.
پاسخحذفخدا بگم چیکارت نکنه. من که مُردم از خنده. عجب جای معرکه ای، انگشت گذاشته ای. الانه که یهوه، کوه طور را بر سرت بگیره برای این رسوایی!.
پاسخحذفآریا جون ، داداش ... یهوه فعلاً با من کاری نداره . داره توِ صحرای ِسینا دنبال موسا میکنه تا بگیره و ختنه اش کنه . آخه موسا ختنه نشده اما من شدم ! تازه اگه بیاد سراغم می دوم زیر ِ عبای ِ کلبعلی قایم میشم ... راستی از کلبعلی چه خبر ؟ مدتی یه خدمت نمی رسیم !
پاسخحذفختنه که شده اي؟
پاسخحذف... ای فریاد که ختنه شده ای! میدونی که ختنه کردن؛ همون کُشتن زاینده گی در انسان می باشه. نمادیه برای صغیر سازی و تحقیر انسان و میخکوب کردن این امریه که فقط یهوه، خالق و آفریننده هست؛ نه انسان. بحث اقتدار و قدرته دیگه جانم. کلبعلی، یه وبلاگی راه انداخته که معرکه اس پسر. میمیری از خنده. منطق و رسالتش را دارم خوب می پرورونم. هنوز وبلاگش یه جزییاتی ظرافتکاری داره که احتمالا تا چند روز دیگه نموم میشن. ولی لوگوش اینقدر بامزه است . من برنامه ها دارم حالا با کلبعلی.
پاسخحذفحکم ممتاز ختنه را انکار مي کني؟ بد است آن عضو شريف به جاي اين که مثل خرطوم فيل افتاده باشد هم چو حضرت حمزه سرافراز بايستد و آماده ي قيام در راه خدا بشود؟
پاسخحذفاز آن حجم کلفتِ عهدِ عتیق این قطعه ی بی نظیر را یافتن، تنها در مهارتِ سرانگشتِ عزیز بود و بس!
پاسخحذفای بابا!
این داستان داره میگه حتی از کس و کون ِ متعلقاتِ انبیاءِ الهی نیز جز شر و مصیبت چیزی بدست نخواهد آمد.
یک چیزه دیگه هم میگه:
به قیمتِ ابلاغ پیام الهی می توانید -مجاز می باشید - "خود فروشی" یا "دیگر فروشی" کنید.
-----------------
آریای ِ عزیزم!
یعنی تو خودت ختنه نشدی؟
از حیثِ "زیبایی شناسی" که نظر کنی، ختنه ی اون عضو شریف، به "جلال" و "جمال"اش می افزاید و همانطور که خودت بهتر می دانی ایندو از صفاتِ الهی می باشند و ما شایسته است که در همه چیزمان (از جمله "کیر"مان) به خداوندِ متعال تشبه یابیم... پس ختنه کنید و حین ِ انجام عمل، ذکر حضرتِ حق (کیر اکبر) را از یاد نبرید!
:)
خدا بگم چیکارتون نکنه. ای محمد و امیر.
پاسخحذفبابا، یه چیزی برای این مومنان بیچاره بذارید که به آن افتخار کنند!. گمون کنم اساسا « تعالی » در زبانهای سامی، همون شق و پوست کنده را گویند!. بیچاره کربلایی دخو! که نمی داند آیا آلت ذکور خویش را با حجاب گذارد؛ مبادا خللی به ایمانش رسد یا اینکه همچون ما طاغیان کافر، سر برهنه بدون روسری!؟. باید دید قول متکلمان و فقها و کُبار شیعه، کدام شکل را لایق خود می دانند!.
لذت مهم تر است یا زیبایی؟
پاسخحذفالبته که هیچ کدام.
و این عهدی است یاد آورد قتل عام ذکور دشمن.
به ما ربطی نداشته. از آن زمین هم چیزی برای ما نگذاشته بودند.
نگاهش که می کنم به مظلومیتش می خندم. بیچاره بیخود قربانی پیمانی نبسته شده.
برای پست جدیدت:
پاسخحذفلاکن اینطور نباشه که فارس شوند یا چه!. من شعری نکن. فارسی نگویند یا چه!. بیندازید دور این منیتها را. محشور شوید با رسول الّله. او شمشیر لسانش الهی بود، نه قجری! ما زبان در می آوریم از پشت. اگه نوامیس مسلمین حج پارسی کنند. ایمانوئل نیز مسلمان بود و لسان الهی داشت. اینطور نباشه که قومبازی باشه. یا چه. من توی دهن قومیها می زنم. ما امّت مسلمونیم. اینطور نباشه که واتیکان توبه کنه و پارس بشه. من دعا می کنم برای کفّار. گول اجانب را نخورند. فحشا نباشه؛ لاکن باشه نه از برای ما. تظاهر کنید برای اسلام عزیز. مبادا بیضه اش قُر شود.
آقا از اینکه موجب بسته شدن وبلاگ عزیزترین دوستانم در وب شده ام آزرده خاطرم اما در عین حال خوشحالم که اینگونه فعلا تا زمانیکه اطلاعاتمان از تحرکات وزارت فخیمه امنیت و میزان قدرتش در شناسایی افراد کم است در امان خواهند بود .شعر ضعیفی هم در وبلاگ آخر محمد تقدیم کرده ام که البته ضعیف است اما برگ سبزی است. شاد باشید.
پاسخحذف