ویـولــــن زن ِ خـاطــی ؛
سکانسی از فیلم ِ خوب ، بد ، زشت ( سرجیو لئونه )
پیش زمینه : در آمریکا جنگ ِ داخلی روی داده است . در اردوگاه ِ جنگی ِ شمالی ها ، گروهبان آنجلای ( لی وان کلیف ) با سوء استفاده از بیماری ِ فرمانده و با کمک ِ همدستانش مشغول ِ تعدی به اسرا و خارج کردن ِ سرمایه ها از قرارگاه است . فرمانده که از قانون شکنی های ِ آنجلای خبر دارد او را احضار و سرزنش می کند . در ادامه ...
سکانس : گروهبان آنجلای و همکارش در کلبه ای نظامی، یک اسیر ِ جنگی را شکنجه می کنند . زندانی نام ِ گورستانی را می داند که دویست هزار دلار را در آن پنهان کرده اند . در محوطه ی ِ پر رفت و آمد ِ اردوگاه و نزدیک ِ کلبه، دسته ی ِ موزیک ِ اسیران ، زیر ِ نظر ِ سربازی قلتشن ، نواختن ِ آهنگی لطیف را آغاز کرده است . آنجلای، نوازندگان را گماشته تا فریاد ِ شکنجه شونده به گوش ِ کسی نرسد ( کار ِ همیشگی ِ اوست ؟ ) ... شکنجه گر زندانی را زیر ِ مشت و لگد گرفته . دسته ی ِ موزیک آهنگ می نوازد . گروهبان آنجلای محل ِ اختفای ِ گنج را از زندانی می پرسد . ارکستر ، هماهنگ و با روح، نوای ِ زیبایش را پی می گیرد . زندانی از گفتن سر باز می زند . سرباز به ارکستر فرمان ِ اجرایی با احساس تر می دهد . همدست ِ گروهبان ،مشتی حواله ی ِ زندانی می کند . دسته ی ِ موزیک همچنان می نوازد . زندانی از درد فریاد می زند . قطره اشکی در گوشه ی ِ چشم ِ ویولن زن جمع می شود . شکنجه گر مرد ِ خونین و مالین را به روی ِ میز پرتاب می کند . ویولن زن ناگهان آرشه را بر سیم می کشد و صدایی خارج و ناکوک در می آورد . ارکستر از هماهنگی می افتد . سرباز به نوازنده ی ِ نافرمان تشر می زند . زندانی زیر ِ شکنجه مجبور به اعتراف می شود . ویلن زن ، نواختن را از سر می گیرد ...
درک ِ زیبایی ، توانایی می خواهد . ایجاد ِ هماهنگی، توانایی می خواهد . این توانایی ها ستایش برانگیز است . اما کسی که قادر است در پشت ِ جلوه هایِ هماهنگ و زیبا ، تعفن و درنده خویی و ظلم را مشاهده کند ، تواناتر و ستایش انگیزتر است ... و هنگامی که علیه ِ این وضعیت شورش می کند و تعفن او را به تهوع می اندازد ، به آزادگی می رسد .
دیدگاه ِ شخصی درباره ی ِ دنیای ِ سرجیو لئونه : داستان های ِ لئونه در وسترن های ِ اسپاگتی اش بر اساس ِ غافلگیری و فریب، پیش می رود . شخصیت ها مدام به هم رودست می زنند و یکدیگر را و تماشاگر را فریب می دهند و غافلگیر می کنند . آدم ها گام به گام به هم دروغ می گویند و کارگردان لحظه به لحظه به ما . هیچ چیز ثبات ندارد . رابطه ها به سرعت تغییر ِ شکل می دهند و شخصیت ها رنگ عوض می کنند . آدم ها در حباب و بر حباب زندگی می کنند . " بر حباب " زندگی می کنند زیرا که وضعیت ِ کنونی شان ـ چه خوب ، چه بد ـ تُرد و گذرنده است . نمی توان از " اکنون " تکیه گاه و سکوی ِ پرتابی برای ِ رسیدن به " آینده " ساخت . آدم های ِ لئونه " در حباب " زندگی می کنند ، چرا که حصار ِ مصونیت ِ شان با کوچکترین تلنگر ، فرو می ریزد و آنان را در مقابل واقعیت ِ بیرحم و تازه شکل گرفته قرار می دهد .
گفتم که در دنیای ِ اسپاگتی ِ لئونه، وضعیت ِ پایدار وجود ندارد . همه چیز متزلزل است و در تغییر . تغییر و تبدیل هم به صورت ِ جبری اتفاق می افتد و هم به صورت ِ اختیاری . اساس و انگیزه ی ِ رنگ به رنگ شدن های ِ اختیاری ِ بشر ( اختیاری ؟) هم حریص بودن ِ او نسبت به سود و منفعت است . چنگ انداختن به سود و دیگر هیچ . انسان از دیدگاه ِ لئونه مطلقاً سودانگار و نفع طلب است . همه به دنبال ِ کسب ِ منفعت ِ شخصی هستند ، خوب و بد و زشت ندارد ... پس در این دنیا ( شرکت ِ سهامی ) مرز ِ میان ِ انسان ِ بد و انسان ِ خوب چگونه مشخص می شود ؟ اگر همه چیز در سهم و منفعت خلاصه می شود و همگان به دنبال ِ آن هستند ، آیا اصلاً بین ِ خوبی و بدی، زشتی و زیبایی تمایزی وجود دارد ؟
بله ! وجود دارد ... " بد " به هیچ وجه حاضر نیست در سود ِ خود دیگران را شریک کند . " زشت " در شرایط ِ بحرانی و در زیر ِ فشار حاضر به تقسیم ِ سهم ِ خود با دیگران است و " خوب " آن کسی ست که با میل ِ خود و بدون ِ اجبار ِ بیرونی ،دیگران را در منافعش انباز * می کند .
سرانگشت
* انباز : شریک
سکانسی از فیلم ِ خوب ، بد ، زشت ( سرجیو لئونه )
پیش زمینه : در آمریکا جنگ ِ داخلی روی داده است . در اردوگاه ِ جنگی ِ شمالی ها ، گروهبان آنجلای ( لی وان کلیف ) با سوء استفاده از بیماری ِ فرمانده و با کمک ِ همدستانش مشغول ِ تعدی به اسرا و خارج کردن ِ سرمایه ها از قرارگاه است . فرمانده که از قانون شکنی های ِ آنجلای خبر دارد او را احضار و سرزنش می کند . در ادامه ...
سکانس : گروهبان آنجلای و همکارش در کلبه ای نظامی، یک اسیر ِ جنگی را شکنجه می کنند . زندانی نام ِ گورستانی را می داند که دویست هزار دلار را در آن پنهان کرده اند . در محوطه ی ِ پر رفت و آمد ِ اردوگاه و نزدیک ِ کلبه، دسته ی ِ موزیک ِ اسیران ، زیر ِ نظر ِ سربازی قلتشن ، نواختن ِ آهنگی لطیف را آغاز کرده است . آنجلای، نوازندگان را گماشته تا فریاد ِ شکنجه شونده به گوش ِ کسی نرسد ( کار ِ همیشگی ِ اوست ؟ ) ... شکنجه گر زندانی را زیر ِ مشت و لگد گرفته . دسته ی ِ موزیک آهنگ می نوازد . گروهبان آنجلای محل ِ اختفای ِ گنج را از زندانی می پرسد . ارکستر ، هماهنگ و با روح، نوای ِ زیبایش را پی می گیرد . زندانی از گفتن سر باز می زند . سرباز به ارکستر فرمان ِ اجرایی با احساس تر می دهد . همدست ِ گروهبان ،مشتی حواله ی ِ زندانی می کند . دسته ی ِ موزیک همچنان می نوازد . زندانی از درد فریاد می زند . قطره اشکی در گوشه ی ِ چشم ِ ویولن زن جمع می شود . شکنجه گر مرد ِ خونین و مالین را به روی ِ میز پرتاب می کند . ویولن زن ناگهان آرشه را بر سیم می کشد و صدایی خارج و ناکوک در می آورد . ارکستر از هماهنگی می افتد . سرباز به نوازنده ی ِ نافرمان تشر می زند . زندانی زیر ِ شکنجه مجبور به اعتراف می شود . ویلن زن ، نواختن را از سر می گیرد ...
درک ِ زیبایی ، توانایی می خواهد . ایجاد ِ هماهنگی، توانایی می خواهد . این توانایی ها ستایش برانگیز است . اما کسی که قادر است در پشت ِ جلوه هایِ هماهنگ و زیبا ، تعفن و درنده خویی و ظلم را مشاهده کند ، تواناتر و ستایش انگیزتر است ... و هنگامی که علیه ِ این وضعیت شورش می کند و تعفن او را به تهوع می اندازد ، به آزادگی می رسد .
دیدگاه ِ شخصی درباره ی ِ دنیای ِ سرجیو لئونه : داستان های ِ لئونه در وسترن های ِ اسپاگتی اش بر اساس ِ غافلگیری و فریب، پیش می رود . شخصیت ها مدام به هم رودست می زنند و یکدیگر را و تماشاگر را فریب می دهند و غافلگیر می کنند . آدم ها گام به گام به هم دروغ می گویند و کارگردان لحظه به لحظه به ما . هیچ چیز ثبات ندارد . رابطه ها به سرعت تغییر ِ شکل می دهند و شخصیت ها رنگ عوض می کنند . آدم ها در حباب و بر حباب زندگی می کنند . " بر حباب " زندگی می کنند زیرا که وضعیت ِ کنونی شان ـ چه خوب ، چه بد ـ تُرد و گذرنده است . نمی توان از " اکنون " تکیه گاه و سکوی ِ پرتابی برای ِ رسیدن به " آینده " ساخت . آدم های ِ لئونه " در حباب " زندگی می کنند ، چرا که حصار ِ مصونیت ِ شان با کوچکترین تلنگر ، فرو می ریزد و آنان را در مقابل واقعیت ِ بیرحم و تازه شکل گرفته قرار می دهد .
گفتم که در دنیای ِ اسپاگتی ِ لئونه، وضعیت ِ پایدار وجود ندارد . همه چیز متزلزل است و در تغییر . تغییر و تبدیل هم به صورت ِ جبری اتفاق می افتد و هم به صورت ِ اختیاری . اساس و انگیزه ی ِ رنگ به رنگ شدن های ِ اختیاری ِ بشر ( اختیاری ؟) هم حریص بودن ِ او نسبت به سود و منفعت است . چنگ انداختن به سود و دیگر هیچ . انسان از دیدگاه ِ لئونه مطلقاً سودانگار و نفع طلب است . همه به دنبال ِ کسب ِ منفعت ِ شخصی هستند ، خوب و بد و زشت ندارد ... پس در این دنیا ( شرکت ِ سهامی ) مرز ِ میان ِ انسان ِ بد و انسان ِ خوب چگونه مشخص می شود ؟ اگر همه چیز در سهم و منفعت خلاصه می شود و همگان به دنبال ِ آن هستند ، آیا اصلاً بین ِ خوبی و بدی، زشتی و زیبایی تمایزی وجود دارد ؟
بله ! وجود دارد ... " بد " به هیچ وجه حاضر نیست در سود ِ خود دیگران را شریک کند . " زشت " در شرایط ِ بحرانی و در زیر ِ فشار حاضر به تقسیم ِ سهم ِ خود با دیگران است و " خوب " آن کسی ست که با میل ِ خود و بدون ِ اجبار ِ بیرونی ،دیگران را در منافعش انباز * می کند .
سرانگشت
* انباز : شریک