۱۳۸۶ فروردین ۱۸, شنبه

بی قراری های ِ یک عاشق ِ عام الفیل


نمی دانم این درد از کجا به جان ِ من افتاد ؟ این فراموشکاری ِ جانکاه ، این زیان ِ غیر قابل ِ جبران ، این غفلت ِ سارق ! ... خانم ها ! آقایان ! من شادی ام را گم کرده ام . کدام شادی ؟ شادی ِ روز ِ هفدهم ربیع الاول را از سال ِ عام الفیل مطابق با جشن ِ تولد ِ پیامبر ِ عزیز ِ اسلام .

سال ِ اول که هفدهم ِ ربیع الاول آمد و شاد نشدم ، خیال کردم به قول ِ معروف پیشامد کرده . اتفاقی بوده . بنابراین زیاد جدی اش نگرفتم . اما در سال ِ دوم به خودم نهیب زدم که فلانی ! مگر نمی دانی در اثر ِ این روز چه برکاتی بر جهانیان فرود آمده ؟ مگر نمی دانی اگر این روز ِ فرخنده نبود، هیچ گاه نیاکانت زمهریر ِ ظلمات را ول نمی کردند و به سوی ِ زندگی ِ نورانی نمی آمدند ؟ تازه چطور این همه عزت و شرافت را انکار می کنی که امروز تو و هموطنانت از صدقه ی ِ سر ِ مولود ِ هفدهم ِ ربیع الاول دارید ؟ بعد به این نتیجه رسیدم که حتماً دچار ِ غفلت ِ عوام الناس شده ام یا مظاهر ِ بیرونی ِ غفلت چنان دوره ام کرده اند که پرتوهای ِ شادی بخش نتوانسته اند از سوی ِ طبیعت به حیطه ی ِ جانم برسند . دقایقی گم و گیج بودم تا دوباره وسوسه هجوم آورد . بارالها به تو پناه می برم از شرّ ِ وسواس ِ خنّاس ! وسوسه پرسید : بر فرض که روزنه های ِ بیرونی بسته باشد ، بر فرض که مظاهر ِ غفلت محاصره ات کرده باشند ، چرا از درون ِ صاحب مرده ات چیزی نمی جوشید ؟ مگر تراوش ِ ذاتی نیازمند ِ اماله است ؟ هرچه باشد حساب ِ این روز از سایر ِ روزها جداست . آن روزها اگر خوب هم نباشند روزهای ِ عادی اند . اما زادروز ِ پیامبر ِ اسلام بر صفحات ِ لوح ِ محفوظ سروری می کند ... حرف ِ حساب جواب ندارد !
راستش را بخواهید این ماجرا باعث شد تا بسیار اندوهگین شوم . آنقدر غصه دار که یقین کنم اصالت با غم و غصه است . برای ِ همین مدتی در خودم خزیدم و قید ِ شادی را زدم . زهد و اعتکاف پیشه کردم و بیشتر ایام را به ندبه و زاری گذراندم . در اعتکاف ها و مسجد رفتن ها با چند تن دوست شدم . با هم نماز می خواندیم ، با هم روزه می گرفتیم ، با هم گریه می کردیم . هفدهم ربیع الاول که نزدیک شد تصمیم گرفتیم به استقبال ِ شادی ِ مخصوص ِ آن روز برویم . دور هم نشستیم و شروع کردیم به جک گفتن . اولش جک ها پاستوریزه بودند اما کم کم سکسی شدند . می گفتیم و می خندیدیم . یکهو خبر شدم که دارم قاه قاه می خندم . آن هم به چه حرف های ِ زشت و شرم آوری ! زود خودم را جمع و جور کردم . آیا وحشتناک نبود که برای ِ ایجاد ِ بهجت معنوی از آلوده ترین هوس ها استفاده کنم ؟ آیا آن هدف این وسیله ها را توجیه می کرد ؟! بی گمان نمی کرد . بنابراین سراسیمه و بدون ِ خداحافظی از آن جمع بیرون زدم و به خلوت ِ خودم برگشتم . آن جا هرچه می کردم لااقل گناه نمی کردم . اما باز یک سوال ِ سمج ول کنم نبود . می گفتم قبول که اصالت با غم و اندوه است ،اما در روز ِ هفدهم ِ ربیع الاول آیا شادی و سرور حتا به صورت ِ مصنوعی و عرضی هم نباید به سراغ ِ من بیاید ؟ این چنین بود که احتمال دادم بیمار شده باشم . نیازمند ِ پزشک بودم . بالاخره یک نفر باید نقاب را می درید و من را با خود ِ حقیقی ام مواجه می کرد .
وقت گرفتم و پیش ِ روانپزشک رفتم . گوشه ای از مطب ِ دکتر ، ماهواره روشن بود . عده ای زن و مرد می زدند و می رقصیدند . با آن که حجابشان کامل نبود و تقریباً لخت بودند ولی شاد به نظر می رسیدند . معلوم بود که شادی ِ ربیع الاول در وجود ِ آن ها دمیده شده . ناگهان دلم لرزید :

ای کریمی که از خزانه ی ِ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری

دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری ؟ *

نوبتم رسید . دکتر مشکلم را پرسید . گفتم :
ـ می خواهم خنده و شادی را پیدا کنم . آن هم یک شادی ِ مخصوص و منحصر به فرد .
روانپزشکم نسخه ای نوشت و گفت :
ـ این قرص ها را بخور توی ِ کونت عروسی می شود !

ببخشید ! یادم رفت بگویم روانپزشکم قدری بی نزاکت است یا بی نزاکت بود . به هر حال حالا دیگر او دکتر ِ من نیست و قرص هایش را نمی خورم . زیرا بعد از چند بار مراجعه دریافتم که از بیمارانش ، بیمار تر است . قرص های ِ او خارخار ِ شادمانه ای در من ایجاد می کرد بدون ِ آن که ربطی به هفدهم ِ ربیع الاول داشته باشد . قبول کنید برای ِ کسی که معتقد به اصالت غم و اندوه است خارخار های ِ نابهنگام جز مایه ی ِ عذاب و سردرگمی نیست . البته می پذیرم که شاید این خارخار ها یک پا در حقیقت داشته باشند . مثلاً در زاد روز ِ عُمَر که بیرق ِ اسلام را بلند کرد و ما را از کفر و تباهی نجات داد ، خارخار ها اوج بگیرند . اما این تشخیص ها نیازمند ِ آگاهی از غیب است . در ثانی باید دید این خارخارهای ِ مصنوعی تا چه حد شرعی اند و تا چه حد غیر شرعی . از شما چه پنهان من اوایل ِ کار به کتاب های ِ حدیث مراجعه کردم اما جواب ِ روشنی دریافت نکردم . سهل است که دچار ِ تناقض شدم . مثلا از حضرت ِ صادق منقول است که " هیچ مومنی نیست مگر آن که در او مزاح و خوش طبعی باشد ." باز از ایشان منقول است که : " مزاح کردن آبرو را می برد و مهابت ِ مردان را برطرف می کند ." خب ! این یعنی چی ؟ یعنی مومن آدمی بی آبروست ؟! مگر غیر از این است که این دو حرف را یک نفر زده ؟ آن هم امام معصوم ؟ بالاخره کدام یک از این ها به قول ِ تُرک ها " منگول " است ؟!

دردسرتان ندهم . ربیع الاول ها می آمدند و می رفتند اما از شادی ِ روز ِ هفدهم خبری نبود . آنقدر به شادی ِ گمشده ی ِ این روز فکر کردم که روزهای ِ دیگرم تلخ و تار شد . شنیده بودم جراحانی هستند که لبخند را بر صورت ِ انسان ثبت می کنند . اگر چه من با این اداهای ِ طاغوتی میانه ای ندارم اما باور کنید اگر مطمئن بودم لبخند ِ دروغین روانم را تنظیم و طنزیم می کند خودم را به تیغ ِ جراحی می سپردم . حسرت ِ هیمنه ای را داشتم که مرا به خنده که هیچ ، لااقل به سکسکه بیندازد تا پشت بندش سر کشیدن ِ لیوان ِ آبی باشد و آروغی و الحمداللهی .
بعد از آن هر روز به خیابان می رفتم تا خنده و شادمانی را از لبان ِ مردم شکار کنم و به درون ِ خودم بریزم . اما متاسفانه از عابران ِ خیابان چیز زیادی به دست نمی آمد . یک روز سوار تاکسی بودم . ضبط صوت روشن بود و خواننده ای می خواند :
ـ شادی نزدیک است ... شادی نزدیک است !

ناگهان یکه خوردم . گوشم را تیز کردم تا نشانی ِ شادمانی را پیدا کنم . خواننده خواند :

ـ رفراندوم ! رفراندوم ! این است شعار ِ مردم ! **

انگار آب ِ سرد بر روی ِ سرم ریخته باشند . عجب آدرس ِ دقیقی گرفتم ! راننده پرسید :
ـ نظرت چیست ؟
گفتم : درباره ی ِ چی ؟
گفت : رفراندوم ! شعار ِ مردم !
گفتم : یک بار در سال ِ 58 انجام شد ، فکر می کنم نتیجه اش مطلوب بود .

دیگر لال شد . مردک ِ حقه باز ! خیال می کند نمی دانم امثال ِ او حقوق شان را از کجا می گیرند . از صندوق ِ وزارت ِ اطلاعات . مگر غیر از این است ؟ خودشان را مخالف ِ حکومت جا می زنند و خبرکشی می کنند . نابکار خیال می کند من اسلام را با جمهوری ِ اسلامی یکی فرض می کنم و کج روی ِ آخوندها را به پای ِ شرع ِ انور می نویسم . زهی سفاهت !

* * *

خدا رحمت کند عالم ِ ربانی مرحوم علامه محمد باقر مجلسی را که کتاب ِ حلیة المتقین را نوشت و به تمام ِ سرگردانی های ِ من پایان داد. در این کتاب حدیثی هست که مشکل ِ شادمانی و خنده را تا ابد حل می کند :
" حضرت رسول (ص) فرمود که عجب دارم کسی که ایمان به جهنم دارد چرا می خندد . " ***

پس معلوم شد که در این مدت غایت ِ ایمان ِ من باعث شده بود که شادمانی و خدای ِ ناکرده خنده به سراغم نیاید . روشن است که من به جهنم اعتقاد دارم . معلوم است که من به روز ِ جزا معتقدم . این که سوال ندارد . چه احمق بودم که به شک و وسوسه اجازه ی ِ طرح سوال و ایجاد ِ شبهه می دادم ! بله ... متولد ِ هفدهم ِ ربیع الاول ِ سال ِ فیل نمی خواسته مرا در جهنم ببیند . بنابراین به دست ِ مبارک ِ خود سپاه ِ خنده و شادی را تار و مار کرده . چه سعادتی از این بالاتر که انسان نظر کرده ی ِ سرور ِ کائنات و مفخر ِ موجودات ِ عالم باشد ؟

اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف ِ مرا بشکست لیلی ؟ ****


سرانگشت

* سعدی ، مقدمه ی ِ گلستان
** ترانه ای با صدای ِ شاهرخ
*** حدیث ها از حلیة المتقین باب 11 فصل 7
**** مولوی









۲ نظر:

  1. آن عکس و این متن چه معجونی ساخته اند!... پناه بر شیطان
    من بجای ِ خدا بودم، ستیهندگان ِ طنزنویس را در آخرین طبقه ی جهنم سکنی می دادم.

    پاسخحذف