دانی چه گفت ملحد ِ پیر ِ فقیر ؟ گفت :
گردون مرا شکست و زبون در قفس گرفت
از گوش و هوش مقدرت،از دست و پا توان
وز این دو دیده روشنی ِ مُقتبس گرفت
سر،پاک پیر و گر شد و دندان بسود و ریخت
گلبرگ ِ روی ، منزلت ِ خار و خس گرفت
خورشید خفت و سرو خمید و چراغ مرد
هان ! مرگ آمد اینک و راه ِ نفس گرفت
گنجی اگر به هیچ کسی داد قحبه ای
نشنیده ام که باز پس از هیچ کس گرفت
دیگر مگو خدای کریم است و مهربان
کاین سفله هرچه داد به من باز پس گرفت
مهدی اخوان ثالث / سر ِ کوه بلند / ص 152
گردون مرا شکست و زبون در قفس گرفت
از گوش و هوش مقدرت،از دست و پا توان
وز این دو دیده روشنی ِ مُقتبس گرفت
سر،پاک پیر و گر شد و دندان بسود و ریخت
گلبرگ ِ روی ، منزلت ِ خار و خس گرفت
خورشید خفت و سرو خمید و چراغ مرد
هان ! مرگ آمد اینک و راه ِ نفس گرفت
گنجی اگر به هیچ کسی داد قحبه ای
نشنیده ام که باز پس از هیچ کس گرفت
دیگر مگو خدای کریم است و مهربان
کاین سفله هرچه داد به من باز پس گرفت
مهدی اخوان ثالث / سر ِ کوه بلند / ص 152
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفانگشت نامه
پاسخحذفتو را با فلاخن ای شناختم که قصدِ بازگرداندنِ رذالت به ریگزارهایِ عربستان داشت.
و خلبان، این نجیب زاده یِ دوست داشتنی، بود که نوایِ سرانگشت را از میانِ اینهمه همهمه به گوش من رسانید.
مدتی گذشت. ناگهان دیدم منتقدی در پیش رو دارم که ظرافتِ طبع را با دقتِ نظر هماغوش ساخته است.
از آن پس، یادداشتهایت را می بلعیدم. از فونتِ نوشته ها تا رنگِ لینک های ات برایم دلپذیر بود!
سپس در میانه یِ جدال با طومارنویسانِ آشفته گو، چنان طومارشان به هم پیچاندی که چون داغی بر پیشانی شان باقی ماند. آنجا بود که دانستم فرزانگی ات از جنس دلیری ست.
فرزانه در طنز، فرزانه در نقد و فرزانه در هجو. هر این سه تو بودی.
سوزن بان را می شناسی؟ موزیکولوژیستِ نثر فارسی را می گویم. او بیش از من قدر و قیمتِ تو را می داند.
تنها کسی هستی که به پیشواز مرگِ مخلوق در خانه اش نیامدی و در ورایِ این امتناع، مهری فراتر از ارزش من نثارم کردی. حق آن دیدم که با پایِ خود به خانه ات بیایم و خداحافظی کنم.
شاید این آخرین کامنت با نام "مخلوق" باشد. پس چه بهتر که آن را در سرایِ نازنین دوستی چون تو به نشانه یِ یادگار باقی گذارم!
دوست ِ عزیزم مخلوق ِ نازنین
پاسخحذفتنهاهنگامی این مهربانی ِ بی شائبه و سخاوت ِ کم نظیر برایم شیرین می نماید که مرگ ِ مخلوق را پس بگیری و بگویی و بگوییم که مخلوق زنده است . به مسلخ بردن ِ مخلوق اشتباه ِ محض است . دلایلش بماند برای ِ نامه ای خصوصی . سخن از واپسین نوشته نگو . واپسین را دور ِ گردون خواهی نخواهی رقم خواهد زد . مرگ ساختن هنر نیست .