۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

نمی فهمید از کجا خورده

فکر می کنم زمستان ِ سال ِ 1373 بود . در ایران، فیلم ِ موزیکال ِ کودکانه ای اکران کرده بودند به نام ِ " کلاه قرمزی و پسرخاله " . بچه ها این دو عروسک را در تلویزیون دیده و پسندیده بودند . پشت ِ گیشه ها، صف های ِ طولانی بسته می شد . فیلم، حسابی داشت می فروخت .

* * *
به ایستگاه ِ مینی بوس رسیدم . خلوت بود . مینی بوس ها پشت ِ هم ایستاده بودند و راننده هایشان کنار ِ پیت ِ آتش گرم گرفته بودند . ماشینی را که نوبتش بود، سوار شدم . به جز دو ـ سه صندلی ، بقیه خالی بود . بیرون، هوا سرد بود و آسمان ابری . با خودم گفتم کلی باید لنگ شویم تا قراضه پر شود . نشستم . کیفم را باز کردم. دزدکی تویش را نگاه انداختم . کتاب سر ِ جایش بود ؛ اما فقط توانستم لمسش کنم . دوباره قفل ِ کیف را بستم ؛ طعم ِ کتاب را تصور کردم .
اندکی بعد در ِ ماشین جیره ای کرد . اول پسربچه ای پنج ـ شش ساله به ضرب و زور و البته با کمک ِ دستی از پشت، خودش را از رکاب بالا کشاند و بعد زنی جوان و چادر مشکی به درون ِ مینی بوس آمد . صورت ِ کوچک ِ پسر در سرما گل انداخته و زیباتر شده بود . چوب ِ پشمکی به دست داشت که چیزی به آن نمانده بود . پسرک خوش و خرم بود . بی توجه به ما و سرما برای ِ خودش آواز می خواند . زن که با دست او را به جلو می راند، خودش بغلِ شیشه نشست و پسربچه را کنار ِ دستش نشاند . جلوی ِ آن ها پیرمردی نشسته بود . پیرمرد کت و شلوار پوشیده و صورتش را سه تیغه کرده بود . صورتش سرخ و با نمک و دلچسب بود . پسرک هنوز از اشتیاق تهی نشده بود ؛ آواز می خواند و خودش را تکان می داد . دست می زد و چوب ِ پشمکش را در هوا می چرخاند . پیرمرد سرش را برگرداند و با لبخند ِ کودکانه ای نگاهش کرد . اما پسرک رو به پیرمرد خواندش آمد :
ـ سلام الاغ ِ عزیز ، حالت چطوره ؟
مادرش فوراً سیلی ِ محکمی به صورتش زد . پسرک به گریه افتاد و انگار که لج کرده باشد دوباره با گریه خواند :
ـ سلام الاغ ِ عزیز ، حالت چطوره ؟
زن سیلی ِ دیگری به پسربچه زد و کوشید جلوی ِ دهانش را بگیرد . هنوز لبخند ِ پیرمرد بر لبانش بود . پسرک که کشیده ی ِ دوم نفسش را بند آورده بود مظلومانه زار زد :
ـ مامانی ی ی ی ! چرا می زنی ی ی ی ؟ آخه کلاقرمزی می گف ! ... الاغ که بد نیس ... دوست ِ کلاقرمزیه !

زن جوابی نداد . به جایش پسرک را محکم در بغل گرفت و سعی کرد بخواباند .
من هم کیفم را به سینه فشردم . به کتاب ِ ممنوعی فکر کردم که به سختی در بساط ِ دستفروش ها پیدا کرده بودم . صدایی از پسربچه در نمی آمد ... من تقریباً می دانستم چرا، اما پسرک نمی فهمید از کجا خورده !


سرانگشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر