۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

شهاب سنگ

برای ِ احمد ِ زيد آبادی و سلمان ِ سيما

شهاب سنگ

يکی بود ، يکی نبود . زير ِ گنبد ِ کبود ، يه شهاب سنگ ِ کوچولويی بود که از ننه اش قهر کرده بود . آمد و آمد و آمد تا خورد به قلب ِ يه دختره . اسم ِ اون دختره ، ندا بود !

هجرت

تقديم به کبک هايی که سرشان را زير ِ برف کرده اند .

سروش : مراجع ِ تقليد، هجرت کنند . (نقل به مضمون)

در روزگار ِ قديم ، يک روز کرکس ها دور ِ هم جمع شدند و گفتند "چرا ما نبايد مثل ِ چلچله ها مهاجرت کنيم . دلمان پوسيد از بس اين سو و آن سو نگاه کرديم و بيابان و خرابه ديديم ." اين شد که تصميم گرفتند مهاجرت کنند . مقصدشان را هم معلوم کردند ، اما چون تجربه نداشتند ،احتياج بود يک نفر باشد که آنها را هماهنگ کند . گشتند و گشتند تا بالاخره دخترکی پيدا کردند . دختر از بس گرسنگی کشيده بود و از اين و آن کتک خورده بود ، زار و نزار شده بود . کرکس ها يک سوت سوتک به دست ِ او دادند و قرار شد با فرمان ِ دختر ، سفر ِ جمعی ِشان را آغاز کنند .

روز ِ موعود فرا رسيد . کرکس ها سر ِ قرار حاضر شدند و روی ِ ديوارها و دکل ها نشستند . نگاه ِ بی نورشان به افق های ِ دور بود . منتظر بودند تا دختر بيايد و برايشان سوت بزند . دختر آمد . سوت را به دهان گذاشت و توی ِ آن فوت کرد . صدای ِ سوت بلند شد ، ولی دختر از بس رنجور و ضعيف بود، روی ِ زمين افتاد و درجا مرد . کرکس ها با هم به پرواز در آمدند . در آسمان چرخی زدند و به سوی ِ جنازه ی ِ دخترک هجوم آوردند .

ميدان ِ صبح ِ چهارشنبه

اين هم بخشی از " ميدان ِ صبح ِ چهارشنبه " سروده ی ِ زيبای ِ احمدرضا احمدی و از مجموعه ی ِ " من فقط سفيدی ِ اسب را گريستم " .

نيلوفر کنار ِ چوبه ی ِ اعدام گل نداد

شب ، در سخن ِ برادران پايان پذيرفت

پس چراغ را روشن بگذار

کسی در صبحگاه ِ ميدان

با چشمی از رنگ های ِ دور

عبور می کند ...

اكنون همه ی ِ راه آهن ها به شب می ريزد .

(از كتاب ِ تاريخ ِ تحليلی ِ شعر ِ نو ، جلد ِ چهارم / نويسنده : شمس ِ لنگرودی / صص 211و 210 )


سرانگشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر