۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

دمی با مجابی 2

ميان ِ کرم و ماهی و قلاب ، حق با ماهيگير است (البته مرغ ِ ماهيخوار هم کمی حق دارد !)
*
انتظار ، ابلهانه ترين ترديدی است که کفه ی ِ مثبت اش بر آن يکی می چربد .
*
توضيح ِ واقعی ِ مسايل ِ روزمره ، هميشه خنده دارترين ِ چيزها است .
*
در دوست داشتن ِ مردم نبايد افراط کرد ؛ اين کاری است که از روز ِ ازل به عهده ی ِ سياستمداران ِ حرفه ای واگذار شده است .
*
اولين بار که او را ديدم اسفند ِ سال ِ 1318 بود . بعدها به ترتيب 1314 دوبار و 1310 سه بار او را ملاقات کردم .
و درست سال ِ 1300 بود که يک دوستی ِ 18 ساله به هم زده بوديم . سال های ِ درازی را با هم از سر وا کرديم تا به زمانی رسيديم که نه نان گران بود و نه مردم اينطور درمانده . حتا هرکس می توانست به راحتی با دوست ِ خود درد ِ دل کند .
*
هر جرمی که رخ می دهد ، دليلی ديگر بر خشک مغزی ِ اخلاق بنويس ها است .
*
به اين دليل که خوانندگان ِ روزنامه ، عامی هستند ، نويسندگان ِ روزنامه را هم از ميان ِ عاميان انتخاب می کنند .
*
جدی باشيد ! جدی باشيد !
و ما دل ِ مان می خواهد واقعاً جدی باشيم ، اما يک عنصر ِ خائن ، در درون ِ آدم ، پکی می زند زير ِ خنده .
تحقيقات برای ِ شناختن ِ اين عامل ِ مخرب و ناسازگار ادامه دارد .
*
اگر گربه را در قفس می کردند و قناری را آزاد می گذاشتند بهتر نبود ؟
*
گربه به قناری می انديشد .
قناری هم به گربه می انديشد .
اما هيچ کدام به توافق نمی رسند .
*
جغدی را ديدم روی ِ کله ی ِ بازنشسته ای نشسته بود ؛ ناقلا عجب ويرانه ای پيدا کرده است !
*
کسی که مغز ِ خر خورده باشد ، چهار نعل هم می دود .
*
بعضی دوستان مثل ِ گل ِ مصنوعی هستند ؛ نازنين اما عوضی .
*
به ابرها نمی شود مطمئن بود و به لبخند ِ کارفرما .
*
من آنچه دارم از خويشتن دارم و آنچه را که ندارم به معلمان ِ خويش مديونم .
*
اتوبوس پر است از قيافه های ِ ناشناس ، فکرهای ِ ناشناس و غصه های ِ آشنا .
*
قاضی يی که بر پوست ِ کنده ی ِ پدرش نشسته بود و حکم می راند ، معنی ِ عدالت را خوب فهميده بود .
*
آيا عدالتی خارج از جنين وجود دارد ؟
*
مرد ِ عاقبت انديشی بود ؛ قبل از آن که به ازدواج با آن زن تن در دهد ، چهار بار به طور آزمايشی در بيمارستان ِ روانی بستری شد .
*
يکدفعه زد به سرم که برخيزم و فرياد بزنم . اين همه بيداد را نمی توانستم تحمل کنم .
همين که برخاستم ، يک آدم ِ ريشوی ِ خوش مشرب توی ِ کله ام حاضر شد . گفت از شما قبيح است ؛ شما که آدم ِ عاقل و سر به راهی بوديد .
می خواستم بيندازمش بيرون . اشاره به بالای ِ سرش کرد .
بالای ِ سرش دو تا مرغ ِ سرخ نشسته بودند و مرتب می گفتند : حق ، حق ، حق .
نشستم و قانع شدم .


( از کتاب ِ يادداشت های ِ آدم ِ پر مدعا / جواد ِ مجابی / انتشارات ِ رز / 1350 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر