ســـکـــو
احمدی نژاد : ایران باید سکوی ظهور امام زمان شود . ( جراید )
روی سکو ؛
یک روز داغ و آفتابی ، مردی که لباده و سربند ِ عربی پوشیده بود ، آمد و روی سکوی یک خانه ی قدیمی نشست . هنوز نفس تازه نکرده بود که پیرزنی با زنبیل ِ پلاستیکی از خانه در آمد . با دیدن مرد عرب که داشت خودش را خرت ــ خرت می خاراند اول نگاه ِ چپ چپی کرد و بعد سمعکش را توی گوشش چپاند و پرسید : ... تو کی هستی ؟ مرد گفت : من امام زمان هستم . پیرزن پرسید : تا حالا کجا بودی ؟ مرد جواب داد : گم شده بودم ، حالا پیدا شدم . پیرزن دوباره پرسید : یعنی ظهور کردی ؟ ... امام زمان گفت : شما اینجور حساب کنید . پیرزن دو قدم نزدیک تر آمد و یواشکی گفت : می یای با هم بریم ؟ امام جا خورد : کجا ؟! پیرزن گفت : بازار ...
کسی نیست کمکم کنه ... بعد به زنبیلش اشاره کرد و ادامه داد : پشت ِ سرش بریم قصابی نیم کیلو گوشت ِ شیشکی به حساب خودت برام وردار .
قصابه رو هم گوشمالی بده ... امام پرسید : واسه چی ؟ پیرزن گفت : سری ِ قبل ، تیکه بارم کرد . امام داغ کرد و داد کشید : ما...در ! من ظهور کردم که ظالمین رو قلع و قمع کنم ، ظهور نکردم که زنبیل ِ پیره زنا رو جا به جا کنم . من ظهور کردم که عدالت رو توی زندگی مردم ببرم ، ظهور نکردم که شیشکی توی سفره شون بذارم . من ظهور ... پیرزن سمعک را از گوشش درآورد و راهش را کشید و رفت .
استاد ِ سلمانی ؛
چند روز به همین منوال گذشت تا این که امام زمان را بردند پیش خامنه ای . خامنه ای که مشغول سشوار کشیدن به ریشش بود پرسید : آقا کی باشن ؟ مرد عرب جواب داد : امام زمان ! خامنه ای پرسید : کدوم یکیشون ؟ امام زمان گفت : همون اصل کاری ! خامنه ای گفت : فرمایش ؟ امام گفت : تو در زمان غیبت ، نایب و جانشین من بودی حالا که خودم آمدم مقام ِ ولایت رو بهم برگردون . خامنه ای سشوار را خاموش کرد و پرسید : که چی بشه ؟ امام گفت : که مملکتو اداره کنم . خامنه ای سوال کرد : پلیس ضد شورش داری ؟ امام زمان گفت : اصول دین می پرسی ؟
خامنه ای باز پرسید : داری یا نداری ؟ امام زمان جواب داد : هنوز نه ! خامنه ای گفت : بیچاره پس چه جوری می خوای مملکتو اداره کنی ؟ امام زمان شاکی شد : اوناش به تو مربوط نیس . من حکومتو میخوام . خامنه ای هم انگشت شستش را بالا آورد و گفت : بفرما ! امام زمان داد زد : بر اساس ِ روایات دینی، تو در حال ِ حاضر غاصب حکومت هستی ! خامنه ای سرش را بیخ ِ گوش ِ امام آورد و آهسته گفت : بر اساس روایاتِ تاریخی، تو اصلاً به دنیا نیامده ای ! ...امام زمان با حرارت گفت : "من" صاحب ِ اصلی ِ این مملکتم ... خامنه ای جواب داد : این مملکت بی صاحاب تر از این حرفاست ... و بعد دوباره سشوار را روشن کرد و این بار گرفت به سمت ِ کله ی ِ امام زمان . با شانه ای که در دست داشت اول از طرف ِ راست، فرق امام را باز کرد . بعد موهایش را به هم ریخت و این بار از طرف چپ موها را شانه کرد . پشت بندش دوباره موهای امام را ژولیده کرد و به سمت بالا کشید و مدل کرنلی درست کرد . وقتی از مدل کرنلی خسته شد زلف امام را به طرف پایین شانه کرد و ریخت توی صورتش . آنوقت حسرت به دل گفت : حیف که ماشین اصلاحم خراب شده وگرنه سرت را مدل رپی هم درست می کردم ، یا مدل هیپی . کُپ ِ جوانی های ِ خودمان . امام زمان گفت : مرده شور ِ جوونی های خودتو ببره ، علی تارزن! با زبون خوش قدرتو ول می کنی یا تلفن بزنم به "خدا " بگم ؟ خامنه ای گفت : اگر خدا در دسترس بود و تلفنش جواب داد ، بهش بگو فلانی ــ یعنی من ــ اراده کرده سرم رو از ته بتراشه و بفرستم سربازی ! ... امام زمان دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و زد به چاک .
عافیت باشه آقای رییس جمهور ؛
پرونده ی ِ امام زمان خورده بود به بشکه . یعنی کارش به بن بست رسیده بود . ناچار سطح توقعش را پایین آورد و یک روز صبح رفت به دفتر رییس جمهور . رییس دفتر ِ احمدی نژاد گفت : آقای رییس جمهور تشریف ندارن . امام زمان گفت : کجا رفته ؟ کارمند گفت : رفتن وزارت خانه ی " ایمان " . امام زمان نفهمید که این چه جور وزارت خانه ای ست ،با این همه پرسید : کی می یاد ؟ رییس دفتر جواب داد : معلوم نیست . اگر کاری دارید باید تقاضای ِ کتبی بنویسید . امام زمان گفت : می دونی من کی ام ؟ مرد گفت : فرقی نمی کنه . پیش قانون ِ خدا ، همه با هم برابرن ! امام زمان دندان غروچه ای کرد و گفت : منتظرش می مونم ... و رفت سکویی پیدا کرد و رویش نشست.
ظهر شد اما احمدی نژاد پیدایش نشد . عصر آمد ولی رییس جمهور نیامد . نزدیک ِ غروب دیگر داشت زیر پای امام زمان علف سبز می شد که بالاخره سر و کله ی خادم ملت پیدا شد . خودش را توی قبایی پیچیده بود و از رنگ ِ لبویی اش معلوم بود از جای گرمی آمده . مرتب هم عطسه می کرد . امام زمان معترضانه گفت : از صب تا حالا کجا بودی ؟ احمدی نژاد لبخندی تحویل داد و گفت : گرمابه ! النظافة من الایمان ... امام زمان پرسید : تو حموم دنبال ِ چیزی می گشتی ؟ احمدی نژاد ، مهرورزانه عطسه ای کرد و گفت : برادر ! حمام رفتن به طریق اسلامی قواعدی داره که باید رعایت کرد ... اولش که رفتم لنگ به خودم بستم و دعای ورود به حموم خوندم . توی رختکن ، موقع لباس کندن ، دعای مخصوص رختکن رو خوندم . بعد وارد حموم داغه شدم و دعای حموم داغه رو خوندم . بعدش با سدر و خطمی و گل ِ سرشور خودم رو شستم . اون وقت نوبت دارو کشیدن رسید . از دلاک دارو گرفتم و به تنم مالیدم . دعای مفصلی داشت که اون رو هم خوندم . بعد از شستن دارو و ازاله ی ِ موهای زائد ، دست و پا و سر و ریشم رو حنا گرفتم . صبر کردم تا خوب رنگ بگیره . بعد نوبت ِ غسل جنابت شد دعا خوندم و غسلو انجام دادم . بعد رفتم سراغ غسل های مستحبی . غسل ِ استخاره و غسل ِ آخر ماه و غسل ِ توبه را به جا آوردم . بعد منتظر شدم تا دلاک بیاد و حجامتم کنه. اما هرچی نشستم از دلاک خبری نشد . آخه شاخ ِ حجامتش شکسته بود . دستور دادم چینی بند زن بیارن تا شاخ حجامت رو درست کنه ...و باز عطسه کرد . امام زمان بریده ی روزنامه ای را نشان رییس جمهور داد و گفت : اینجا چی نوشته ؟ احمدی نژاد خواند : "ایران باید سکوی ظهور امام زمان بشود ." امام زمان پرسید : قبولش داری ؟ احمدی نژاد گفت : استغفرالله . امام زمان گفت : من مهدی ِ موعودم ! احمدی نژاد چشم هایش چهارتا شد و گفت : اِ...ه دیدم چه قدر قیافه تون آشناست . بعد دست انداخت گردن امام و چند تا ماچ ِ آبدار از رویش کرد : آقا قربونت برم، با عنایات ِ شما بود که من رییس جمهور شدم . راستی، حال سیصد و سیزده نفر اصحاب تون چطوره ؟ امام زمان جواب داد : حالشون خوب نیست . احمدی نژاد گفت : خدا بد نده ! سرما خوردن ؟ امام زمان ادامه داد : می گن احمدی نژاد مقام شما رو غصب کرده . حالا باید ریاست جمهوری رو به من واگذار کنی ... احمدی نژاد فکری کرد و گفت : صحـــیـــح ! ... اما ... امام زمان پرسید : اما چی ؟ احمدی نژاد گفت : اما شما که امام زمان هستید لابد نامه ای از " امام مکان " دارید؟ امام زمان پرسید : منظورت کیه ؟ احمدی نژاد خبردار ایستاد و با لحن حماسی گفت : حضرت آیت الله خامنه ای دامت افاضاته ... و پشت سرش یک بار دیگر عطسه کرد . امام زمان غضبناک گفت : چرا هذیون میگی مرتیکه ؟ من مافوق اونم ... احمدی نژاد عرض کرد : درسته اما در" مکانی" به اسم ایران دستورات ایشون جاری و ساریه . من بدون اجازه ی آقا حتا مستراحم نمی رم که یک مکان ضروریه ، چه برسه که بخوام ترک خدمت بکنم ... امام زمان، بریده ی روزنامه را گرفت جلوی صورت احمدی نژاد و سوال کرد : مگه این جمله رو خودت نگفتی ؟ احمدی نژاد مفش را بالا کشید : چرا ؛ اما به نظرم خبرنگار غرض ورزی کرده و یک چیزی از خودش نوشته . چون من با کلمه ی " سکو " مخالفم . امام پرسید : چرا ؟ شاخت می زنه ؟ رییس جمهور منتخب ملت جواب داد : چون اگه تصادفاً یه دونه " لار " بهش اضافه بشه، میشه " سکولار " که موجود خطرناکیه ... امام زمان رفت به سمت ِ رییس دفتر احمدی نژاد و گفت : آقا ! شما از این جمله چی می فهمید ؟ " ایران باید سکوی ظهور امام زمان شود " . رییس دفتر درنگی کرد و گفت : به نظر من، منظور ایشون از " سکو " ، سکوهای پرتاب موشکه . یعنی وقتی به حول و قوه ی الهی ، ان شاالله ما به تکنولوژی ِ هسته خرمایی رسیدیم ، شما رو سوار موشک می کنیم و به فضا می فرستیم تا هم انقلاب رو به کائنات صادر کنید ، هم دنیا رو پر از عدل و داد کنید . احمدی نژاد پرید وسط و گفت : آقا ! قبول کنید مملکت ِ ایران برای سلطنت ِ شما خیلی حقیره . شما باید به کل کائنات حکومت کنید . علی الخصوص به کهکشان راه شیری ... امام زمان به طرف رییس جمهور برگشت و گفت : خجالت نکش ! بگو لذت ِ قدرت کورم کرده ! احمدی نژاد عارفانه جواب داد : به قول شهید رجایی: " ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت ." امام زمان دستور داد : قسم بخور که راست میگی! ... احمدی نژاد گفت : به امام زمان قسم ! ... امام زمان روزنامه را مچاله کرد و زیر پایش انداخت و همین طور که رویش ورجه ــ وورجه می کرد گفت : شما آدم نمی شید ! من می رم با ذوالفقار جدم بر می گردم ... بعد برگشت و به طرف در حرکت کرد. احمدی نژاد سرش را پایین انداخت و گفت : شرمنده ... شرمنده ... ولی ...یه لحظه وایسید ... امام زمان یک دفعه برگشت و با خوشحالی پرسید : چی شد ؟ ... پشیمون شدی ؟... می خوای ریاست جمهوریو به من بدی ؟ ... بدون ِ خونریزی ؟ ... احمدی نژاد با چشمان اشکبار گفت : ولی... من به شما "مهر " می ورزم ! ...انگار یک سطل آب یخ روی سر امام زمان ریخته باشند . وا رفت و گفت : غلط می کنی ! ... رییس جمهور با تمام وجودش عطسه کرد .
طاق نصرت ؛
امام زمان بی حال و بی رمق ، رفت به سازمان ِ تربیت بدنی . روزنامه ی مچاله شده را گذاشت جلوی ِ رییس سازمان و گفت : شنیدم شما ورزشکارا خیلی جوونمردین ؟ رییس گفت : خودمونم یه چیزایی شنیدیم .
امام زمان پرسید : چه قدر می گیری خبر ِ این روزنامه رو قبول کنی ؟... رییس روزنامه را گرفت و چند نوبت عینکش را عوض کرد و آن را خواند . بعد گفت : قبولش خیلی بودجه می خواد ... نه نمی شه ... باید براتون طاق نصرتم ببندم ... شرمنده ام . امام زمان گفت : من طاق نصرت نمی خوام . سکوی خودمو می خوام . رییس گفت : متاسفانه مدال ها دو هفته ی پیش توزیع شده و ورزشکارای ما روی ِ سکو رفتن . سکوی خالی هم نداریم . امام زمان پرسید : یعنی من بی موقع ظهور کردم ؟ رییس گفت : شما باید تو مسابقات انتخابی شرکت می کردین . غصه نخورید .ان شاالله سال دیگه ! امام زمان، آستر ِ جیب های خالی اش را نشان داد و گفت : یعنی آبدارچی هم لازم ندارین ؟ رییس گفت : توی روزنامه آگهی می کنیم ... و بعد از جایش بلند شد و با امام زمان دست داد .
باز هم روی سکو ،
امام زمان گرسنه و تشنه آمد و نشست روی همان سکویی که جلوی ِ خانه ی ِ پیرزن بود . مدتی منتظر ماند بلکه پیرزن از خانه بیرون بیاید و از او کاری بخواهد . اما انتظارش نتبجه ای نداد . عاقبت از جا بلند شد و لباس امام زمانی را در آورد و پیراهن و شلوار ِ چروکیده ای را به تن کرد . بعد به طرف کیوسک روزنامه فروشی رفت و یک همشهری خرید . نیازمندی هایش را برداشت و بقیه اش را همراه با لباس عربی ، توی ِ جوب ِ پر از آب انداخت.
دور و برش را نگاه کرد و قاطی ِ جمعیت گم شد ... لباس عربی در جوی ِ آب پیچ و تاب می خورد و جلو می رفت تا این که چند کوچه پایین تر ، یک دست ِ دیگر آن را از آب گرفت .
سرانگشت
احمدی نژاد : ایران باید سکوی ظهور امام زمان شود . ( جراید )
روی سکو ؛
یک روز داغ و آفتابی ، مردی که لباده و سربند ِ عربی پوشیده بود ، آمد و روی سکوی یک خانه ی قدیمی نشست . هنوز نفس تازه نکرده بود که پیرزنی با زنبیل ِ پلاستیکی از خانه در آمد . با دیدن مرد عرب که داشت خودش را خرت ــ خرت می خاراند اول نگاه ِ چپ چپی کرد و بعد سمعکش را توی گوشش چپاند و پرسید : ... تو کی هستی ؟ مرد گفت : من امام زمان هستم . پیرزن پرسید : تا حالا کجا بودی ؟ مرد جواب داد : گم شده بودم ، حالا پیدا شدم . پیرزن دوباره پرسید : یعنی ظهور کردی ؟ ... امام زمان گفت : شما اینجور حساب کنید . پیرزن دو قدم نزدیک تر آمد و یواشکی گفت : می یای با هم بریم ؟ امام جا خورد : کجا ؟! پیرزن گفت : بازار ...
کسی نیست کمکم کنه ... بعد به زنبیلش اشاره کرد و ادامه داد : پشت ِ سرش بریم قصابی نیم کیلو گوشت ِ شیشکی به حساب خودت برام وردار .
قصابه رو هم گوشمالی بده ... امام پرسید : واسه چی ؟ پیرزن گفت : سری ِ قبل ، تیکه بارم کرد . امام داغ کرد و داد کشید : ما...در ! من ظهور کردم که ظالمین رو قلع و قمع کنم ، ظهور نکردم که زنبیل ِ پیره زنا رو جا به جا کنم . من ظهور کردم که عدالت رو توی زندگی مردم ببرم ، ظهور نکردم که شیشکی توی سفره شون بذارم . من ظهور ... پیرزن سمعک را از گوشش درآورد و راهش را کشید و رفت .
استاد ِ سلمانی ؛
چند روز به همین منوال گذشت تا این که امام زمان را بردند پیش خامنه ای . خامنه ای که مشغول سشوار کشیدن به ریشش بود پرسید : آقا کی باشن ؟ مرد عرب جواب داد : امام زمان ! خامنه ای پرسید : کدوم یکیشون ؟ امام زمان گفت : همون اصل کاری ! خامنه ای گفت : فرمایش ؟ امام گفت : تو در زمان غیبت ، نایب و جانشین من بودی حالا که خودم آمدم مقام ِ ولایت رو بهم برگردون . خامنه ای سشوار را خاموش کرد و پرسید : که چی بشه ؟ امام گفت : که مملکتو اداره کنم . خامنه ای سوال کرد : پلیس ضد شورش داری ؟ امام زمان گفت : اصول دین می پرسی ؟
خامنه ای باز پرسید : داری یا نداری ؟ امام زمان جواب داد : هنوز نه ! خامنه ای گفت : بیچاره پس چه جوری می خوای مملکتو اداره کنی ؟ امام زمان شاکی شد : اوناش به تو مربوط نیس . من حکومتو میخوام . خامنه ای هم انگشت شستش را بالا آورد و گفت : بفرما ! امام زمان داد زد : بر اساس ِ روایات دینی، تو در حال ِ حاضر غاصب حکومت هستی ! خامنه ای سرش را بیخ ِ گوش ِ امام آورد و آهسته گفت : بر اساس روایاتِ تاریخی، تو اصلاً به دنیا نیامده ای ! ...امام زمان با حرارت گفت : "من" صاحب ِ اصلی ِ این مملکتم ... خامنه ای جواب داد : این مملکت بی صاحاب تر از این حرفاست ... و بعد دوباره سشوار را روشن کرد و این بار گرفت به سمت ِ کله ی ِ امام زمان . با شانه ای که در دست داشت اول از طرف ِ راست، فرق امام را باز کرد . بعد موهایش را به هم ریخت و این بار از طرف چپ موها را شانه کرد . پشت بندش دوباره موهای امام را ژولیده کرد و به سمت بالا کشید و مدل کرنلی درست کرد . وقتی از مدل کرنلی خسته شد زلف امام را به طرف پایین شانه کرد و ریخت توی صورتش . آنوقت حسرت به دل گفت : حیف که ماشین اصلاحم خراب شده وگرنه سرت را مدل رپی هم درست می کردم ، یا مدل هیپی . کُپ ِ جوانی های ِ خودمان . امام زمان گفت : مرده شور ِ جوونی های خودتو ببره ، علی تارزن! با زبون خوش قدرتو ول می کنی یا تلفن بزنم به "خدا " بگم ؟ خامنه ای گفت : اگر خدا در دسترس بود و تلفنش جواب داد ، بهش بگو فلانی ــ یعنی من ــ اراده کرده سرم رو از ته بتراشه و بفرستم سربازی ! ... امام زمان دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و زد به چاک .
عافیت باشه آقای رییس جمهور ؛
پرونده ی ِ امام زمان خورده بود به بشکه . یعنی کارش به بن بست رسیده بود . ناچار سطح توقعش را پایین آورد و یک روز صبح رفت به دفتر رییس جمهور . رییس دفتر ِ احمدی نژاد گفت : آقای رییس جمهور تشریف ندارن . امام زمان گفت : کجا رفته ؟ کارمند گفت : رفتن وزارت خانه ی " ایمان " . امام زمان نفهمید که این چه جور وزارت خانه ای ست ،با این همه پرسید : کی می یاد ؟ رییس دفتر جواب داد : معلوم نیست . اگر کاری دارید باید تقاضای ِ کتبی بنویسید . امام زمان گفت : می دونی من کی ام ؟ مرد گفت : فرقی نمی کنه . پیش قانون ِ خدا ، همه با هم برابرن ! امام زمان دندان غروچه ای کرد و گفت : منتظرش می مونم ... و رفت سکویی پیدا کرد و رویش نشست.
ظهر شد اما احمدی نژاد پیدایش نشد . عصر آمد ولی رییس جمهور نیامد . نزدیک ِ غروب دیگر داشت زیر پای امام زمان علف سبز می شد که بالاخره سر و کله ی خادم ملت پیدا شد . خودش را توی قبایی پیچیده بود و از رنگ ِ لبویی اش معلوم بود از جای گرمی آمده . مرتب هم عطسه می کرد . امام زمان معترضانه گفت : از صب تا حالا کجا بودی ؟ احمدی نژاد لبخندی تحویل داد و گفت : گرمابه ! النظافة من الایمان ... امام زمان پرسید : تو حموم دنبال ِ چیزی می گشتی ؟ احمدی نژاد ، مهرورزانه عطسه ای کرد و گفت : برادر ! حمام رفتن به طریق اسلامی قواعدی داره که باید رعایت کرد ... اولش که رفتم لنگ به خودم بستم و دعای ورود به حموم خوندم . توی رختکن ، موقع لباس کندن ، دعای مخصوص رختکن رو خوندم . بعد وارد حموم داغه شدم و دعای حموم داغه رو خوندم . بعدش با سدر و خطمی و گل ِ سرشور خودم رو شستم . اون وقت نوبت دارو کشیدن رسید . از دلاک دارو گرفتم و به تنم مالیدم . دعای مفصلی داشت که اون رو هم خوندم . بعد از شستن دارو و ازاله ی ِ موهای زائد ، دست و پا و سر و ریشم رو حنا گرفتم . صبر کردم تا خوب رنگ بگیره . بعد نوبت ِ غسل جنابت شد دعا خوندم و غسلو انجام دادم . بعد رفتم سراغ غسل های مستحبی . غسل ِ استخاره و غسل ِ آخر ماه و غسل ِ توبه را به جا آوردم . بعد منتظر شدم تا دلاک بیاد و حجامتم کنه. اما هرچی نشستم از دلاک خبری نشد . آخه شاخ ِ حجامتش شکسته بود . دستور دادم چینی بند زن بیارن تا شاخ حجامت رو درست کنه ...و باز عطسه کرد . امام زمان بریده ی روزنامه ای را نشان رییس جمهور داد و گفت : اینجا چی نوشته ؟ احمدی نژاد خواند : "ایران باید سکوی ظهور امام زمان بشود ." امام زمان پرسید : قبولش داری ؟ احمدی نژاد گفت : استغفرالله . امام زمان گفت : من مهدی ِ موعودم ! احمدی نژاد چشم هایش چهارتا شد و گفت : اِ...ه دیدم چه قدر قیافه تون آشناست . بعد دست انداخت گردن امام و چند تا ماچ ِ آبدار از رویش کرد : آقا قربونت برم، با عنایات ِ شما بود که من رییس جمهور شدم . راستی، حال سیصد و سیزده نفر اصحاب تون چطوره ؟ امام زمان جواب داد : حالشون خوب نیست . احمدی نژاد گفت : خدا بد نده ! سرما خوردن ؟ امام زمان ادامه داد : می گن احمدی نژاد مقام شما رو غصب کرده . حالا باید ریاست جمهوری رو به من واگذار کنی ... احمدی نژاد فکری کرد و گفت : صحـــیـــح ! ... اما ... امام زمان پرسید : اما چی ؟ احمدی نژاد گفت : اما شما که امام زمان هستید لابد نامه ای از " امام مکان " دارید؟ امام زمان پرسید : منظورت کیه ؟ احمدی نژاد خبردار ایستاد و با لحن حماسی گفت : حضرت آیت الله خامنه ای دامت افاضاته ... و پشت سرش یک بار دیگر عطسه کرد . امام زمان غضبناک گفت : چرا هذیون میگی مرتیکه ؟ من مافوق اونم ... احمدی نژاد عرض کرد : درسته اما در" مکانی" به اسم ایران دستورات ایشون جاری و ساریه . من بدون اجازه ی آقا حتا مستراحم نمی رم که یک مکان ضروریه ، چه برسه که بخوام ترک خدمت بکنم ... امام زمان، بریده ی روزنامه را گرفت جلوی صورت احمدی نژاد و سوال کرد : مگه این جمله رو خودت نگفتی ؟ احمدی نژاد مفش را بالا کشید : چرا ؛ اما به نظرم خبرنگار غرض ورزی کرده و یک چیزی از خودش نوشته . چون من با کلمه ی " سکو " مخالفم . امام پرسید : چرا ؟ شاخت می زنه ؟ رییس جمهور منتخب ملت جواب داد : چون اگه تصادفاً یه دونه " لار " بهش اضافه بشه، میشه " سکولار " که موجود خطرناکیه ... امام زمان رفت به سمت ِ رییس دفتر احمدی نژاد و گفت : آقا ! شما از این جمله چی می فهمید ؟ " ایران باید سکوی ظهور امام زمان شود " . رییس دفتر درنگی کرد و گفت : به نظر من، منظور ایشون از " سکو " ، سکوهای پرتاب موشکه . یعنی وقتی به حول و قوه ی الهی ، ان شاالله ما به تکنولوژی ِ هسته خرمایی رسیدیم ، شما رو سوار موشک می کنیم و به فضا می فرستیم تا هم انقلاب رو به کائنات صادر کنید ، هم دنیا رو پر از عدل و داد کنید . احمدی نژاد پرید وسط و گفت : آقا ! قبول کنید مملکت ِ ایران برای سلطنت ِ شما خیلی حقیره . شما باید به کل کائنات حکومت کنید . علی الخصوص به کهکشان راه شیری ... امام زمان به طرف رییس جمهور برگشت و گفت : خجالت نکش ! بگو لذت ِ قدرت کورم کرده ! احمدی نژاد عارفانه جواب داد : به قول شهید رجایی: " ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت ." امام زمان دستور داد : قسم بخور که راست میگی! ... احمدی نژاد گفت : به امام زمان قسم ! ... امام زمان روزنامه را مچاله کرد و زیر پایش انداخت و همین طور که رویش ورجه ــ وورجه می کرد گفت : شما آدم نمی شید ! من می رم با ذوالفقار جدم بر می گردم ... بعد برگشت و به طرف در حرکت کرد. احمدی نژاد سرش را پایین انداخت و گفت : شرمنده ... شرمنده ... ولی ...یه لحظه وایسید ... امام زمان یک دفعه برگشت و با خوشحالی پرسید : چی شد ؟ ... پشیمون شدی ؟... می خوای ریاست جمهوریو به من بدی ؟ ... بدون ِ خونریزی ؟ ... احمدی نژاد با چشمان اشکبار گفت : ولی... من به شما "مهر " می ورزم ! ...انگار یک سطل آب یخ روی سر امام زمان ریخته باشند . وا رفت و گفت : غلط می کنی ! ... رییس جمهور با تمام وجودش عطسه کرد .
طاق نصرت ؛
امام زمان بی حال و بی رمق ، رفت به سازمان ِ تربیت بدنی . روزنامه ی مچاله شده را گذاشت جلوی ِ رییس سازمان و گفت : شنیدم شما ورزشکارا خیلی جوونمردین ؟ رییس گفت : خودمونم یه چیزایی شنیدیم .
امام زمان پرسید : چه قدر می گیری خبر ِ این روزنامه رو قبول کنی ؟... رییس روزنامه را گرفت و چند نوبت عینکش را عوض کرد و آن را خواند . بعد گفت : قبولش خیلی بودجه می خواد ... نه نمی شه ... باید براتون طاق نصرتم ببندم ... شرمنده ام . امام زمان گفت : من طاق نصرت نمی خوام . سکوی خودمو می خوام . رییس گفت : متاسفانه مدال ها دو هفته ی پیش توزیع شده و ورزشکارای ما روی ِ سکو رفتن . سکوی خالی هم نداریم . امام زمان پرسید : یعنی من بی موقع ظهور کردم ؟ رییس گفت : شما باید تو مسابقات انتخابی شرکت می کردین . غصه نخورید .ان شاالله سال دیگه ! امام زمان، آستر ِ جیب های خالی اش را نشان داد و گفت : یعنی آبدارچی هم لازم ندارین ؟ رییس گفت : توی روزنامه آگهی می کنیم ... و بعد از جایش بلند شد و با امام زمان دست داد .
باز هم روی سکو ،
امام زمان گرسنه و تشنه آمد و نشست روی همان سکویی که جلوی ِ خانه ی ِ پیرزن بود . مدتی منتظر ماند بلکه پیرزن از خانه بیرون بیاید و از او کاری بخواهد . اما انتظارش نتبجه ای نداد . عاقبت از جا بلند شد و لباس امام زمانی را در آورد و پیراهن و شلوار ِ چروکیده ای را به تن کرد . بعد به طرف کیوسک روزنامه فروشی رفت و یک همشهری خرید . نیازمندی هایش را برداشت و بقیه اش را همراه با لباس عربی ، توی ِ جوب ِ پر از آب انداخت.
دور و برش را نگاه کرد و قاطی ِ جمعیت گم شد ... لباس عربی در جوی ِ آب پیچ و تاب می خورد و جلو می رفت تا این که چند کوچه پایین تر ، یک دست ِ دیگر آن را از آب گرفت .
سرانگشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر