۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

فرجود

( 1 )

آقای ِ ایلالی دیگر چیزی جز تیغه ی ِ بینی اش نمی دید . از مطب ِ دکتر که در آمد فقط تیغه ی ِ بینی جلویش بود و چند لوله ی ِ بزرگ ِ مارپیچ تا ته ِ تاریکی ... در انتهای ِ لوله ها، صدای ِ دکتر می چرخید که گفته بود : پنج ماه متاسفانه !
قبل تر وقتی " پنج " را می شنید یاد ِ هفت سامورایی می افتاد . معلوم نبود چرا مطمئن بود هفت سامورایی پنج نفر بودند . گاه نیز به یاد ِ پنج سیری می افتاد که مدتها بود لب نزده بود . اما این بار "پنج " ، او را در راه پله ای به یاد می آورد که مارپیچ بود و سرازیر .

( 2 )

آقای ِ ایلالی علم ِ حساب را خوب می دانست و اگر امروز دانش آموز بود حتماً به المپیاد ِ ریاضی دعوت می شد . بنابراین توانست حساب کند که پنج تا سی روز می شود صد و پنجاه روز . یعنی برخلاف ِ دیگر زنده ها باقیمانده ی ِ عمرش را پیدا کرد . دکتر جواب ِ آزمایش را دیده بود و شک نداشت که خواهد مُرد . فکر کرد اگر یک طوطی داشت چقدر خوب بود . بهترین حرف های ِ عالم را می گفت و می شنید . به سرش زد همان دم لباس بپوشد و از بازار ِ پرنده فروشان یک طوطی ِ قشنگ بخرد . اما بلافاصله پشیمان شد . دید که خریدن ِ طوطی در آن شرایط ، تصنعی ست و هر زیبایی ِ ساختگی ، فرسودنی ست .

( 3 )

بارها آقای ِ ایلالی خانه اش را قدم گرفته بود . تا پیش از این ماجرا، سر تا ته ِ خانه، صد و هشتاد و سه قدم بود . اما حالا از صد و پنجاه و پنج قدم آنسو تر نمی رفت . یا خانه کوچک یا پاهای ِ او دراز شده بود . همین باعث شد آقای ایلالی با خودش اختلاف پیدا کند . کوتاه کردن ِ پاهایش دردسر داشت لاجرم بنگاه داری آورد و خانه را دلال انداخت .

( 4 )

پنجره ی ِ خانه ی ِ تازه را که باز کرد گل های صد تومانی در باغچه شکفته بودند . در بهترین محله ی شهر ویلایی اجاره کرده بود که بارش میخانه های ِ اسپانیا را بی رونق ساخته بود . خانه اش طوری ساخته شده بود که به جای ِ هوا ، حریر تنفس می کرد . می خواست قبل از آن که پایش به بهشت باز شود، بهشت را بیازماید . یک بار از راننده اش خواست شبانه او را به کنار دریا ببرد . تا سپیده دم به صدای ِ دریا گوش داد . صبح روی گوشماهی ها خوابش برده بود .

( 5 )

پنج ماه ِ بعد وقتی آقای ِ ایلالی با شتاب از پله های ِ مطب ِ دکتر پایین می آمد به یاد آورد که گواهی ِ فوتش زیر ِ دست ِ دکتر بود و هنوز امضا نشده بود . به یاد آورد چند دقیقه ی پیش ، آخرین اسکناسی را که برایش مانده بود به منشی ِ دکتر داده بود . یادش آمد دکتر که عکس هایش را دیده بود رنگ باخته بود و هیجان زده از معجزه گفته بود . حتا یادش آمد که دکتر خواسته بود تکه ای از پیراهنش را به نشانه ی ِ تبرک پاره کند که او فرار کرده بود . آقای ِ ایلالی از مارپیچ ِ پله ها پایین آمد تا به پیاده رو رسید .
پیاده رو آرام و خلوت بود . لحظه ای سبک تر از همیشه ایستاد ... عابری با یک قفس ِ طوطی از کنارش گذشت .


سرانگشت

فَرجود : معجزه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر