میگم
این شاعری هم کار عجیب و غریبی است ها!
لامصب
یک ذره اعتقاد و باور قلبی نمی خواهد!
نو و
کهنه اش هم فرقی نمی کند.
مایهاش
فقط کمی طبع شعر است و تسلط نسبی بر کلمات؛
اینکه بتوانی واژهها را پشت سر هم ردیف
کنی یا روی هم سوار کنی.
گوشه
ی اتاق نشسته بودم، فکر میکردم اگر من
یک شاعر مزدور و حکومتی بودم ـ شاعری که
نیازمند نان شب است یا محتاج رفع خماری ـ
و برای کوبیدن فتنه، سفارش قبول کرده
بودم، (با
همین اعتقاداتی که دارم)
آیا
میتوانستم چیزی برای صاحب کارم سر هم
کنم و تحویلش دهم؟!
اولش
خیال کردم که نمیشود و شعر باید از شهر
شهود بیاید و از سویدای قلب و ژرفای ضمیر
نشأت بگیرد و به قول شاملو «حرمت
احساس باشد»
و به قول
خویی «درهم
تنیدگی عاطفه و اندیشه»
و از
اینجور حرف ها.
اما بعدش
دیدم نه!
مثل
اینکه دارد می آید!
(باز هم
به قول شاملو مثل شاش!)
کافی
است شگرد و ترفندش را بلد باشی و البته
کمی هم زور بزنی!
مثلاً
اینجوری:
این
فتنه ی سبز بُلعجب چیزی بود
آوار
شب و بحر خطرخیزی بود...
بیت
دومش را هم مخصوصاً نمی سازم چون نمیخواهم
یک رباعی کامل دست عمله ی حکومت بدهم تا
باهاش حال کنند.
خودشان
بروند، زور بزنند و درست کنند (پولش
را هم خرج بواسیرشان کنند!).
بعد
یکهو یادم افتاد در تاریخ ادبیات فارسی،
شاعران چقدر «زشت
و زیبا»
ساخته
اند.
یعنی
شعرهایی که از روی تفنن و به فرمان امیری،
پادشاهی، چیزی گفته شده.
شعرهایی
که مصرع اولش هجو است و مصرع دومش رد هجو
و تبدیل آن به مدح.
مثل این شعر که منسوب است به اسدی طوسی و برای سلطان محمود ساخته شده:
خواهم
اندر تو کنم ای شه پاکیزه خصال
نظر
از منظر خوبی، شب و روز و مه و سال (والخ)
بگذریم.
باز
هم افکار موهوم به گوشه ی اتاق هجوم آورد
و پنبه ی شعر و شاعری را زد.
خب،
حالا یک چالش بزرگتر!
آیا
من میتوانم برای ائمه ی اطهار شعر بگویم؟!
اعراب
جاهلی میگفتند هر شاعری یک جن خدمتکار
دارد که اشعار را از عالم دیگر برایش هدیه
می آورد.
شان
ائمه ی اطهار، قصیده ی غرا است، نه قطعه
و دوبیتی چارپاره، و مثل اینکه جن الهام
بخش بنده دارد تشریف می آورد:
بر
بلندای فلک یک جمله ماند یادگار
لا
فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار...
بفرمایید!
کاری
داشت؟!
این هم
مطلع شعر!
در قصیده
و غزل، بیت اول را که ساختی باید هشتاد
درصد مطمئن باشی که کار تمام است.
اگر پای
کار باشی، بقیه خودش جور می شود.
پس بنده
هم میتوانم صد و هشتاد درجه مخالف افکارم
شعر بگویم.
بیخود
نیست که در تاریخ ادبیات مان اینهمه مدیحه
خوان
دائم الخمر داریم.
و باز
بیخود نیست که این روزها چشممان به جمال
امثال علی معلم، یوسفعلی میرشکاک و احمد
عزیزی روشن است.
خب!
حالا
که شاعر مزدور شدن اینهمه آسان است، حالا
که جارچی جائران شدن اینقدر سهل است،
پس چه چیزی به جز پرنسیپ های اخلاقی و
انسانی میتواند از سقوط انسان به این
ورطه جلوگیری کند؟
اندیشمندان
به ویژه بسیاری از فیلسوفان هنر معتقدند
شان هنر بالاتر از اخلاق است.
در
مقام آفرینش آری اما در مقام گزینش، انتخاب
هنرمند باید منطبق با وجدان اخلاقی
و آگاهی فردی و اجتماعی باشد.
هر
مصرع و بیتی ارزش دنبال کردن ندارد و هر
جوششی لایق کوشیدن نیست.
سرانگشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر