(1)
پدربزرگم
استعدادهایش را سوزاند تا پدرم را در قله
ببیند.
پدرم
به قله نرسید و از دامنه بالاتر نرفت...
پدرم
نتوانست تمامت تواناییهایش را شکوفا
کند.
او
زندگیاش را به پای من ریخت تا من به چکاد
برسم.
من
به هیچ بلندایی نرسیدم و مدت هاست در
کوهپایه سرگردانم...
من
هست و نیستم را خواهم سوزاند تا فرزندم
فاتح سرزمین آرزوها شود و او نیز همین کار
را برای فرزندش خواهد کرد بیآنکه لحظهای
به پشت سر نگاه کند.
(2)
من
در عجبم از هندیان!
مردمی
که تعالیم شان پر است از شفقت و صبر و
مهربانی تا جایی که حتا خشونت را برای
دشمنانشان نمی پسندند و بر حیوانات نیز
درشتی روا نمی دارند، چه بسیار در مورد
خودشان (و
به ویژه زنانشان)
سنگدل
و بی رحمند.
چه
قساوت ها و تجاوزها نسبت به هم انجام می
دهند.
من
فکر میکنم اگر هندی ها یک درصد از بلاهایی
که بر سر یکدیگر می آورند، بر سر بیگانهها
آوار می کردند، دیگر نیازی به گاندی
نداشتند و انگلیسیها حتا یک ساعت هم در
هندوستان نمی ماندند.
سرانگشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر