اوایل
انقلاب، یکی دو سال اول، بعد از اینکه
جمهوری اسلامی رو در روی ملت قرار گرفت و
یکی ـ یکی سرکوب احزاب و جمعیت ها را آغاز
کرد، شماری از مردم از حکومت برگشتند و
از آن بیزار شدند.
این
روگردانی بعد از سی و پنج سال هنوز ادامه
دارد، یعنی اکنون هم اقشاری از ملت، چشم
دیدن حکومت اسلامی را ندارند و دلشان
حسابی از دستش پر است؛ فقط به نظر من بین
این دلخوری و آن دل پُری ماهیتاً تفاوت
وجود دارد.
آن
موقع مردم جمهوری اسلامی را جدی نمی
گرفتند؛ از سر تحقیر با آن برخورد می
کردند؛ ضعیف و نامعتبر و موقتی می دانستندش.
خلاصه
اینکه آدم حسابش نمیکردند و این از لحن
و اظهار نظرها و جوک هایشان پیدا بود.
اما
امروز مخالفان نظام آن را رژیمی سفاک و
بی رحم و بیدادگر و (متاسفانه)
پایدار
می شمارند.
امروز
نوع نگاه ملت به حکومت، اکثراً یا مسالمت
جو و تسلیم شده است یا به شدت خشمگین و
کلافه.
از
طنز و ریشخند جاری در نگاه قدیم، کمتر
میتوان نشانه ای دید.
آن
موقع هرچند شدت خشونت خیلی بیشتر از حالا
بود اما به همان نسبت جدی نگرفتن حکومت
هم قویتر از امروز بود.
داشتم
به چرایی این مساله فکر میکردم که ناگهان
صحنه ای از فیلم محبوبم، محله ی چینی ها،
به یادم آمد.
(اگر
فیلم را دیدهاید اولین ملاقات کارآگاه
گیتس و نوح کراس را به یاد آورید)
در
صحنه ای از فیلم موقعی که کارآگاه (جک
نیکلسن)
دلیل
احترام و اعتبار کراس را از او می پرسد،
نوح کراس (جان
هیوستن)
پاسخ
می دهد:
ـ
آقای گیتس، من پیرم!...
سیاستمدارها،
ساختمانهای زشت و فاحشه ها هم اگر مثل
من سالها دوام بیاورند، محترم و معتبر
می شوند.
این
جواب ظاهراً کارآگاه گیتس را قانع می کند!
جمهوری
اسلامی حالا دیگر بچه نیست و دارد به چهل
سالگی نزدیک می شود.
بنابراین
از آنجا که قدمت پیدا کرده و سالها دوام
آورده دارای اعتبار شده است.
اعتباری
از جنس اعتبار فاحشه های پیر و ساختمانهای
زشت ِ قدیمی.
سرانگشت
قدمت را در هر عرصه ای که پایه قرار دهیم، خود به خود، ایجاد اعتبار یا بی اعتباری می کند آنهم از چشم اندازهایی که برانداز و بررسی میشه البته. به نظر من، دوام کلاف سر در گم آخوندها با تمام اعوان و انصار وابسته اش و صد البته ریشه پایداری دراز مدّتش در اینه که طیفهای مختلف عرصه ی « هل من یزیدی » نمی دانند -این را جدّی میگم - واقعا نمی دانند ایران یعنی چی؟. و معنای ایرانی بودن چیست؟. وضعیت مردم ایران و طیفهای هل من یزیدی مثل آدمی می مونه که در بیایان افتاده باشه و ندونه، برای نجات خودش از مهلکه، چه جوری باید سمتگیری کنه. یعنی ابعاد جغرافیایی را نمی شناسه که بخواد مصمم بشه و قبل از هلاکت کامل، راهی برای برونرفت از صحرای فلاکت رقم بزنه. اینه که مثل شتر عصار خونه، دور و بر خودش میچرخه و چرخش نیز هرچقدر دوام بیاره، عادتهاش کت و کلفتر و زمخت تر میشن. همین.
پاسخحذف