تاریکـی در غیـــاب ِ فیــــل ؛
شاید آن قصه را در مثنوی ِ مولوی خوانده باشید که عده ای در اتاق ِ تاریک به شناسایی ِ فیل می روند و هر کدام دستشان به گوشه ای از حیوان بند می شود و درباره اش حکمی می دهند . آن که خرطوم را گرفته بوده، فیل را به ناودان تشبیه می کند . دیگری که گوش را چسبیده بوده، فیل را چون بادبزن تصویر می کند . سومی که پا را به دست آورده بوده، به سان ِ ستونش می یابد و چهارمی که کمرگاه را پسوده بوده، به تخت ِ روانش ماننده می کند . خلاصه هر کس نه از ظنّ ِ خود که از قسم ِ خود یار و شمایل نگار ِ فیل می شود . در پایان هم شاعر به میدان می آید و می گوید : در کف ِ هرکس اگر شمعی بُدی / اختلاف از گفتشان بیرون شدی
حال که پس از نُه ماه وبلاگ نویسی را از سر گرفته ام ناخودآگاه میان وضع ِ خود و کورمالان ِ قصه ی ِ مولوی شباهت ها و اختلاف هایی می بینم . از این زاویه که خانه تاریک است و ظلمت بار ، که باید سرگردان به دست سود و تجربه های ِ زبر و نرم را به گفتار آورد ، حال و هوای ِ من و آن ها یکسان است . اما از این نظر که در آن قصه فیلی حاضر بود و اینجا هرچه می گردم و زیر و رو می کنم چیزی در کار نیست، ماجرا متفاوت است . نمی دانم . فیل را شاید در خانه ی ِ قبلی جا گذاشته باشم . شاید هم آورده باشم و نمی یابم . جست و جو را ادامه می دهم ولی نمی توانم دلهره ام را پنهان کنم . می ترسم فیل ِ معرفت آفرین ِ من به سرنوشت ِ رمدیوس ِ زیبا دچار شده باشد . یعنی از میان ِ ملافه ها به آسمان پرواز کرده باشد . رمدیوس را نمی شناسید ؟ باکی نیست ." الله " را که می شناسید . همان بت ِ چوبی ِ خانه ی ِ کعبه، از میان ِ سیصد و پنجاه و اندی بت که در عهد ِ محمد تصعید شد و به آسمان رفت تا جهان را در شش روز بیافریند .
آری هراس دارم که در این ظلمات ِ ژرف به جای ِ لمس ِ قهقهه ی ِ خدایان در ذوزنقه های ِ مقوایی، شبانگاهی آوای ِ شیپور ِ فیل را از عالم ِ بالا بشنوم که : کتاب ِ مستطابی تحریر کن با این ابتدا که در آغاز کلمه بود .
سرانگشت 24 / 12 / 1385
شاید آن قصه را در مثنوی ِ مولوی خوانده باشید که عده ای در اتاق ِ تاریک به شناسایی ِ فیل می روند و هر کدام دستشان به گوشه ای از حیوان بند می شود و درباره اش حکمی می دهند . آن که خرطوم را گرفته بوده، فیل را به ناودان تشبیه می کند . دیگری که گوش را چسبیده بوده، فیل را چون بادبزن تصویر می کند . سومی که پا را به دست آورده بوده، به سان ِ ستونش می یابد و چهارمی که کمرگاه را پسوده بوده، به تخت ِ روانش ماننده می کند . خلاصه هر کس نه از ظنّ ِ خود که از قسم ِ خود یار و شمایل نگار ِ فیل می شود . در پایان هم شاعر به میدان می آید و می گوید : در کف ِ هرکس اگر شمعی بُدی / اختلاف از گفتشان بیرون شدی
حال که پس از نُه ماه وبلاگ نویسی را از سر گرفته ام ناخودآگاه میان وضع ِ خود و کورمالان ِ قصه ی ِ مولوی شباهت ها و اختلاف هایی می بینم . از این زاویه که خانه تاریک است و ظلمت بار ، که باید سرگردان به دست سود و تجربه های ِ زبر و نرم را به گفتار آورد ، حال و هوای ِ من و آن ها یکسان است . اما از این نظر که در آن قصه فیلی حاضر بود و اینجا هرچه می گردم و زیر و رو می کنم چیزی در کار نیست، ماجرا متفاوت است . نمی دانم . فیل را شاید در خانه ی ِ قبلی جا گذاشته باشم . شاید هم آورده باشم و نمی یابم . جست و جو را ادامه می دهم ولی نمی توانم دلهره ام را پنهان کنم . می ترسم فیل ِ معرفت آفرین ِ من به سرنوشت ِ رمدیوس ِ زیبا دچار شده باشد . یعنی از میان ِ ملافه ها به آسمان پرواز کرده باشد . رمدیوس را نمی شناسید ؟ باکی نیست ." الله " را که می شناسید . همان بت ِ چوبی ِ خانه ی ِ کعبه، از میان ِ سیصد و پنجاه و اندی بت که در عهد ِ محمد تصعید شد و به آسمان رفت تا جهان را در شش روز بیافریند .
آری هراس دارم که در این ظلمات ِ ژرف به جای ِ لمس ِ قهقهه ی ِ خدایان در ذوزنقه های ِ مقوایی، شبانگاهی آوای ِ شیپور ِ فیل را از عالم ِ بالا بشنوم که : کتاب ِ مستطابی تحریر کن با این ابتدا که در آغاز کلمه بود .
سرانگشت 24 / 12 / 1385
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفاهمیتی ندارد که ماجرایی که برای رمدیوس پیش آمد برای فیل تو پیش آمده باشد, مهم این است که سرنوشت فیل ات سرنوشت رمدیوس باشد. کمی صبر باید!
پاسخحذفهراس چرا؟ اگر فیل معرفت آفرین تو نیز تصعید گردد و از آن پس چون سروشی در تو بدمد، یقین دارم کتابی تحریر خواهی کرد که مایه ی ِ فرح و فکر ِ توامان ِ آدمیان باشد.
پاسخحذفببخشيد يادم نبود رمديوس هيچ گاه بازنگشت.
پاسخحذف