۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

در مثل مناقشه نیست


من یک آدم ِ عدالت گرا هستم . به این معنا که حتا پس از شناخت ِ آغازین به همه امکان ِ عرضه شدن و صاحب ِ فرصت شدن را می دهم . من مثل ِ سمساری هستم که در مغازه اش همه چیز دارد . از مجسمه های ِ آنتیک گرفته تا سفال شکسته های ِ بی ارزش . سمساری که درهم ریختگی ِ مغازه اش به همه ی ِ اجناس امکان می دهد به طور برابر دیده شوند . برای ِ من ذات ِ وجود ِ اشیا مهم است نه چگونگی ِ وجود ِ آن ها . شناخت ِآغازینم را نتیجه ی ِ پایانی نمی دانم و ساده گیرانه معتقدم انقلاب در ذاتیات محال نیست ! ... من آدمی کمیت گرا هستم .

دوست ِ من مردی عدالت ستیز است . به این معنا که پس از شناخت ِ آغازین به امکان ِ عرضه ی ِ مساوی معتقد نیست . او همچون عتیقه فروشی است که در ویترینش تنها اجناس ِ آنتیک اجازه ی ِ نمایش دارند . او بنجل فروش نیست . نه این که بنجل ندارد . بنجل ها را در جایی می گذارد که دیده نشوند . برای ِ دوستم چگونه بودن ِ اشیا اهمیت دارد نه صرف ِ وجودشان . قدرت ِ شناخت ِ او شگفت است ؛ مثل ِ همان عتیقه فروش ِ خبره که با نگاه ِ اول عیار ِ جنس را در می یابد . معتقد است انقلاب در ذاتیات محال است ... او آدمی کیفیت گرا است .

اگر تنها انسان آفریده شدن را ارزش به حساب بیاوریم یا فقط بهره مندی از نفس ِ انسانی برای ِمان ملاک باشد ، داستان ِ عدالت همان است که من طرفدارش هستم . یعنی من می شوم دوست ِ عدالت و رفیقم می شود دشمن ِ عدالت . اما اگر به مراتب ِ نفس معتقد باشیم و درجات ِ کمال را به حساب بیاوریم ، آنگاه قضیه ی ِ عدالت صورت ِ دیگری پیدا می کند . از این منظر من دشمن ِ عدالت هستم و دوستم طرفدار ِ آن . او عادل است و من ظالم . چرا که من با کنار ِ هم گذاشتن ِ صدف و خزف به چشمان ِ مشتریان خیانت کرده ام .

سرانگشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر