۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

جراحی ِ روح (1) ـ نوشته ی ِ محسن ِ مخملباف

جـ ـ ـ ــراحـ ـ ـ ـ ـ ـی ِ روح
نویسنده : محسن ِ مخملباف
سال ِ نگارش : 1366

داستان ِ سیاهی را برای شما می نویسم. این اجازه را از ناشر گرفته ام تا به خواننده بگویم که بهتر است آن را نخواند. حتا خودش قرار گذاشت ـ البته نگفت حتماً ـ که روی ِ جلد بنویسد: "خواندن ِ این کتاب برای افراد ِ زیر هجده سال ممنوع است و هر کس ناراحتی ِ قلبی یا بيماری ِ عصبی دارد، بهتر است آن را نخواند." نمی دانم وقتی شما اين كتاب را می خوانيد،روی ِ جلد به چنين نوشته ی ِ هشدار دهنده ای بر می خوريد يا نه . حتا شک دارم كه اجازه داده باشند داستان با اين چند سطر شروع شود. به هر حال من آدم قُدی بودم و كلّه ام بوی قرمه سبزی می داد. ناشرم اين يكی را اجازه نداده است كه بگويم،به درد شما هم نمی خورد كه بفهميد من جزو چه گروه و دسته و مرامی بودم. اينها فروع ِ قضيه است. زمانی حتا فكر می كردم كه اگر جزو گروه و دسته ی ِ ديگر هم بودم و يا به مرامی ديگر اعتقاد داشتم،باز هم وضع از همين قرار بود.مهم اين است كه من كلّه ام بوی ِ قرمه سبزی می داد و به اين بو تعصب داشتم. حالا شما می توانيد بگوييد "اعتقاد" . برای ِ من ديگر واژه ها حساسيتشان را از دست داده اند. حتا برايم چيز مقدسی نمانده است تا برايتان قسم بخورم كه به معنای ِ هيچ واژه ای معتقد نيستم. شايد بپرسيد:"پس برای ِ چه همين حرفها را هم می زنی ؟" خيلی روشن است. برای اين كه از من خواسته اند و من انجام می دهم‌‌‍، و به همان دليل كه همه یِ آن كارهای ِ ديگر را انجام دادم. اول اين طور فكر نمی كردم. حتا آن موقع كه دستگير شده بودم به همه چيز فكر می كردم جز اين يكی . همه چيز به خوبی و خوشی گذشت. مرا توی خيابان دستگير كردند. كمی از همان شكنجه های معمول‌‍،مثل بستن به تخت و شلاق زدن به كف پا وتخته ی كمر و باسن،يا شوک برقی و دستبند قپانی و آويزان كردن و سوزاندن با سيگار "وينيستون " كه حرارتش بالاتر است . من هم طبق معمول همه را تحمل كردم و قرارهايم را که سوزاندم ، همه چيز را لو دادم. باز هم طبق ِ معمول بازجويم به نتيجه نرسيد،چون همه یِ اطلاعات سوخته بود. خودش هم می گفت همان موقعی كه مرا می زده، اعتقاد نداشته است كه من ظرف ِ آن چند ساعت حرفی بزنم و تنها يک كار ِ اداری را انجام می داده است. من حرف نزدم و وقتی هم حرف زدم فقط برای اين بود كه ديگر دليلی نداشت كتک بخورم. در حالی كه هنوز می توانستم ساعتها و شايد روزها كتک را تحمل كنم و چيزی را لو ندهم. اما حالا که دليلی نداشت و سازمان ِ پيشرفته ی ِ ما حساب همه چيز را كرده بود و من می توانستم دومين قرارم را كه سوزاندم به راحتی حرف بزنم بدون ِ آنكه كسی دستگير شود،چه اجباری داشتم كه شلاق بخورم ؟ نشستم و قهرمانانه همه چيز را گفتم و به ريش ِ بازجويم هم خنديدم. و حتا برای اينكه دلش را بسوزانم،گفتم:"خيلی دلم می خواست تو را هم می كشتم." و بازجويم خيلی خونسرد پرسيده بود:"مگه منو می شناختی؟" گفته بودم: "آره از راديوی ِ انقلابيون اسمتو شنيده بودم و با كارات آشنا بودم ؛ همين !" و او چقدر از اين شهرت خوشش آمده بود و درست مثل يک آدم ِ موفق كه از اعتماد به نفسش شنگول است،برای ِ خودش سيگار روشن كرده بود و بعد مثل يک گارسون ِ خوش برخورد يکی از همان ورقه های ِ شبه امتحانی ِ آرم دار را آورده بودكه "اظهارات ِ خود را با چه گواهی می كنی؟" و من نوشته بودم:"با امضا" و او گفته بود انگشت هم بزنم. بقيه ی ِ كار معلوم بود،حتا احتياج نبود اتهامات ِ دادستان را بشنوم و آن ماده ی ِ "دخول در دسته ی ِ اشرار ِ مسلح " را كه حداقلش اعدام بود در پرونده ام ببينم. اين را حتا قبل از دستگيری هم می دانستم كه حكم ِ تير من در آمده است. برای ِ همين، وقتي زنم سوسن و مونا دخترم و مادرم نرگس به ملاقاتم آمدند با آنها برای ِ هميشه خداحافظی كردم و بهشان گفتم كه منتظر ِ من نباشند،اين ممكن است ديدار ِ آخر باشد. علی الظاهر هم بود،چون بعد از دادگاه ِ اول،مرا به سلول ِ انفرادی بردند؛ دوباره پس از دادگاه ِ دوّم به سلول انفرادی آوردند،و من همه ی ِ آن یک ماه ظاهر سازی ِ فرجام خواهی را به سایه ی ِ نحیف ِ خودم روی ِ دیوار نگاه کردم و حساب ِ روز و ساعتش را نگه داشتم تا شبی رسید که فردا صبحش باید تیرباران می شدم .آن قدر قبل از دستگیری ام راجع به زندان و مراحل ِ شکنجه و اتفاقاتی كه ممكن بود بيفتد خوانده وشنيده بودم كه همه چيز از قبل برايم مثل ِ روز روشن بود. پس طبيعی بود كه فردا صبح،درست يک ماه پس از دادگاه ِ دوم ،مراسم ِ اعدام ِ من اجرا شود. از اين رو سعی كردم خودم را برای ِ اين حكم آماده كنم. لابد می گوييد چرا اين قدر بی احساس از شب ِ مرگم حرف می زنم و مثلاً نمی گويم آن شب چه حالی داشتم و چه می كردم . اين خيلی طبيعی است من الان در شرايطی هستم كه بدون ِ احساساتی شدن به آن لحظه ها می انديشم و برايم علی السّويه است كه در آن شب ترسيده باشم يا شوق ِ رفتن داشته باشم. در واقع هر دو بود. وقتی بدانی رفتنت حتمی است و همه چيز در اينجا تمام شده است،دلت می خواهد زودتر اين اتفاق بيفتد. مرگ ِ محتوم، راحت تر و پذيرفتنی تر از مرگ ِ مشكوکی است كه معلوم نيست کی از راه می رسد. هر چه هست در اين لحظات ِ آخر، انتظاری كشنده يقه آدم را مي گيرد ؛ از اينكه همه چيز به اين سادگی تمام می شود و امكان ِ بازگشتش نيست و از اينكه آدم نمي داند به كجا خواهد رفت، و اين يکی بدتر است.
آن شب،تقريباً ساعت هشت بود كه صدای ِ در ِ بند بلند شد و صدایِ گامهای ِ نگهبان تا پشت در ِ سلولم آمد و تملیک ِ در ِ سلول كشيده شد و نور بر من ريخت و من هيكل ِ ضد ِ نور نگهبان را چون يک هيولا روی ِ خودم ديدم . نمی دانم چرا اين قدر در خودم احساس ِ كوچكی می كردم. انگار قدّم نصف شده بود و حتا وقتی بی اختيار به صدای ِ او بلند شدم وايستادم،باز هم همين احساس را داشتم،درست نصف قد او را داشتم و او از پهنا چند برابر من بود.
به هر جهت نگهبان، چشمبند را به چشمم زد و دستم را گرفت ودر ِ سلول را بست و با پوتين هايش دمپايی های ِ پلاستيكی ِ خشک را به سمت ِ پايم سُر داد و من پوشيدم و راه افتادم. از پلّه هاكه بالا می رفتم فهميدم به اتاق بازجويم در طبقه ی دوم فلكه می رويم . احساسم با بارهای ِ قبل كه برای بازجویی از اين پله ها ايستاده و نشسته رفته بودم،فرق می كرد. وارد اتاق بازجويم كه شدم نگهبان،چشمبند را برداشت و رفت، و مثل هميشه چند ثانيه طول كشيد تا چشمهايم بازجو و اتاقش را به وضوح ببيند. هيچ از آن نورهایِ موضعی ِ توی ِ فيلم ها خبری نبود. دو مهتابی،اتاق را روشن می كرد و زير ِ آن نور، رنگ ِ بازجويم پريده می نمود . برایِ يک لحظه احساس كردم، او هم از مرگ ِ من ترسيده است. تعارف كرد كه بنشينم و حتا برايم سيگار روشن كرد و پرسيد: "چيزی ميل داری؟" منگ تر از آن بودم كه جوابش را بدهم. اگر امكانش بود،حالا از خودش می پرسيدم كه در آن لحظه چه جوابی به او داده ام . ولی احساس می كنم كه زياد در بند ِ آن نبودم كه قُدگری كنم و بگويم نه. در آن لحظات ِ آخر با خودم صمیمی تر از آن بودم که با رد ِ تعارف ِ او مقاومت ِ منفی ِ خود را به ر ُخش بکشم و باز هم انقلابی بنمایم . همین که به راحتی آماده ی ِ مرگ بودم و پلهای پشت ِ سرم را خوب خراب کرده بودم که حتا اگر بخواهم ،نتوانم برگردم ، برای من کافی بود. نمی ترسیدم و امیدی به زندگی نداشتم و پرونده ام سنگین تر از آن بود که احتمال ِ عفوی وجود داشته باشد و من اصلاً راحت تر از این بودم که (ابد) را مثلا از اعدام بهتر بدانم. اما اگر هم در مقابل ِ تعارف ِ او چیزی نخواسته بودم ، برایِ این بود که لابد چیزی نمی خواستم.من نمی توانم حس ِ آدمی را که از مرگ ِ خودش با خبر است برای ِ شما بگویم . این حس قابل ِ انتقال نیست.حتا شنیده ام خیلی از محکومین ِ عادی این را باور نمی کنند که رفتنی اند و برای ِ همین ، آرام و رام تا پای ِ چوبه ی ِ دار می روند. اما من باور کرده بودم. شاید این گفته در مورد ِ آنها هم دروغ باشد .
چند لحظه ای نگذشته بود که بازجویم به حرف آمد: "هیچ دلم نمی خواست بهت یه خبر ِ بد بدم." کلماتش به نظرم مسخره می آمد. پیش ِ خودم فکر کردم آن قدر احمق است که نمی داند من خبر ِ اعدامم را از دادگاه گرفته ام و حتا می توانم ساعت و دقیقه اش را حدس بزنم ؛ اما او مثل ِ اینکه حس ِ مرا حوانده باشد ـ تجربه ی ِ این قیافه اش را داشتم. خیلی این نقش را بازی می کرد که همه چیز را می داند و حتا افکار ِ مرا می تواند بخواند ـ گفت: "نه، نه اعدامتو نمی گم اونو می دونی . یه خبر ِ بدتره. برای ِ همین دلم نمی خواست تو این لحظه که داری برای ِ مرگ آماده می شی این خبرو بهت داده باشم . بیا خودت ببین .همه چیزو روزنامه نوشته." و روزنامه ای را جلوی ِ من انداخت. هنوز منگ بودم .برای ِ همین ، عکس العملی نشان ندادم و روزنامه افتاد زمین . خودش آن را برداشت تا نشانم بدهد. لای ِ ورق هایش را باز کرد ، اما چیزی نیافت .دوباره نگاه کرد و باز هم ادای ِ آن را درآورد که چیزی را که می خواهد، نمی یابد. روزنامه را روی ِ میز ِ من گذاشت و بیرون دوید. احساس کردم به خاطر ِ آن آرمانی که تا اینجا کشیده شده ام ، باید هشیار تر از آن باشم که گول ِ بازی ِ آخر ِ او را بخورم. هر چند به حکم ِ سازمان ِ پیشرفته ای که داشتم ، اگر هم گول می خوردم و تصمیم می گرفتم به آن ضربه ای بزنم نمی توانستم و همین به من یک اعتماد به نفس ِ تشکیلاتی می داد.ولی یک حس ِ درونی ،کنجکاوی ِ مرا تحریک کرده بود و می خواستم ببینم چه خبری ممکن است از خودشان ساخته باشند ، یا چه خبر ِ واقعاً درستی است که از خبر ِ اعدام ِ یک نفر هم مهمتر است .
بازجویم با یک روزنامه ی ِ مچاله شده ی ِ چرب و چیلی به اتاق برگشت و گفت : "بیا ایناهاش ! با ظرف ِ غذا برده بودنش بیرون. این نگهبانا خرند." عکس یک ماشین ِ تصادف کرده را نشان ِ من داد. مدتّی به او، انگشت ِ اشاره اش و عکسی که نشانم می داد خیره شدم و چیزی در نیافتم. بعد روزنامه را روی دسته ی ِ صندلی ِ من گذاشت و رفت پشت میزش نشست و گفت: "به هر جهت متأُسفم . سرنوشت، این طور می خواسته که تو و خانواده ات یه جا از این دنیا برین." در آن لحظه، همان حسی را داشتم که موقع ِ وصل کردن ِ باتون ِ برقی، بارها به من دست داده بود . کرخ شده بودم . تنم سوزن سوزن می شد و از چشمهایم ابر بر می خاست.برای ِ چند لحظه از اینکه کجا هستم در آمدم.
دقیق یادم نیست که چطور روزنامه را نگاه کردم و توانستم بر آن همه ستاره که در چشمهایم منبسط می شدند فائق آیم . درست بود. سوسن، مونا و مادرم، و یک مرد ِ غریبه که راننده بود ، در اثر ِ تصادف با یک مینی بوس کشته شده بودند. نگهبان ، مرا به سلولم برگرداند و بازجویم اجازه داد که آن کاغذ ِ چرب ِ روزنامه را با خودم به سلولم ببرم. توی ِ سلول آن خبر را هزار بار خواندم و باور نکردم. لابد وقتی از ملاقات من بر می گشته اند دچار حادثه شده اند ؛لابد راننده خواب بوده...و اصلاً چه فرقی می کرد؟مهم این بود که آنها غیر مترقبه و زودتر از من مرده بودند. به هزار شکل ِ مختلف، تصادف ِ آنها را برای ِ خودم تصویر کردم. حتا یادم هست که بلند بلند گریه کردم و سرم را به در ِ سلول کوبیدم .
نزدیکی های ِ صبح، بازجویم آمد توی ِ سلول ِ من و صندلی ِ نگهبان را گذاشت و از فلاسک ِ دستی ِ همراهش برایم چایی ریخت و گفت که این اتفاق برای ِ همه می افتد و بهتر است برای ِ اعدام ِ خودم آماده باشم . حتا چایی ِ خودش را نخورد و اصرار کرد که من بخورم . خیلی حرفها زد که من به هیچ کدام گوش نکردم ؛چرا که در ذهنم تصاویر ِ غریبی عبور میکرد و خیال ِ مرا با خود می بُرد : تصادف ِ خانواده ام، مامورین ِ تیر باران ، بچه هایی که آن بیرون از فردا اعلامیه ی ِ شهادت ِ مرا پخش می کنند ...بعد دوباره صدای ِ در ِ بند آمد و بازجو از من خداحافظی کرد و من مثل ِ آدمهای ِ مرده احساس کردم که کینه ام را از دست داده ام . سایه ی ِ مرگ، مرا در یک خلسه ای برده بود که اصلاً به یاد نمی آوردم که او دشمن من است و مرا برای ِ اعدام می فرستد. و ابداً بهایی نمی دادم به نگهبانهایی که مرا می بردند و آن قدر آرام دست مرا گرفته بودند که گویی مریضی عزیز را با احتیاط برای ملاقات یا مداوا می برند . حالا نمی دانم چرا یکباره فکر کردم وقتی تیر بارانم کنند،یکضرب پیش خانواده ام می روم و نمی دانم چرا احساس می کردم آنها را با همان سر و کله ی ِ شکسته می بینم و چرا خودم را آن طور با سینه ی ِ سوراخ تصور می کردم ؟ بیچاره مونا، ،بیچاره سوسن،خدا کند زود مرده باشند ! حتا نمی توانستم تصمیم بگیرم که ای کاش آنها زنده بودند و غصه ی ِ مرا می خوردند و در آن زندگی پر مشغله ی ِ بیرون، روزگار می گذراندند، یا این که خوب شد مردند . هر چه بود حس ِ عزیز مرده ای را داشتم که برای ِ اعدام،او را می برند و بین ِ مادرمردگی و خودمردگی ، بندبازی می کند ؛ از حالا مرده ای بودم عزادار ِ خویش که غصه ی ِ مزار ِ بی عزایش را می خورد .

پادگان ِ چیذر را جور ِ دیگری تصور می کردم . چرا مرگ ِ دیگران برایم آنقدر رمانتیک می نمود،اما حالا این فضا آنقدر عادی و معمولی بود که انگار آدمی که قرار بود تویش بمیرد، هیچ ارزش ِ سیاسی عاطفی نداشت و انگار تنها برای ِ حمام، به یک محله ی ِ غریب و آشنا آمده بودیم. از آمبولانس که پیاده شدم چند نگهبان دوره ام کردند. یکیشان که از همه گنده تر بود بقیه را عقب زد و دست ِ مرا کشید و گفت :"برین عقب! باز مرده خوری راه انداختین؟ برین عقب،خودم تقسیم می کنم." نگهبانها ایستادند و او مرا چند قدم این طرف تر کشید و شروع کرد به بازرسی ِ بدنم و همان طور که دست به پاهایم می کشید،پرسید: " تیغ همرات نداری ؟" گفتم: " تیغ برای ِ چی؟ " گفت: " که یه وقت از ترس، خودکشی نکنی،سابقه داشته." دلم می خواست با لگد بزنم توی صورتش،ولی فقط تف کردم که کمی آن طرف تر افتاد. دوباره پرسید: "ساعتت کو؟... از ما زرنگتراش هَپَلی هَپو کردند؟ " یکی از نگهبانها جلو آمد و گفت: " کیسه ی ِ لباساش تو ماشینه، در آرم؟ "؟ همان که گنده تر بود،گفت: " نه، بعداً. دهنتو وا کن ببینم !" و خودش با مشت زد توی ِ لپ من و لبهایم را از هم کشید و گفت: "اح کن اح کن!" و من یکباره احساس کردم توی دندانسازی هستم و دندانهایم را می کشند و انگشتش را با حرص،گاز گرفتم و توی صورتش تف کردم. آن وقت نگهبانها افتادند به جانم و با لگد و مشت زدند توی صورتم و دهانم را باز کردند و یکی از نگهبان ها گفت :" نداره ، همه ی ِ دندوناش سالمه " و همان که گنده تر بود، تف کرد توی ِ دهنم و بعد همه ی ِ نگهبانها یکی یکی تف کردند توی ِ دهنم و یکیشان دهانم را باز نگه داشته بود و می خواست ادرار کند که حوصله اش نیامد و ولم کرد و دوتاشان مرا بردند و بستند به درخت ِ پهن و سوراخ سوراخی که پوستش از خون ِ خشکیده پر بود و خاکش رنگ ِ زمین ِ تعویض روغنی ها را داشت و دل ِ آدم را به هم می زد. چشمهایم را بستند و همین طور با خودشان حرف زدند و من همه جایم شروع کرد به لرزیدن و گزگز کردن و هی زانویم تا خورد و یکیشان حکم دادگاه را خواند و من احساس ِ کسی را داشتم که هزار ساعت توی ِ برف غلتیده باشد و همان که حکم را می خواند "به زانو "گفت و "آماده " و " شلیک " گفت و شلیک کردند و من بدون ِ هیچ احساس ِ دردی،سرم آویزان شد اما هنوز صدای ِ آنها را می شنیدم . چند لحظه بعد صدای ِ یک ماشین از دور آمد که ایستاد و بعد یکی تیر ِ خلاص را توی ِ سرم شلیک کرد و باز هم من دردی حس نکردم. فقط همه ی ِ سرم ابتدا منقبض شد و بعد انقباض ِ ناخوداگاه ِ همه ی ِ عضله هایم را از دست دادم و راحت شدم و احساس کردم ادرارم پاهایم را داغ کرد . نگهبان ها زدند به خنده و همان که گنده تر بود،چشمبند ِ مرا باز کرد و موهایم را گرفت توی دستش و گفت: "یه دور دیگه دهنتو وا کن ببینم به من کلک نزده باشی" و من احساس کردم طوریم نیست،ولی هنوز توی ِ دست ِ او اسیرم و حالا دلم می خواست بدوم و نمی توانستم. یکی از نگهبان ها آمد و پرسید: " بازش کنیم؟" همان که گنده تر بود، گفت: " آره باید بَرِش گردونیم." و من رنجی غریب به دلم افتاد. از اینکه مرده بودم و هنوز در دست ِ آنها بودم. آنها که بازم کردند، هنوز روی ِ پاهای خودم بودم. سینه ام خونی نبود،اما پای درخت،خون ِ تازه ریخته بود. بازجویم آمد جلوی ِ من و دستش را دراز کرد و گفت: " من از ساواک ِ مرده ها خدمت می رسم ،خوشبختم! " و نگهبان ها خندیدند و دست ِ مرا گرفتند و گذاشتند توی ِ دست ِ بازجو و بعد هلم دادند و سوار ِ ماشینم کردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر